پدرم، آخرهای عمرش از جایگاه پزشک به مقام بیمار رسید و از پژوهشگر به موضوعی برای تحقیقات علمی بدل شد.
جیمز مارکوس، ۴ مارس ۲۰۱۹
البته که ما دلمان میخواهد «قلب» هیچ ضربانی را جا نیندازد، به تپش نیفتد و فقط به آن ضرباهنگ معمول، ارزشمند و آرامَش ادامه دهد و حاضریم برای آن خیلی چیزها را فدا کنیم.
سال ۲۰۱۴ پدرم مصرف دارویی را شروع کرد که بنا بود ضربان قلبش را تنظیم کند. از عوارض جانبی دارو این بود که شاید پوستش رو به کبودی بگذارد، سینههایش بزرگ شوند یا دانههایی کوچک و غدهمانند پشت پلکهایش به وجود آیند، دانههایی که میتوانستند باعث شوند دنیا را با هالهای آبیرنگ تماشا کند. ولی هیچکدام اینها اتفاق نیفتاد. در عوض دارو با او کاری کرد که همیشهی خدا سردش باشد.
خانهی پدریام در این قرن یک عمارت قدیمی به شمار میرفت. در شمال نیویورک واقع شده بود و دیوارهایش شهادت میدادند که از دوران طلایی ارزانبودن نفت سربرآوردهاند. پدرم مجبور بود همیشه یک کت پشمی ضخیم و زبر بپوشد و در خانه بچرخد، چه وقتی که تلویزیون تماشا میکرد و چه وقتی که روی کاناپهی راحتی چرت میزد و شمارههای قدیمی تایمز را میخواند که در زیرزمین نگهداریشان میکرد.
وقت صرف غذا، اُوِرکتش را با دستکش و کلاه تن میکرد و فقط وقتی حاضر به درآوردنشان میشد که قرار بود بخوابد و تعداد زیادی پتو و یک لحاف ضخیم با نام تجاری میلتی کیلتی[۱]، والدینم را زیر خود میپوشاند.
بدیهی بود که آنها میتوانستند درجهی حرارت بخاری را بالاتر ببرند ولی عادتهای قدیمی صرفهجویانهیشان همانقدر سد راهشان میشد که مسائل و پیچیدگیهای روانشناسانهی ازدواج طولانیمدتشان. مادرم سالها قبلتر، میخواست جابهجا شویم در حالیکه پدرم با شوخطبعی عصبیکنندهاش مدام آن را عقب میانداخت و حالا ماندگار شدن در این خانهی سرد تنبیهی برای خودش بود و نه مادرم.
بالاخره در فوریهی ۲۰۱۵ به این نتیجهی مشترک رسیدند که به آپارتمان دوخوابهی نزدیک شهر نقل مکان کنند. آن روزها، این فقط سرما نبود که باعث رنج پدرم میشد، بلکه در هشتادونه سالگی درست شبیه بقچهای از مرضهای مختلف بود.
خمیدگی ستون فقراتش باعث میشد همیشه قوز کند، پاهایش کمتوان بودند و بنابراین، مجبور بود به کمک واکر چرخدارش حرکت کند و خب باید بگویم که از آن متنفر بود. بیشتر از یک سال میگذشت که پدرم همه امیدش را روی یک عمل جراحی تخیلی متمرکز کرده بود و باور داشت که میتواند با این عمل فشار را از روی عصب سیاتیکش بردارد تا دوباره بهراحتی راه برود. این امید تا روزی به طول انجامید که یک جراح جوان در نیوهون[۲]، در حالی که با سرعت عجیبوغریبی حرف میزد، خبر بدی را به او داد: جراحی امکانپذیر نیست و احتمال آنکه او جانش را در حین عمل از دست بدهد خیلی زیاد است.
پدرم به من گفت: «قراره واسه همیشه یه افلیج باقی بمونم!». بهندرت غرولند میکرد و همیشه اصرار داشت زندگی را از آن دریچهی بزرگ و کیهانی خود نگاه کند. -و البته فقط از یک انسان فوقالعاده محکم و استوار میشود انتظار داشت که حتی با وجود معلولیت، بخواهد تا ابد زنده بماند. اما آن جراح، در لباس اسکراب[۳] سبز و بینقصش ضربهی بدی به او وارد کرد؛ خب هرچه باشد آدمهای خوشبین همیشه کمترین آمادگی را برای از دست دادن امیدشان دارند.
پدرم بهشدت دمغ شده بود. او که پزشک و پژوهشگر بود سالهای زیادی از عمرش را صرف رازگشایی از اسرارِ «خون» کرده بود؛ اینکه چگونه جریان مییابد، چگونه در مویرگهای کوچک پخش میشود، چگونه منعقد میشود، و تبادلات بینسلولی را چگونه تنظیم میکند. و از آنجایی که حالا دیگر آنقدر ضعیف شده بود که تحمل رفتوآمد هرروزه به منتهن را نداشت، امور آزمایشگاهش را از راه دور به جریان میانداخت. به طور مداوم به انبوهی از مکاتبات پاسخ میداد و در نتیجه ساعتهای زیادی را به حرفزدن در دستگاه دیکتافون[۴] پدالیِ عزیزش میگذراند. قصد داشت تا درمان تازهای برای حملهی قلبی بیابد، به آفریقای جنوبی سفر کند و ترکیبات دارویی جدیدش را روی تعدادی میمون سرخوش بیچاره آزمایش کند؛ عزم کرده بود تا جایزهی نوبل را ببرد، تاکسیدویش[۵] را بپوشد و حوالهی نقدی را به عنوان جایزه از دست پادشاه سوئد بپذیرد.
حالا دیگر حرکاتش حسابی نامتعادل شده بودند و حتی وقتی با واکرش راه میرفت، احتمال داشت بیفتد. گاهی به گوشه و کنارهایی از مبلمان خانه برخورد میکرد و چنان سروصدایی راه میانداخت که مشکل میشد از فردی با جثهای آنقدر کوچک و لبخند همیشگی بر لب، انتظارش را داشت. هربار هم که با کمک کس دیگری از زمین برمیخاست، قاطعانه اعلام میکرد که حالش روبهراه است. هرگز هم مچ پا، لگن یا استخوان رانش را نشکست. -اینها از آندست آسیبهایی هستند که عمدتاً میتوانند منجر به فوت سالخوردگان شوند. و هر بار عادت داشت در حالی که گردوخاکی را از روی شانههایش میتکاند، بگوید: «تو میتونی زمینم بزنی ولی نمیتونی منو بکشی!»
