دربارهی «اگر به خودم برگردم»، نوشته والریا لوئیزلی، ترجمهی کیوان سررشته، نشر اطراف
یکم
همه ما، مایی که در شهر زندگی میکنیم، بیشک تجربهی گردش در شهر، در اماکنِ شهری را داریم، تجربهی دیدن، شنیدن و حتی بوییدن. ما شهر را در این چشمگرداندنها میشناسیم و این یعنی، پرسهزدن در شهر، پرسه در فضای شهری، با تمامِ اجزایش. پرسهزدن در شهر، خواندنِ شهر است، اگر این ایده را قبول کنیم، میتوانیم با چشمِ گشوده و ذهن خلاق به شهر نگاه کنیم، آن چیزهایی که وجود دارد را ببینیم و فهم کنیم. فهمِ شهر، فهمِ محیطِ زیست ماست، محیطی که در آن عمرْ میگذرانیم.
دوم
در طولِ سالهای اخیر، در ایران، بهویژه در مجلات بسیاری از نویسندگان و جستارنویسانِ جوان، تلاش کردند تا شهر را –و اغلب تهران را- مورد خوانشِ قرار بدهند، بهتعبیری شهر را بخوانند، اما اغلبِ این تلاشها –از استثنا بگذریم- چندان موفق نبودند، شهر در بستر این روایتها خوانده نشد، بعضا فقط موردِ توصیف قرار گرفت، تکههایی از شهر، شرح داده شد، همانطوری که بود و میشد دید، یعنی هر کسی میتوانست ببیند، چرا؟ یک دلیلش شاید این است که ما پرسهزن نداریم، یا به عبارتِ بهتر، تفکرِ پرسهزنی نداریم، چون شخصِ پرسهزن بدونِ تفکر پرسهزنی معنا پیدا نمیکند، صرفا یک شهرگرد است، و پرسهزن با شهرگرد تفاوتهای فاحشی دارد، پرسهزن شهر را با جزئیاتش، با تکههای مغفول ماندهاش میخواند، اما برای شهرگرد، گشتن و گردیدن در شهر، صرفا تماشاست.
سوم
اگر به خودم برگردم، با زیرعنوانِ ده جستار دربارهی پرسه در شهر، همانطور که از نامش برمیآید، مجموعهای از پرسههای شهریِ والریا لوئیزلی –نویسندهی مکزیکی- است. اهمیتِ کتاب در چیست؟ با یکبار خواندنِ متن کتاب، یک نکتهی مهم، توجه را جلب میکند، نکتهای بسیار حائز اهمیت؛ لوئیزلی جامعالاطرافیِ حیرتانگیزی دارد، او قادر است تا خواندههایش را –که کم هم نیستند، از فلسفه تا ادبیات را دربرمیگیرند- درست و بهجا، به کار بگیرد، وقتی به شهری میرود، یا به مکانِ تاریخی میرسد، داشتههای ذهنیاش را احضار میکند و با خصلتِ آن شهر یا مکان پیوند میدهد. کتابِ لوئیزلی در وهلهی اول و با توجه بهعنوانش این انتظار را بهوجود میآورد که ما با جستارهایی دربارهی پرسه در شهرها روبهرو باشیم، پرسههایی در ارکانِ اصلی یک یا چند شهر. اما نویسنده تواناییاش را با رخ میکشد، از راه دیگری وارد میشود و پرسهزنی را به تماشا و حتی جستارنویسی دربارهی شهر محدود نمیکند. اوْ شهرها را با امکانات و محدودیتهاشان، با ساکنان و عاداتشان میبینید و مینویسد، وقتی از شهر حرف میزند، قبرستان را میبیند، پارک را و… . اما هنرش را در الصاق ایدههای انضمامی به شهر به نمایش میگذارد. مثلا در جستارِ دوم –پرواز به خانه- نقشههای هوایی و محدودیتشان در دیدنِ ساختار شهر را بهانه میکند. این متن، جُستاری در نتوانستن است، شهری که تن به نوشتهشدن نمیدهد، مکزیکوسیتی، شهرِ خود نویسنده که از نظرِ او