سولماز شبانی، متولد ۱۳۶۱ در تهران، فارغالتحصیل نقاشی از دانشگاه هنر و معماری تهران مرکز و در حال حاضر تصویرگر و نویسنده است.
فعالیتش در حوزهی داستاننویسی، از سال ۱۳۹۲ با شرکت در کارگاههای داستاننویسی امید بلاغتی شروع شد و بعدها با نشستن در کلاسهای امیرحسن چهلتن، مهدی ربی و گاهی سر زدن به کلاسهای دیگر تا امروز ادامه پیدا کرد. در سال ۱۳۹۲ داستان کوتاهش با عنوان «هیچ چیز مثل قبل نمیشه» پنجمین داستان منتخب سالانهی ادبی بوشهر شد. در سال ۱۳۹۷ هم داستان کوتاه «یک انیماتور ساده و دوست داشتنی» در اولین دورهی داستان کوتاه جمالزاده جزو ده داستان برگزیده بود.
**
آیدا و شهاب میان ماهیهایی که با چشمهای بیحالت و گرد زل زده بودند به یک نقطه، میچرخیدند و با فروشندهها چانه میزدند. آیدا هنوز مطمئن نبود که باید ماهی سفید بخرد یا قزل. یکیدرمیان با انگشت اشارهاش بدن ماهیها را فشار میداد تا مطمئن شود گوشتشان هنوز سفت است. توی میدان ماهیفروشان جای پارک نبود و کیان مجبور شده بود، توی ماشین منتظر ما بنشیند. از دور میدیدمش که با بیحوصلگی مدام مجبور میشد ماشین را جابهجا کند تا یک نیسان رد شود یا ماشین دیگری از کوچههای تنگ اطراف میدان بیرون بیاید و به سمت خیابان اصلی برود. کلافه از بوی ماهیهای صیدشدهایی که با بوی باران قاطی میشد و سرم را درد میآورد؛ با یک دستم کیسهی سبزی پلو و سیر و با دست دیگرم چتر کج و کولهی سبزم را روی سرم نگه داشته بودم تا سر بیمو و تازه تیغ زدهام خیس آب نشود. پابهپا میکردم تا زودتر مراسم انتخاب ماهی آیدا تمام شود. شیرین خانه مانده بود تا استوریبُرد آخرین فریم را تمام کند. یک ساعتی میشد از خانه بیرون زده بودیم که زنگ زد و گفت کاری برایش پیش آمده. میرود و برای ناهار برمیگردد. تلفنش نگرانم کرد. چند بار پشت سر هم پرسیدم چیزی شده؟ خندید. روز تولدش بود و از صبح حالش خوش بود. زیر لب مدام آهنگی که نمیشناختم را با سوت میزد. گفت یکی از دوستانش آمده رویان. میرود او را ببیند و برای ناهار برمیگردد.
در خانه را که باز کردیم آب، آشپزخانه را گرفته بود و تازه داشت سرازیر میشد توی هال. کیکی که برای تولد شیرین خریده بودیم از دست آیدا که حسابی هول شده بود، افتاد و خامهاش پخش شد اطراف جعبه و روی فرش خرسکی که مادرم از مادرش به ارث برده بود و خیلی دوستش داشت. شهاب شروع کرد به غرغر کردن که به فنا رفتیم.
یادم افتاد به شیرین گفته بودم یادآوری کند زانویی زیر کابینت پوسیده و آب میدهد و باید همان روز اول که میرسیم عوضش کنیم. بابا بهم گفته بود خودش بار آخر فرصت نکرده عوضش کند و ممکن است آب ویلا را بگیرد.
