پروندهی آرمانشهر (۳) * شهر را کوچک میکنم؛ آسمان را ریزتر، ابرها را ذرهذره، بالا را رها میکنم، به پایین میچسبم، زمین را سوا میکنم، درختها، برگها، ریشهها و نقطهی مقابلش آسمانخراشها. شهر را کوچکتر میکنم، در قالبی که هر روز با آن سروکار دارم، میخواهم از کل یک جزء بسازم، از جمع یک فرد. […]
نوستالژیِ بهرام حیدری
اولینبار که بهرام حیدری را دیدم، توی کتابفروشی «اندیشه» بود که به آن کتابفروشیِ «کریمی» هم میگفتند. روبهروی قفسهی کتابها ایستاده بود. با قامتی بلند و پیراهنی سبز و شلواری سفید،که به کِرِم میزد. نگاهش مصمم و دوستداشتنی بود. داشتم با کتابهایی که روی پیشخان بود، ور میرفتم و درعینحال او را که برایم مثلِ […]
اشتر مست
دربارهی بابِ برزویهی طبیب در «کلیله و دمنه» و دیگر چیزها خواندن ادبیات فارسی یعنی خواندن مدام متنهای ادبی. خواندن هزاران صفحه نظم و نثر که نویسندگانشان قرنها فاصلهی زمانی و فرسنگها فاصلهی فکری دارند، لحظات غافلگیرکننده و جذاب دارد، اما اغلب ملالآور است. شکیبایی و شاید بشود گفت نوعی ریاضت میخواهد. نوعی […]
تلهی افسونگر متافیزیک
یادم نیست این نقل قول از کدام کتاب بود. تورات، انجیل یا کمدی الهیِ دانته، که شرح لحظهی «بیناییِ» آدم و حوا را میداد: «زن از آن میوه خورد و بعد به شوهرش هم داد. یکهو چشم باز کردند و دیدند عریانند». به یقین، مراد از «چشم باز کردن»، جز «حیرت» نیست. ارسطو، «حیرت» را […]