بیریخت است و هیچجوره نمیتوان آن را خواند. در جستارِ سوم –مانیفست دوچرخه- مسئلهی دوچرخهسواری در شهر و امکاناتی که این کار در اختیار پرسهزن میگذارد را بررسی میکند. او دوچرخهسواری را با امرِ نوشتن در قیاس قرار میدهد و رهایی ذهن را در هر دو کار، یکی میداند. در جستار ششم –شهرهای پُرلکنت- نویسنده مسئلهی زبان و شهر را پیش میکشد و قرابت یا درواقع، همزمانی و یکسانی این دو پدیده را بررسی میکند، او زبان را در دلِ شهر معنا میدهد، زبانی که گاهی در شهرها و آدمها دچار لکنت میشود، ایدهی همسانسازیِ زبان و شهر، ایدهای قدیمیست و اساسا با ظهور مدرنیته، بسیاری از فلاسفه تلاش کردند این پیوند را برقرار کند، اما ایدهی مختصر و مفیدِ لوئیزلی، در یک جستارِ کوتاه، درخشان است. او مینویسد: «ویتگنشتاین زبان را شهری بزرگ میدید همیشه درحال ساختوساز. برایش زبان هم، مثل شهر، محلههایی مدرن، فضاهایی درحال بازسازی و مناطقی تاریخی داشت. پل داشت، زیرگذر داشت، پیادهراه داشت، آسمانخراش داشت، خیابان و کوچههای باریک و ساکت داشت. استعارهی ویتگنشتاین وسوسهبرانگیز است: ولی از اینجایی که من نشستهام همهچیز خیلی فرق دارد. اینجا زبان و شهر آستانهای هستند که من در آن انتظار زلزلهی بعدی را میکشم. به کارگران بیرون گوش میدهم: حالا چی کار کنیم؟ حالا کل دیوار را خراب میکنیم؛ از اینجا تا اینجا./ خب تکههایش را کجا بگذاریم؟/ فعلا همینجا تلنبارشان میکنیم.»(ص۸۳). در جستار هفتم –رلینگو: نقشهنگاری فضاهای خالی- نویسنده حتی از فقدانِ شهر هم ایده میسازد، او زمینهای خالی و ساختمانهای مخروبه را هم دستمایهی جستارنویسیاش دربارهی شهر قرار میدهد و فقدانها را روایت میکند: «فضاها به همان طریقی از گذر زمان جان بهدر میبرند که آدم از مرگش: پیوند خاطره با تخیلی که اطرافش ساخته میشود. تا وقتی هنوز فکرشان را میکنیم و درونشان تخیل میکنیم، تا وقتی به یادشان داریم و خودمان را آنجا به یاد داریم، همهتر از همه تا وقتی تخیلاتمان در آنجا را به یاد داریم، فضاها وجود خواهند داشت. رلینگو –یک خلا، یک غیاب- یکجور مخزن احتمالات است، جایی که تخیل میتواند تسخیرش کند و جنونهای خیالیمان در آن ساکن شود. شهرها به این زمینهای خالی نیاز دارند، به این شکافهای ساکتی که ذهن میتواند آزادانه در آنها پرسه بزند.» (ص۹۰).
چهارم
تفاوتِ پرسهزنی و بعد، جستارنویسیِ نویسندهای مانند والریا لوئیزلی با پرسهزنان و جستارنویسانِ ما، تقریبا در مسائلیست که در بندِ فوق به آنها اشاره شد، کافیست این کتابِ کمحجم -۱۳۱ صفحهای- را دست بگیرید و بخوانید تا تفاوتها را درک کنید. هوش، سوادِ چندجانبه و وسعت دیدِ حاصل از دو مسئلهی اول را اگر یکجا جمع کنید، حاصلش چنین جستارهای قابلتوجهی میشود، جستارهایی که درحد توصیف شهر باقی نمیمانند و به خواننده، ایدههایی برای پرسهزدن میدهند. ما برای پرسهزنی و جستارنویسی، نیاز به دقت و مطالعاتِ جامعالاطراف داریم.
نظرات: بدون پاسخ