من در یک خانوادهی شلوغ به دنیا آمدم. خانهی ما بزرگ بود و پنج اتاق داشت. اما تقریبا به هیچ کداممان اتاقی نمیرسید. چون هیچوقت ماجرا آنطور که رسم است اتاقها بین آدمها تقسیم شود، پیش نرفت. بنابراین ما یک زندگی جمعی در یک خانهی بزرگ داشتیم که هیچ چشم اندازی از خلوت شخصی در آن دیده نمیشد. من فرزند یکی مانده به آخر خانوادهام. یعنی وقتی آمدم از قبل خانه همینطور شلوغ بود و من نهتنها چشماندازی از خلوت شخصی بلکه اصلا تصویری هم از آن نداشتم. خانه به شکل دست و دلبازی فضا داشت. فضاهای اصلی شامل پنج اتاق و یک هال و آشپزخانه و فضاهای فرعی شامل حمام سرد، اتاقک جای قابلمههای بزرگ بالای حمام، خرپشته و زیر پله. حالا که به کودکیام نگاه میکنم خودم را توی کادر تصویر شبیهسوزی میبینم. دختری که خودش بود به انضمام تعدادی پای بزرگترها. این کودکی که من باشد به شکلی غریزی بیاینکه دلیلی برای کارش داشته باشد یک پتو برداشت و بیصدا، بیرقابت و بدون جنجال در میان پای بزرگترها راه افتاده بود توی خانه به گشتوگذار. در کتاب انسان خردمند آمده که انسان خیلی قبل از آنکه درنده شود، جایی پایینهای حلقهی شکار بود. یعنی بعد از لاشخورها که بقایای گوشتها را میخوردند، مینشست و استخوانها را که دیگر به کار کسی نمیآمد، میشکست و مغزش را میخورد. من سکوی جالباسی حمام سرد را کشف کردم و پتوی کوچکم را همانجا پهن کردم. با آنجا کسی کاری نداشت اما چون به رسمیت هم شناخته نمیشد هر روز بساط حمام کردن آدمها وسط زندگی من پهن میشد. همانجا بود که بنای ناسازگاری با حمام در وجودم شکل گرفت و فهمیدم هر چقدر کمتر حمام بروم به زندگی کسانی احترام گذاشتهام. زیرپلهها هم فضای کوچک و دنجی داشت ولی از آن بیشتر موقع آژیر قرمز جنگ برای پناهگاه استفاده میکردیم و رفتوآمدش زیاد بود. بعد از آن چند وقتی کنار قابلمههای بالای حمام جا خوش کردم. ارتفاع سقف آنجا خیلی کوتاه بود و فقط میشد در حالت نشسته زندگی کرد. اما آنقدر فاکتور مهمی نبود. در عوض کسی خیلی مزاحمم نمیشد. زیست من به فضاهای خالی حول حمام وصل شده بود. آنقدر که حتی تا سالهای اخیر یک خواب با تم تکرارشونده داشتم. از اتاقک بالای حمام یک در مخفی باز میشد به پناهگاهی که جز من هیچکس از آن خبر نداشت. این فضا در واقع جادویی بود. چون اگر حفرهای آنجا میبود قائدتا آدم را میانداخت وسط حمام. ولی توی خواب در به یک فضای جادویی مخفی ختم میشد. بعد از آن خاطرهای از سرزمین کشفشدهی دیگری ندارم. انگارتا مدتها از صرافتش افتاده بودم و رفته بودم توی قرون وسطا. تا آن تابستان داغ عجیب.