کیان جستی زد و کاسهی استیل زیر سماور را برداشت و شروع کرد به جمع کردن آبهای جمعشدهی کف آشپزخانه. آیدا داد زد: «شهاب! به چی فکر میکنی؟ بیا سر فرش رو بگیر». کیان با ریتم منظم کاسه را میکشید کف زمین و آبها را جمع میکرد و خالی میکرد توی لگن قرمز گندهایی که از انباری برایش آورده بودم و بیوقفه لبهایش تکان میخوردند و چیزهایی میگفت که شنیده نمیشدند بهغیر از فحشهای کشدار و غلیظش که انگار از قصد بلندتر میگفت. شهاب و آیدا فرش خرسک را انداختند روی صندلی فلزی آشپزخانه جلوی شومینه تا خشک شود. آیدا گفت: «از بوی پشم خیسخورده متنفرم.» و لبهایش را چین داد.
کوسن گلداری که شیرین این سه روز وقتهایی که کار نمیکردیم میگذاشت زیر سرش و ولو میشد روی زمین را از میان رنگهای قرمزی که پس داده بود برداشتم و گذاشتمش کنار فرش خرسک نزدیک شومینه تا خشک شود.
پاچههای شلوارم را بالا زدم و جورابهای خیسِ آبم را از پایم درآوردم و آویزان کردمشان روی نردههای بالکن تا خشک شوند. کیان و شهاب لگن بزرگ پر از آب را کشانکشان تا توی حیاط آوردند و آبش را خالی کردند توی باغچه و لم دادند روی صندلیهای خیس توی حیاط. فلکهی آب را بستم و یاد شیرین و تلفن قبل از ظهرش افتادم. فکر کردم حتماً بعد از رفتن شیرین زانویی کنده شده. گفتم: «به شیرین زنگ بزنید ببینید کجاست و کی برمیگرده. من هم میرم سر شهرک لولهکش بیارم».
داشتم با تفاخر برای لولهکشی که تا حالا ندیده بودمش از فنی نبودنم تعریف میکردم تا بیدستوپا به نظر نیایم. میگفتم که هیچوقت آچار به دست نبودهام. حتی نمیتوانم پنچری ماشینم را بگیرم و همیشه مجبورم دنبال تأسیساتیها و تعمیرکارها بگردم. میخواستم کلکسیون شمارههایم از تعمیرکارها و تأسیساتیها را نشانش بدهم که شهاب زنگ زد. صدایش گرفته بود. همیشه وقتی عصبی میشد صدایش میگرفت و تکسرفههای کوچکی میکرد. بین چند تکسرفهایی که زد گفت: «سیا! مکبوک نیست».
صدای آیدا از دورتر آمد که میگفت: «فلش خروجیهامون هم نیست».
کیان داد زد: «بگو دوربین منم نیست».
پرسیدم: «شیرین برگشته؟». شهاب گفت: «آیدا زنگ زد بهش. انگار جایی بوده که نمیتونسته حرف بزنه».
گفتم: «خودم دوباره بهش زنگ میزنم».
روز آخر سفر کاریمان به دریاگل بود. کلید ویلا را با هزار جور قربان صدقه از مامان و بابا که عادت دارند تمام تعطیلیها را بروند آنجا، گرفتم. فکر میکردم با این سفر، هم میتوانم شیرین را سه روزی کنار خودم نگه دارم و هم بچهها را مجبورکنم کار کنند و پروژه را به شنبه برسانند. قرارم با خودم همین بود. چهار روز وقت داشتیم تا کار را برسانیم. شهاب و آیدا را با قول پاداش و مرخصی یک هفتهایی بعد از گرفتن پروژه راضی کرده بودم که عروسی دخترخالهی شهاب نروند و با ما بیایند دریاگل. شیرین اما مثل همیشه از اول گفته بود من هستم. وقتی تو جلسه گفته بودم بچهها وقتی نداریم و پروژه برایمان حیاتی است، فقط شیرین بود که با آن موهای مسی و فرفریاش یک لبخند کشدار حوالهام کرده بود که یعنی میفهمد و در جریان است. کیان گفته بود وقت تتو گرفته و اگر نرود تا چهار ماه دیگر طرف دوباره بهش وقت نمیدهد. از سر میزکنفرانس توپ تنیسی را که برای تمرکز کردن همیشه دستم میگرفتم و میکوبیدمش به درودیوار اتاقم را پرتاب کرده بودم سمتش. بسکتبالیست بود. همیشه به قدش حسودیام میشد. دلم میخواست حداقل ده سانت بلندتر از این باشم. کیان دستش را بلند کرد و با یک حرکت روی هوا توپ را گرفت.
