ریشههای جستارنویسی: روم باستان
سِنِکا (۴پ.م – ۶۵م)
نام کامل او لویسوس آنائوس سِنِکا و ملقب به «سنکای پسر» بود. او اهل شهر کوردوبا در اسپانیا بود، ولی در روم باستان بزرگ شد، از فلاسفهی رواقی باستان و مشاور «نرو» امپراطور روم بود. آثار او شامل تراژدیهای هرکول، اودیپ و مِدِئا و چندین تراژدی دیگر، نامههایی به امپراطور در باب اهمیت عدالت در فرمانروایی و موضوعات دیگر، گفتگوها و جستارهاست. موضوع اصلی این جستارها چگونه زیستن در دنیایی وانفسا و نوعی فلسفهی کاربردی برای جامعهی روم آن زمان است، که بیانگر مسائل انتزاعی مهم جامعه مثل کوتاهی عمر بشر، آرامش ذهنی، خشم، ترحم، رضایت از زندگی، غم از دست دادن عزیزان و غیره است. جستار ذیل مانند دو جستار دیگر او، «در باب زندگی خصوصی» و «در باب آرامش خاطر»، به این پرسش میپردازد که چگونه میتوان بین زندگی پر مشغلهی سیاسی-اجتماعی و زندگی موقوف به اندیشه و فلسفه تعادل برقرار نمود.
**
هر قدر فکر میکنم نمیتوانم تصور کنم که سکوت برای فردی که میخواهد در خلوت خود مطالعه کند چقدر ضرورت دارد. من در این محیط هستم با کلی سروصدا. من در طبقهی بالای یک حمام عمومی زندگی میکنم. خودتان فکرش را بکنید چه خبر است؛ هر نوع صدای مزاحم را میشنوم. مثلاً صدای زور زدن افرادی که ورزش میکنند، وزنههای سنگین را بالا و پایین میبرند و جان میکنند یا به هر حال اینگونه وانمود میکنند که در حال جان کندناند. صدای خسخس نفسهایشان را هم (وقتی با بازدمی شدید هوای درون سینهشان را خالی میکنند) میشنوم. افراد تنبلتر غالباً در حال ماساژ گرفتن هستند؛ ماساژی ساده و کم هزینه. با این حال، من صدای فرود آمدن کف دست را روی شانههایشان میشنونم؛ صدای کف دست صاف و کف دست خمیده فرق دارد. همهی اینها به کنار، تصور کنید که یک بازیکن از راه برسد و نتیجهی بازی را جار بزند، اوضاع بدجوری قمر در عقرب میشود. صدای یک آدم دردسرساز را هم که جنگ و دعوا راه انداخته است به این معرکه اضافه کنید، همینطور صدای کسی که یک جیببر را گرفته و صدای کسی که از طنین آواز خودش در حمام مشعوف شده است و دست بردار نیست و صدای افرادی را که با شلپ شلوپ میپرند توی آب و ذوق میکنند. علاوه بر این صداهایی که کم و بیش بهصورت طبیعی از افراد سر میزند: توجه شما را به اپیلاسیونکار حمام جلب میکنم که دائماً برای این که ابراز وجود کند، کاری میکند که صدای جیغ بنفش مشتریهایش هر چه بیشتر هوا رود و تنها زمانی ساکت میشود که در حال مالیدن مومک به زیر بغل کسی است به امید اینکه مشتری یک عربدهی درست و حسابی سر دهد. باز هم تصور کنید: دستفروشی آن وسط داد میزند و نوشیدنی میفروشد، آن یکی سوسیس میفروشد و داد میزند، یکی دیگر دارد بلیت مهمانی میفروشد و داد میزند و همه آنهایی که صدایشان را انداختهاند روی سرشان و برای خواربارفروشیهای اطراف مشتری شکار میکنند، هر کدام محصولاتی را که به همراه دارند تبلیغ میکنند و صدای خاص خودشان را دارند.