بالاخره آنچه گریبانش را گرفت یک هماتوم زیرجلدی بود: خونریزی در مغز!
هیچکداممان نفهمیدیم چه زمانی اتفاق افتاده است؛ لابد سرش را یکبار حین همان افتادنهای مکرر به جایی کوبانده بود؛ همانهایی که نمیتوانستند بکشنندش. لابد یک مویرگ خونی در مغزش به او خیانت کرده بود. از این پس اوقاتی پیش میآمد که دچار توّهم بینایی میشد، و اوقاتی که در زمان سفر میکرد یا شادمانه بخشهایی از آن آواز جاز مشهور سال ۱۹۳۸ را میخواند، «فلوجی پاتخت»[۶] یا نواهای احساساتیتری که آنها را خطاب به مادرم سرمیداد. مامان میگفت: «باباتون یه پرندهی آوازهخون شده.» حالا که به گذشته نگاه میکنم، میفهمم که همه اینها میتوانستند اثرات اولیهی آن خونریزی مغزی باشند. یا شاید هم فقط نمونههایی از شعلهور شدن احساساتش بودند.
در روز سیویکم مارس که به دلیل ضعف بیش از حدش نمیتوانست از تخت بیرون بیاید، مادرم صبحانهاش را در سینی برایش آورد و او شروع به نوشیدن قهوهاش از یک فنجانِ خیالی کرد. انگشتش را دور دستهی نامرئی فنجان قلاب کرد و آن را بر لبش گذاشت. حالا دیگر آواز نمیخواند. مامان آمبولانسی خبر کرد و او به بیمارستان رفت.
به نظرم میرسید که همه اتفاقهایی که تا به حال توصیفشان کردهام، برای کس دیگری اتفاق افتادهاند –برای پدر کس دیگری. ولی جریانِ مرگِ یکی از والدینت، فقط میتواند برای تو اتفاق بیفتد. و هنگامی که شروع میشود دیگر نمیتوانی برایش پایانی را پیشبینی کنی. همه چیز را به هم میریزد. «اون مریضه؟» این را پیتر، دوستم، چند روز بعد از آن پرسید که پدرم از فنجان خالی، قهوهاش را نوشید. «یا شایدم داره میمیره؟» آن لحظه بود که با قطعیتی تمام و کمال فهمیدم که چیزی به مرگش نمانده است و حرف پیتر را تأیید کردم. به عمق ماجرا پی برده بودم و دستخوش احساس بیوفایی بودم؛ انگار این من بودم که داشتم پدرم را ترک میکردم.
صبح روز بعد باعجله همراه مامان به بیمارستان رفتیم. پدرم در وضعیت خاصی بود: صحیح و سالم، اما دچار وهم و خیالات. خونِ درون مغزش داشت مادهی خاکستری را آن تو جابهجا میکرد و همین فشارِ اندک بر مادهی اینجهانی، چند اونس[۷] بافت چروکیده که وزنش به زور از یک گلوله پنبه بیشتر میشد، او را به جهانی موازی فرستاده بود.
از دیدنمان خوشحال بود. اما همان روز صبح کسی به ملاقاتش آمده بود که کمی حوصلهاش را تنگ کرده بود. میگفت مردی از طرف نمایندگی منحوس و خیالی «بیگ فارما»[۸] آمده و قصد داشته او را به استخدام شرکتشان درآورد. «بهم پیشنهاد یه کاری دادن، ولی میدونی، من شستم خبردار شده که اینجا داره یه اتفاقایی میافته!» آنگونه که او توصیف میکرد، دکترها، پرستارها و داروسازها همهشان شیّاد و متظاهر بودند و او را بر خلاف میلش آنجا نگه داشته بودند. او هم انگار که وظیفه داشته باشد توطئه را به مقامات بالا اطلاع دهد، به من گفت: «برو رئیس بیمارستان رو پیدا کن! بهش بگو باید هرچی زودتر خودش رو برسونه اینجا.»
من توی این بازی کاملاً تازهوارد بودم و نمیدانستم باید با پدرم با توجه به قوانینی که خودش تعیین کرده بود، پیش بروم. به او گفتم: «بابا من نمیتونم این کار رو بکنم. اینجا آدما دارن خیلی خوب ازت مراقبت میکنن.»
پدرم آشفته به نظر میرسید و درآمد که: «باورم نمیشه پسر خودم بهم کمک نمیکنه.»
این آخرین مناظرهی معناداری بود که بین ما برقرار شد –و باید بگویم بیشتر از هرچیزی شبیه مکالمهی میان دو نفر بود که دو سمت یک پرتگاه ایستادهاند و چند جملهی دستوری را با هم ردوبدل میکنند. هنوز هم هربار به آن فکر میکنم، درد میکشم. و حالا میفهمم که باید به او اطمینان میدادم که «رئیس بیمارستان بهزودی میرسه و همهی اون کلاهبردارها لو میرن.» اینجوری در حقش لطفی کرده بودم ولی به جای آن، بیهوده روی اصول خودم پافشاری کردم.
یکی از خدمهی بیمارستان که موقعیتشناستر از من بود، موافقت کرد و گفت که میرود و مدیر بیمارستان را میآورد. گرچه واضح است که این اتفاق هرگز نیفتاد.
بعدازظهر همان روز، با کمک یکی از پرستارها، شروع به قدمزدن در بخش کرد. با لبخند بزرگی بر لب با بقیهی بیماران سلام و احوالپرسی میکرد و دستی به نشانهی دلگرمی برایشان تکان میداد؛ انگار که همهی آنها همکارانش هستند. خشنود به نظر میرسید و شبیه به آن بود که دوباره مشغول کار و حرفهاش شده است. اما وقتی دوباره به تختش بازگشت، وجههی اجتماعی شخصیتش ناپدید شد و دوباره به همان مردِ ترسیدهی بیمار، در روپوش بیمارستانی بدل شد.
