در ادامهی پروندهی شهر و سینما، به سراغ فضای حاکم بر فیلمهای «نوآر» رفتهایم که مطمئناً بخش زیادی از رازآلودگیشان به پرسهزنی در شهر و لوکیشنهای متروک و دورافتاده وابسته است. در این مطلب، به سبک و سیاق کارآگاههای کمحرف و تنهای فیلمهای نوآر که مشاهداتشان را ثبت میکنند، راوی هم پرسهزنیهای خود را به رشتهی تحریر درآورده و ما را با انعکاس پر رمز و راز تصویر شهر، به ویژه در تاریکیِ شب، همراه کرده است.
گزارش ضبطشده شماره۱
«بله، میتواند به این شکل شروع شود، همینجا، همینطوری، به شکلی کند و سنگین، در این مکان خنثی که مال همه است و مال هیچکس، جایی که مردم تقریباً بدون اینکه هم را ببینند از آن میگذرند، جایی که صدای دور و مداوم […] زندگی در آن میپیچد…[۱] »
کتابم را کنار میگذارم. صدای پرعشوه زنی نام ایستگاهی را اعلام میکند، در باز میشود. خلقم خراب است و کف زمین ولو شدهام: یک روز دیگر در پی روزهایی فراوان، بیآنکه کاری کرده باشم. دوباره حرکت میکنیم، دوباره میایستیم. این بار در باز نمیشود بهجایش چراغها، و سپس صدای فروشندگان دورهگرد، خاموش میشود.
در امعاء و احشاء شهریم، وسط یک لوله دراز تاریک، در انتظار دفع شدن. طی لحظات کشدار انتظار نور خفیفی مرز بین اشیا و اشخاصی که خشکشان زده را گنگ میکند؛ زنان و مردان و کودکان؛ رو به من، پشت به من، نیمرخ؛ نشسته، ایستاده، تکیه داده؛ به میله، به دیواره و به صندلی. احساس شوم چیره بر فضا ناگهان حواسم را پرت میکند. لبخندی به لبم میآورد که البته چند ثانیه بعد کاملاً محو شده است: قطار روشن بدون کوچکترین مشکلی دوباره به راه افتاده و وعده آشوب در کاهلی روزمره باز توخالی از آب درآمده. تکراریترینها دوباره اتفاق میافتد. هیچچیز نمیتواند خمی در خطوط صورت بیاحساس عادت ایجاد کند. عادت مرگ است. زندگی روزمره شهر را کشته است.
آهنگِ نام ایستگاه بعدی توجهم را جلب میکند. با تکانی ناگهانی موجب غافلگیری و اعتراض بغلدستیها میشوم و قبل از بسته شدن در از آستانه بیرون میجهم. برای کسی مثل من که کار و زندگی را ترک کرده فرقی نمیکند کِی کجا باشد، میتواند در لحظه تصمیمی بگیرد و لحظهای بعد رأیش را عوض کند. بازایستادن از جنبوجوش کار و زندگی امتیازهایی دارد: رهایی و آرامش، شبیه چیزی پس از مرگ. بند تعهد به زنده ماندن که بدن را یکپارچه نگه میدارد از آن باز میشود و تن آسایشی نسبی پیدا میکند. کمی بعدتر وقتی کار کرمها تمام میشود و تن به شکل مادهای ارگانیک در محیط پیرامونش حل میشود تازه به سکون و به تسکین واقعی میرسد.
پلهبرقی جلویم سبز میشود. با چشمان بسته فراغت از تعلقات را مزهمزه میکنم و در حال صعود به رؤیا فرو میروم. مرگ چیز تسلیبخشی است. رنج زندگی با آن پایانی پیدا میکند. مردن معمولاً بدون درد ممکن نیست اما حداقل بعدش دیگر حس و ادراکی نیست که نیرو و فشار دردناک را به انتزاعی در ذهن تبدیل کند. راههای مختلف پایان یافتن زندگی یا پایان دادن به آن میزان درد متفاوتی دارند. بیماریِ کشنده و ضعف تسلیمکننده، مسموم شدن و پیچیدن بدن در خود، بریده شدن گلو یا رگ و جهیدن فواره خون، سوختن با آتش یا با داغ مواد مذاب، خفه شدن و درآمدن صدای خرخر از گلو، غرق شدن و هجوم بیرحمانه آبی که ریه را پر میکند، مثله شدن، چهار شقه شدن، سوراخ شدن با گلوله و بیرون ریختن گوشت بدن؛ همگی درد دارند، اما خوشبختانه مرگبارند. در تصورات آدمها الیمترین عذاب این است که مرگبار بودن معنای خود را از دست بدهد. اسمش را گذاشتهاند جهنم، جایی که هیچچیز حتی مرگ نمیتواند جلوی درد را بگیرد. بدن با اینکه زیر فشار انواع عملیات زجرآور در حال تجزیه و زوال و روبه نیستی است اما درد آن تمامی ندارد و رقتش ابدی میشود.
