عنایت سمیعی، ابوتراب خسروی، علی شروقی و نرگس مساوات از «مفهوم جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» میگویند
هوشنگ گلشیری در مقالهی مفصلش «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» در شب ششم از ده شب شعر گوته، از مرگ شاعر و نویسنده پیش از چهلسالگی میگوید؛ مرگ به معنای زنده بودنِ مؤلف، اما ناتوانی در خلق و ابداع. نویسندههایی که خیلی زود به تکرار خود دچار میشوند و از حد و حدودی که در جوانی بدان دست یافتهاند، فراتر نمیروند. او «توقف در مرحلهی انقلاب مشروطه»، «فقدان تداوم فرهنگی»، «رابطهی نویسنده و ممیزان»، «متفنن بودن»، «کوچهای اضطراری یا اجباری» و «فترت ترجمه» را علل این جوانمرگیها دانسته است. امروز که چیزی بیش از چهل سال از نوشتن آن مقاله گذشته، دربارهی مفهوم جوانمرگی با چند نویسنده و منتقد به گفتوگو نشستهایم. انتخابِ گزینههای گفتوگو نیز، علاوه بر تواناییِ نظری و اهمیتِ نویسنده، به گونهای بود که محدود به یک نسل نباشیم: عنایت سمیعی، ابوتراب خسروی، علی شروقی و نرگس مساوات. از اینان پرسیدهایم آیا از اساس به مفهومِ جوانمرگی باور دارند؟ و چه ایده یا ایدههایی برای مقابله با آن، در ذهن دارند؟ نتیجهی این پرسش و پاسخها را، به تفکیکِ هر گفتوگوشونده در زیر میخوانید.
*
بیشتر از هر چیزی به نظریه نیاز داریم
اولین نفری که برای گفتوگو با او تماس میگیرم، «عنایت سمیعی» است؛ شاعر و منتقدِ تاثیرگزار و مطرح معاصر. تابستانِ ۹۸ سر کلاس درسش نشستهام و شاگردی کردهام و بیش از دیگران میشناسمش. پیشبینیام درست است. وقتی میپرسم تا چه حد مقالهی گلشیری را معتبر میداند، میگوید مقاله را مدتهاست نخوانده و شاید نتواند دقیق در موردش صحبت کند. میدانم پای تواضع همیشگیاش در میان است. سوالم را اصلاح میکنم و توضیح میدهم قرار است فقط به مفهوم جوانمرگی بپردازیم، مقالهی گلشیری بهانه است. پس میپرسم تا چه حد این مفهوم را در ادبیات ایران معتبر میداند؟ آرام و شمرده میگوید:
«پاسخ به این پرسش که از اساس به آسیب جوانمرگی در نثر فارسی –که به گمانم در اینجا تاکید گلشیری بیشتر از نثر به معنای عام، روی رمان بوده است– معتقدم یا نه، نیاز به کاوش عمیقتری دارد؛ اول اینکه مطمئن نیستم بتوانیم برای نوشتن نویسندههای مختلف در زمانهای گوناگون سنی واحد قائل بشویم. همانطور که نمیتوانم به ضرس قاطع بگویم نویسنده آثار مهمش را قبل یا بعد چهلسالگی خلق میکند. این پاسخها نیازمند کاوش در جهان است. اینکه ببینیم با چه چیز سر و کار داریم و در جهان چه گذشته است؟ نویسندهها و آثارشان را در کشورهای دیگر بررسی کنیم و ببینیم آیا بیشتر آنها مهمترین آثارشان را بعد از چهلسالگی نوشتهاند؟ جان کلامم این است: به جای آسیبشناسی تجربی سراغ آسیبشناسی نظری برویم. ما به جای نمونههای فهرستوار، به نظریه نیاز داریم.»