شیرین بند باریک لباس زیرش را که همیشه قسمتی از آن کنار یقهاش پیدا بود، کشید زیر یقه اش و با خنده گفت: «کیان نگران نباش. تتوکار خوب میشناسم که کارت رو خیلی زود و تر و تمیز انجام میده». کیان بیسروصدا و تهدید راضی شد و قرار شد روز قبل از شروع تعطیلات راه بیفتیم.
کار رو به آخر بود و میخواستیم بساط جشن را برای شب راه بیندازیم و برای شیرین تولد بگیریم. راستش شاید یکی از دلایلی که بچهها را نگه داشته بودم، تولد شیرین هم بود. وگرنه کار عملاً تمام شده بود. یک بار گفته بود هیچوقت برایش تولد نگرفتهاند. این را همان روزهای اول که استخدامش کرده بودم گفت. صدایش کرده بودم بپرسم چرا جواب بچهها را توی گروه انیمیشنمان نمیدهد.
گوشی موبایلش را داد دستم و گفت: «ببین میتونی درستش کنی. تا تلگرام را باز میکنم یه پیغام مزخرف میده. آی او اسش آپدیت نمیشه».
تلگرامش را باز کردم و دیدم هیچ پیام و گروهی ندارد. فقط گروه بچههای انیمیشن خودمان بود که همان چند روز پیش که استخدامش کردم، عضوش کرده بودم.
تعجب کردم. گفتم «دست دوم خریدی؟».
آیفنش یک مدل قدیمی رنگی بود که چند جایی زدگی داشت. گفت: «نه قدیمیه. کادوی تولد چند سال پیش برای خودم گرفتم». رفت جلوی پنجرهی اتاق و پنجره را باز کرد. هوا تازه داشت سرد میشد. دستهایش را حلقه کرد دورش و بعد یک مشت ارزن از توی جیبش درآورد و ریخت لب پنجره. شنیده بودم از وقتی آمده مدام لب پنجرههای شرکت برای پرندهها ارزن میریزد. دفترمان درطبقهی پنجم یک ساختمان ده طبقه بود. صدای طبقهی پایینیها درآمده بود که فضلهی کبوترها میریزد روی شیشههایشان. ولی شیرین گوشش بدهکار نبود. دوباره آمد و کنار میزم ایستاد و با پایش ضربه زد به پایههای میز. یکی از ضربهها خورده بود به ساق پایم. ضربه شدتی نداشت که دردم بیایید. حتی خوشم آمده بود. ولی گفته بودم: «نزن». گفت: «میدونی هیچکس تا حالا بهم کادوی تولد نداده؟».
عادت داشت مصیبتهای زندگی یا اتفاقهای بدی که برایش میافتاد را با بیخیالی و بدون هیجان تعریف کند. برای اینکه حرف را عوض کنم، گفتم: «آخه انگار هیچ شمارهای نداری».
گوشی را از دستم کشید. رنگش آبی آسمانی بود. پاییز پارسال بود. یک سال و نیم پیش. آفتاب کمجانی افتاده بود روی میزم. خط آفتاب از کنار گلدان بنسای کوچک روی میزم رد شده بود. گلدان را جابهجا کرد و بردش زیر رگههای آفتاب. به گلدان خیره شد و گفت نور لازم داره. بعد انگار که تازه یادش بیاید کجاست دست سفیدش با ناخنهایی که همیشه از ته میگرفتشان و لاک سیاه کدری بهشان میزد را گرفت جلوی دهانش و گفت: «آخ ببخشید، میزتون رو به هم زدم».