مدتی است بدنم با تظاهر به بیماری و رنج بردن از درد مرا از انجام کارهای روزانه باز میدارد. هرچند من بدبینم و سعی میکنم سادهدلانه تسلیم تظاهرهایش نشوم اما کوتاه آمدهام، به هر حال نمیتوانم از کپسولی که بدنم است بیرون بیایم. از انجام هر کار مولدی دست کشیدهام، چون ظاهراً رابطهاش با بطالت حسنه است. فقط گاهی شاید کتابی دست بگیرم.
روزهایی که اندک نیرو و حوصلهای برای به جنبش درآمدن داشته باشم کارآگاه خصوصی به کار نگماردهای میشوم که ناخوانده به صحنههای جنایت در جاهای مختلف شهر میرود. هدف جستجو صحنههای مشخصی است، نه آنهایی که مثل حوادث روزنامه وقوع جرم را با جزئیات وصف کنند یا حتی نه آنهایی که استعارهای از آن را به نمایش بگذارند. تنها دنبال حسی شوم میگردم، از جرمی قریبالوقوع یا به وقوع پیوسته در گذشته، برای این که منظورم را واضحتر بیان کنم صحنههایی شبیه به عکسهای براسای[۲].
من پی قاتل نیستم، قربانی را میجویم، مقتول را. مقتول به فرجامی تلخ دچار شده. مرگی که از آن صحبت میکنم تمامی ندارد، اینطور نیست که مرگ یکبار شیون هم یکبار. در اینجا مرگ پایان نیست و خود تجدید میشود، انتهای خطی مستقیم نیست و خود یک دایره است. مثل گردوخاک، مهم نیست چقدر جایی را تمیز کنی گردوخاک دوباره با ارادهای خللناپذیر برمیگردد. یا مثل خواب، که کاری به کار دنیا ندارد و هرچه قدر هم سیر بخوابی شبهنگام دوباره میآید و میبردت. هرروز خروسخوان سحر همهچیز از سر گرفته میشود، مثل نواری که از نو و دوباره از نو نواخته شود.
گزارش ضبطشده شماره ۲
از لبه بالای پلهبرقی سکندری میخورم و چشمانم باز میشوند. هوا نیمهروشن یا نیمه تاریک است، آن موقعی که روز نیست اما شب هم نیست، و نور کم دوباره مرزها را گنگ میکند. آفتاب جایی در امتداد خیابان طویل و مستقیم پایین میرود و سایهها قبل از محو شدن در حال بلند شدناند. هنوز چند قدم برنداشتهام که نورافکنهای خیابان همگی باهم روشن میشوند، با سخاوتمندی به اطراف نور میپاشند و مرا به حظی طولانی، قدر یکلحظه، دعوت میکنند.
میگویند کسانی که مرگ را دیده باشند نشانههای شومش را در جاهای دیگر هم تشخیص میدهند. من محل زندگیام را تا حدی جهنمی میپندارم، و همچون بدنم خارج شدن از آن را غیرممکن میدانم. نه این که در تئوری امکانش وجود نداشته باشد، اتفاقاً سهل است، اما در عمل تجربه شخصی نشان داده عزیمت پایانی جز بازگشت نخواهد داشت، مرگ یک دایره است. در محل زندگیام هیچ کاراگاهی برای دیدن نشانههای مرگ نیاز به استعداد استثنایی ندارد. حرف بیاساس نمیزنم، دیگرانی هم آن را حس کردهاند.