اشارهی دقیقش به تاکید بر «رمان» به جای «نثر» در مقالهی گلشیری، شکستهنفسی ابتدای صحبتمان را لو میدهد. فکر میکنم با تمام آنچه در آن ترم سه ماهه از او یاد گرفتهام، باید میتوانستم پیشبینی کنم هیچ پیشفرضی را بهسادگی نمیپذیرد. ادامه میدهد:
«گلشیری خود از نویسندههایی بود که تا آخر ادامه داد. کسان دیگری هم بودند. یکی که امروز در خاطرم مانده، خسرو حمزوی است که رمان «شهری که زیر درخت سدر مرد» را در هفتادسالگیاش نوشت. نباید فراموش کنیم که همیشه در صد سال، کمتر از انگشتهای یک دست نویسندهی بزرگ داریم. نویسندههای کمی هستند که تاریخ ادبیات را مینویسند. در مورد بیشتر نویسندهها این تاریخ ادبیات است که با سخاوت جایی به آنها میدهد و دربارهشان چیزی مینویسد. باید واقعبین باشیم و انتظار نداشته باشیم همهی نویسندهها در طول زیستشان آثار بزرگ خلق کنند. بهطور کلی معتقدم در هنر و ادبیات، گذشتگان سهم آیندگان را خوردهاند و چیز زیادی برای ما باقی نمانده است.»
سوال بعدیام را به واسطهی معضلهایی که گلشیری از آنها نام برد، طرح میکنم، میخواهم ببینم اساسا به «توقف در مرحلهی انقلاب مشروطه»، «فقدان تداوم فرهنگی» و… اعتقاد دارد؟ از موضع انتقادیاش کوتاه نمیآید. آرام و بیهیچ هیجانی علل را یکییکی برمیشمارد و میگوید:
«در مورد علتهایی که ذکر کردید، مثلا «توقف در مرحلهی انقلاب مشروطه» فکر نمیکنم جامعیتی در میان باشد. در کارهای احمد محمود و علیاشرف درویشیان دغدغههای مشروطیت را میبینیم اما خود گلشیری در این مرحله متوقف نشد. یا شمیم بهار و بهمن فرسی و بسیاری دیگر از این مرحله فاصله گرفته بودند.»
میگویم مهاجرت چطور؟ یا آنچه از آن به عنوان کوچهای اضطراری نام میبرد؟:
«کوچهای اضطراری و اجباری یعنی ادبیات تبعید. برایم عجیب است که گلشیری این دلیل را در مقالهای که در سال ۱۳۵۶ منتشر شده، ذکر کرده است. ادبیات ما، بعد از انقلاب با سیل عظیم مهاجرتها مواجه شد. بسیاری از مردم در سن بالای چهل سال تازه به نوشتن روی آوردند. همین اتفاق در نقاشی هم افتاد و به نظرم قضیه در این بخش به کلی متفاوت شده است.»
قبل از اینکه سوال بعدی را بپرسم ادامه میدهد:
«البته اینکه نویسنده نمیتواند از نوشتن ارتزاق کند یکی از دلایل متفنن بودن است و هنوز پابرجاست. از طرفی سانسور هنوز آسیب ادبیات و فرهنگ ماست. متاسفانه فرهنگ ما، فرهنگی بدون دیالوگ است. همین عامل «عدم تداوم جریانهای فرهنگی» را هم تقویت میکند. بیدیالوگی باعث شده است نویسندهها از صفر شروع کنند و ما نویسندهای نداریم که روی دوش نویسندههای همعصرش سوار شده باشد. برای مثال هنوز نویسندهای نداریم که از گلشیری گذشته باشد. دوست دارم در اینجا کمی به جای نثر از زبان بگویم. معتقدم برای پویایی باید تاکید را روی زبان بگذاریم. وقتی از احمد محمود سخن میگوییم از زبانی آمیخته با زندگی زیسته حرف میزنیم اما گلشیری منتزع از زبان زیسته است. برای او قصه یا خط داستانی مهم نیست و پرسش این نیست که چه خواهد شد. در داستانهای گلشیری خواندن داستان در لحظه مهم است وگرنه همهچیز از دست میرود. باید ببینیم زبان گلشیری نسبت به زبان درویشیان، محمود دولتآبادی و دیگران چه تغییری کرده است تا بتوانیم جلوتر برویم.»
در آخر و برای جمعبندی میگویم، پس به عقیدهی شما برای پیشفرض گرفتن مفهوم جوانمرگی نیازمندیم بدانیم در چهان چه میگذرد. باید واقف باشیم ظهور نویسندههای بزرگ امری هر روزی نیست و از همهی اینها مهمترباید جای بحثهای تجربی به سمت بحثهای نظری پیش برویم. درست است؟ از اصرارش بر نقش زبان کوتاه نمیآید. با سماجت خاصی میگوید:
«بیفزاییم در هیچ یک از رشتههای علوم انسانی به اندازهی هنر و ادبیات تحول چشمگیری اتفاق نیفتاده است و آن رشتهها مثل هنر و ادبیات بومی نشدهاند تا نویسنده از منابع دیگری همچون تاریخ، جامعهشناسی و… تاثیر پذیرد و زبان خود را ارتقا دهد.»