دکترها میآمدند و میرفتند و همهشان با پدرم، به عنوان یک همصنف رفتار میکردند. به هرحال او پزشکی بود که در گذشته عادت داشت، بیآنکه از کلمات پر طمطراق استفاده کند، دربارهی بدن انسان و انواع امراضی که میتوانست به آنها مبتلا شود، حرف بزند. حالا هم که شرایط، حس واقعبینیاش را تحتتأثیر قرار داده بود، طوری که به او اجازه میداد با مردگان ارتباط برقرار کند و آنچه را از چشم دیگران پنهان است مرئی و ملموس بیابد، باز هم معتقد بود که این مشکل منشأیی کاملاً مکانیکی دارد و راهحل آن هم لابد باید مکانیکی باشد. بنا بود دکترها سوراخی در جمجمهاش ایجاد کنند و آنجا یک لوله برای انتقال خون و مایعات کار بگذارند. در نتیجه فشار از روی مغزش برداشته میشد و احتمال داشت دوباره به دنیای ما برگردد، جاییکه همه بر سر قواعدش با هم توافق داشتیم. جاییکه فنجان قهوه، همان فنجان قهوه بود. جاییکه او خودش بود.
موافقتش را برای انجام عمل اعلام کرد، یا حداقل نتوانست مخالفتی کند. جراحی را فردا صبح انجام میدادند. پس شب با مادر و برادرم به خانهی قدیمی رفتیم، داشتیم تخیلهاش میکردیم تا از آنجا نقل مکان کنیم.
خالیکردن خانه زمان زیادی برد. و همهاش به دلیل این بود که پدرم اشیاء زیادی را به دور خودش جمع میکرد، یا بهتر بگویم، اشیاء به دور او جمع میشدند. بعضیهایشان کاربردی بودند: پنکه، بخاریهای گرمکنندهی فضای باز، دستگاههای مختلف تصفیهی هوا. مشکل اما اینجا بود که پدرم به تعداد زیادی از هرکدام از اینها احتیاج داشت. نتیجه آن بود که آنجا تبدیل به موزه کوچکی شده بود که تاریخچهای از دوران طراحیهای صنعتی ارزانقیمت را بازگو میکرد. وقتی دوشاخههایشان را به برق میزدی، به شروع به غرغر میکردند، مثل اینکه مختص شبکهی برقی متفاوتی طراحی شده باشند و بوی ناخوشایندی از آنها بلند میشد. مابقی آنچه جمع کرده بود، عمدتاً کالاهایی لوکس بودند: خودنویسهای آلمانی، کفشهایی که از شیکاگو رسیده بود، چاپهای جلد چرمی آثار داروین و اینشتاین، که فقط برای فهمیدن پاورقیهایشان یک عمر لازم بود. و البته پیراهنهای مردانهاش، آنها را صدتا صدتا و به نحوی انبار کرده بود که گویی هر لحظه ممکن است آن بیرون قحطی پیراهن شود. میان طبقات زیرشیروانی، آنها را در کاغذهایی قهوهایرنگ پیچیده بود و با توجه به تاریخ آخرین باری که از خشکشویی آمده بودند، برچسب زده و مرتب کرده بود.
اشتیاقش به انباشتن اشیاء، احتمالاً به دوران جوانیش برمیگشت که در دوره رکود بزرگ اقتصادی[۹] گذشته بود. او در سال ۱۹۲۵ متولد شده بود. پدرش در یک خواروبارفروشی کار میکرد و بعدتر، در سرتاسر بروکلین و بروکس دوره افتاده بود و از صندوق عقب ماشینش به مغازههای مام اَند پاپ[۱۰] آبنات میفروخت. نمیشود گفت که خانوادهی فقیری بودهاند اما خب به هرحال محدودیتهایی داشتند. این ترس با او باقی مانده بود که ممکن است همه چیز را ناگهان از دست بدهد و هر لحظه ممکن است زیر پای آدم خالی شود و شاید هم استحقاقت همین باشد. اما من گمان میکنم که این کارش دلایل دیگری هم داشت؛ گمان میکنم که در جانش یک جور ناراحتی عمیق احساس میکرد و همیشه دربارهی جایگاه خودش در جهان دچار ترسهایی ناگهانی میشد. این را از آنجایی میفهمم که خودم هم گهگاه به همین احوال دچار میشوم. در چنین مواقعی باورم میشود که کاملا ناپدید شدهام، و همین حالا هم در وضعیت پس از مرگ خودم هستم و به دلیلی نامعلوم، تا به حال متوجه آن نشدهام.
پدرم هربار با این جور احساسات مواجه میشد، درمانش این بود که برود و چیزی بخرد. شاید این احمقانهترین شیوهی کنار آمدن با وضعیت باشد ولی منطقی ابتدایی دربارهی آن صادق است: بدن ما به ذرات ناچیزی تجزیه خواهد شد ولی یک خودنویس با نوک زرین قلمش، یک شیء ابدی است. بیجان همیشه بیشتر از جاندار دوام میآورد. پدرم هم مرده است اما من هنوز کفشهای چرمی برّاقش را نگه داشتهام، تقریباً هم اندازهام هستند و آنقدر صیقلیاند که میتوانم بازتاب خودم را در آنها بهخوبی بررسی کنم.
آن روز عصر، در خانهی نیمهخالی، برادرم به سراغ استیشن واگنش[۱۱] رفت، و وکنترباسِش را بیرون آورد. من هم گیتارِ سیم پلاستیکیام را پیدا کردم، در ورودی خانه با سازهایمان چندتایی قطعه اجرا کردیم. درست زیر لوستری نشسته بودیم که در یازدهسالگیام آن را شکسته بودم. کنترباس صدای بم و مطمئنی داشت و صدای گیتار من بهسختی از حدود زمزمهای زیرلبی فراتر میرفت. برادرم ترانهی «نور کوچولوی ماه چه کارهایی میتونه بکنه»[۱۲] را مینواخت. ملودیاش را هم زیر لب میخواند ولی تمرکزش بیشتر روی بخشهایی بود که با کنترباس نواخته میشدند. در آن حالت میتوانستم ببینم که چقدر شبیه پدرم است؛ همان صورت پهن، موهای قرمز و چشمهای آبی پررنگ را داشت. انگار که نمایندهای از طرف اوست، یا پدرم یک سفیر ژنتیکی برای خودش انتخاب کرده است.