با اینکه درد و مرگ به چشم من، موذیانه در گوشه گوشه شهر لانه کرده اند و کولونی بزرگ و غیرقابل برچیدنی تشکیل دادهاند، مطمئنم همیشه اینطور نبوده است. میدانم حتماً مرگ و کشتار روزی شروع شده و اتفاق افتاده و بعد دیگر متوقف نشده، و از آن به بعد همینطور بوده و هست و احتمالاً تا مدتها خواهد بود.
گزارش ضبطشده شماره ۳
آبی آرام شب با بیاعتنایی در حال غلبه بر نارنجی پرحرارت غروب است. وقتی پرده تاریکی کامل پهن شود مرگ به نحو بهخصوصی خودش را نشان میدهد. شب که میرسد باد شمال به جنوب توی شهر شروع به وزیدن میکند. از همان دامنههای کوه در بالای شهر راه میافتد و به همهجا سر میزند و پایینترین نقطه توی دشت را هم فراموش نمیکند. رد میشود و روی سر همهچیز دستی میکشد و تبرکشان میکند. ساختمان و درخت و ماشین و موتور و آدم و حیوان فرقی ندارند، جسم همه را خواب میکند و همهچیز را از قیلوقال باز میایستاند. اما اگر آن اجسام روحی داشته باشند در بادبان کشتی آن فوت میکند و آن را بهدوراز خشکی و در عمق دریا هل میدهد. و روحها به پرواز درمیآیند تا در دنیای رؤیا پرسه بزنند.
آنموقع وقت بیدار شدن شبحها است. آنها را نمیشود دید ولی حضورشان را میشود حس کرد، آنهم نهفقط شبها، ولی خب شب راحتتر است. اینکه به شبح میگویم «آنها» اشتباه است؛ معلوم نیست که سپاهی از شبح در کار است یا یک شبحِ همه-جا-حیّوحاضر.
اما بههرحال وقتی سر شب است و هنوز خیابانها شلوغ است و بیتفاوت از کنار کوچهای باریک رد میشوی و صدایی زمزمهگون باعث میشود عقب عقب برگردی و داخل کوچه را دید بزنی شبح آنجاست. دم اسکلت ساختمانهای نیمهکاره و کوچههای پیچدارِ انتها-ناپیدا همیشه صدایشان شنیده میشود. وقتی در گوشهای انعکاس نور نارنجی پنجرهای که تازه روشن شده باعث میشود سرت را برگردانی او دارد برایت علامتی میفرستد و پنهانی پیسپیس میکند. شبهای بارانی که انعکاسها چند برابر است شانس بیشتری برای مواجهه با آن را داری. بامدادان که همه دکانها بستهاند و دکهای کوچک چراغش را روشن نگه داشته و تکوتوک آدمهایی دور آن جمع شدهاند جایی آن اطراف است. مغازهای که کرکرهاش کشیده شده اما حجم اشیای داخل آن نگاهت را فرامیخواند شبح دارد. وقتی چراغی پتپت میکند و ویزّی صدا میدهد و نگاهت را جلب میکند احتمالاً شبحی از کنارش رد شده. ساختمانهایی که لابهلای سایههای سیاه گم میشوند پشت آن پنهانشدهاند، یا حتی ماشینهای خالی بدون سرنشین، که به نظر میرسد خودشان راننده خودشاناند و جاهایی که دوست دارند میروند.
«این حال شبح است، حال مردهای که بیهیچ هشداری ظاهر میشود، ترجیحاً در میان شب، جیرجیر میکند و علامت میفرستد، حتی گاهی حرف میزند، هرچند همیشه مفهوم نباشد.[۳] »
از این چیزها خبر دارم چون وقت اضافی و بیمصرف باعث شده شبهای زیادی را به تجسس بگذرانم. اوایل ناخواسته این علامتها را میخواندم، انگار که تغییرات بیوشیمیایی که رفتار بدنم را تغییر داده ناگهان سواد خواندن الفبای جدیدی را در من ایجاد کند. به خودم میآمدم و میدیدم سرم به سمت خاصی چرخیده و یا چشمم روی نقطه مشخصی متوقف شده. اما کمکم ذهنم از روی اراده به دنبال آنها میرفت و همه اعضای بدنم چشمانی خیره میشدند و میچرخیدند و در انتظار چیزی که معلوم نبود چه هست حریصانه همهجا را وارسی میکردند.