*
ادبیات جدی نیاز به تربیت خواننده دارد
قرار است با نویسندهی «اسفار کاتبان»، «ابوتراب خسروی» متولد ۱۳۳۵، ساکنِ شیراز گفتگو کنم. صدایش مهربان است اما خستگیاش را پنهان نمیکند. یاد محمد بهارلو میافتم که وقتی برای گفتوگو با او تماس گرفته بودم، گفت تمرکز ندارد و این حرفها را بگذاریم برای بعدها که نوبتشان برسد. بعدها که این مصیبتها از سرمان کم شده باشد و بتوانیم به مفاهیمی اینچنین بپردازیم. از خسروی هم که از جوانمرگی میپرسم، میگوید:
«چندان به مفهوم جوانمرگی آنطور که گفتهاند و رایج است، قائل نیستم. بیش از همهی اینها معتقدم باید به شرایط اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه نگاه کنیم. ما باید بپذیریم در جامعهای زندگی میکنیم که ادبیاتِ حرفهای ندارد؛ یعنی نویسنده نمیتواند از راهِ نوشتن ارتزاق کند. برای فروش کتابش تضمینی نیست. نویسنده نمیتواند امیدوار باشد از طریق کتابش امرار معاش کند. ناگزیر کار دیگری میگیرد و ادبیات جدی به محاق میرود.»
میگویم پس شما به نوعی متفنن بودن را آسیب ادبیات ما میدانید؟ و میشنوم:
«خیر، اصلیترین دلیلش این است که سیستم آموزشی ما قصد تربیت خواننده ندارد و مدیران فرهنگیمان در مورد ادبیات دچار سوءتفاهم هستند. همینهاست که نه در مدرسه و نه در دانشگاه به فکر آموزش صحیح دانشآموزان و دانشجوها نیستند و در نتیجه جامعهای کتابخوان نیستیم و تیراژ کتابهایمان پایین است.»
میپرسم فکر میکنید ریشهی این همه بیاعتنایی به ادبیات چیست؟:
«ریشه را باید در مدیران فرهنگی جُست. مدیرانی که ادبیات معاصر را مذموم میدانند و نسبت به نویسندههای مهم ما بدبین هستند. کافیست ببینیم در سالی که گذشت تا چه حد تبلیغات سوء علیه صادق هدایت انجام شد؛ علیه ساعدی و گلشیری و شاملو و دیگران هم همینطور. ما هنوز در مدرسهها و دانشکدههای ادبیات نبش قبر میکنیم و تمام تأکیدمان روی متون کلاسیک است. این رویکرد غلطیست. باید سراغ ادبیاتی برویم که با زمان حال و انسان امروزی سر و کار دارد. باید دغدغههای این روزگار را بنویسیم، اما سیستم آموزشی ما به کلی به این قضیه بیاعتناست.»
تند تند حرف میزند و خش صدایش بیانگر اعتراضش است. سراغ سوال دوم میروم. میگویم با این حساب راهکار شما برای بهبود اوضاع، تغییر سیستم آموزشیست؟:
«بله، سیستم آموزشی باید تغییر کند. در جوامع دیگر برای تربیت خواننده وقت، هزینه و انرژی گذاشته میشود. برای معرفی ادبیات داستانی زحمت میکشند و همین است که تیراژ کتاب بالاست. میبینیم که امروزه در دنیا رمان بیشترین مخاطب را دارد چرا که رمان با دغدغههای انسان مدرن گره خورده است. تا زمانی که ما سنگ ادبیات کلاسیکمان را به سینه بزنیم، به ادبیات داستانیمان بیاعتنا باشیم و برایش مخاطب تربیت نکنیم، مشکلی حل نمیشود.»
*
سانسور مهمترین مسئلهی زمانهی ماست
«علی شروقی» را با آخرین رمانش، «معجون مکانیک» شناختم، میدانستم متولد ۱۳۵۸ است، زبان و ادبیات فارسی خوانده و نویسنده و روزنامهنگار پُرکاریست. حالا میدانم بسیار منظم و حرفهای هم هست. نه تماسی را بیپاسخ میگذارد و نه بدقولی میکند. ترجیح میدهد گفتوگویمان مکتوب باشد.