گمانم باید چهارده یا پانزده سالم باشد. این بار به اتاقک خرپشته راه پیدا کردم. مکعب مربعی که طول و عرض و ارتفاعش دو متر بود. اینجا لازم است یکی از اصول خانوادگیمان را مطرح کنم. زندگی ما دو وجه بارز و پررنگ داشت. بخشِ «برای مهمانها»، بخشِ «انبار». خرپشته بخش دوم بود. مثل همیشه باید اتاقم را از دل خرت و پرتها بیرون میکشیدم و با پارچه یا پرده از آنها جدایش میکردم. یک فرش کوچک وسطش انداختم. فرش را از یک جای خانه دزدیده بودم. آن زمان فکر میکردم چه دزد حرفهای بشوم من، ولی حالا مطمئنم که مادرم دیده بود و ندید گرفته بود. تازه درست کردن سریش را یاد گرفته بودم. با روزنامه و سریش حلقههای کر و کثیفی درست کردم و از سقف و دیوارها آویزان کردم. رادیو ضبط سونی پدر را هم تا قبل از برگشتنش برمیداشتم. یک دیوار خرپشته شیشه بود. شیشهی ذرهبینی ضخیم. برای جامعهی انقلابی پس از جنگ، ذخیرهی گرما لازم بود. ذخیرهی هرچیزی لازم بود. بیشتر خرت و پرتهایی که در همهی انبارهای خانه (که با وزن مناسبی در سراسر خانه پخش بودند) وجود داشت، فقط با یک جملهی طلایی آنجا مانده بودند و از حیات آرامشان در خانهی ما برخوردار شده بودند: «شاید یه روزی به کار بیاد». گرما هم در آن منطقهی سردسیری یک الزام بود. و آرزو داشتیم کاش میشد تابستان ذخیرهاش کنیم برای سرمای استخوانسوز زمستان. برای همین همهی شیشههای ما ذرهبینی بود. در تابستان آفتاب حجم میگرفت و اتاق را داغ میکرد. هیچ وسیلهی خنککنندهای وجود نداشت و من با عزمی راسخ و عرق بر پیشانی خلوت خودم را برپا کرده بودم. مرکبخوانی شجریان پخش میشد و من آثار هنری خلق میکردم. از آن دوران رنسانس یک داستان سورئال، چندتا شعر فاخر و نزدیک به سی نقاشی بینقص به جا مانده. من هر بار که درمانده میشوم به آنها فکر میکنم و مثل سرزمینهایی که تاریخ و اصالتشان تا مدتها بدبختی و ضعفهاشان را به عقب میاندازد، آنها مرا سرپا نگه میدارند. با رسیدن فصل سرد خرپشته تعطیل شد و من باز توی جمعیت گم شدم. تاریخ زندگی من سرشار از ظهورهای درخشان لحظهای و گم شدنهای طولانی خاکستریست. همین مسئله من را تبدیل به یک ایدهآلیست بیچاره کرد.
همین که من بزرگتر شدم خانه کاملا خلوت شد. در مجموع سهچهار نفری بیشتر نبودیم. اما قواعد خانه پابرجا بود. نصفِ خانه، مهمانخانه. نیمهی دیگر، انباری. این اساس همهی دو قطبیها است و خانهی ما مرکز بزرگ دوقطبیها بود. اساسا هر چینشی که نصفش برای نمایش باشد نیمهی دیگرش باید که شدیدا پنهان کردنی باشد. پشت روزهای شلوغ و آرام ما یک جملهی تهدیدکننده مثل ساعت تیکتیک میکرد. «اگر مهمان بیاید. اگر مهمان بیاید.» وقتی مهمان میآمد یک نفر فریاد میزد: «مهمان» و ما باقیش را بلد بودیم. توی تنمان نشسته بود. انگار همان قدیمترها باشد و صدای آژیر قرمز بیاید. همهچیز را از همه جا جمع میکردیم و به سمت درهای خروجی هجوم میآوردیم. اینجا تمهیدات مادرم بینظیر بود. هرگوشهی خانه یک انبار برای مواقع ضروری تعبیه کرده بود. و بله خانه برای فرود مهمان آماده شده است.
