روز، سرد و ابری آغاز شده بود، بسیار سرد و ابری. مرد از باریکهراه اصلی رودخانه «یوکن» فاصله گرفت و از کنارهی خاکی و بلند رود بالا رفت. در بالای کناره، یک باریکهراه ناپیدا و کم رفت و آمد از میان جنگلزار به سمت شرق میرفت. کنارهی پرشیبی بود و او، در بالای آن، به […]
داستان کوتاه «دربارهی بادیگارد»؛ دونالد بارتلمی
آیا بادیگارد سرِ زنی که پیراهنهایش را اتو میزد، داد میزند؟ چهکسی یک سوختگی قهوهای روی پیراهن زرد او انداخته است؟ پیراهنی که آنقدر گران از ایوسنلورن خریده بود. یک سوختگی قهوهای بزرگ درست روی قلب؟ آیا کارفرمای بادیگارد، هنگامی که در سیتروئن نقرهای مات منتظر سبز شدن چراغند، با او صحبت میکند؟ با بادیگارد […]
داستان کوتاه «از یاد رفته»؛ اغور آتای
خواست هرچه زودتر کتابا رو پیدا کنه، میخواست این سفر بیپایان به گذشته تموم بشه. سعی کرد کفش مهمونی قدیمیش رو از پاش در بیاره. بعد، نتونست کفشای راحتی نرمش رو پیدا کنه. لنگ لنگون رفت سمت فانوس. صندوق کتابا باید همون گوشهی روبهرویی میبود. اما اونجا، تاریکی شکلی داشت که شبیه صندوق کتاب نبود. […]
داستان کوتاه «مرحلهی دو»؛ پیتر آبراهامز
نویسنده: پیتر آبراهامز «شمارش ساعتها»؛ این چیزی بود که پدرم در آخرین ایمیلش نوشته بود. «دقیقاً چهلوشش ساعت دیگر… از این خرابشده بیرون میآیم. مرحلهی دو شروع شد! همهتان را دوست دارم.» «همه» یعنی مادر، برادر یازدهسالهام، نِدی، و من، لارا. گفتم: «مادر! یه ایمیل از طرف پدر اومده.» مادر که داشت کاری را با […]