در سوال اولی که برایش نوشتم، خواستم نظر کلیاش را دربارهی سخنرانی گلشیری بگوید و اینطور پاسخ داد:
«خب حالا دیگر میتوان گفت «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» به یکی از مقالههای کلاسیکِ ادبیات ما تبدیل شده. به گمانم آن سخنرانی با توجه به حالوهوای حاکم بر آن روزگار و اینکه بحث تعهد اجتماعی در هنر خیلی داغ بوده، سخنرانی هوشمندانهای است از این لحاظ که در آن از کلیگویی و شعار دادن خبری نیست و دغدغه ادبیات و تعهد به آفرینش ادبی و هنری در بحث گلشیری دست بالا را دارد، اگرچه با کمی احتیاط که اقتضای جوّ غالب روشنفکری است. گلشیری بههرحال در این سخنرانی یکسره منفک از حالوهوای انقلابی زمانهاش نیست و میبینیم که به خصوص در مواجهه با نویسندگان به اصطلاح متعهد دستبهعصا حرکت میکند تا مبادا هواداران و سردمداران هنر و ادبیات متعهد برنجند، در حالی که مثلا به جمالزاده و گلستان و چوبک و حتی بهرام صادقی محکمتر میتازد و به خصوص دستاوردهای گلستان و چوبک را زیاده از حد دستکم میگیرد. قصههای خوب گلستان بیش از آن است که گلشیری در آن سخنرانی گویی با نوعی اکراه از آنها نام میبرد و «سنگ صبور» چوبک نیز بسیار فراتر از آن است که در چند جمله نسخهاش را بپیچیم، آنگونه که گلشیری پیچیده و تکلیف چوبک را کلا یکسره کرده است. در عوض میبینیم که مثلا آلاحمد را نویسندهای میداند که هنگام مرگ در اوج استادی و پختگی بوده است.»
دلیل این رویکرد گلشیری در آن مقاله را میپرسم و اینطور ادامه میدهد:
«اینها همه نشانهی تأثیر آن حالوهوایی است که در آن رویکرد انقلابی و تعهد اجتماعی و سیاسی در هنر دست بالا را دارد. حال و هوایی که تحتتأثیر آن، آلاحمد در صدر جای دارد و گلستان و چوبک در ذیل قرار گرفتهاند و در دستهی طردشدگان از اردوگاه روشنفکری. البته گلشیری هوشمندتر از آن است که کاملا ناخودآگاه و ناخواسته تحت تأثیر آن حالوهوا بوده باشد. به گمانم بیشتر یکجور احتیاط آگاهانه است در آن جَو تا بتواند حرف اصلیترش را راحتتر بزند و یک نکتهی دیگر هم البته هست: گلشیری در آن سخنرانی در مورد رئالیستهایی مثل علیمحمد افغانی و بزرگ علوی بیشتر جانب انصاف را نگه میدارد و دستاوردهایشان را دقیقتر و با حوصلهای بیشتر میبیند و بیان میکند اما به نویسندگانی مثل گلستان و چوبک که میرسد، بیرحمتر میشود. یعنی نویسندگانی که سبکشان را از جنبههایی میتوان نزدیکتر به گلشیری دانست. آیا اینجا به تعبیر هارولد بلوم پای «اضطرابِ تأثیر» در میان است؟ این میتواند موضوع بحثی مفصل و مجزا باشد که اینجا مجالش نیست. بههرحال گلشیری بعدها ادبیات متعهد مرسوم از جنس رئالیسم سوسیالیستی را خیلی جدی نقد میکند و من فکر میکنم دستبهعصا بودنش در مقالهی جوانمرگی… را باید بیشتر به حساب نوعی استراتژی مقطعی گذاشت چون در همان دوره هم میشود تشخیص داد که در جبههی به اصطلاح «ملتزمین» نبوده است.»
