مثل همیشه مامان همینطور حرف میزد و من بیشترش را گوش نمیدادم. حرفها همان حرفهای همیشگی بود و من دیگر حوصلهی دوباره شنیدنشان را نداشتم. گاهی یک «آره» یا «نه» میگفتم و یا سوال میکردم «واقعا؟» و اگر او یک سوال دیگر در مورد حرفهایش میپرسید، نمیدانستم کجای کاریم و دست و پایم را گم میکردم.
برای اینکه به زمان با هم بودنمان معنای بیشتری بدهم، جستار افرا را در مورد خانهی مجردی برایش گذاشتم و گفتم بیا گوش کنیم مامان، حکایت خانهی ماست، وقتی هر روز تو از سر کار میآمدی و پر بود از مهمان و بعضیها انگار خیال رفتن نداشتند و تو بعضی روزها میگفتی که میخواهی از این خانه فرار کنی. گوش داد، لبخند زد، میفهمیدم چقدر خوشش آمده، و یاد روزهای خودش افتاده. آخرش صورتش درهم رفت و گفت، اگر جای من بود چه میگفت؟
هیچکس روزهای من را تجربه نکرده، و باز شروع کرد به همان حرفهای همیشگی. تصمیم گرفتم که بگویم حوصلهی شنیدن ندارم. گفتم چند روزی آمدهام در آن اتاقش بمانم، باید چیزی بنویسم، چیزی که همهی موضوعاتش در سرم هست، فقط هنوز نمیدانم چطوری به هم مربوط میشوند، گفتم چند روزی به یک خلوت احتیاج دارم، خوشحال شد، گفت که با من کاری ندارد، بروم و راحت باشم، ولی باز شروع کرد به اینکه هیچوقت در زندگیاش یک خلوت نداشته، وقتی بچه بوده نامادری مزاحم خلوتهایش میشده و بعدها هم، بابا راحتش نمیگذاشته، اگر لبخند میزده، حتما بابا باید دلیلش را میدانسته. یا اگر خاطراتش را مینوشته، بابا باید حتما میخوانده تا مطمئن شود که شخصیت خودش، آنطور که میخواسته توصیف شده. حرف تازهای نبود، میدانستم خلوت شخصی مامان در زندگی زناشویی چقدر کمرنگ و الکی بوده و هیچوقت به دلش نمیچسبیده. خلاصه ماجرای گله و شکایت مامان آنقدر ادامه پیدا کرد که من پشیمان شدم پیشش بمانم. فکر کردم در بهترین حالتش هم دارم زخمی بر نداشتههایش میزنم.
در راه برگشتن به خانهی خودم، به این فکر میکردم که مامان همیشه ساز رفتن میزند، اگر میپرسیدی کجا؟ مکان یک جای خیلی دور بود. چرایش را هیچوقت نمیدانستیم، انگار یکباره بخواهد همهی خلوت تنهاییاش که روزی راحت از آن گذشته را با هم پس بگیرد. و آنوقت وسعتش آنقدر زیاد میشد که به جای خیلی دوری میانجامید.
با خودم فکر میکنم، حتا سیندرلای قصهها هم با وجود نامادری و آن همه مشکلات، باز یک خلوت شخصی داشت، جایی که در آن با موشها و پرندهها صحبت میکرد و گاهی هم میگذاشت افسونگر قصهها به سراغش بیاید و او را به جاهای عجیب و شگفتانگیز ببرد و به آرزوهایش برساند. اما مامان همیشه حتا از افکارش هم میترسید، زود در جایگاه اعتراف مینشست و خودش را خلاص میکرد.
این اواخر هر وقت از یکی از ما بچهها دلخور میشد نمیخواست هیچکداممان را ببیند. حالا ما بچهها رفتهایم و بابا هم دیگر نیست و او مثل آدمی میماند که به زور و جبر کلی «آره» در زندگیاش استفاده کرده و حالا کلی «نه» برایش مانده، و از ناچاری که چکارشان کند، بیشترشان را به سوی خودش نشانه گرفته است.