شاید بگویید «عجب پوستکلفتی هستی تو! لابد گوشهایت سنگین است که با این همه جار و جنجال و صداهای نکره هنوز مغزت سالم است. پس چطور یک همهمهی سادهی صبح به خیر گفتنهای معمولیِ مردم به هم، پورفیری (Chrysippus of Soli، فیلسوف رواقی یونان باستان) را انقدر آزار میداد که سر به بیابان گذاشت؟» اعتراف میکنم که متوجه هیچیک از این صداها نمیشوم، همانطور که متوجه صدای امواج آب و آبشار نیز نمیشوم، با اینکه داستان مردمان نیل را بارها شنیدهام؛ مردمی که فقط به خاطر اینکه تاب تحمل صدای یک آبشار را نداشتند، تصمیم گرفتند پایتخت را تغییر دهند. به نظر من این صدای انسانهاست که توجه آدم را جلب میکند، نه سر و صدای محیط. سر و صدا فقط گوش آدم را پر میکند، ولی صدای حرف زدن مردم واقعاً توجه فرد را به خود معطوف میکند. نمونهای از سروصداهایی که اطراف من جریان دارد، ولی تمرکزم را به هم نمیزند صدای کالسکه و واگنهایی است که بهسرعت در این خیابان رفت و آمد میکنند، یا سروصدای نجاری که این دور و اطراف کار میکند، صدای درخت اره کردن یکی از همسایهها یا صدای کوک کردن ترومپت و فولوت آن یکی. صدای آن آبنما و صداهای ناهنجار ناگهانی در عوض موسیقی. برای من، همیشه، صداهای منقطع از صداهای پیوسته آزاردهندهتراند. تا به امروز، توانستهام خودم را در برابر همهی این صداها مثل سنگ مقاوم کنم، به طوری که حتی با صدای گوشخراش یک مباشر کشتی (که برای پاروزنهایش ریتم یک، دو، سه نگه میدارد) بهخوبی کنار میآیم. من ذهنم را وادار میکنم که به درون متمرکز شود و اجازه ندهد یک عامل بیرونی پریشانش کند. بگذار بیرون یک دیوانهخانه باشد، غمی نیست تا وقتی که در درون هیچ هیاهویی نباشد، تا وقتی که شخص در وضعیت اعتدال باشد و به روزی نیفتاده باشد که بین ترس و طلب یا بین خسّت و اسراف یکی را برتری دهد. اصلاً سکوت و آرامش بیرون چه فایدهای دارد اگر احساسات و عواطف درون به هم ریخته باشد؟
« سکوت لطیف شبانه
لالاییای است به گوش دنیا
تا به خواب رود.» [۱]
این جمله درست نیست. «سکوت لطیف» اتفاق نخواهد افتاد، مگر اینکه عقل و منطق، ذهنی را به آرامش رسانده باشد. شب، دلهرهها را بر نمیچیند بلکه آنها را نمایانتر میکند. تنها کاری که میکند این است که دلهره را به نوع دیگری از خودش تبدیل میکند زیرا حتی وقتی که در خواب هستیم، کابوسهایی میبینیم که به اندازهی حوادث بیداری فلاکتبارند. آرامش واقعی تنها زمانی حاصل میشود که نتیجهی پرورش سالم ذهن باشد. مردی را تصور کنید که برای این که خوابش ببرد باید سرتاسر قصرش سکوت مطلق حاکم باشد. بردهها و کنیزهایش (از ترس اینکه کوچکترین صدایی مزاحم او شود) نفسشان را در سینه حبس میکنند و آنهایی که نزدیک او میروند، پاورچین پاورچین قدم برمیدارند. معلوم است که این مرد مدام بی ابی میکند و از این رو به آن رو میشود، بیفایده سعی میکند از لابهلای این همه غر و لند و کجخلقی خواب دستنیافتنی را شکار کند و در نهایت گله میکند که سر و صدا مانع به خواب رفتنش شده؛ در حالی که اصلاً چیزی نشنیده است. فکر میکنید دلیلش چیست؟ درون او مثل مادهای که در حال تخمیر است، فاسد و جوشان است. باید درونش را آرام کند. قلیان ذهنیاش را باید مهارکند. این که بدن در حالت افقی یا درازکش قرار بگیرد، لزوماً به این معنی نیست که ذهن آرام شده است. استراحت کردن (در بعضی شرایط) به هیچ وجه نمیتواند آرامش خش واقع شود. ما به نوعی فعالیت روتین محرک ذهن در زندگیمان احتیاج داریم. احتیاج داریم که خودمان را به کاری درست و حسابی مشغول سازیم تا از چنگال چنین بطالت و خمودگی و نتیجهی آن، خودویرانگری، رها شویم.
فرماندههای ارتش، هنگامی که با بیانضباطی سربازهای زیر دستشان مواجه میشوند، کاری به دستشان میدهند تا انجام دهند، فعالیتی عَلَم میکنند که آنها را فعال و سرزنده نگه دارد. افرادی که مشغلهی فراوان دارند، وقت اضافی برای کاهلی و تنپروری ندارند. شکی نیست که اثرات مخرب تنبلی با فعالیت از بین میرود.