نظر شروقی را دربارهی کلیتی بهنام جوانمرگی میپرسم، مینویسد:
«اما در مورد خود بحث جوانمرگی؛ تلخ است اینکه درست وقتی گلشیری از جوانمرگی سخن میگوید، ادبیات معاصر ما در آستانهی مرگی بزرگتر است و درواقع در آستانهی آنچه من آن را «فراموشی بزرگ طراحیشده» مینامم. از این روست که امروزه با وجهی پیشگویانه در مقالهی جوانمرگی… مواجه میشویم؛ گویی آنچه گلشیری از آن سخن میگوید هنوز تمام و کمال اتفاق نیفتاده و تازه در آینده قرار است با ابعادی وسیعتر از مرگ ادبیات مواجه شویم که این جوانمرگی را هم به شکلهای گوناگون تشدید خواهد کرد. پس جوانمرگی همچنان برقرار است و عمده دلایل آن هم بیشوکم شاید بشود گفت همچنان و با شدّت و حدّتی بیش از گذشته همان دلایل است که گلشیری گفته و البته شاید بتوان دلایلی دیگر را هم به آن دلایل اضافه کرد یا مثلا دلایلی را پررنگتر کرد، اما در کلیت میشود گفت که جوانمرگی همچنان به انحاء مختلف برقرار است چون عمده دلایل آن از بین نرفته: سانسور هست؛ شدیدتر از گذشته، کوچ اجباری و اضطراری هست؛ به مراتب بیش از گذشته، فقدان تداوم فرهنگی هم که اصلا به گمان من یک برنامهی طراحیشده است؛ یعنی همان «فراموشی بزرگ»، یعنی دشواری دسترسی به راههای رفته در ادبیات معاصر ما به دلیل سانسور و در دسترس نبودن بسیاری از آثار مهم نویسندگان معاصر. مسئلهی ترجمهای فکر کردن و نوشتن و فقدان تفکر غیر تقلیدی را هم که امروزه داریم، یعنی همچنان مصرفکنندهی نظریههای غربی هستیم و مصرفکنندهی صِرفِ آنچه از آن طرف میآید. راستش امروزه دیگر چه بسا بتوان گفت بحث جوانمرگی نیست بلکه فراتر از آن، بحثِ مرگ ادبیات در معنای تقریبا مطلق کلمه است؛ بحثِ به حیطهی فراموشی کشاندن چیزی به نام ادبیات و در کُل فرهنگ است با تمام ابعاد متنوع آن، بنا به سیاستهایی آشکار و پنهان.»
بهعنوان آخرین سوال، از نویسندهی رمان «مکافات»، میپرسم آیا راهکاری برای برونرفت از این وضعیت سراغ دارد؟:
«در شرایط فعلی راهحلّی واقعا عملی نمیتوانم بدهم، چون حلّ این معضل منوط به حلّ انواع و اقسام معضلات دیگر است و تغییراتی ساختاری در همهی عرصهها. نیاز به تغییر جدّی در بنیانهای فکری هست چرا که مثلا بهطور مشخّص در مورد قصهنویسی بسیاری از ما هنوز در حالوهوای ذهنی عصر پیشارُمان به سر میبریم و جوّ مسلّط نیز این را تشدید کرده است. اگر واقعا بخواهیم بر جوانمرگی غلبه کنیم باید بتوانیم خیلی چیزهایی را که زندگی ما را از جنبههای گوناگون فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی و… فلج کرده به صورت بنیادین تغییر دهیم و این منوط به عوامل مختلفی است و سادهلوحانه است اگر بدون توجّه به پیچیدگیهای قضیه نسخهای سرراست بپیچیم و خیال کنیم عمل به آن آسان است و از روی این نسخه میشود مثلا بر جوانمرگی غلبه کرد.»
پای غائلهی کرونا و گرفتاریِ جمعیِمان را وسط میکشد و اینطور ادامه میدهد:
«عجالتا همانطور که برای غلبه بر کرونا چارهای جز راهکارهای فردی نداریم و تازه آن هم با امّا و اگر و چه بسا در مواردی در نهایت بینتیجه، در مورد ادبیات هم صرفا به راهکارها و مقاومتهای فردی باید تکیه کنیم. راهکارها و مقاومتهایی در حدّ و حدود چاردیواریهای فردی یا جمعهای خیلی کوچکمان. اینکه تا جای ممکن فضا و شرایطی برای کار مداوم فراهم کنیم و سعی کنیم قدّ خودمان را بلندتر و بلندتر کنیم، به زمانه باج ندهیم و مقهور آن نشویم، تعریف و تمجیدها و جایزهها قدّمان را محدود به سقف معیارهای تحسینکنندگانمان نکند و نیز شهرت و تحسینی که زودهنگام نصیب بعضی از ما میشود در همان گامهای نخستین متوقفمان نکند که این نیز خود یکی از علّتهای جوانمرگی در روزگار ماست که از آن غافل نباید بود. امّا راهکارهای فردی به جای خود، با معضل سانسور چه میتوان کرد که بسیاری از معضلهای دیگر به نحوی با آن مرتبط است اگر سانسور را در پرسپکتیوی تاریخی بگذاریم و آن را با وجوه گوناگونش ببینیم. سانسور مهمترین مسئلهی زمانهی ماست.»
