مثل همیشه مامان همینطور حرف میزد و من بیشترش را گوش نمیدادم. حرفها همان حرفهای همیشگی بود و من دیگر حوصلهی دوباره شنیدنشان را نداشتم. گاهی یک «آره» یا «نه» میگفتم و یا سوال میکردم «واقعا؟» و اگر او یک سوال دیگر در مورد حرفهایش میپرسید، نمیدانستم کجای کاریم و دست و پایم را گم … ادامه خواندن خلوتهای ما
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.