دوقطبیها از حضور هم تغذیه میکنند و قویتر میشوند. اینطور بود که از پنج اتاق خانه دوتا اتاقِ مهمان بود و دوتا انباری. دو اتاق انباری با یک راهرو از مجموعهی جلویی که در اصل مهمانسرا بود، جدا میشد. یکی از آنها سرزمین مادرم بود. پر از وسیلههای اعجازانگیز. من توی چمدانهایی که روی هم چیده شده بودند. مدادرنگی، عروسک، و اسباببازیهایی را دیده بودم که نمیدانستم از کجا آمدهاند و قرار است کجا بروند. مثل زن و مردی که در رابطهاند و هر حرکت و جشن مشکوکی توی ذهن دیگری احتمال پیشنهاد ازدواج است، هر حرکت مادرم امید این را در من برای لحظهای روشن میکرد که آنها مال من باشند. ولی نبودند. مال هیچکداممان نبودند. شاید مال بچهی مهمانها بودند. توی آن اتاق پر از خوراکیهایی بود که اگر پشت در قفل اتاق نمیافتادند حتما به ثانیهای نکشیده تمام میشدند. آنجا بهشت من بود و من نخستین گناهانم را همانجا مرتکب شدم و همیشه به خدا میگفتم بزرگ شدم همین تعداد شیرینی میخرم و به مادر برمیگردانم. بزرگ که شدم چند باری برای مادرم شیرینی خریدم درحالیکه هنوز لذت دزدی زیر زبان بود. روبهروی آن اتاق، اتاق دیگری بود که یک انبار بیارزش بود با دری که هرگز قفل نمیشد. اواخر دبیرستان بودم. دست به کار همیشگی شدم. خرت و پرتها را یک گوشه جمع کردم و پردهی پنهانکنندهی پلیدیها را برپا کردم. این بار به جای روزنامه و سریش، رنگ برداشتم و دیوارها را رنگ کردم. کار که تمام شد پدر آمد و و با لبخند رضایت بخشی اتاق را ورانداز کرد و رفت. چند لحظه بعد با وسایل شخصیاش برگشت و بر تخت اتاق نشست و قلمروش را هرگز تا زمانی که خانه را کوبیدند ترک نکرد.
از همانجا پدر به طور رسمی وارد مرحلهی جدید شد. مرحلهی اتاق من در برابر خانهی شما. من همیشه بین دو قطب اتاقهای روبهری هم، یعنی سرزمین مادر و حکومت پدر گیر افتادم. یعنی در واقع زندگیام جستن از یک قطب به قطب دیگر شد. خیلی بدوی و ساده. از حکومتی که تنها برای یک نفر بود یعنی پدر! به سرزمینی که مال همه بود به غیر از ما.
دانشگاه قبول شدم و از یک زندگی جمعی، به زندگی جمعی دیگری رفتم. درست با همان سیر تکاملی. از یک اتاق ده نفرهی ترم اول به یک اتاق دو نفرهی ترم آخر ارشد. سختترین قسمت اعتراف به این است که بهترین روزها را در اتاق ده نفره و سختترین و پر چالشترین را در اتاق دو نفره داشتم. و تلختر اینکه بعد از آن یکراست به یک خانهی یک نفره رفتم. رویایم محقق شده بود. من به آن مدینهی فاضله، به همان خلوت راستین رسیده بودم. به همان جایی که از کودکی و با پتو در یک دست و مشعل در دست دیگر به گوشه و کنار خانه برایش سرکشی کرده بودم.
خانهی جدید دوتا اتاق داشت. آنقدر وسیله نداشتم که هر دو اتاق را پر کنم. یک اتاق خالی بود با چندتا جعبهی چوبی میوه پر از کتاب و یک اتاق دیگر تخت خواب. من کتابها را از اتاق کتابخانه، و بالش و پتو را از اتاق خواب آوردم و توی هال کنار بخاری همه را دور خودم جمع کردم. اتاقها زیادی کوچک و خلوت بودند. حالا باید آن دمویی که در تابستان خرپشتهای شمهای از آن را نشان داده بودم به اوج میرساندم. به آن قابلیتها، چیزهای دیگری هم اضافه شده بود. اولش خوب پیش میرفتم. درخشان. اما من از یک زندگی قلبیلهای به یک زندگی انفرادی در خانهای رسیده بودم که آن خانه در شهری غریب بود. غریب یعنی نه هیچ دوستی و نه هیچ قوم و آشنایی. کمکم اضطراب زیر پوستم افتاد و بی قراری جزء رسمی زندگیام شد. از خلوت بیحد و حصر به دل جمع پناه میبردم. آن هستهی متعارض گیر افتاده بین دو اتاق ته راهرو، من را میبرد و در مرکز جمع قرار میداد. بیقرار میشدم. بساطم را جمع میکردم و به