*
نویسنده بیجهانبینی، بدون آبشخور مگر تا کجا دوام خواهد آورد؟
«نرگس مساوات»، دبیر تحریریهی نشر ثالث، را از پیش میشناسم، رمانِ «خاک زوهر»اش را خواندهام و تسلطش بر نثر فارسی را تحسین کردهام. چند جلسهای هم در کلاس عزیزی همکلاس بودیم. نمیدانم متولد چه سالیست. در اینترنت هم پیدا نمیکنم. از خودش میپرسم و میفهمم متولد ۱۳۶۱ است، دانشآموختهی ادبیات فارسی و زبانهای باستانی. مشتاقم با او گفتوگو کنم و نظر یک نویسندهی همنسلم را دربارهی جوانمرگی بدانم. ترجیحِ مساوات هم مانند شروقی، بر گفتوگوی مکتوب است. ابتدا نظرش را دربارهی سخنرانی گلشیری جویا میشوم و میگوید:
«سخنرانی گلشیری در شب ششم شبهای گوته سویههای گوناگونی دارد، آنچه گلشیری بهعنوان دلایل جوانمرگی داستاننویسِ فارسی برمیشمارد همگی دلایل قابل تعمقی هستند. و بله، قابل تعمیم به روزگار ما. حالا این اسف بردن بر اینکه چهل سال پس از این سخنرانی این تسری وجود دارد، البته مایهی تاسف است، اما خب این توقف و حتا تنزل در بسیاری امور دیگر هم دیده میشود.»
در جوابِ سوال دومم که پرسیده بودم آیا دلایل گلشیری را در زمانهی ما معتبر میداند، مینویسد:
«ما طی این سالها انقلاب، جنگ و تحولات سیاسی مهمی را از سر گذراندهایم اما اینها چقدر در ادبیات ما بازتاب داشتهاند؟ نسل پس از انقلاب چقدر در ادامهی فضای فرهنگی قبل از خود حرکت کردهاند؟ چقدر وامدار ادبیات پیش از خود بودهاند و چه چیزی قرار است به میراث بگذارند؟ اوضاع ممیزی در بهترین حالت کماکان همان است که بود. تفننی بودن ادبیات برای برخی هیچ چیز تازهای نیست و هیچ بر این گمان نیستم که مختص ایران باشد. محفلیبودنش هم خوب یا بد همیشه بوده است، یادمان نرود ما تمدن باشکوهی داشتهایم که کشاورززاده را کشاورز و پیشهورزاده را پیشهور و دبیرزاده را دبیر و شاهزاده را شاه میداند و هیچ هم بر سر این شوخی ندارد. مملکتی که هنوز کسانی در آن خود را سلطنتطلب میخوانند، و شماری هم که گرچه علیه این تفکر هستند اما رفتارشان ادامهی همان تفکر است، مگر چقدر میتواند فرق کرده باشد. کوچ نویسندگان و پرت افتادگیای که در پی آن گرفتارش میشوند، هم که البته گمان نمیکنم هیچ دورهای به قدر امروز شایع بوده باشد و از همان دوران مشروطه حتا امر تازهای نیست. فترت ترجمه هم از آن بلاهایی است که مقصرش را بیشتر بنگاه های نشر کتاب میدانم تا هر چیز دیگر. حالا بیش از یک دهه است که ناشران و ناگزیر از پی آن اغلب مترجمان یکسره تن دادهاند به سلیقهی عام. همین است که بازار پر شده از کتابهای زرد آمریکایی و بستسلرهای دوزاری.»