شبیه بهنوعی اعتیاد، کارم شده اینکه راه بیافتم و در گوشههای شهر به دنبال نامحسوسترین نشانهها بگردم. تحقیقات من برای یافتن مقتول تغییر ماهیت میدهد و همهجا مشتاقانه منتظر رویارویی اتفاقی با شبحی هستم، مواجههای در نظرم چنان شاعرانه که حتی قافیه دارد. این روزها به یاد کاراگاه محبوب دوره نوجوانیم هستم:
«به گمانم من
از جمله به این دلیل
هرگز کاراگاه خصوصی قابلی نشدم
که بیش از حد
در رؤیای بابل بودم.»[۴]
حدس میزنم شبح نمیداند که مرده است. یا شاید نمیخواهد مرگ را باور کند و نقش بازی میکند؛ کسی که مرگ دخلش را آورده باشد، و فهمیده باشد سهمش از زندگی تمام شده، نمیتواند لبریز از اینهمه حرص و ولع باشد مگر اینکه نداند مرده. شبح که عطش و میلش به همراه خودش منقضی نشده، مصرانه به همه جای شهر سرک میکشد. روحی سرگردان که در شهر شناور است و در همهجا رخنه میکند، شاید به دنبال جسمی که در آن حلول کند، و برایش همهجا جای خالی است برای پر کردن. این لذت تب آلودش در وصلت با دیگران است که باعث میشود به همهکس چنگ اندازد. وگرنه اینهمه سیگنالی که میفرستد برای چیست؟ آدمها را صدا میزند غافل از اینکه گوشها نمیخواهند بشنوند، بهشان چشمک میزد اما نمیداند که چشمها نمیخواهند ببینند.
هرچند کسانی هم هستند مثل من که بیصبرانه در کمینش باشند. شبح تا وقتی اینجور آدمها هستند زنده است. مثل شخصیتهای کتابهایی که میخوانم، که تا وقتی من نخوانمشان جان نمیگیرند.
گزارش ضبطشده شماره ۴
من از استراحت بدم نمیآید اما از خواب فراریام. در روزهای ملالآور خواب خودش را زیاد به من تحمیل میکند. در لباس بیماری مجبورم میکند بسیاری ساعات روز را خواب باشم، اما فرقی ندارد چون خواب هم یکجور شب است: «آن تاریکی که با فرود آمدن پلکها فرامیرسید. مثلاینکه حدقه چشمها بچرخند و پشتورو شوند و بهجای دنیای بیرون به سیاهی پشتشان در داخل سر رو کنند. سقوطی به اعماق تاریک درون.[۵] » ممکن است خوابِ بزرگترین شهرها را ببینی اما آنیک تقلید بیارزش است، یک بازنمایی ناقص، که به مقیاس ذهن تو کوچکشده، ابعاد کمتری دارد و تخت است و جذابیتهایش از بین رفته. مگر نه اینکه همه این خزعبلات را مغز من تصور میکند؟ تو و چیزهای دیگر در رؤیا یکی هستید، خودت و آنچه از دنیای بیرون میبینی در محدوده داخلی خطی قرار میگیرید که جداره پوست بدن است. نکند یک روز توی آن کپسول تنگ و تاریک گیر بیفتم؟
آرامش مرگباری که روی چهره خوابیدهها میبینم بیشتر منزجرم میکند. بارها خودم را در خواب از بیرون تصور کردهام، درحالیکه سرم با چشمان بسته رد نامحسوسی روی بالش انداخته و لبهایم بهزحمت از هم باز میشوند و چیزی نامفهوم را زمزمه میکنند. بیوزنی و گنگی، درست مثل یک شبح: آدمهای خوابیده حضورشان در نبودنشان خلاصه میشود.
انتخابم بین تاریکیِ شبِ کوچه و خیابان و تاریکیِ اعماقِ ذهن واضح است. ترجیح میدهم شبها را بیرون بگذرانم و نقش شبح را به دیگری واگذار کنم. گاه درست نمیدانم به هنگام پیادهرویهای شبانه خوابم یا بیدار. فقط و فقط راه میروم. تعداد قدمهایی که برمیدارم زیاد است و کفشهایم همیشه کهنه. راه میروم تا بلکه شبح را فقط حس نکنم، و روزی با چشمان خودم ببینمش.
