از چخوف پرسیدند زندگی چیست؟ گفت زندگی زندگی است، همانطور که هویج هویج است. در مورد خلوت هم باید همین را گفت: خلوت یعنی خلوت. همین و بس. تنها بودن در میان جمع حرف مفت است. این حرف مفت سابقهی زیادی دارد. مثلاً سعدی میگوید: من در میان جمع و دلم جای دیگر است. یعنی چه؟ یا معنی جمع را نمیدانسته، یا معنیِ دل را یا جنسش ناب بوده. مگر میشود وقتی بین دهبیست نفر آدم نشستهایم و هر کسی دارد حرفی میزند که بهنوعی دور یا نزدیک، مستقیم یا غیرمستقیم به ما مربوط میشود، ما دلمان یا حواسمان جای دیگری باشد؟ مگر اینکه جای دیگر همان حوالی باشد. بهمحض اینکه احساس کنند که حواسمان آنجا نیست، با طعنهی زبانی و سیخونک فیزیکی به آدم حالی میکنند که حواست کجاست؟ بعدش هزار تا قصه میسازند که آدم تا عمر دارد، سعی میکند توی جمع حواسش را جمع کند.
اصلا اگر میانِ جمع میشد حواسِ پرت داشت که چرا آدمها برای فکر کردن میرفتند دستشویی؟ از بویش خوششان میآمد یا فضایش؟
خلوت برای من در دوران کودکی و نوجوانی یعنی یک اتاق که درش را ببندم و حتا قفل کنم و کسی حداقل تا چند ساعت مرا صدا نزند. تا کلاس پنجم ابتدایی چنین خلوتی نداشتم. بعدش داشتم تا زمانیکه وارد دانشگاه شدم: دانشگاه اراک.
خانهی مادربزرگم اراک است و من از این موهبت برخوردار بودم که نیاز نداشتم به خوابگاه بروم. مادربزرگم تنها زندگی میکند و یک خانهی بزرگ چندصد متری با زیرزمین و حیاط دارد. تصورم از سکونت در آن خانه این بود که قرار است یکی از اتاقها را به من بدهد و خودش هم هال و پذیرایی را داشته باشد. اتاقی که میگویم عملا استفادهای نداشت. ولی آنقدر بزرگ بود و پنجره داشت که گرم کردنش تقریبا غیرممکن بود. مادربزرگم هم نظرش این بود که من هم توی همان هال و پذیرایی باشم، مگر چه اشکالی دارد؟ آنجا مینشینیم و گپ میزنیم و از خوب و بد روزگار میگوییم. مادربزرگ از تجربیات گرانبهایش میگوید و من هم از دنیای امروز و اتفاقات آن. شومینه که نبود، ولی میشد کنار بخاری نشست و از قوریِ روی آن چای ریخت و سرمای استخوانسوز اراک را سر کرد.
چنین تصویرهای مزخرفی فقط به درد برنامههای کودکان تلویزیون میخورد. برای منی که عادت داشتم ساعتها خودم را توی یک اتاق حبس کنم و کسی کاری به کارم نداشته باشد، چنین تصوری جهنم بود. و البته واقعیتش هم بهتر نبود.
خلوت من یک انباری بود که گاهی بهبهانهی جابهجا کردن چمدانم میرفتم آنجا. کاپشنم را میپوشیدم و روی کف سرد آن مینشستم و کتاب میخواندم یا با گوشیام سرگرم میشدم. صدای تلویزیون که بهخاطر گوش سنگین مادربزرگم تا آخر زیاد بود، همهجا میآمد. دیگر بهش عادت کرده بودم. فکر میکنم همسایهها هم عادت کرده بودند که صدایشان درنمیآمد.
خلوتِ من شده بود خیابان و دانشگاه و اتاق دوستانم در خوابگاه که همهشان پر از آدم بودند. توی چنین فضایی نیاز بود که آدم در میان جمع باشد و دلش جای دیگری. ولی خب همانطور که گفتم اینها حرف مفت است. فقط کافی بود سرِ سفره بین قاشقهای غذایی که به دهانم میگذارم، بیش از ده ثانیه فاصله بیفتد، مادربزرگم تذکر میداد که کجایی؟ حواست نیست؟ چرت میزنی؟ (حتا گاهی در جمع دونفره هم نمیشود در فکر فرو رفت. حتم دارم که سعدی با مادربزرگش زندگی نکرده بوده) درنتیجه به خیابان و دانشگاه و خوابگاه، سلف دانشگاه هم اضافه شد. البته سلف دانشگاه صبحانه نمیداد. بعد از مدتی چارهی این مشکل را هم پیدا کردم. پیش از بیدار شدنِ مادربزرگم باید از خانه بیرون میزدم.
جمعهها هم آن خانه معمولا کاروانسرا بود. خاله و دایی به همراه خانواده از ظهر میآمدند و تا شب میماندند. این خوب بود. حداقل از استنطاق در «خلوت»، رهایی پیدا میکردم. هرچند که بعضی از جمعهها هم کسی نمیآمد و دانشگاه هم نبود و… بگذریم.