مساوات دلیل دیگری هم برای تداوم جوانمرگی دارد:
«این اوضاع امروز ماست. ظاهرا در، بر همان پاشنه میچرخد، ولی یک تفاوت بزرگ را نباید از نظر دور داشت؛ رضا براهنی در شعر اسماعیل میگوید «زجر روانم بود که مرا شطحخوان کرد»، این همان حلقهی گمشدهی نسل امروز نویسندگان ما با نسل قبل است. من از استثناها حرف نمیزنم. مقصودم جریان غالب داستاننویسی است. پسندمان باشد یا نه ساعدی در داستانهایش سویههای فکری کاملا مشخص داشت، چوبک هم همینطور، هدایت، گلشیری، دانشور، دولت آبادی، براهنی، باز هم همینطور. میتوان با خوانش مجموع کارهای این نویسندگان، نظام فکری آنها را کاملا پیش چشم آورد. میشود فهمید کجا و چه وقت اعتقادی در آنها پا گرفته و کِی سست شده و کِی انگشت حسرت به دندان گزیدهاند و کِی امیدی به جد در دلشان جوانه زده است. اما آیا امروز هم اوضاع بر این قرار است؟ چرا چند اثر از یک نویسنده را میخوانیم و جهان داستانش، نظام فکریاش را پیدا نمیکنیم؟ از این سادهتر مختصات سبکی نویسنده را پیدا نمیکنیم حتی. جغرافیای اثرش، آدمهایش، زمانهاش. نویسندگان ما چقدر فرزند زمانهی خویشتند؟ مخاطبشان کیست؟ خبر دارند کجای این جهان ایستادهاند؟ پایشان روی کدام زمین است؟ اصلا این چیزها چقدر برایشان دغدغه است؟»
او در ادامه پُلی میزند بین این جوانمرگیها و جبری که بر نویسنده تحمیل میشود و سخت نیست ببینیم که راهکار را در ثبات سیاسی میبیند:
«اما سویهی دیگر سخنان گلشیری نامهایی است که بیرحمانه به آنها میتازد و کاغذ سیاهکن میخواندشان که به گمان من نباید چندان جدیاش گرفت. قرار نیست نویسنده پیدرپی شاهکار بیافریند. مهمتر از آن تداوم کار نویسنده و حرفهای بودن او در امر نوشتن است. نویسنده مگر بدون درک فضای زیستبومش چه میتواند بنویسد و در سرزمینی که هر روزش آماج بلایا و مصیبتها و ماجراهاست مگر برای نویسنده فرصتی میماند برای آنکه بگذارد هیجان هر روز اندکی در او فروبنشیند و او راوی روایتی تازه در آن بستر شود. جهانش از جهان بیرون عقب میماند و لاجرم گاه دچار شتابزدگی میشود و گاه عقب میماند. بسیاری از کسانی که گلشیری از آنها نام میبرد دست و پا بستهی این شرایط بودهاند. امروز هم برای نویسندهای که خود را برکنار از زمانهاش نمیبیند، اوضاع از همین قرار است. تصور کنید نویسندهای پیش از آبان ۹۸ در حال نوشتن رمانی بوده است، حالا امروز در فروردین ۹۹، بعد از تمام آنچه در این ماهها از سر گذراندهایم و میگذرانیم و چشمانداز روشنی هم ندارد، به نظرتان همان آدم است؟ میتواند دست آدمهای قصهاش را به همان سیاق پیش بگیرد و قصهاش را بنویسد؟ به فرض که بنویسد، چنگی به دل مخاطبش خواهد زد؟ منظورم پرداختن به مسایل روز نیست، منظورم دقیقا جهانبینی است و فرصت عمیق شدن و بررسی وجوه گوناگون زمانه. همان هشت سال دولت اصلاحات را در نظر بگیرید که مملکت قدری فرصت ایستادن و تنفس یافت، در همان مجال اندک مگر کم شاهد رشد ادبیات داستانی بودیم؟ این نقد من است به سخنان گلشیری، اما باقی سخنانش را البته روی چشم میگذارم. و اینجاست که میرسیم به آن جوانمرگی که گلشیری میگفت و البته که امروز هم هست اما با دلایلی متفاوت از آن سالها. نویسنده بیجهانبینی، بدون آبشخور مگر تا کجا دوام خواهد آورد؟ گیرم یکی دو اثر هم نوشت، موفق هم بود، اما آیا می تواند ادامه دهد؟ و اگر ادامه داد اثری درخور بیافریند؟».
نظرات: بدون پاسخ