میدانید، فکر میکنم مادرها به دخترها کمک میکنند. جاهایی الگویشان میشوند و چیز یادشان میدهند و جاهایی دیگر باعث میشوند با سماجتی واقعی دخترها نخواهند همان راه مادرها را بروند. حالا در نیمهی راه زندگی هستم. به اندازهی کافی هر دو نقش را بازی کردهام، زمانهایی الگو برداشتهام و زمانهایی الگو شدهام. در من اما، همیشه یک حس غریزی نمیگذارد که مثل مامان باشم. هر آنچه را که او روزی راحت رها کرده و بعدها افسوسش را خورده، من دودستی و محکم چسبیدهام. خلوت شخصی من یکی از همان چیزهاست.
میان جمع هستم، جمعی مردم سیاهپوش که عزاداری میکنند. صدای سینهزنی در فضا پیچیده است، دستها با هم بالا میرود و به سینهها کوبیده میشود، هیبت صداها مرا منقلب میکند ولی فکرم را نمیتوانم به اینجا زنجیر کنم. شرکت کردن در این مراسم برایم حس خاصی را به همراه دارد. حضورم انگار یک وجود اضافی است که بیشتر وقتها نمیداند چه کار کند. دوست نداشتم بیایم، نه اینکه مجبور بوده باشم بیایم. به نقطهای از زندگی رسیدهام که دیگر هیچ اجباری را احساس نمیکنم. اما مراسم در خانهی دوستم بود و دلم میخواست همراهش باشم، کسی که برایم مهم است و خیلی جاها کنارم بوده. راستش وقتی حرف از جبر و اختیار به میان میآید، موضوع پیچیده میشود. همیشه فکر میکنم درست است که وجود انسان همراه با مسئلهی اختیار است که معنا پیدا میکند، اما زندگی ما در لحظههای زیادی با جبر همراه است، جبری که اختیار دیگران برایت به همراه میآورد. بعد به نقطهای میرسی که بین کاری که دوست نداشتهای و انجام دادهای، نمیدانی کفهی اجبار سنگینتر بوده یا اختیار. به هر حال فکر میکنم اجبار گاهی هم قسمت مثبت ماجراست چون انسانها را وادار به آفریدن میکند، شاید آفریدن یک تکهی زیبا در وجودشان که جداشدنی نباشد، بشود با خودت به همه جا ببری تا از خشونت جبر کاسته شود.
من خلوت شخصیام را آفریدهام و با آن جاهای زیادی بودهام، یک بار وقتی مجبور بودم در زمان مهاجرت، چند ماهی در خانهی یکی از اقوام بمانم و جو شلوغ و تحملناپذیر آنجا را تحمل کنم صبحها دست خلوت تنهاییام را میگرفتم و با هم به کتابخانهی شهر میرفتیم. گاهی هم یک بلیط قطار روزانه میگرفتم و تمام روز در قطار مینشستیم و مسیرهای مختلف شهر را طی میکردیم، در همان لحظهها بود که به انسانهای اطرافم با دقت بیشتری نگاه کردم، همانهایی که روزی هر کدام میتوانستند، یکی از شخصیتهای داستانهایم شوند.
آنروز وقتی در آن مراسم سوگواری به گوشهای خزیدم تا وجود من -که با آن شرایط سازگاری نداشت- مزاحم کسی نباشد، ابتدا سعی کردم کاری را که بقیه انجام میدهند، انجام بدهم. صدای طبل و سنج از بیرون شنیده میشد، صدای زنجیرهایی که بلند میشد و به شانهها کوبیده میشد. چراغها را خاموش کردند. لامپهای سبزی به ریسهها وصل بودند و نور سبز بیرمقشان را در محیط پخش میکردند. قسمتی از من آنجا بود، اما قسمت دیگرم هر جایی که دوست داشت میتوانست باشد. من افکارم را بیرون کشیدم، مثل تیلههای رنگینی که از کیفت بیرون میآوری روی میز پخش میکنی و از تلألو نور خورشید بر رویشان هزار رنگ به دیوار میتابد و تو محو آن بازی نورها روی دیوار میشوی و قلبت تندتند میزند.