سروصدایمان از کف اتاق که از چوب بلوط بود، عبور میکرد؛ رنگش زده بودند و صیقل داده شده بود تا خریداران احتمالی را ترغیب کند. بالاخره برادرم دست از نواختن کشید، کنترباس را به دیوار تکیه داد و در راهروی ورودی در حالی رهایش کرد که نامطمئن به نظر میرسید. یعنی ممکن بود بیفتد؟ آن وقت بود که رفتیم و روی یک تشک بادی و چند بالشتک باقیمانده از مبلهای راحتی قدیمیمان خوابیدیم؛ انگار که در مکان عجیب و ترسناکی اردو زدهایم.
صبح وقتی به بیمارستان رسیدیم، پدرم هنوز توی تخت بود و داشت با خونسردی دربارهی اوهامش حرف میزد. مردی با کتی قهوهایرنگ، سراغش آمده بود و از او خواسته بود مدارکی را نشان دهد که هویتش را ثابت میکنند. آنچه بیشتر از همه پدرم را آزار میداد، این بود که نمیدانست حق با چه کسی است؛ نکند آن مرد واقعیتر بود تا خودش؟
وقتی روی تخت بیمارستان و زیر آن پتوی زردِ قناریرنگ نگاهش میکردی، آنقدرها هم وضعیتش بد به نظر نمیرسید. صرفنظر از لولهای که به بازویش با چسب وصل شده بود و کانولایی[۱۳] که جریان اکسیژن را به بینیاش هدایت میکرد. هرچه باشد جراحی را از سر گذرانده بود. در آن مدت با مادر و برادرم، در کافهتریا غذایی خوردیم و قهوهای نوشیدیم که هیچ طعمی نداشت. نمیدانم چقدر زمان گذشت. گمان میکنم اصلِ ماجرا، آنجاییکه جراحها متههایشان را به دست میگیرند، چند ثانیهای بیشتر طول نکشیده است. اتفاقات پیش و پس از آن است که قضیه را طولانی میکند. وقتی داروی بیهوشی اثرش را بگذارد، روند هوشیاری کمکم به سرازیری میافتد. و بعد هم باید صبر کرد تا بیماری که کمابیش در اتاق انتظار مردگان بوده است، به زندگی بازگردد. بالاخره، جراح خوشبرخوردی آمد تا ما را پیدا کند و اطلاع دهد که عمل موفقیتآمیز بوده است.
همه میدانیم که پزشکها زبانِ مخصوص به خود را دارند، به عنوان پسر یک پزشک بهخوبی از معنایِ غیرقابل اعتمادِ کلمهی «موفقیت» آگاه بودم. فقط تا آنجا میتوان به معنای آن اطمینان یافت که بدانی فاجعه از سر گذشته است، حداقل وقوعش برای مدّتی عقب افتاده است. با وجود این، نشئهی خبر بودیم. فشار از روی مغز پدرم برداشته شده بود و محتمل بود که دوباره عقلش سرجا بیاید و دیگر مضطرب نباشد که مرگ در لباسِ پشمیِ قهوهای از راه برسد.
او را به اتاقش برگرداندند. نوار گازیِ مربعیشکلی به تاج سرش چسبیده بود، لولهای پلاستیکی از آن بیرون میزد و از درونش خون به سمت یک حباب شفاف هدایت میشد و میان آنچه درون سرش میگذشت با دنیای بیرون، به شکل زمخت و بدشکلی نقب زده بود. هیچکدام از اینها واقعی به نظر نمیرسید. با این حال در ازای گریختن از جهنم و کمی بیشتر روی زمین زیستن، هزینهی معقولی به نظر میرسید. همگی دور تخت جمع شدیم و در انتظار به هوش آمدنش، به او خیره ماندیم.
او هرگز واقعاً به هوش نیامد. طی آخرین هفتههای زندگیاش، در مه غلیظی باقی ماند. گهگاهی فقط برای یک یا دو دقیقه از آن بیرون میآمد و البته من در هیچکدام از آن دقایق آنجا حاضر نبودم. یکی از آن روزها که مادرم کنار تختش نشسته، به او میگوید که دیروز بعدازظهر عمو اِدی[۱۴] به ملاقاتش آمده است. الگوی عزیز زندگیاش که حدود یک قرن پیش اف.بی.آی. تلاش کرده بود او را به خدمت بگیرد. همان کسی که در آپارتمانی پرزرق و برق، با اتاق کارِ مخفیِ پشت کتابخانه، در خیابان دهمِ شرقی زندگی میکرد. مادرم به او گفته بود:
- آرون[۱۵]! عموت پنجاه سال پیش مرده!
- میدونم اما خب به هرحال!
میتوانم اعتراف کنم که در یک کلمه، این بهترین مکالمهای است که دربارهی زندگی پس از مرگ، در عمرم شنیدهام. مردگان میتوانند به میانمان بیایند، فقط به همین دلیل ساده که باور داریم میآیند. آنها به گشتوگذارشان ادامه میدهند. آن هیبتهای عزیز، متاسف و منسوخشده، آن خودهای موجهترمان، آن همصحبتهای منتخبی که گفتوگویمان با آنها هرگز تمامی ندارد.
در همین احوال که زندگی اطراف او پرسه میزد، چند روز بعدتر از آن جراحی کذایی، اوایل آوریل بود که اثاثکشها به خانهیمان آمدند تا هرآنچه را که باقی مانده بود، در یک کامیون بار بزنند و به آپارتمان جدید ببرند. من سرِ کارم برگشتم، و دوستدخترم نینا داوطلب شد در بیمارستان پیش پدرم بماند. لولهی انتقالدهندهی خون را از سرش خارج کرده بودند، و او فقط همانقدر توان داشت که از تخت بیرون بیاید و خودش را در یک صندلیِ کنار پنجره بیندازد. بعدها نینا برایم تعریف کرد که یکبار از همین دفعات، خودش را به جلو خم کرده و شروع کرده است به کشیدن پاهایش روی زمین؛ احتمالاً برای این کارش هدفی داشته، شاید هم در حال گشتوگذاری کوتاه بوده است.
نینا از او پرسیده: «کجا دارید میرید؟»
و او پاسخ داده است: «دارم میرم طبقهی بالا، دارم به وودز لِین[۱۶] میرم، میخوام برم تو تختم.»
او چند بار دیگر پاهایش را روی زمین کشیده، و بعد به نظر ناامید شده است و به نینا گفته: «خیلی عجیبه! انگاری از پسش برنمیآم. هیچوقت به اونجا نمیرسم.»
در همان لحظات دچار توهمی بود که یکجور واقعبینی را نیز همراه داشت. هرچند نمیدانست الان کجاست، اما مطمئن بود که نمیتواند خودش را به طبقهی بالا برساند.