دورههایی که به خانهی پدری برمیگشتم، هیچ احساس خاصی به خلوت خودم نداشتم. طوری نبود که دلم برایش لک بزند. انگارنهانگار که توی چه وضعیتی گیر کرده بودم. گاهی بعد از یکیدو ماه که به تهران برمیگشتم، میدیدم که فلان کتاب را که مثلا تا صفحهی ۷۳ خوانده بودم، هنوز روی تختخواب است و صفحهی ۷۳ آن باز است. تا این حد خلوتِ من بکر بود و نقطهی مقابلِ خانهی مادربزرگم بود که در آن برای پیدا کردن وسایلی که توی چمدانم گذاشته بودم، باید کف زمین یا لابهلای پیژامههای پسرخالهها و پسرداییهایم را میگشتم. یادداشتهای شخصیام را هم باید لابهلای جزوهها میگذاشتم که کسی نخواندشان.
همانطور که گفتم این دو فضای بهشدت متضاد حس خاصی به من نمیدادند. وضعیتِ خانهی مادربزرگم در اراک باعث نمیشد که بعدا از خلوت شخصیام در تهران بیشتر لذت ببرم یا بیشتر قدرش را بدانم و ازش استفاده کنم.
همچنان وضعیت خانهی مادربزرگم روحم را میخراشید و وضعیتِ خانهی پدری را به آن ترجیح میدادم ولی احساس میکردم با گذشتِ سالها چیزی در درونم شکل گرفته است که خودم اسمش را میگذارم خلوتِ درونی. حس میکردم که همزمان در دو دنیا زندگی میکنم. یکی دنیایی که توی ذهنم ساختهام با آدمهایی که توی آن زندگی میکنند و لزوما دلم نمیخواهد که آنها باشند، ولی هستند. با آنها حرف میزنم و از حرفهایشان ناراحت یا خوشحال میشوم. با آنها دعوا میکنم و گاهی یک دعوا را آنقدر تکرار میکنم تا بالاخره پیروز شوم.
این خیلی فرق دارد با اینکه در میان جمع باشم و دلم جای دیگری باشد. گاهی مثلا فلانی در عالمِ واقعی چیزی به من میگوید که در دنیای ذهنیِ خودم جوابش را میدهم. گاهی یک نفر را از عالمِ ذهنیِ خودم به عالم واقعی میآورم تا بزند پدر فلانی را دربیاورد.
این دنیای ذهنی توی خواب هم گاهی برقرار است. اتفاقات بیداری با اتفاقات دنیای ذهنیام ترکیب میشود و اتفاقی که قرار است فردا بیفتد، بارها توی خواب برایم رخ میدهد. اگر قرار است فردا سفر بروم، توی خواب سه چهار باری میروم سفر و برمیگردم.
مشکلاتی هم دارد. مثلا گاهی حرفهایی را توی دنیای ذهنیام به کسی میگویم و در دنیای واقعی انتظار دارم که یادش باشد. یا توی دنیای ذهنیام کاری را میکنم ولی بعدا میبینم که هنوز آن کار مانده است. مثلا همین مطلب را من تا حالا چند بار نوشتهام. ولی خب نمیدانم چرا قابل ارسال نبودهاند. الان هم دارم مینویسم، نمیدانم که واقعا دارم مینویسم یا دارم در دنیای ذهنیام تایپ میکنم.
میدانم که دارم اغراق میکنم ولی چیزی شبیه به این است. یا حداقل فکر میکنم باید چیزی شبیه به این باشد، شاید با همین روندی که پیش میرود، چند سال دیگر چیزی شبیه به این، یا حتا بدتر و پیچیدهتر از این بشود. نوعی اسکیزوفرنی شاید.
ولی در مجموع واقعیت این است که خلوت یعنی خلوت. نمیشود در میان جمع بود و در گوشهای تنها نشست. همیشه این جمعها بخشی از ذهن و اندیشهی ما را اشغال میکنند و لابهلای افکار و خیالات ما میدوند. مثل وقتهایی که توی خانهی مادربزرگ دستهایم را توی جیبم کرده بودم که گرم شود و داشتم «دوئل» چخوف را میخواندم و ناگهان صدایی مهیب از تلویزیون بیرون میزد و میگفت: خبه خبه! یا آهنگِ آغاز پیامهای بازرگانی با صدایی مهیبتر مرا از جا میپراند یا یکنفر با صدایی تودماغی داد میزد: زن دادااااش! و بعد من به این فکر میافتادم که من اصلا داداش ندارم. و چقدر خوب که داداش ندارم. وگرنه چهبسا یک بخش دیگر از ذهن مرا هم او میخواست اشغال کند و شاید هم فضای فیزیکی و حریم شخصیام را و اینکه اصلا داداش هم داشته باشم، شاید نخواهد زن بگیرد. شاید بخواهد دودستی بچسبد به خلوتِ شخصیِ خانهی پدری. شاید من اگر داداش داشتم با هم دوست خوبی میشدیم یا برعکس، به خون هم تشنه میبودیم. همیشه به این فکر میکنم که پسرانی که یک برادرِ توام با خودشان دارند چه میکشند. یک نفر در خانوادهی آدم زندگی کند، که کاملا شبیه به خود آدم باشد. واقعا فاجعه است. اصلا خب اینها چه ربطی دارد به دوئل چخوف؟ داد میزنم: ای بابا! دارم کتاب میخونم خفه کن اون آشغالی رو! داد میزنم، ولی توی دنیای ذهنیام.
مطالب دیگر این پرونده:
photo by Alexander Gronsky
نظرات: بدون پاسخ