توی دفتر همه میدانستند نباید دست به میز من بزنند و چیزی را روی آن جابهجا کنند. حتی آبدارچی شرکت هم میزم را تمیز نمیکرد. گفتم نه. مهم نیست. گلدان را کشیدم سر جای اولش و تکیه دادم به صندلیام. احساس کرده بودم چاق شدم و از بس پشت میز نشستهام شکمم بزرگتر و برآمدهتر از قبل به نظر میآید. گفتم: «باید یه برنامهی ورزش دستهجمعی هم با بچههای انیمیشن بذاریم، وگرنه چهل سالگی را که رد کنم حسابی از رده خارج میشوم». گفت: «از رده خارج که نمیشی. ولی به بچهها تو گروه بگو، من هستم».
گفتم: «شمارهی من رو داشته باش. وقتهایی که دفتر هم نیستم ممکنه کارم داشته باشی». گوشیام را برداشتم و سعی کردم نگاهش نکنم. شمارهاش را گرفتم. گفتم: «سیوش کن».
گفت «چشم رئیس». خندید و رفت.
هیچوقت فکر نکردم دروغ میگوید که کسی را ندارد. حتی آن بار سر پروژهی ایرانسل که مانده بودیم معطل انیماتور و شیرین هم نُه روز بود که جواب تلفن من و بچهها را نمیداد، شک نداشتم که حتماً اتفاق بدی برایش افتاده. جلسه گذاشته بودیم که ببینیم چه خاکی باید به سرمان کنیم. شهاب مدام غر میزد که سیا! این دختره مشکوکه و باید حواست بیشتر بهش باشه. حتی بهم گفت اگر طرف پسر بود تا حالا پیداش کرده بودی و گذاشته بودیش کنج دیوار و ترتیبش را میدادی. به شیرین زیادی اطمینان داشتم و این را ته دلم میدانستم. گفته بودم: «تو چرا اینقدر با شیرین لجی؟».
تمام مدت آیدا فقط نگاهمان کرده بود و بیهدف خودکارش را روی کاغذ چرخانده بود. شهاب از در رفته بود بیرون و در را کوبیده بود به هم. کیان و آیدا هم پشت سرش بی هیچ حرفی رفته بودند.
روز دهم بیخبری از شیرین، یک پیام ضبطشده تو همان تلگرام برایم فرستاد. صدایش را هنوز هم دارم. بیست و نه ثانیه. اولین فایل صوتی بود که در آن حرف میزد. قبل از آن همیشه صداهای دو، سه ثانیهایی برایم میفرستاد. خالی و ساکت. یا گاهی با حجمی از صداهای خیابان. انگار بلد نبود از گوشیاش درست استفاده کند و مدام دستش روی صفحه گوشی به اشتباه حرکت میکرد. تا همان پیام اول و آخر بیست و نه ثانیهایی. صدایش گرفته بود و خشدار. تصورش کردم که شصتاش را با آن حلقهای که رویش چیزهای درهم و برهمی نوشته بود که خودش میگفت یک مانترای هندیست، روی علامت میکروفن تلگرام فشار میدهد، انگار که بخواهد گوشی را ببوسد، آن را به دهانش نزدیک میکند و لبهای نازک و کشیدهاش حرکت میکنند.
