|| دربارهی مجموعهداستانِ «برادران جمالزاده»؛ نوشتهی احمد اخوت ||
حالا و در حال گذراندن روزهایی که اگر سیاه نباشند، خاکستریاند و بیطعم و بو؛ اگر میتوانستیم به جایی در گذشته برگردیم، کدام برهه و تاریخ را انتخاب میکردیم؟ اگر ممکن بود که بخشی از گذشته را به خواست و ارادهی خود تغییر بدهیم، کجا دست میبردیم و بعد به انتظار آیندهای متفاوت مینشستیم؟ شاید این سؤالها زیادی دور و غیرواقعی به نظر برسند. اما اگر گذشته و آینده، تنها بازیِ ذهن ما باشد، اگر در هزارتویی گرفتار شده باشیم که در آن، زمان هر هزار یا دو هزار سال یک بار تکرار شود، آنوقت احتمالا جوابی برای این دست سؤالها و راهی برای رستگاری؛ اگر رستگاری وجود داشته باشد، بیابیم.
«برادران جمالزاده» تنها مجموعه داستانِ کوتاهِ احمد اخوّت، چنین هزارتویی را به تصویر میکشد. این کتاب را نشر افق اولینبار در سال هزاروسیصدوهشتادویک منتشر کرده است. هرچند شاید زمان اولین نشر چندان مهم نباشد؛ آنهم برای کتابی که در آن، از نخستین کتاب؛ صحف یا بیبلیکا تا گزارش همینگوی سخن به میان آمده است.
هیچیک از داستانهای مجموعه، پلات کلاسیک ندارند و نمیتوان در آنها به دنبال گرهافکنی و گرهگشاییهای معمول گشت. خود نویسنده از همان ابتدا، از «آغاز و پایان» تکلیف خواننده را معلوم میکند. آنجا که از زبانِ راویِ داستان میگوید «حالا که دیگر ماجرای آن تحقیق به پایان رسیده با خود فکر میکنم اصلاً میتوان گفت آغاز و پایانی وجود دارد؟ آن هم همهی آن پایانها و آغازهایی که انگار تا ابد به هم میرسند و باز از یکدیگر دور میشوند؟»۱
در اکثر داستانها راوی، داستانِ فردِ دیگری را نقل میکند و آن دیگری، راویِ داستانِ دیگری است. تسلسل و تکرار نهتنها در شکل روایت بلکه در طرح تمامی داستانها دیده میشود. تسلسل و تکراری که گاهی با یک تفاوت بسیار کوچک، کام بازیگران چرخه را شیرین و یا تلخ میکند. گاهی این تکرار تنها نشاندهندهی روزمرگیِ پر استیصال آدمهای داستان است. مثلا در «شیفت شب» چند نفر را در برزخی به نام بیمارستان؛ که از قضا بین کوه و گورستان هم واقع شده؛ در حال تماشای مسابقهی فوتبال میبینیم. آنها از مصاحبت همدیگر لذتی نمیبرند اما انگار چارهای هم جز این همنشینی ندارند. جبری که گویی به ماندن و زیستن در این دنیا طعنه میزند. شاید هم بیدلیل نباشد که بازی برای همهی شخصیتهای سایهوارِ داستان، ناتمام میماند.
در داستان «اروپا پس از باران» هم توالیِ حضورِ سه نفر؛ ورلن، همینگوی و ماکس ارنست را در زمانهای مختلف، در یک مسافرخانه میبینیم. اولی در این مسافرخانه درگذشته است و دومی دورهای فقیرانه و محقر را در آن سپری کرده است. سومین نفر، ماکس ارنست نقاش تابلوی «اروپا پس از باران» تنها شبی را به دنبال یادی از این دو در این مکان میگذراند. او که اتاق همینگوی را کرایه کرده، مینویسد: «حال غریبی داشتم، نمیتوانستم بخوابم. احساس میکردم همینگوی دارد از توی تاریکی به من نگاه میکند. انگار وارد یکی از نقاشیهای ورلن شده بودم. با خود میگفتم همهی دنیا شبیه نقاشیهای او شده.»۲
بازی و رجعت زمانی تنها به خاطرهها و توهمهای آدمهای داستانهای اخوّت محدود نمیشود. در «برادران جمالزاده» با جهانی موازی مواجه میشویم. در این جهان، جمالزاده هرگز از اصفهان خارج نمیشود. او باقی میماند تا برای خودش هویتی دست و پا کند. در «واژهنامهی بسامدی» داستانی میخوانیم از دو نفر که در دو زمانهی متفاوت یک شغل را بر عهده گرفتهاند. اولی فریتس ولف زبانشناس آلمانی است که از ترس نازیها در خفا زندگی میکند. تنها بهانههای او برای دوام آوردن، شاهنامهپژوهشی و معشوقش، مریماند. او عاقبت در سال هزارونهصدوچهلوسه برای همیشه ناپدید میشود. نفر دوم؛ راویِ داستان ولف، کارمند فرهنگستان زبان است و مثل ولف بسامد واژههای متون را ثبت میکند. او گویی تنها واسطهای میان ولف و سومین شخصیتِ داستان است. این سومی که او هم عاشق مریم نامی است، این بار با مهاجرت، مثل نوح به نقطهی امنی خالی از دژخیم رسیده است و حالا میتواند داستان آن دو مردِ دیگر را بنویسد.