نینا درآمده بود که: «شما توی بیمارستانید.»
و او جواب داده بوده: «اوه! خب این مهمه!»
این وضعیت دو روز دیگر هم ادامه یافت. بیشتر اوقاتی که در تختش یا کنار پنجره نشسته بود، به میان آن مه غلیظ بازمیگشت. نینا از او پرسیده بود که آیا دلیل در بیمارستان بودنش را میداند، و او گفته بود: «البته! افسردگی!» او اشتباه میکرد و به ظرافت جای علت و معلول برایش عوض شده بود. مگر اینکه حق در واقع با او بود و همیشه پشت آن خودِ سرحال و شوخطبع با قلمی در دست، نیمهی تاریکتری پنهان بود.
نینا برای آنکه او را از آن وضعیت اضطراب بیرون بیاورد، پرسیده بود آیا جایزهای را که قرار است در ماه دسامبر به او بدهند، بهخاطر میآورد، و او بلافاصله به وجد آمده بود. پدرم اواخر دوره حرفهایاش، تحسین و تمجیدهای بسیاری دریافت کرده بود. سالهای طولانی، در آزمایشگاهِ انبوه از وسیلهاش، به آزمایش و خطاهای بسیار پرداخته بود و آخر سر هم از دریافت هرگونه جایزهای مأیوس شده بود. حالا دیگر با آغوش باز پذیرای هر شکلی از تقدیرنامه بود؛ قطعات لوحهای شیشهای با برگِ بید حکشده روی آنها (برگ بید منبع استخراج سالیسیلیک[۱۷] اسید به شمار میرفت، که به کشف آسپرین منجر شده و باعث کاهش احتمال تشکیل لختههای خون میشود). اما، این آخرین جایزه برای یک عمر دستاورد در هماتولوژی[۱۸]، شعف خاصی به او میبخشید. آن روز سرش را توی بالش فرو برد و شروع به سخنرانی دربارهی موضوعی کرد -واضحترین و بلندترین جملهها را از زمان عمل جراحیش به بعد ادا میکرد. نینا بهزودی دریافته بود که او مشغول آمادهکردن متن سخنرانیاش، هنگام دریافتِ تقدیرنامه است.
بیشتر اظهاراتش، به تمجید از والاس کولتر[۱۹]، مربوط میشد، دانشمند و مخترع هوشمندی که این جایزه پس از او نامگذاری شده بود.
«دکتر کولتر، به زیستشناسی متعهد بود، و خدماتش در آمریکا مربوط به سالهای ۱۹۷۰ میشود.» پدرم همانطور با فراز و فرودهای صدایش ادامه داد: «پرواضح است که این مرد، از جمله مشاهیر است.» اینجا برای چند دقیقه به خواب میرود. و وقتی بیدار میشود از همانجایی که حرفهایش را قطع کرده بود، ادامه میدهد: «برخی میگفتند او به فراتر از یک نماد تبدیل شده است و بازتابی کلی از فعالیتهای ما ارائه میکند.»
برای یک ساعت دیگر هم به این کار ادامه داد، چرت میزد و بیدار میشد، و هر جمله را با همان حالت ناهوشیاری ذهنی، میپروراند، تا جایی که دیگر عباراتش کاملاً فراواقع مینمودند. اعلام کرد که: «کولتر یک اسطورهی به تمام معناست. در شناخت ویژگیهای آگرافیک انسانی[۲۰] مهارت داشت. دستی هم در بسکتبال داشت. در کلوراکس[۲۱] هم همینطور.» هیچکدام از این دو اشاراتی که در آخر اضافه کرده بود، حقیقت نداشتند ولی پدرم در حالت نیمههوشیاری شبیه به تداعی آزاد قرار داشت و عباراتش به نوعی شعر محسوب میشدند. معادل گفتاریِ جعبههای جوزف کُرنل[۲۲] بودند؛ اشیاء و نمادهایی (یا فرانمادهایی) که گرد هم آمده بودند تا زبانی مختص به خود را شکل دهند.
در حین بیستوچندمین باری که میان سخنرانیاش تنفسی میداد، به خواب رفته بود که پرستاری شام را آورد و در سینی کنار تختش گذاشت. بیدار که شد، نینا پرسیده بود:
– دلتون میخواد یه کم شام بخورین، آرون؟
و او با لبخند جواب داده بود:
– نه، دارم از این گفتوگو لذت میبرم.
– من هم همینطور، پس ادامه بدیم.
حالا در ذهن پدرم، هم نقش سخنران و هم نقش جمعیت حاضر را خودش بازی میکرد. در حین ارائه، به صدای خودش گوش میداد و لحظاتی هم بود که باور داشت، فردِ دیگری مشغولِ صحبت کردن است. سخنرانی با روندِ روشن و خاموش شدن او، ادامه یافت. پدرم، گوشه و کنار، به فعالیتهای سلولی، رادیوایزوتوپها[۲۳]، کروماتوگرافی[۲۴] و موضوعاتی کلیتر اشاره میکرد. اذعان کرد: «واقعا سخت بود که آدمها رو درگیر نکنی.» دقیقا درگیر چه چیزی؟ این را نگفت. در هر صورت، او مردی بود که هرگز خودش را درگیر حاشیهها نمیکرد و میکوشید تأیید و تحسین دیگران را به دست بیاورد. و در آخر نتیجهگیری کرد: «زمانهایی بود که دکتر کولتر نقش مهمی در وفاداریِ…» اما صدایش کمکم رو به خاموشی گذاشت و این بار دیگر دنبالهی حرفش را نگرفت. سخنرانی تمام شده بود.
وضعیت سلامتی پدرم به ثبات گیجکنندهای رسیده بود. هیچ شتابی به سمت مرگ نداشت؛ و الگوی مقاومت به درمان را پیش گرفته بود، این یعنی ادامهی درمان را برایش قطع کردند. باید به جای دیگری میرفت، ولی دقیقاً مشخص نبود که به کجا تعلق دارد؛ نه در میان بیماران بخش بیمارستانی جایی داشت و نه در میان موجودات سالم، خوشحال و نامیرایی که آن پایین در خیابان بودند. اینطور بود که او را با یک آمبولانس، به یک مرکز بازتوانی فرستادند. آنجا فقط یک روز دوام آورد، آنقدر که ترکیبی از راه رفتن، ایستادن، و خمکردن بازویش را تمرین کند و بعد هر دو ریهاش به سل مبتلا شدند و دوباره سقوط کرد. یک آمبولانس دیگر خبر کردند و او را به بیمارستان بازگرداندند. آنجا در طبقهی پایین بیمارستان و بخش انتظار، نگهش داشتند، اتاقی تاریک و گرفته بود و بدنش کوچک و بیدفاع به نظر میرسید و گویی در آستانهی ترکشدن بود –از سوی چه کسی؟ مطمئن نبودم.