گفته بود حالش بد است. لازم است با هم در جایی خصوصی حرف بزنیم. هرجا بهغیر از دفتر. آدرس کافهای که از دفتر دور بود و به خانهام نزدیک را برایش فرستادم. نمیخواستم کسی من را با او جایی خارج از دفتر ببیند. زمستان پیش بود. مدرسهها را دو سه روزی بود بهخاطر آلودگی هوا تعطیل کرده بودند و شهر خلوت بود. بین راهروهای لابیرنتی و درهم آاسپ سوز سردی میپیچید. تکوتوک مغازهها داشتند تازه کرکرههایشان را بالا میدادند. زود رسیده بودم و هنوز ده دقیقهای وقت داشتم. چند نفری مثل همیشه جلوی در کافهها ایستاده بودند و سیگار میکشیدند. با نوک کفشم گربهی چاق سفید یکچشمی که همیشه جلوی در کافه مینشست را هل دادم آن طرف. پسر تازهواردی که من را نمیشناخت و سیبیل دستهموتوری نازک مرتبی داشت جلو آمد و سلام کرد. شیرین درست پشت سر من در را باز کرد. پسر دوید و در را روی گربهی یکچشمی که میخواست دنبال شیرین بیاید تو بست و رفت سمت آشپرخانه. بهسختی صدای شیرین را شنیدم که سلام کرد. دست ندادیم و جواب سلام سردی دادم. نشست روبهرویم. انگار که خیلی سردش باشد کمی به جلو خم شد و شروع کرد کف دستهایش را به بازوهایش مالیدن. یک مانتوی بافتنی شل و گلولهگلوله شدهی خاکستری تنش بود با شال سیاهی که از دو طرف آویزان بود وکبودیهای روی صورتش و پوست سفید گردنش را بیشتر نشان میداد. پاهایش را که انداخت روی هم دیدم شلوارش بهسختی تا بالای مچ پایش میرسد. انگار زیادی به پایین تنهاش زل زده بودم. سعی کردم به چشمهایش نگاه کنم. پایین چشمهایش حلقهی کبودی بسته بود و صورتش لاغرتر از قبل شده بود. یکی از چیزهایی که توی شیرین دوست داشتم همین بود که هیچوقت به خودش زحمت آرایش کردن را نمیداد. یک قهوهی لاتهی دبل سفارش داد. فکر میکردم قرار است با هم صبحانه بخوریم. چیزی نخورده بودم و صدای شکمم را میشنیدم. گفتم: «پس من هم همین رو میخورم با یک کروسان شکلاتی». سعی کردم بداخلاق باشم و نپرسم چرا مثل کتکخوردههاست. رویم را کردم سمت در کافه و همانطور که او هنوز بازوهایش را میمالید تا گرمش بشود گفتم: «خوب؟».
گفت: «یادتون هست گفتم هیچکس رو ندارم. دروغ گفتم. مامانم تا همین یک هفتهی پیش زنده بود و تنها توی کاشان زندگی میکرد. اسکیزوفرنی داشت. خودش و خونه رو سوزوند. همسایهها زنگ زدند و بهم خبر دادند. تو راه رفتن تصادف کردم. ماشینم الان توی کاشان تو تعمیرگاهه. الان دیگه واقعاً هیچکس رو ندارم».
گوشی آبی رنگش را از کیفش درآورد و عکس مادرش را نشانم داد. عکس را از روی عکس سهدرچهارِ سیاه و سفیدی گرفته بودند. یک زن معمولی شبیه خودش که یک خال کوچک روی چانه داشت، با موهایی سیاه که روی شقیقههایش سفید شده بودند و چشمان درخشان و باهوش. تا قبل از آن هیچ بیمار اسکیزوفرنی را ندیده بودم. نمیدانستم چه باید بگویم یا باید چهکار کنم. بلد نبودم هیچ زنی را دلداری بدهم. انگشتان سردش را گذاشت روی دستم و گفت: «فقط لطفاً به کسی نگو». پسر سبیل دستهموتوری نگاهش ثابت مانده بود روی دستهای ما. وقتی دید دارم بر و بر نگاهش میکنم، خودش را جمعوجور کرد و موسیقی را پلی کرد. صدای خوانندهی زن عرب توی کافه پیچید. شیرین بالاخره دستش را از روی دستم برداشت و گذاشت روی دهانش و به بیرون کافه خیره شد. گفت: «اسمش رو میدونی؟».