امشب از معدود شبهای بارانی تابستان است. پس از مدت مدیدی پیاده رفتن و بروز خستگی، از برخورد قطرات باران با پوستم خنک و خوشحال میشوم، و به این نتیجه میرسم که نیرویی که مرا به حرکت وامیدارد چیزی شبیه به عشق که نه، شبیه به هرزگی است. یک فحشای مقدس، تسلیم آنی خود به یک غریبه، که عشق معمولی را در چشمم کوچک و محدود و حقیر میکند.
قبل از آنکه زیر باران خیس شوم پیادهروی طولانی کردهام. اپیزود اولی که میبینم همنشینی درخشان نور آبی نردههای یک دیوار و نور قرمز ساختمان پشتیاش در ترکیب با سایههای اسرارآمیز درختان است. در اپیزود بعدی، تکههای ارغوانی آسمان از لابهلای اسکلت یک ساختمان نیمهکاره به من چشمک میزنند. و در آخری، پرهیبی را با نگاه دنبال میکنم که دست به دور میله یک چراغ خیابانی، درحالیکه رویش قطرات ریز باران و ذرات کمرنگ نور پاشیده میشود، حول آن دوران میکند. «اتفاقاتی که من می توانم فقط شاهد حیرتزدهای برایشان باشم. [۶]» هرسهبار شبح آنجا است. مثل نور یک چوبکبریت، در برخوردی آنی جرقه میزند، میدرخشد، شعله میکشد و بعد هم ناپدید میشود.
«یک تندر…بعد شب! – زیبایی فرّار
که نگاهش ناگاه جان تازه در من دمید
آیا تو را در ابدیت دگر باره خواهم دید؟[۷]»
عشق به مرده از طاقتفرساترین عشقها است، برای آن باید خیلی راه رفت. باید تکتک کورهراههایی را که شبح در شهر میگشاید دنبال کرد. مرده عشق را نمیفهمد، یا حداقل نشانی از فهم آن بروز نمیدهد. جوابی نمیدهد. عشق به مرده عشق به هیچ است. فرّار، ناپایدار، مانند ابر، مانند آب باران که هرقدر بیشتر سعی کنی آن را در مشتت جمع کنی و نگه داری همانقدر دشوارتر است، مانند خاطرهای که بخواهی بهزور به یاد بیاوری.
در شرایطی عجیب تأملی کوتاه کافی است تا فکری به ذهن خطور کند. تنها روشی که میتوان معشوق مرده را پیش خود نگه داشت جمعکردن تکههایی از او است، نه تکههای جسمش، بلکه تکههای خاطرات و متعلقاتش. خاطرات و متعلقات زمانی باقی میماند که فرد متوفی را بشناسی، با او زمان گذرانده باشی، در موردش بدانی. یا حداقل از او مقداری خنزرپنزر برایت بهجامانده باشد، اشیا زنگارگرفتهای که زمانی از تماس دستانش گرما جذب کرده باشند. اما من با این مرده از زمان حیاتش خاطرهای ندارم، تنها چیزی که از او میشناسم ماهیتی نزدیک به عدم است: یک شبح.
گزارش ضبطشده شماره ۵
دوربینی خریدهام تا روش براسای را امتحان کنم. هر موقع حضور شبح را حس میکنم، هر وقت یکی از کبریتها جرقه میزند و روشن میشود، قبل از آنکه خاموش شود از آن عکس میگیرم. شبح آن «جا» است، یعنی آن مکان خاص، و هر آنچه آن لحظهاش را تشکیل میدهد، از فلز سخت و ملات سیمان و گرد گچوخاک گرفته تا آب و نور و غبار و پرهیبها.
«در شهر، هر چیزی که روزی در راهی باریک اتفاق افتاده باشد، یا در میدانی، در خیابانی، در کوچه پشتی، در پیادهرویی در کنار کانالی، ناگهان فشرده و متبلور میشود، در قالب صورتی که در آن واحد بیخیال و مصر است، صامت و چشمکزن است، بیمیل و دور است. این صورت همان شبح یا روح مکان است.[۸] »
عکسها، این قرصهای حاوی علائم و نشانهها بر رویم اثری سحرآمیز دارد، حتی فراتر از افسون جستوجوی شبح در خیابانها. اینها همان تکههای معشوق مردهام است که از جایجای شهر جمع میکنم. میراث نداشتهای که آرزویش کردم را برای خودم دستوپا میکنم و شبح کمکم جلوی چشمم احضار میشود. جعبه سیاه دوربینم جادویی است، شبح را به نور مرئی تبدیل میکند، ذرهذرهاش را گیر میاندازد، و سپس کاغذهای عکس را به آن نور آغشته میکند. عکسها را کنار هم میچینم و مثل این است که خیالات همچون ابر دور سرم را بگیرند و چشمانم در آنها غوطه بخورند.
