چند تصویر از هوشنگ گلشیری در سالمرگش
من سال ۱۳۵۸ وارد هنرستان دراماتیک تهران شدم و دو ماه بعد از ورودم به هنرستان با ناصر زراعتی آشنایی پیدا کردم. آن زمان او با جُنگ «فرهنگ نوین» همکاری می کرد، به همت زراعتی اولین داستان کوتاهم در آن جُنگ منتشر شد، سال ۱۳۶۱ به دلیل فوت پدرم برای مدتی به شیراز برگشتم. در این فاصله ناصر زراعتی با چند دوست دیگرش دارالترجمهی «پچواک» را در خیابان سهروردی شمالی تاسیس کرده بودند، از شیراز که برای کار به تهران برگشتم، یک روز برای دیدن ناصر به پچواک رفتم. در راهپله به استقبالم آمد و گفت: «از خوششانسی تو امروز هوشنگ گلشیری اینجاست.» آنجا برای اولینبار گلشیری را دیدم.
البته ابتدا کمی سرد با من برخورد کرد، ولی وقتی ناصر مرا معرفی کرد گلشیری مرا از داستانی بهنام «کره در جیب» که توسط ناصر به او رسانده بودم، شناخت. من توضیح دادم که لباس سیاه و ریش بلند و نامرتبم به خاطر فوت پدرم است. شروع کردیم به صحبت در مورد این داستان که بعداً در مجموعهی «هشت داستان» به همت محمدعلی سپانلو -که در آن زمان مدیر نشر «اسفار» بود- و به انتخاب و با مقدمهی هوشنگ گلشیری منتشر شد. در این مجموعه داستانهایی از من، محمد محمدعلی، قاضی ربیحاوی، علیمحمد اسفندیار، ناصر زراعتی، اکبر سردوزآمی، اصغر عبداللهی و محمدرضا صفدری جمع آوری شده بود. این داستان بعدتر در مجموعه داستان مستقل خودم با عنوان «سنگ و سپر» نیز منتشر شد. بعد از پروژهی انتشار این مجموعه قرار بود از شاگردان جدیدتر گلشیری مثل منیرو روانی پور، شهریار مندنیپور و… مجموعهای با عنوان «یازده داستان» جمعآوری و چاپ شود که میسر نشد.
پس از آن دیدار نخستین، جلسات پنجشنبهها راه افتاد. ما حدود ده نفر بودیم و جلسات به شکلی خصوصی در مکانهای مختلفی مثل منزل هوشنگ گلشیری، دارالترجمهی پچواک، منزل محمد محمدعلی یا دوستان دیگر برگزار میشد. در آن دوره که دو-سه سالی تداوم داشت دوستانی مانند محمدرضاصفدری، قاضی ربیحاوی، محمد محمدعلی، ناصر زراعتی، مرتضی ثقفیان، اصغر عبداللهی و… حضور داشتند. البته حضور من در این جلسات سه-چهار ماهی بیشتر دوام نداشت.
گلشیری بهعنوان یک نویسنده خصوصیت منحصربهفردی داشت که در هیچکس جز او ندیدم؛ او علاقهی شدیدی به داستان داشت و در مورد آن احساس تعهد می کرد. هر کسی از هر مکانی و در هر سنی که به او داستان میداد، حتما میخواند و دقیق و با حوصله نقدش میکرد. من در اولین دیدارم با گلشیری یک جوان ۲۲ ساله بودم و شهرستانی که دومین داستان کوتاهم را به تازگی نوشته بودم، ولی او به من فرصت دیدهشدن و شناختهشدن داد. هیچکس به اندازهی گلشیری برای کشف استعدادهای داستاننویسی و پرورش آنها تلاش نمیکرد و زمان نمیگذاشت. به جرات میتوان گفت تمام زندگی او در داستان خلاصه میشد.
از آنجایی که معتقد بود تشویقهای بیجا و بیدلیل به حال داستان و نویسندهاش سودی ندارد، نقدهایش خیلی صریح و بیتعارف بودند، بهطوری که گاهی باعث رنجش افراد میشد. او نقد را تمجید یا کوبیدن اثر نمیدانست، اثر را به همان دقتی که میخواند، از دیدگاههای مختلف نقد و بررسی میکرد. خوشبختانه در نظراتش به داستانها جهت نمی داد. معتقد بود هر کسی به سبک و سیاق خودش مینویسد، ولی باید معیارها و عناصر داستانی را رعایت کند. هیچ سبک و فُرمی را بر دیگری ارجح نمیدانست و فقط به داستان خوب اهمیت میداد.
بعدها نمونهی نقدهای موشکافانهی او در مجموعهی دوجلدی «باغ در باغ» توسط نشر نیلوفر و به همت همسرش فرزانه طاهری جمعآوری و منتشر شد. بهعنوان مثال در همین کتاب در مورد کلیدرِ محمود دولت آبادی ایرادهایی وارد کرده که همه مرتبط با خود داستاننویسی است و ارتباطی با سبک نگارش کلیدر ندارد. یکی از این ایرادها حرف زدن، نتیجهگیری، قضاوت و همدلی راوی–نویسنده با قهرمان داستان است.
گلشیری نهتنها نویسندگان همعصر خود را رقیب و دشمن نمیدانست، بلکه با دقت آثار آنها را میخواند و در موردشان نقد مینوشت. بهرام صادقی را خیلی دوست داشت و معتقد بود او نخستین نویسندهی ایرانی است که رئالیسم را به معنای واقعی کلمه وارد داستان کوتاه کرده است. داستانهای بهرام حیدری بهویژه مجموعهی شاخصش «لالی» را بسیار میپسندید. گرچه انتقاداتی به چراییِ نثر مسجع ابراهیم گلستان داشت، ولی آثار او را هم دوست داشت. جای خالی سلوچ را درخشانترین اثر محمود دولتآبادی میدانست. به فضای خاص داستانهای غلامحسین ساعدی علاقهمند بود، بهویژه «واهمههای بینام و نشان» که آن را از شاخصترین داستانهای ایرانی میدانست.
*نویسندهی مجموعههای «سنگ و سپر»، «شکار شبانه»، «زخم شیر» و…
نظرات: بدون پاسخ