گفتم: «نه. ولی به نظرم خوب میخونه».
با دستمالی که کنار لیوان قهوهاش بود و کمی خیس شده بود بینیاش را گرفت و گفت: «چه خوبه که تو رئیسم هستی. قول میدم دو سه روز دیگه برگردم دفتر». بستهی شکر لولهایی شکل را باز کرد و دانههای شکر را سرازیر کرد توی لیوان قهوهاش و آن را به هم زد. جایی روی دستش بین مچ و کف دست یک جای سوختگی تازه بود. قهوهمان را که خوردیم رفتیم و روی لبهی حوض خالی نشستیم و سیگاری کشیدیم. سیگارش را از توی یک جعبهی فلزی که رویش مونالیزا بود درآورد. پوست دستش دانهدانه شده بود و میلرزید، سیگارش را نصفه کشید و گفت: «هفتهی دیگه تولد مامانم بود. میخواستم برم کاشان و براش کیک بگیرم».
دوباره شمارهی شیرین را گرفتم. جواب نمیداد. کیان تو حیاط دور خودش میپیچید و سیگار پشت سیگار دود میکرد. باران بند آمده بود ولی هوا نم داشت. گفتم: «چیه کیان چته؟ حتماً شیرین همهی خروجیها رو با خودش برده که ما نیستیم اتفاقی نیفته». کیان ریش سه چهار روزهاش را خاراند و زیر لب گفت: «شاید».
شهاب که تکیه داده بود به دیوار و الکی با گوشیش ورمیرفت گفت: « یادته یک بار سر پروژهی ایرانسل ده روز غیب شد؟ دوباره اینطوری نشه. بیچاره میشیم. ده بار بهت گفتم مواظب این دختر باش. چند بار از همین من و آیدا پول قرض کرد و چند ماه بعد با اصرار و التماس آیدا پس داد. ولی پولی که از کیان گرفته رو هنوز هم بعد از یک سال پس نداده».
آیدا گوشی به دست آمد سمتمان. گوشهی پیراهنش توی باد تکان میخورد. گفت: «در دسترس نیست. چیزی نشده باشه؟» و دامنش را گرفت توی مشتش که با باد نپیچد به پر و پایش.
شهاب گفت: «چی مثلاً؟! همهی اتفاقها تا حالا براش افتاده. فکر کنید. تا حالا چند بار با اون ماتیز صورتیش تصادف کرده و کبود برگشته؟ چند بار خونهاش رو آب برداشته؟». آیدا گفت: «شهاب بسه. اینقدر جوسازی نکنید براش».
شهاب با کف دستش کوبید روی پیشانیاش و پرید بین من و کیان که داشت تهسیگارش را فشار میداد به میز فلزی وسط حیاط و گفت: «بابا چقدر احمقیم! حتماً زانویی رو هم اون شل کرده که خونه رو آب برداره ما حواسمون از کار پرت بشه».
آیدا دوباره گفت: «شهاب بسه!». شهاب چند قدم به آیدا نزدیک شد و گفت «تو طرف کیای؟». آیدا خودش را ول کرد توی بغل شهاب و با صدایی لوس و بچهگونه گفت: «معلومه تو!». و بیخیال طرفداری کردن از شیرین شد. گفتم: «نه. به شیرین ربطی نداره. زانویی رو من باید عوض میکردم که نکردم. بابام گفته بود پوسیده است».
کیان گفت: «به تو زنگ زد دقیقاً چی گفت؟ نگفت کی برمیگرده؟».
به من فقط گفته بود یک ساعت کار دارد و زود هم برمیگردد. نمیخواستم بگویم حالم با تلفن شیرین خراب شده بود. شیرین همیشگی به من زنگ زده بود. با همان صدای آرام و بیزنگش. چند دقیقه بعد از تلفنش یک فایل صوتی برایم آمده بود. چهار ثانیه، که میشد میان همهمهی خیابان صدای یک مرد را هم شنید. صد بار فایل صدا را گوش کردم. نه صدا را میشناختم نه میتوانستم بفهمم مرد چه میگوید. نمیتوانستم ماجرای صداها را برایشان توضیح بدهم. چیزی نگفتم. گفتم: «قرار بود برای ناهار برگرده».