دیگر نمیدانستم چقدر باید بترسم، چقدر غمگین باشم یا چقدر امیدوار. حالا که سعی میکنم آن هفتهها را به خاطر بیاورم، خودم را بر بالینش میبینم. او سعی میکند تا ماسک اکسیژن را که دور دهانش بسته شده، کنار بزند. نوارها پشت گوشهای بزرگ و خوشتراشش، به نرمی حلقه شدهاند. او واقعاً آنجا حضور ندارد. شاید خود من هم واقعاً حضور ندارم. شاید میخواهد حرف بزند یا خیلی ساده از فشار دائم اکسیژنی که به دهان و سوراخهای بینیاش سرریز میشود، نفرت دارد. میکوشد به ماسک پلاستیکی چنگ بزند و من آن را مدام سر جایش برمیگردانم: «بابا این باید همینجا بمونه.» به او میگویم: «تو باید نفس بکشی.»
آخرین حرفی که میخواهم به او بزنم، این نیست. کلمات بسیار دیگری وجود دارند: کلمات اطمینانبخش، غیبتکردن درباره روابط جنسی توسکانینی[۲۵]، جوکهایی دربارهی سوپ اردک[۲۶]، و هزارویک احساسی که کمتر میان پدرها و پسرهایشان وقتی که دیگر به سن معینی میرسند، بیان میشود؛ مثل این حقیقت که عاشقانه دوستش دارم.
در همین روزهای تیرهوتاربود که دوستی از من پرسید: «تو خیلی به پدرت نزدیکی، اینطور نیست؟» به او گفتم که همینطور است، اما در این اثنا بود که فهمیدم، درکی که ما از نزدیکی عاطفی داریم، چندان برای والدینمان صدق نمیکند. بهسادگی باید بگویم که آنها زیادی بزرگ هستند، زیادی به چشم میآیند -آن حضورِ کیهانی را دارند که ابزارهای کوچک اندازهگیری ما را به مبارزه میطلبد. با وجود این، ما نزدیک بودیم. ما به چیزهای مشترکی میخندیدیم، چیزهای مشترکی را دوست داشتیم، و مایل بودیم تحتتأثیرشان قرار بگیریم و بگذاریم تجربیاتشان به ما منتقل شود.
بعدتر، وقتی از دنیا رفته بود، یکی از همکارانش، یادآوری کرد که پدرم «باور داشت زیبایی میتواند جهان را نجات دهد.» پدرم هرگز چنین چیزی را دربارهی خودش نمیگفت. با وجود این اگر زیبایی را آنگونه میفهمیدی که نه فقط سرخوشی، که دقت، سختگیری و میل به جزئیات (در واقع آنچه میکروسکوپی بود) را نیز دربرمیگرفت، این باور دربارهی پدرم حقیقت داشت. و دربارهی من نیز همینطور. ما یک فرقهی مذهبی، متشکل از دو نفر بودیم، و حالا نیمی از جماعتمان کم شده بود. نه پایانی داشت و نه درمانی. بهسادگی باید خودم را با واقعیتی جدید و بهشدت دستخورده وفق میدادم. دنیا به پایان خودش میرسید، همانطور که همیشه میرسد، دنیایی پس از دنیای دیگر.
هر شب، با پایان ساعت ملاقات، همراه مادرم و نینا با آسانسور پایین میآمدیم، به محوطهای میرفتیم که در روشنایی نورافکنها غرق بود و به طرف پارکینگ ادامه مییافت، نور حبابهای مصنوعی و آنچه از نور خورشید باقی مانده بود درهم میآمیخت. تاریکی فزاینده، بزرگ و بیانتها به نظر میآمد –همان چیزی که جرارد منلی هاپکینز[۲۷] آن را «بطنی، خانهای و نعشکشی برای تمام شبها»[۲۸]، نامیده است. هربار قطار را به مقصد منهتن سوار میشدم، برای سفر بعدیام به بیمارستان، برنامهریزی میکردم.
اما سفرهایم تقریباً به پایان رسیدند. با سرماخوردگی سختی از پا درآمدم: سرفههای بیامان، درد عضلات، تبی بیش از ۳۸ درجه. نمیتوانستم سر کارم برگردم و طبیعتاً اجازهی ورود به بیمارستان را هم نداشتم. در آخرین هفتههای عمر پدرم، من در خانه ماندم، از سرم بخار بلند میشد و عرق میکردم. خواهرم با پرواز از آمستردام رسیده بود. هیجانزده بودم و البته کمی هم حسادت میکردم اگر میشنیدم که پدرم در حین یکی از ملاقاتهای او، از آن مه غلیظ بیرون آمده، بگو بخند کرده و بستنیش را چشیده است. اما چند روز بعدتر، یکی از کارکنان بیمارستان کلماتی را به گوش مادرم رساند که هیچکدام دلمان نمیخواست بشنویم: «مراقبتهای تسکینی».[۲۹]
نباید اینطور میشد. ریشهی لاتینِ آن کلمه[۳۰]، پالیوم[۳۱] است، که یک جور پوشش به حساب میآید. یعنی بیمار را با روشهای کشندهی درد احاطه میکنند و از او حفاظت میکنند. این روشها معمولاً دارویی هستند اما گاهی هم به محبت انسانی رو میآورند، چیزی که حالا دیگر حسابی از دور خارج شده است. این احتمالاً همان وضعیتی است که باید برای کسانی که دوستشان داریم طلب کنیم. در عین حال نشانهای است که اعلام میکند، جنگ به پایان خودش رسیده است. پرچمی سفید است، و توافقی است با انهدام.