ماجرا وقتی جالبتر میشود که قصه یا صحنهای از یک داستان معروف در داستان اخوّت واقعیت مییابد. به این ترتیب بهعنوان خواننده با تجلی یک داستان در متن و بدنهی داستان اصلی روبهرو میشویم. مثلا در «کفشهای سیندرلا» کفشهایی را میبینیم که به پرواز درآمدهاند و از عشقی میشنویم که میتواند صورت مدرنی از داستان سیندرلا را بازآفرینی کند؛ گیرم در این بازنویسی جای سیندرلا و شاهزاده با هم عوض شده باشد. در «در دهکدهی بعدی» صحنهای از مشاهدهی ستارهای دنبالهدار در داستان «ستارهی دنبالهدارِ» علوی، جلوی چشمهای پدر و دختری زنده میشود. پدر و دختر مثل علوی میدانند که این اولین و آخرین باری است که میتوانند با هم به نظارهکردن ستاره بنشینند و شمارش معکوس برای پایان، انگار از همان شب و همان صحنه، آغاز شده است. در «همین و نه چیز دیگری»، غراب از مجموعهی شعر آلنپو و شاید از اساطیر دورتر به کوهستان محل مأموریتِ راوی میآید تا ماجرای خلقت را به چالش بکشد. در «قلب رازگو» همانطور که از نامش پیداست، علاقهی راوی به استادی که عاشق آلنپوست، قلب استاد را به سخن گفتن وامیدارد و در «زبان شب» داستانهای ذهنی و شفاهیِ هومر به تاریخ جهانیِ حمامهای عمومی راه پیدا میکنند. در «پرترهی صادقی» راوی-نویسنده در جستوجوی دوست درگذشتهاش به مکانهایی که داستانهای بهرام صادقی در آنها اتفاق میافتد، سر میزند و شخصیتهای داستان را زنده و حاضر در همان خیابان و میدان و عکاسخانه میبیند. داستان و زندگی تا این حد به هم میآمیزند که اخوّت از زبان صادقی مینویسد «داستان و خوانندهی امروز همه یکی شدهاند، همه در یک حیات و در یک قالب شبهای غربت و سرگردانی را میگذرانند، همه با هم از کوچههای تاریک میگذرند.»۳
اما این همه بازگشت و تکرار در داستانها برای چیست؟ شاید گرهخوردنِ سرنوشت کتابها و آدمها بههم و به کتابها و آدمهای دیگر، جاودانهشان کند. همانطور که در «آثارالباقیه» از آثاری گمشده سخن به میان میآید که از بین رفتهاند اما بخشهایی از آنها در کتاب دیگری به زندگی ادامه میدهند. یا شاید مثل داستان «چهار پنجره به یک داستان» نویسنده آرزوی اختراع دستگاه آیندهنگاری را در سر دارد که هیتلرِ عاشق نقاشی را به پیشوا بدل نکند. یا این جملههای فاشیستی دیگر شنیده و خوانده نشوند: «ما اکنون از جهان بیرونیم. دیگر نه موضوع آلمان جاودانی و یا دولت ناسیونال سوسیالیست، که تدارک جادویی انسان-خدا مطرح است، انسان خدایی که امشاسپندان به زمین خواهند فرستاد.»۴
شاید هم مثل داستان «خداحافظ میرزا حبیب» نوشته شدن «حاجی بابای اصفهانی» و بعد ترجمهی آن به فارسی؛ هشتادویک سال بعد از مرگ نویسنده، باعث شود تا نام «میرزا حبیب» دوباره در وطنش شنیده شود و در کتابی زنده و محفوظ باقی بماند. چون «آنکه اسمش میرزا حبیب بود و در سال ۱۸۶۶ به تبعید رفت، همیشه میگفت روزگار نمیتواند به این شکل بماند و روزی اوضاع تغییر میکند و او به وطنش بازمیگردد.»۵
اما پایان، از پس این همه تکرار میتواند شبیه جرعهافشانی جوانمردان بر تلّ عاشقان باشد. بلکه اولین مترجم آثار بورخس در ایران، در برابر چشمهای پیرمردِ نابینا دوباره زنده شود. یا شاید آخر داستان، شبیه تابلویی باشد که ونگوگ آرزویش را داشت. «… همهی ما نقاشهای این دیار باید یکی شویم. باید همه یک نقاشی بکشیم؛ منوتو، سورا، سزان، لوترک، روسو. باید همه روی یک پرده کار کنیم… ما همه به کمک هم میتوانیم اثری بزرگ بیافرینیم.»۶ البته به این شرط که بشود جایی نقطهی پایان را با قطعیت گذاشت. «بعدازظهر جمعه بود یا شنبه صبح یا شبِ شنبه.این زمان آغاز داستان است یا پایان آن؟ درست نمیتوان گفت.»۷
- صفحهی ۲۰، داستان «آغاز و پایان»
- صفحهی ۲۱۰، داستان «اروپا پس از باران»
- صفحهی ۲۲۴، داستان «پرترهی صادقی»
- صفحهی ۳۱۰، داستان «چهار پنجره به یک داستان»
- صفحهی ۶۸، داستان «خداحافظ میرزاحبیب»
- صفحهی ۱۴۷، داستان «گوش ونسانونگوگ»
- صفحهی ۲۵، داستان «آغاز و پایان»
نظرات: بدون پاسخ