چاک میزدم. پناه میبردم به خلوت، به هستهی متعارضم و بیقراریم را از سر میگرفتم. از سر بیقراری بلند میشدم و میایستادم جلوی آینه و با خودم طرح نظریه میکردم و با خودم اثباتش میکردم. آینه توی هال بود. تقریبا کمکم همهچیز را توی هال جمع کردم. از سر بیقراری خلوتم به یک زندگی جمعی توی ذهنم تبدیل شد. به خودم میآمدم و میدیدم یک گفتوگوی سادهی چند دقیقهای را ساعتهاست دارم توی ذهنم با کسی یا کسانی اجرا میکنم و هر بار از جبههی دیگری شروع میکنم و اغلب به دعوا ختم میکنم. هرچیزی که از سر اضطراب باشد لابد ختم به خیر نخواهد شد. پتو را برمیداشتم و میرفتم روی مبل. همهچیز همانطور ادامه پیدا میکرد. حالا فکر میکنم ذات خلوت بیپایان همین باید باشد. خلوتی که هرگز هیچ حضوری تهدیدش نکند، یک نامتناهی خواهد شد که تویش آدم بریز و بپاش راه میاندازد. مثل هرچیز نامتناهی دیگر، من خلوتم را حیف و میل میکردم. بعد از نمایش اولیهی درخشان، کمکم داشتم به طیف خاکستری میپیوستم. مضطرب میشدم و این بیقراریم را بیشتر میکرد و آدمهای توی ذهنم را پرجمعیتتر. تا این که یک خانوادهی واقعی جدید پیدا کردم که هر وقت میخواستم خاموشش میکردم. سریال فرندز. آنها مدتها خانوادهی من بودند و من را از دست موجودات ذهنی و بگو مگوهای بیپایان نجات میدادند. شخصیت رمانها را هم به آنها اضافه کنید. حالا تنوع شخصیتی آدمهای ذهنی خوراک جدید پیدا کرده بودند. من توی خلوتی گیر افتاده بودم که چاه ویل بود. برای نجات از چاه، خودم را توی کارهایی انداختم که ددلاین داشت و باید چیزی را در زمان خاصی میرساندم. اما ایدهئالیسم لعنتی دوگانهی درخشش-خاکستری، من را تا لحظهی آخر توی نشخوارهای ذهنی نگه میداشت و زمان کمی کافی بود تا کارها را به پایان برسانم. متاسفانه اغلب هم قابل قبول. من از یک زندگی جمعی عینی به یک زندگی جمعی ذهنی رسیده بودم و هر دو اینها من را ناکارآمد میکرد.
باید اعتراف کنم خانوادههای کمتعداد برایم به شدت غمگینکننده هستند. تصویر اینکه با یک برادر یا خواهر مسیر دراز زندگی را طی کنم من را افسرده میکند. جمعیت ما زیاد بود و سرزمینمان دست و دل باز. کافی بود پدر برای کسی غیر خودش جایی باز کند و مادرم اتاق مهمانها را آزاد کند و به هر کداممان سهمی بدهد. آن وقت مخفیگاهها خالی میشدند و ما دیگر با هیچ آژیری زندگی کوچکمان را بغل نمیزدیم و نمیگریختیم. من طبع قبیلهای دارم و فکر میکنم تماشای یک فیلم در جمعی بهتر از دیدن فیلم به تنهاییست. به شرطی که کسی وسطش حرف نزد و حواسمان را پرت نکند. جمعی که هر وقت لازم باشد حرف نزند هم یکی از بینهایت هستههای تعارض من است. ما به یک فاصلهگذاری منصفانه نیاز داشتیم. عین سرمشقهای اولی که توی عمرمان نوشتیم. خط عمود، خط فاصله، خط عمود. کمکم تصمیم گرفتم توانایی زندگی جمعی را با بیدردسری زندگی تنهایی تاق بزنم و دیگر تنها زندگی نکنم. در یک پروسهی طولانی و ترسناک. حالا زندگیام از دوگانهی انزوای مطلق-قبیله در آمده است. دیگر تنها زندگی نمیکنم. هر روز بهطور متوسط پنج ساعت خلوت مطلق دارد. به جز بریز و بپاشهایی که میکنم که خلوتم را جذابتر میکند، مابقی قابلیت استفاده مفید دارد. چون چند ساعت بعد از این، خلوت تمام میشود. پس نیروی حیات میگوید بجنب. شخصیتهای ذهنی کمتر شدهاند و بهترینشان را نگه داشتهام. هستهی متعارضی که وسط دوتا اتاق ته راهرو ثبت شده بود دارد کمرنگ میشود. اتاقهایی که سالهاست کوبیده شدند و یک ساختمان بلند رویشان بالا آمد اما این ساختمان ماهیت آنها را تغییر نداد. تقریبا تا همین حالا. (دی ماه ۹۷)
مطالب دیگر این پرونده
photo: Bogdan Girbovan
نظرات: بدون پاسخ