خاطرهی زیبای روز قبل را از جایی پشت چشمانم که نمیدانم کجاست بیرون کشیدم. آهنگ آرامی که همان لحظهها گوش میدادیم در پسزمینهی ذهنم زمزمه میشد. لبخند صورتم را در تاریکی پر کرد. من آنجا بودم و هر چه را میخواستم محکم گرفته بودم و رها نمیکردم. یک لحظه فکر کردم که جای این تیلههای رنگی اینجا نیست. از عذابی که همان لحظه با این فکر به سراغم آمد، دستم را محکم روی پاهایم کشیدم و ناخنهایم را در گوشت پایم فرو بردم تا با احساس این درد به لحظهی حال بازگردم. خدا را شکر کردم که صدای افکارم آنقدر بلند نیست تا کنار دستیام بشنود. حسی که به تیلهها آویخته بود رهایم نمیکرد، دوباره مرا به همانجا میکشاند. جایی که من بودم و آهنگی دلنشین و دستهایی آرامتر و مهربانتر از دستهای خودم، که آرام به روی پاهایم کشیده میشد .
خلوت شخصی من، دیوارهای محکمی دارد صدای افکارش به بیرون نمیرود، چراغهای رنگارنگ درونش را کسی نمیبیند، صدای تند شدن قلبش را کسی نمیشنود. یا آن بیخیالی و بیتفاوتی به چیزهای کوچکی که دیگران را بر آشفته میکند را کسی نخواهد فهمید. من خلوت شخصیام را دودستی چسبیدهام، وقتی پای معامله با آن پیش میآید، چیزهای خیلی کمی در ذهنم از آن مهمتر میشوند چون با حس دلنشینی از آزادی همراه است. وقتی با آن هستم، به چیزهای دیگری که برای بهدست آوردن آن پرداخت کردهام فکر نمیکنم. راستش همهی اینها را مدیون مارگوت بیکل هستم، در یکی از همان خلوتهای شخصی جملهای از او خواندم و آویزهی گوشم شد: «آنچنان آزادم، که هر آنچه را بخواهم میگیرم و هر آنچه را بخواهی به تو میدهم.» از آن به بعد من در هر اجباری یک اختیار پیدا کردم. خلوت شخصی، حیطهی اختیار من است مانند قلمرو پادشاهیم میماند.
***
وقتی پارسا پسرم، پنجساله بود، عادت عجیبی داشت که هنوز هم یادآوریاش برای من، با مفهوم خلوت شخصی پیوند خورده است. او هیچوقت جورابهایش را از پایش در نمیآورد، حتا موقع خواب! اگر نیمههای شب آرام میرفتم و پتو را از روی پاهایش کنار میزدم و سعی میکردم جورابهایش را در بیاورم هراسان از خواب میپرید و محکم پاهایش را میچسبید. جورابهایش را فقط برای رفتن به حمام در میآورد. آنهم درست قبل از رفتن زیر دوش و بلافاصله بعد از بیرون آمدن، هنوز پاهایش خوب خشک نشده بود که دوباره پایش میکرد. ده دقیقه قبل از اینکه به حمام برود در حمام را میبست و اگر کسی میخواست وارد شود با داد و فریاد مانع میشد. چون خیلی کوچک بود، یکبار با کنجکاوی پاییدمش. دیدم که روی زمین مینشیند و جورابهایش را در میآورد، بعد با دقت، پرزهای سیاه لای انگشتانش را تمیز میکند. هر پرزی را که خارج میکرد با وسواس به آن نگاه میکرد و در گوشهای قرار میداد و در آخر همه را با دقت از روی زمین جمع میکرد. یکبار جوری که متوجه نشود پرزهایی لای انگشتان پای خودم گذاشتم، بعد جلوی او جورابم را در آوردم و گفتم: «همه از این پرزها لای انگشتانشان دارند و لازم نیست قبل از حمام تمیزشان کنیم، اینها خودشان زیر دوش تمیز می شوند و بیشتر برای این به وجود می آید، که جوراب را خیسخیس بعد از حمام پایمان میکنیم.» ناراحت شد، انگار رازش فاش شده باشد، گفت که دلش میخواهد پرزها را خودش در بیاورد و من نباید در این مورد به کسی چیزی بگویم و دلش نمیخواهد کسی او را در آن زمان نگاه کند.
