hanna_lenz

داستان کوتاه «مثل بادکنکی که نخش رها شده باشد»

آفتاب رفته بود. یک ساعتی می شد که پیرزن، روی تخت بیمارستانی که گذاشته بودند وسط پذیرایی، خوابیده بود. صورت پیر و سفیدش هر از گاهی در خواب جمع می شد و بعد از این که ناله ای از میان لب های نیمه بازش بیرون می آمد دوباره باز می شد. آن روز صبح در […]