شنبه است. پشت میز مینشینم. هیچچیز سرجایش نیست. رد سمیعی همه جای میز مانده. کامم تلخ میشود. دستکش نخی مشکیام را دستم میکنم و تکه بربری تازهای را که توی کیسهی فریزر عرق کرده برمیدارم و روی میز بغلی میگذارم. جعبهی دستمال کاغذی که تازه خریده بودم تا نصفه خالی شده و کنار چند دستمال … ادامه خواندن منگنه امریکایی
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.