مادرم دو راه برای انتخاب داشت: انتقال پدرم به یک خانهی سالمندان یا انتقالش به تجهیزات آسایشگاهی. از هیچکدامشان مطمئن نبود. اواخر آوریل تصمیمگیری برایش سختتر هم شد؛ زمانی که پدر برای لحظهای در تختش نشست و به او گفت: «نمیدونم میتونم از پسش بربیام یا نه ولی میخوام زنده بمونم.» دیگر چطور میتوانست او را به آسایشگاه، به ایستگاه نهایی، بسپارد. -پایانی برای همه چیز؟ میترسید که او آنجا هوشیاریش را بازیابد، از پرستار بپرسد کجاست، و با شنیدن جواب همه امیدش را از دست بدهد.
من در خانه سعی میکردم تا دمای بدنم را به قدرت اراده، پایین بیاورم. از اینکه مجبور بودم دور از جریانات باشم، داشتم دیوانه میشدم. تلختر از همه آن بود که از نبودنم در آن اتاق کذایی، احساس آسودگی اندک و شرمآوری داشتم، از اینکه پدرم را مجبور نمیکردم تا ماسک اکسیژنی که او را از حرف زدن باز میداشت، روی صورتش نگه دارد. بدون شک، حرفهایی ضروری برای گفتن داشت.
در آغاز ماه مه، پدرم را در آمبولانسی گذاشتند و به آسایشگاهی در بروکس انتقال دادند. برادرم میگفت، جای خوبی است -محوطهی بزرگی در حومهی شهر مملو از بدنها و ارواح بازنده. سعی کردم اتاقش را تجسم کنم: تخت، صندلی و نوری ملایم؛ پدرم را که مدام دورتر میرفت و کوچک و کوچکتر میشد، انگار که از طرف اشتباه تلسکوپ چشم گذاشته باشی و نگاهش کنی. اما آنجا مکانی بود که هرگز ندیدم. درست اولین شب بود که مادرم تماس گرفت تا بگوید او در خواب تمام کرده است.
چند وقتی بیشتر از آن نمیگذرد که در برلین، بر کنارهی آبراهی مشغول قدم زدن بودم. اواخر پاییز بود. روشنایی روز زیبا بود و نیز برگها بر درختان بید، بلوط، افرا و تمام اجزای آن وداع پرشکوه که تصویرشان در سطح بلورین آبراه، هزاران بار مکرر شده بود. من و نینا داشتیم در اطراف گشتی میزدیم. منتظر پسرم بودیم تا با ما شام بخورد. و من به پدرم فکر میکردم. به این جستار نیز فکر میکردم، که هنوز در دست نوشتن بود. راه میرفتیم و من به آبراه خیره شده بودم. آبها در اینجا، سبزتر و آرامتر از آبهای منهتن بودند. همانطور که نگاهم را از سطح بیتلاطمش میگذراندم، افکار زیادی به سرم هجوم آوردند؛ جملههای کامل، و حتی پارگرافهای تکمیلشده. دچار آن احساس قدرتمندی شده بودم که گمان میکردم این چیزها دارند از جایی به من الهام میشوند و به هیچوجه نباید آنها را فراموش کنم.
آیا صدای پدرم بود که میشنیدم؟ پس از مرگش، مدام خاطراتی از او را به یاد میآوردم که در آنها مشغول حرفزدن در دستگاه دیکتافون قدیمیاش است. گاهی برای رضایتخاطر منشیاش، علامتگذاریهای متن را هم خودش اضافه میکند یا کلمات پزشکی دشوار را برایش هجی میکند. فسفاتید[۳۲]. لیپواکسیژناز.[۳۳] علاوه بر مکاتبات کاری، میلیونها نامهی رسمی را برای سرتاسر دنیا دیکته میکرد؛ نامههایی به دلالهای ماشین، به یک کارمند شهرداری، به بیمار سالخوردهای که ادعا میکرد در سال ۱۸۹۸ جزو سوارهنظامان داوطلب آمریکایی[۳۴] بوده، و از بلندیهای سن جوآن هیل[۳۵] بالا رفته است. به یک نوازندهی ویولنسل در حلقهی کوارتتنوازان بوداپست (او در پاسخ پدرم نامهای نوشت و از او برای توصیههای خیرخواهانهی پزشکیاش سپاسگزاری کرد). پدرم بسیاری از آنچه نیاز داشت بگوید را به سمت آن میکروفن پلاستیکی با صدای بلند میخواند. آیا ممکن بود که با من هم از طریق آبراه حرف بزند؟
چند ماه پیش که برای آنچه میتوانست نود و سومین تولد پدرم باشد، همراه نینا به دیدن مزارش رفتیم، بیشتر از سه سال از خاکسپاریش میگذشت و برای اولین بار بود که بعد از آن به آنجا میرفتم. روز بارانی و سردی بود. در امتداد پل کوئینزبورو[۳۶] راندیم و دلالیهای ماشین و مکانیکیها را پشت سر گذاشتیم. آنجا از آن دست مکانهایی بود که بیوک رگال آبیتان، با رنگ پوستهپوستهشده و دستگاه پخش کاسِتش، به سوی مرگ میروند.
پدرم را در مونت لبانون[۳۷] به خاک سپردیم. آنجا مکان نسبتاً مرتفعی است -مثل خیلی از گورستانهای دیگر. شاید این امر قرار است به پستی و بلندیهای زمین، بازتابی معنوی ببخشد، شاید هم فقط به دلیل چشمنوازتر کردن مناظر باشد. شروع کردیم به راه رفتن، ولی نمیتوانستیم سنگ قبر او را پیدا کنیم. باید مدام به نقشه نگاه میکردم. گورستان، که بیشتر از یک قرن بود آنجا قرار داشت، حالا حسابی شلوغ شده بود و پر از سنگ مزار. از زیر درختانی که آب باران از برگهایشان چکه میکرد، سنگقبرها را یکی پس از دیگری میخواندیم، ولی هیچکدام از آن او نبود.
