«در خانوادهی نیمهایرانی و نیمهبریتانیایِ ما که در اوایل دههی پنجاهِ میلادی در پاریس مستقر شد دو چیز شبیه اسطوره شده بود؛ شیئی نخست مورد علاقهی کسی نخواهد بود هرچند که یاقوت امپراتور کشور کره بود. شیئی دوم، و بهظاهر پیشپاافتادهتر، را رمز و راز بیشتری احاطه میکرد. کارتنی بود بنددار، به رنگ عنابی که هیئت زمخت و بوی چسب ارزانقیمت آن حکایت از محصولی میکرد کار ایران سالهای سی و چهل میلادی. این کارتن کموبیش آسیبدیده، حاوی ورقههای نازک پست هوایی بود سراسر پوشیده از علائمی که در نظر ما از خط هیروگلیف هم ناخواناتر بود. ما از سر نخوتی جاهلانه، این علائم دسترس ناپذیر را «ورمیشل ایرانی» مینامیدیم؛ فقط اینجا و آنجا چندتایی اسم یا کلمهی قابل خواندن اما عاری از معنی پدیدار میشدند: Sartre, Malraux, Camus, nausée, cafard و غیره.»
این توصیف بهزاد شهید نورائی از کارتن نامههایی است که صادق هدایت بینِ سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۲۹ برای برای پدر او، حسن شهید نورائی، از تهران به پاریس ارسال میکرده. به گفتهی ناصر پاکدامن، که کتاب «هشتادونامه» به کوشش او در پاریس به چاپ رسیده، گمان میرود دوستیِ هدایت و شهیدنورائی به ۱۳۱۹ یا ۱۳۲۰ و کافه فردوس در خیابان اسلامبول برگردد که محلِ رفتوآمدِ بسیاری از روشنفکران و فرنگدیدهها بوده. این دو دوست در سالهایی ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲ به نوعی همکار هم بودهاند و برای مجلاتِ مردم و سخن مقالاتی نوشتهاند.
اما آغازِ این نامهنگاری به سالِ ۱۳۲۴ برمیگردد که حسن شهیدنورائی برای مأموریت به همراه همسر و فرزندانش راهیِ پاریس میشود. این نامهنگاری حدود پنج سال ادامه مییابد. تا پاییز ۱۳۲۹ که هدایت هم به پاریس میرود و مدام از دوست بیمار خود عیادت میکند. بیماریای که سرانجام در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ امان حسن شهیدنورائی را میبُرد و او در دقایقِ پایانیِ آن روز که دوشنبهای بوده، از دنیا میرود. «و آن زمان چند ساعتی است که در گوشهی دیگری از همین شهر ]پاریس[، جسمِ بیجانِ صادق هدایت را یافتهاند که دو یا سه روزِ پیش به زندگی خود پایان داده است.» (از مقدمهی کتاب نوشتهی ناصر پاکدامن)
دوازده نامه از این مجموعه در سال ۱۳۳۴ در مجلهی سخن به چاپ رسیده، ولی بهزاد شهیدنورائی سرانجام در اواخر دههی هفتادِ شمسی تصمیم میگیرد بعد از گذشتِ پنجاه سال از آخرین نامه، آنها را به کوششِ ناصر پاکدامن و در پاریس به چاپ برساند.
اما خودِ نامهها؛ معمولاً نثری بین نثرِ عامیانه و کتابی دارند و با تمام تلخیشان خواندنیاند. همهی نامهها با «یاهو» یا «یاحق» شروع و با «قربانت» و «زیادهقربانت» به پایان میرسند. هرچند نمیتوان نامههای یکی از تأثیرگذارترین نویسندههای ایران و یکی از آغازگران مهم رمان فارسی را فقط نامههایی شخصی و خصوصی به حساب آورد، ولی نامههای هدایت به شهیدنورائی بیش هر چیزی نامههایی دوستانه و صمیمیاند که از حالواحوالِ دوستان و وضع آبوهوای ایران و بیماری تا کار ادبی و اوضاع سیاسی در آن به چشم میخورد. ولی این تنوعِ موضوعی به انسجام نامهها خدشهای وارد نکرده و با وجود اینکه هدایت مدام از بیحوصلگیاش برای نوشتن یا بیعلاقگیاش برای انجام هر کاری شکایت میکند، نظم و دقتی قابل توجه در نگارش نامهها و انسجامی قابل قبول در موضوعات مطرحشده دیده میشود و این نامهها را میتوان همچون مجموعهای سریالی دنبال کرد. نامههایی که بدون شک اسنادی مهم در تاریخِ و فرهنگِ ایران در یک قرن اخیر به حساب میآیند و در دورهی مهم و حساسی از تاریخِ سیاسی این صد سال، آغاز دوران پهلویِ دوم، نگاشته شدهاند.