حالا هر وقت به خلوت شخصی فکر میکنم، به یاد آن پرزهای سیاه لای انگشتان کوچک پا میافتم و فکر میکنم گاهی لازم است در خلوت تنهاییمان بنشینیم و پرزهای سیاهی را از اعماق وجودمان بیرون بکشیم. اینها همان اشتباهات یا رفتارهای ناعادلانهایست که از اول هم پیش خودمان محکوم شدهاند و حالا باید در تنهایی، آنجا که زیر ذره بین هیچ نگاهی نباشیم، آنجا که غیر از خودمان، کسی به قضاوت ننشسته باشد، از جایی پشت پردهی چشمانمان که نمیدانیم کجاست، بیرون بکشانیمشان، خوب به آن نگاه کنیم و تکلیفمان را با آن روشن کنیم.
همیشه به اینجای ماجرا که میرسم میبینم چقدر ناعادلانه به پرزهای لای انگشتان مامان نگاه میشده. بیعدالتی ریشه در ترس دارد، ترس بود که نمیگذاشت بابا، مامان را با پرزها و تیلههایش تنها بگذارد، میترسید مامان نداند با آنها چکار کند، مثل کبریتی که قرار بود به دست بچهی کوچکی بدهند و ترس آن میرفت که خانه را به آتش بکشد. برعکس بابا همیشه به ما بچهها پر و بال میداد، فکر میکرد اگر ما کبریت را از همان اول در دستمان داشته باشیم همیشه خوب میدانیم به چه کار میآید، در حالیکه کسی که از نیمهی راه به آن رسیده نمیداند باید با آن چه کند.
خلوت تنهایی هر کس با آن تنهایی محض، که تاریک است و بیانتهاست، فرق میکند. آغشته به چاشنی اختیار است. سرت را وارد دنیایی میکنی و لحظات دلخواهی را میگذرانی و هر وقت از تنهایی آن ترسیدی عقبنشینی میکنی. مثل مسافری که از کشور و محیط امنش خارج میشود، در روستاهای بیآب و برق سرزمینی جدید دوری میزند و میداند هفتهی بعد که برگردد، همهچیز سر جایش هست. خلوت تنهایی، آن مواجه شدن با سیاهی محض تنهایی نیست که از تجسم آن نفست میگیرد. گاهی در مواجه با آن برمیگردی و از هر کسی که کنارت باشد کمک میخواهی. یک دنیای خیالیست، که هر وقت برایت کافی بود عقبگرد میکنی و میخزی در دنیای امنت. ما به آن وارد میشویم تا دوباره با اتفاقها روبهرو شویم، اینبار از چشم ناظر و باارزش و کیفیتی تازه. آنجا جاییست که تمام مسائل به تعادل میرسند. دوباره با هیجانات روبهرو میشویم و تعدیلشان میکنیم.
کسانی که مرا خوب میشناسند، میدانند خلوت تنهایی من، با حرکتی همراه است، دستهای از موهایم را میگیرم، با انگشت، گرهای در آن میاندازم، بعد گره را محکم میکنم و بعد دوباره با حرکتی گره را باز میکنم. انگار خلوت تنهایی من با مفهوم واقعی زندگی یکی میشود: گره افتادن و باز کردن، گره افتادن و باز کردن. دلم میخواهد همیشه راهی باشد برای باز کردن کلاف سردرگم زندگی. دلم میخواهد راهی باشد تا از هر کجای راه بتوانیم یاد بگیریم با چیزی که نداشتهایم و تازه به آن رسیدهایم دقیقا باید چه کنیم. دلم میخواهد روزی مامان را ببینم، با چشمانی مصمم که لازم نیست جای خیلی دوری برود، تا نداشتههایش را پس بگیرد. او را ببینم در خلوت تنهاییاش، با پرزها و تیلههایش، که فقط قرار است به خودش حساب پس بدهد و در جایگاه اعتراف، صدای خودش باشد که از آنسو میگوید: «بخشیده شدی.» دلم میخواهد او را ببینم که تیلههایش را بعد از تنهایی با خودش جمع میکند، در جعبهای میگذارد و پنهانی لبخند میزند. چقدر دلم میخواهد او را ببینم در حالی که پرزهایش را از پنجرهی رو به کوچه میتکاند و برایش هیچ نگاهی، معنی خاصی نمیدهد…
مطالب دیگر این پرونده:
عکس: صحنهای از فیلم «آینه»؛ تارکوفسکی
نظرات: بدون پاسخ