آخر سر، سنگی که میخواستیم را پیدا کردیم. من خم شدم تا آن را لمس کنم و عمق حروف حکشده را بسنجم: پزشک و دانشمند. او درست کنار عمو اِدی بود. چند بوته گیاه همیشهسبز، دورتادور سنگش را گرفته بودند، و باعث میشدند این واقعیت که قبر مدت زمان زیادی نیست که آنجاست، پنهان شود. در کنارهی قطعهای در آن نزدیکی، خاک را بهتازگی زیر و رو کرده بودند. و آنجا سنگریزهها و گیاهانی به چشم میخورد که مدت زمانی طولانیتر از آنچه میتوانستم تصور کنم، زیرِ زمین مانده بودند. این پدیدار شدن برایم همچون حادثهای تکاندهنده بود. خوشبختانه قبر پدرم در مقایسه با آن دیگری با ثباتتر بهنظر میرسید، و همین خیالم را کمی راحت کرد. برگ زدی را از روی سنگ کنار زدم، به این فکر کردم که گویی هرچه پیرتر میشوم، مجرّداتِ معمول و زیبا برایم ملموستر میشوند. وقتی جوان بودم، ابدیت بزرگتر از آن بود که بتوان بهچنگش آورد. سالها طولانیتر و درخشندهتر بودند و شمارشان از دستمان خارج میشد. اما حالا میفهمیدم، که پدرم برای همیشه مرده بود.
باران ایستاده بود و آسمان سفید و یکدست مینمایید. کنارهی برگها تاخورده بوده؛ مثل دستهایی که به نشانهی خداحافظی در هوا تکان میدهیم. صدای هواپیمایی را شنیدم که از فرودگاهی در مجاورت گورستان برمیخاست. نگاهش کردم که در آسمان اوج میگیرد و ناپدید میشود. هواپیما پشت هیچ ابری ناپدید نشد، انگار که تبخیر شده باشد، دیگر وجود نداشت. شاید بشود گفت که نشانهای بود. اما من، پسرِ یک دانشمند بودم و خلأ، خلأ است. مکالمات پدرم دیگر به پایان خودشان رسیده بودند.
«تصویر تو که روزی یک یا دو بار به اتاقم وارد میشوی، برایم بسیار عمیق و دلگرمکننده است.» یکبار، این جمله را درون دیکتافونش با صدایی بلند ادا کرد. داشت پزشکی را مورد خطاب قرار میداد که در ۱۹۸۷ و طی یک دوره بیماری، از او مراقبت میکرد. اما من وقتی این نامه را میخواندم، نامهای که منشی سختگیرانه ماشین کرده بود، برایم خوشایندتر بود که تصور کنم خطاب به من حرف میزند. اما اینطور نیست. او مرده است. او در مونت لبانون دفن شده، همانجایی که تابوتش را دیدم، درون زمین پایین میرفت، طوری که گویی قرار است تا ابد طول بکشد. قلب، آن ماهیچهی بخشنده، سرسخت و جایزالخطا، دیگر نمیتپد. خون از حرکت باز میایستد. همهچیز تمام شده است. اما خب به هر حال!
[۱] Milty the Quilty
[۲] New Haven
[۳] scrub
[۴] Dictaphone نام شرکت آمریکایی است که الکساندر گراهام بل تأسیس کرد و به تولید ماشینهای دیکته میپرداخت. این ماشینها دارای دستگاه ضبط صدا بودند تا آن را در زمان دیگری پخش یا برای تایپ شدن استفاده کنند.
[۵] Tuxedo کت مردانهی بلندی که در مراسم رسمی به تن میکنند.
[۶] Flat Foot Floogie
[۷] ounce
[۸] Big Pharma
[۹] Great Depression
[۱۰] Mom-and-pop stores به تجارتهای محدود و مستقلی گفته میشود که معمولاً اعضای یک خانواده اداره میکنند.
[۱۱] station wagonماشینی سواری با بدنهای بزرگتر از حد معمول با محفظهای جادار که برای حملونقل پشت صندلیهای آن تعبیه شده است.
[۱۲] What A Little Moonlight Can Do
[۱۳] Cannulaلولههای باریکی که وارد رگ یا حفرههای بدن انسان میشوند تا دارو، مایعات و… را انتقال دهند.
[۱۴] Eddie
[۱۵] Aaron
[۱۶] Woods Lane
[۱۷] salicylic
[۱۸] Hematology شاخهای از علم طب، که به پژوهش دربارهی خون میپردازد.
[۱۹] Wallace Coulter
[۲۰] در اینجا نویسنده از صفت ساختگیِ”Humanagraphic” استفاده کرده است که به نظر میرسد، قرار است نشاندهندهی وضعیت نامتعادل روانی پدرش باشد. این صفت که برساخته از دو کلمهی “human” و “agraphia” است، احتمالاً به اختلال نورولوژیک آگرافیا اشاره دارد که در آن افراد توانایی نوشتن خود را از دست میدهند.
[۲۱] Clorox شرکت آمریکایی که محصولات سفیدکننده، مانند آب ژاول تولید میکند.
[۲۲] (۱۹۰۳-۱۹۷۲) Joseph Cornell هنرمند و فیلمساز آمریکایی که از پیشگامان و مطرحترین نمایندگانِ «اسامبلژ» یا فرمی است که با گردآوری اشیاء گوناگون به وجود میآید. کُرنل، به ساختن جعبههایی با اشیائی که پیدا میکرد معروف است. تأثیرات سورئالیستها بر او مشهود است. او همچنین فیلمسازی آوانگارد و اکسپریمنتال شناخته میشود.
[۲۳] radioisotopes
[۲۴] Chromatography
[۲۵] Toscanini
[۲۶] Duck Soup (1933) اشاره به فیلم کمدی موزیکالی دارد به کارگردانی لئو مک کاری، و ایفای نقش برادارن مارکس.
[۲۷] Gerard Manley Hopkins شاعر و کشیش انگلیسی قرن نوزدهم.
[۲۸] بخشی از شعری است با عنوان “spelt from Sibyl’s leaves ” (تقریرشده با برگهای یک ساحره)
[۲۹] Palliative care
[۳۰] اشاره دارد به کلمهی “palliative”
[۳۱] pallium
[۳۲] Phosphatide
[۳۳] Lipoxygenase
[۳۴] در متن از عبارتِ Rough Riders استفاده شده است. نظامیان آمریکایی در جنگ سال ۱۸۹۸ میان آمریکا و اسپانیا به همین نام خوانده میشدند.
[۳۵] San Juan Hill منطقهی مرتفعی در قسمت شرقی سانتیگو است و محل درگیری مسلحانه میان آمریکا و اسپانیا، در ۱۸۹۸ بوده است. این درگیریها طی انفجار نفتکش آمریکایی در ساحل هاوانا آغاز شدند که به دخالت آمریکا در جنگهای استقلالطلبی کوبا انجامید.
[۳۶] Queensboro
[۳۷] Mount Lebanon
photo by Bert Teunissen
نظرات: بدون پاسخ