کیان گفت: «زنگ بزنیم به پلیس».
شهاب گفت: «پلیس چیه! بگیم همکار و رفیقمون نیست، کامپیوترمون هم نیست؟ نمیگن شماها اینجا دور هم با این همه بند و بساط چه غلطی میکردید؟ کی میخواد جواب بده؟».
فکر کرده بودم تنها کاری که میتوانیم بکنیم همان است که همانجا تا شب منتظر بمانیم. تلفنش را جواب نمیداد. پیامهایی که برایش تو تلگرام میفرستادیم هم دیده نمیشدند. ولی آنلاین بود. کیان کلاه پشمیاش را تا روی گوشهایش پایین کشیده بود و از ظهر توی حیاط روی صندلیهای فلزی که حالا حتماً خیلی سرد شده بودند، نشسته بود و سیگار میکشید. شهاب و آیدا مدام پچپچ میکردن. آیدا گفت: «میدونی دوستپسر داشت؟». فکرش را هم نمیکردم. آیدا بلند شد و به فرش آشپزخانه که کنار شومینه پهنش کرده بودیم تا خشک شود دست کشید و بعد شعله ی شومینه را بیشتر کرد. توی خانه هنوز بوی پشم خیس خورده میآمد.
«تو مهمونی سالگرد ازدواجمون قرار بود با دوستپسرش بیاد. که کلاً اون شب نیومد. یادته شهاب؟ گفته بود پسره میخواد ماشینش رو عوض کنه. فکرش رو بکنید طرف میخواسته کادوی تولد به این بزرگی به شیرین بده». آیدا این را با هیجان گفت و چشمهای گردش را گردتر کرد. شهاب گفت «کدوم مهمونی رو تا حالا اومده؟! من همین دو هفته پیش با اون مرتیکه رضایی دیدمش. مدیر پروژهی شرکت تابام. پشت چراغ قرمز تو ماتیز صورتی خودش بودن. خیلی هم گرم و صمیمی بودند.»
شیرین را خودم استخدام کرده بودم. یک آگهی توی روزنامه داده بودیم و چند نفری آمدند برای مصاحبه. رزومهی خوبی داشت. لبخند کج و ردیف گوشوارههای ریز روی گوشهای قشنگش را وقتی شالش را میداد پشت گوشش دوست داشتم. اطوار هنری نداشت. یک انیماتور سادهی دوستداشتنی بود. شهاب گفت: «مامانش هم مریض بود. شاید هم برای اون اتفاقی افتاده».
گفتم: «نه بابا. مامانش پارسال مرد».
آیدا گفت: «نه! کی؟ من چند وقت پیش که باهاش حرف میزدم گفت داره میره خونهی مامانش. مامانش رماتیسم داره. تقریبا زمینگیره».
جمعه عصر بود. فکر کردم پروژه را بهطور قطع از دست دادیم و فعلاً کاری از دستمان برنمیآید. باید جمع میکردیم و شبانه برمیگشتیم.
کیان رانندگی میکرد و آیدا و شهاب سرشان را گذاشته بودند روی شانهی هم و خوابیده بودند. قهوه را از توی فلاسک ریختم توی لیوان فلزی و نگه داشتمش تا سرد شود. کیان موسیقی در حالوهوای عشق را گذاشته بود. شیشهی ماشین بخار میکرد و گاهی مجبور میشدم کمی شیشه را پایین بکشم. آیدا میان خواب و بیداری گفت: «سرده». شیشه را دوباره کشیدم بالا و گفتم: «کیان تو چی فکر میکنی؟». دوباره ریشش را خاراند و گفت: «فکر میکنی پروژه رو برده برای یه شرکت دیگه؟».
