روز، سرد و ابری آغاز شده بود، بسیار سرد و ابری. مرد از باریکهراه اصلی رودخانه «یوکن» فاصله گرفت و از کنارهی خاکی و بلند رود بالا رفت. در بالای کناره، یک باریکهراه ناپیدا و کم رفت و آمد از میان جنگلزار به سمت شرق میرفت. کنارهی پرشیبی بود و او، در بالای آن، به […]
داستان کوتاه «دربارهی بادیگارد»؛ دونالد بارتلمی
آیا بادیگارد سرِ زنی که پیراهنهایش را اتو میزد، داد میزند؟ چهکسی یک سوختگی قهوهای روی پیراهن زرد او انداخته است؟ پیراهنی که آنقدر گران از ایوسنلورن خریده بود. یک سوختگی قهوهای بزرگ درست روی قلب؟ آیا کارفرمای بادیگارد، هنگامی که در سیتروئن نقرهای مات منتظر سبز شدن چراغند، با او صحبت میکند؟ با بادیگارد […]