گزارش ضبطشده شماره ۶
امروز چند ماهی از زمانی که دوربین به دست گرفتهام گذشته است. آهسته و بیشتاب، خودم را مشغول فعالیتهای کوچکی کردهام و زندگی را از سر گرفتهام. فرصت کمتری دارم ولی گاه به مکانهایی بازمیگردم که عکسهایم را در آنجا ثبت کردهام. شبح را میبینم، اما کم. بسیاری اوقات مواجهه غیرممکن مینماید. نمیتوانم آنچه در عکس هست را در محل اصلی ثبت عکس تشخیص دهم. شاید این از ماهیت شهر است؛ که مثل هر موجود زنده دیگری تغییر میکند و شبح هم بالطبع قلمرویش را با آن انطباق میدهد. اما حقیقت این است که کمکم نگران میشوم. شاید راستراستی شبح را در جعبه سیاهم، در کاغذ پارههای عکس، گیر انداختهام. کبریتها را تا آخر سوزاندهام و تنها تاریکی برایم باقی مانده است.
گزارش ضبطشده شماره ۷
قدم زدن را کنار گذاشتهام و به میراث مرده، به عکسها، بازگشتهام. آنها را دورم میچینم و خیره نگاه میکنم: میدانم که عکسها کهنه میشوند، رنگ و رویشان میرود، تا میخورند، رویشان لک میافتد و درنهایت بهسوی نابودی جسمانی پیش میروند، مثل جسم شهر.
میدانم دیر یا زود روزی میرسد که شبح بالأخره از توی کاغذ بیرون میرود، و شاید این بار مرگ را باور کند. آن روز، آن کاغذهای سبکِ مثل ابر دیگر تکههایی از شبح نخواهند بود. عکسهایی خواهند بود حاوی زیبایی مسحورکننده، زیبایی روزمره خیابان و ساختمان و درخت و ماشین و موتور و آدم و حیوان، که باد شمال به جنوب آنها را از جنبش باز ایستانده و خوابشان کرده، و اعماق تاریکیشان با نورهای درخشان شب روشن شده. عکسهایی که زخم زمان آن ها را محو و کمرنگ و تاخورده کرده، ولی همچنان چشم روی آنها مکث میکند و خشکش میزند، چون باد روح عکسها را در دریای رویاها به پرواز در آورده و از شبح خالیشان کرده، چون غبار مرگبار کهنگی روی جسمشان را گرفته. «افسون عکسها در پیوندشان با مرگ است[۹]» و به گمانم میتوانم طبق عادت، زیبایی تازهای در جهان رو به ویرانیشان ببینم.
[۱] از کتاب La Vie Mode d’Emploi (زندگی یک دستورالعمل) نوشته ژرژ پرک، ۱۹۷۸.
[۲] Brassaï
[۳] از مقاله “On the Uses and Disadvantages of Living among Specters” (در باب محاسن و معایب زندگی در میان اشباح) نوشته جورجو آگامبن، ۲۰۰۹.
[۴] در رؤیای بابل، ریچارد براتیگان، ترجمه پیام یزدانجو، نشر چشمه، ۱۳۸۶.
[۵] از کتاب Tombe de Sommeil (آوار خواب) ژان لوک نانسی، ۲۰۰۷.
[۶] از کتاب نادیا، نوشته آندره برتون، ترجمه عباس پژمان، انتشارات هرمس، ۱۳۹۶.
[۷] قسمتی از شعر به یک زن رهگذر، از شارل بودلر، ترجمه داریوش شایگان، از کتاب جنون هشیاری، نشر نظر، ۱۳۹۴.
[۸] آگامبن، همان.
[۹] از کتاب درباره عکاسی، نوشته سوزان سونتاگ، ترجمه نگین شیدوش و فرشید آذرنگ، نشر حرفه نویسنده، ۱۳۹۰.
Photo: self Portrait of Vivian Maier
مطالب دیگر این پرونده:
نظرات: بدون پاسخ