ما معمولاً اینگونه نشان میدهیم که علت کنارهگیریمان از اجتماع، انزجارمان از زندگی روزمره و نارضایتیمان از مقامی است که نالایق شخصیت و ناسازگار با روحیاتمان است. با این وجود، هر از گاهی، سر و کلهی هوس در همین گریزگاه نیز پیدا میشود ؛ در همین جایی که در وهلهی اول از شر دلهرهها و روزمرگیهای فراوان به آن پناه برده بودیم. علت این امر آن است که هوس هرگز از بین نرفته بوده، بلکه فقط خسته و مانده شده بوده یا در اثر شکستهای متوالی توی ذوقش خورده بوده است. همین امر در مورد زندگی بینهایت مرفه و بیبند و بار صادق است. گاهی فرد تصور میکند چنین زندگیای را کنار گذاشته است ولی تا اعلام میکند که وارد زندگی ساده و بیپیرایهای شده، وسوسه باز سر راهش سبز میشود و فرد را وادار میکند که در حین اجرای برنامهی قناعتش، بیفتد به دنبال لذتهایی که کنار گذاشته بود، ولی هرگز دلیل کنار گذاشتنشان را نفهمیده بود. شعلهی ارضای چنین میلی، هرقدر در درون تندتر باشد، فرد از آن ناآگاهتر است. زیرا این لذتها (وقتی که در ملأ عام باشند) شخص به شیوهی بسیار معتدلتری به آنها میپردازد، درست مثل بیماریها که تنها زمانی راه علاجشان پیدا میشود که آشکار و همهگیر شوند، نه وقتی که پنهان و در پستو بمانند. در مورد عشق به پول، عشق به قدرت و بسیاری از امراض دیگر که ذهن انسانها را به خود مشغول کردهاند نیز همینگونه است. شکی نیست که درست زمانی که به نظر میرسد عقب نشستهاند و علاج شدهاند در خطرناکترین وضعیت خود هستند. ما فقط وانمود میکنیم که از دنیا کنارهگیری کردهایم، در حالی که بههیچوجه اینطور نیست. زیرا اگر صادقانه عمل کنیم و عمیقاً گوشهنشینی اختیار کنیم و واقعاً از نمایشی که در سطح جریان دارد روی برگردانیم، همانطور که در ابتدا نیز گفتم، امکان ندارد چیزی بتواند تمرکز ما را بر هم زند. وقتی که فکرمان درست کار کند و استوار و ثابتقدم باشد، حتی اگر گروهی از انسانها و پرندهها (مثل یک گروه کُر)، درهم و برهم، بلند بلند آواز بخوانند، باز هم نمیتوانند به درون ذهن ما رخنه کنند.
کسی که اعصابش در مواجهه با صدای افراد یا سر و صداهای محیطی به هم بریزد، سستعنصر است و هنوز نتوانسته با کنترل درونش خود را از تأثیرعوامل بیرونی مصون سازد. در چنین فردی نوعی ناآرامی و بیقراری وجود دارد و نوعی ترس در وجود او ریشه دوانیده است؛ ترسی که هر فردی را بندهی اضطراب و نگرانی میکند، درست همانطور که ویرژیل بزرگ توصیف کرده است:
و من که هرگز نمیهراسیدم،
از نیزههای پرّان و صف سپاهیان یونان،
حال، با هر باد ملایم،
با هر صدا،
به وادی هراس میافتم:
دلهرهی درون،
هراس از روز وداع
با این همه یار و بار.[۲]
شخصیت ابتدای این شعر فرد خردمندیست که از پرواز نیزهها و اصابت سلاحهای جنگی در صفوف متراکم سپاهیان و حتی از صدای مهیب ویران شدن یک شهر ترسی به دل راه نمیدهد. شخصیت آخر، برعکس، هیچ فضیلت درونیای ندارد؛ از ترس از دست دادن مال و اموال خود از کوچکترین صدا میهراسد. هر صدای بلندی او را زمینگیر میکند، مبادا صدای فریاد دشمن باشد. کوچکترین حرکتی در حد مرگ میترساندش. همهی این خصوصیات از او یک بزدل بی دست و پا ساخته است. هر مرد «موفقی» را که در نظر بگیریم، با کولهباری که پشت سر گذاشته یا همچنان به دوش میکشد، تصویر مرد هراسان از «روز وداع با این همه یار و بار» در او نمایان است. تنها زمانی که فرد به جایی برسد که دیگر سر و صداهای اطراف را نشنود و با شنیدن صدای مردم نیز از کوره در نرود، میتوان اطمینان حاصل کرد که « لالایی سکوت» در او مؤثر واقع شده و به آرامش نهایی رسیده است.
شاید بگویید «همهی اینها قبول، ولی چرا این همه زحمت به خودمان بدهیم؟ چرا از همان اول از سر و صدا دوری نکنیم؟» من هم این را قبول دارم و به همین دلیل قصد دارم بهزودی نقل مکان کنم. فقط میخواستم خودم را آزمایش کنم و تمرینی کرده باشم. چرا باید بیش از زمانی که قصدش را کرده بودم خودم را عذاب دهم؟ حتی اولیس هم برای همسفرهایش آسانترین راه حل را انتخاب کرد تا از گزند سایرِنها در امان بمانند.
[۱]بخشی از ترجمه Varro Atacinus از کتاب Argonautica اثر آپولونیوس یونانی
Aeneid, II:۷۲۶-۹ Aeneid[۲] آنئاس توصیف میکند که در حالی که شهر Troy غارت میشود و او پدرش را به خارج از شهر حمل میکند و پسرش نیز به دنبالش است، چه حسی دارد.
*
(این متن پیش از این در مجلهی کتاب هفتهی خبر، زیر نظر سردبیران این سایت منتشر شده بود و حالا با اجازهی مدیر مسوول این مجله اینجا بازنشر میشود.)
نظرات: بدون پاسخ