از آن روز ظهر هیچچیز به نظرم بعید نمیرسید. صدای موسیقی را بلندتر کرد و گفت: «به من گفته بود روی ساعد دستم همونجا که شاهرگه خالکوبی کنم سزاوارم».
ازخنده منفجر شدم و قهوه که هنوز داغ بود شتک زد روی شلوارم. کیان نخندید. گفت: «حق داری بخندی». لیوان فلزی را از دستم گرفت. سیب آدمش را دیدم که از زیر پوست گلویش بالا و پایین میرود. شهاب انگار که تازه از خواب بیدار شده بود سرش را از بین صندلیها نزدیک آورد و گفت: «میدونید همین جمله رو، رو کمر خودش هم خالکوبی کرده بود». پوست صورت و گردن کیان قرمز شد و سیب آدمش دوباره بالا و پایین رفت. برگشتم و به شهاب خیره شدم. شهاب دستوپایش را جمع کرد و دوباره خودش را چسباند به آیدا و چشمهایش را بست. شیشه را دوباره پایین کشیدم و فکر کردم آیدا خواب بوده یا نه. کیان راهنما زد و کنار جاده ایستاد. پیاده شدیم و از ماشین فاصله گرفتیم. بخار از خط زردی که میپاشید جایی میان تاریکی بلند میشد. کیان زیپ شلوارش را که بالا میکشید، گفت: «میدونی خودزنی میکرد؟ برای همین همیشه کبود بود». نمیفهمیدم. زیپ شلوارم را بالا کشیدم و پرسیدم: «یعنی چی؟ خودش رو میزد؟». صدایم میلرزید. کیان کلاه سیاه پشمیاش را گرفت سمت من و گفت: «سرده. بیا کلاه من رو بذار سرت». بعد آرامتر از قبل زیر لب انگار که با خودش حرف میزند، گفت: «خودزنی با هر چیزی. میگفت حالم اینطوری بهتر میشه. یه جورایی افسرده بود. از دبیرستان این کار رو میکرده. بدنش پر از جای زخم و سوختگی بود».
بدون هیچ حرفی دوباره راه افتادیم. صدای دنگ نامفهوم تلگرامم را از بین صدای موسیقی غمانگیز النی کاریندرو شنیدم. میخواستم بیخیالش شوم که کیان گفت: «مال تو بود یا من؟».
گفتم: «من». نیمخیز شدم روی صندلی و دست کردم توی شلوار جینم و بهسختی گوشیام را کشیدم بیرون. شیرین نوشته بود. کجایید؟ من پشت در موندم. دیدم کیان از گوشهی چشمش صفحهی گوشیام را نگاه میکند.
چیزی میان تاریکی کوبیده شد به ماشین. کیان نیش ترمز زد. ماشین کمی متمایل شد به طرف چپ جاده و سرعتش کمی کمتر شد. آیدا که از خواب پریده بود تشر زد که اگر خوابت گرفته بده یکی از ما بشینیم. شهاب صدایش درنمیآمد. کیان زیر لب طوری که آیدا و شهاب نشنوند پرسید: «شیرین بود؟».
جواب کیان را ندادم. نوشتم: «دیر کردی. ما برگشتیم». شیرین نوشت: «همهچیز که دست من موند! خروجیها، مکبوک و دوربین». گوشیام را سایلنت کردم و کلاه پشمی را کشیدم روی چشمهایم وخودم را زدم به خواب.
آیدا غرغر کرد: «شهاب اینقدر حرف نزن! ولم کن! میخوام اینو گوش کنم. موزیک فیلم چشماندازی در مهه».
کیان صدای پخش ماشین را زیاد کرد و پایش را گذاشت روی گاز. دو ساعت مانده بود تا به تهران برسیم.
نظرات: بدون پاسخ