لحنِ نامهها چندان نسبتِ به آینده امیدوار و خوشبین نیست و هدایت اغلب در حال شکوه سردادن است: «آینده هم خودم میدانم که برایم بنبست است. تقصیر کسی هم نیست. حالا هی اظهار علاقهی ادبی و معاشقه و غیره فایدهاش چیست؟» البته حرفهایش یکسر هم گله و شکایت نیست و این غرزدنها به اوضاع اجتماعی و فرهنگی و سیاسی در خلال حرفهای دیگر صورت میگیرد. بیشتر نامهها با گزارشی کوتاه -در حد یکی دو خط- از آخرین نامهی واصله و تاریخ دریافت آن و همچنین آخرین نامهی ارسال شده شروع میشود. هدایت در تمام نامهها وسیلهی ارسال را هم برای شهیدنورائی مشخص کرده که یا دوستان و آشنایانند، یا پست زمینی و هوایی.
بعد چند خطی دربارهی کتابهایی که شهیدنورائی برایش فرستاده، نوشته؛ یا تشکر کرده و از کتاب تعریف، و یا صادقانه گفته که کتاب بدی بوده و اصلاً چرا برایش ارسال شده و مورد نیازش نبوده. در بسیاری از موارد هم اصلاً کتاب خواندن را کاری عبث شمرده: «اگر فرصت شد لیست کتابهایی که بیشتر به دردم میخورد میدهم. نمیدانم دیگر کتاب به دردم میخورد یا نه چون خیال دارم این یکمشت کتاب بوگندو هم که دارم بفروشم و خرج بکنم. فایدهاش چیست؟»
در بخشهای پایانیِ نامهها دربارهی دوستان و آشنایانِ مشترک سخن به میان آمده و همچنین از کار ژورنالیستیِ خود هدایت و شهیدنورائی و مقالاتی که هر کدام نوشته بودند و اینکه برای چاپ به کدام روزنامه یا مجله بدهند و یا گزارشی از چاپ مقالات قدیمیترشان در فلان روزنامه و بهمان مجله. و در بسیاری از نامهها هدایت از کتاب «توپ مرواری» با شهیدنورایی سخن میگوید، که در آن سالها در حال نوشتن آن بوده. نظر دوستش را میپرسد، از تغییراتی که در آن داده مینویسد و سرانجام هم به دنبال کسی است که کتاب را برایش را ماشین کند. کتابی که در این هفتاد سال هیچگاه اجازهی چاپ پیدا نکرد. پایانِ نامهها هم اغلب شرحی است در حدود یک پاراگراف از اوضاع ممکلت –که فقط حاکی از نارضایتیِ هدایت است- و احوالپرسی از و سلام رساندن به خانوادهی شهیدنورائی، مخصوصاً همسرش، و همچنین در بسیاری از نامه «هویداها» که منظورش فریدون و امیرعباس هویدا است.
نامههای صداق هدایت برای حسن شهیدنورائی، بدون شک اسناد تاریخیِ مهمیاند و درعینحال که فضا و تِمی تلخ و سیاه و زبانی گزنده دارند، طنزی دوستداشتنی هم دارند و همین باعث شده که بسیار خواندنی باشند. «مضحک اینجاست کسانی که اخیراً شرح حال اینجانب را سر قدم رفتهاند همه مرا شیکپوش معرفی میکنند در صورتی که نوکر خانهمان حاضر نیست لباس مرا بپوشد.» کتابِ نامههای هدایت به شهیدنورائی فقط ذکرِ خاطره و دردِ دل نیست و وقتی میخواهیم سنتِ نامهنگاریِ ادبی را در ایران بررسی کنیم، نمیتوانیم این مجموعه نامهها را نادیده بگیریم.
نظرات: بدون پاسخ