پروندهی آرمانشهر (۳)
*
شهر را کوچک میکنم؛ آسمان را ریزتر، ابرها را ذرهذره، بالا را رها میکنم، به پایین میچسبم، زمین را سوا میکنم، درختها، برگها، ریشهها و نقطهی مقابلش آسمانخراشها. شهر را کوچکتر میکنم، در قالبی که هر روز با آن سروکار دارم، میخواهم از کل یک جزء بسازم، از جمع یک فرد. چاقوی دستهچوبی مامان را قرض میگیرم و روی بستر چوبی، شهر را سبزیهای شادابِ باغچه فرض میکنم و چاقو پایین میآید؛ آرمانها، آرزوها، امیدها و شعارهای نوکتیز، دلِ سبزی را نشانه میگیرند.
۱
هنوز مدرسه نمیرفتم. بین پنج، شش سالگی خوابی دیدم که چون آفتابی داغ مرورش چشمم را میسوزاند؛ از پیکانی زرد پیاده شدم اما مامان پیاده نشد. در کوچهای باریک گیر افتاده، چشم به دنبالش میچرخاندم و اشک امان نمیداد. کوچه را که درختان بیدمجنون دیوارکشیاش کرده بودند، میدویدم تا مامان را پیدا کنم. وقتی بیدار شدم ترسان، عرقریزان و با ردِ شوری از اشک در آشپزخانه پیدایش کردم که آرام روی دانههای کلهمورچهای چای، بهارنارنج میریخت. خوابهای ترسناک دیگری هم دیدهام؛ سقوط از ارتفاعی بلند، پرتاب در گودالی سیاه، مُردن عزیزی، تصادف و خُرد شدن شیشهی ماشین و درست وقتی همهچیز میخواست به نقطهی اوجِ وحشت برسد، بیدار میشدم. اما این خواب پیوسته زورش افزون بود. مامان، اگر نبود همهچیز به ختمِ خویش نزدیک میشد؛ خانه، آسمان، زمین و شهر تمام میشدند. نبودش از ارتفاع، سقوط، چاله و جهنم هم بیمناکتر بود. آرمانشهر در کودکی مادرم بودم، بعد پدرم. هستیِ کودکیام به تپشِ قلبش بخیه خورده بود. مامان لباسهایی شبیه هم برای من و خواهرم میدوخت، تنِ پارچهها بوی دستش را میداد؛ در گلسری که با سه رنگ روبان تبدیل به گل رز شده بود، در سه لالهی گلدوزیِ قرمزِ شلوار، نبضش با من برابر میزد. در خاطرم، مامان جنگل بود، بابا خاک، من و خواهرم پوشش گیاهیاش. درهم پیچیده بودیم. جنگل ما شبیه جنگلهای شمال شلوغ نبود، ردپای هیچ توریستی، پلاستیک و زبالهای به چشم نمیخورد. همهچیز شبیه یک داستان خوشْ پایان بود که میدانستی بعد از اتمامش، باید به واقعیت دل ببندی. با وجود دل بستن به پایانی خوش، آرمانشهرم آنی ویران شد و پایانش به تلخی بادامی بود که ظاهر زیبایی داشت اما باطنش زهر بود. شهرِ آرمانم را با دستهای کوچکِ کودکی ساخته بودم؛ خانهای پارچهای که درهایش با ملحفهی رویا و ستونش روی صندلیهای فرفورژهی آشپزخانه بنا شده بود، خورشیدش مامان و ماهش بابا بود. اما خانهی پارچهای روزی در خود فرو ریخت.
۲
در ایامِ یونیفرمهای یکجور با مقنعههای یکدست، رسالت ما زاییدن بیست بود. توفیق ما در ستون عمودیِ مشکی خلاصه میشد؛ کارنامه. در لغتهای مستمر و پایانی. هنوز هر پایانی بیش از آنکه مرا یاد تهِ خط بیاندازد، اشارتیست به تشویشِ امتحانات. آرمانشهر، جعبهای مقوایی بود که آن را شبیه جعبهی شیرینی، دستِ والدینت در مهمانیها میدیدی. بعد از باز شدن پاپیون، جعبه چرخزنان به دست مشتاقان میرسید، هر مهمان سهمش را جدا میکرد و از فضایلِ خامهی نمرهی بیست دهانش شیرین میشد. البته اگر بیستی در کار نبود هجده برادرش میشد. همیشه نسبتی مستقیم با شاگرد اول و میز اول وجود داشت؛ نخی که معلم از خود به دانشآموز وصل میکرد و دنبالهی نخ را میپیچید روی گچ و به تخته جان میداد. آرمانشهرِ نوجوانی خوابیده در نگریستن به بُتی بود که مقابلت سر و شکل میگرفت. نخی که پیچ میخورد و تو باید با این رشتهی بسته به دست و پا شبیه معلمت میشدی، هرچه همسانتر، برتر. هرچه نزدیکتر، مرغوبتر. آنوقت دیگر نخ، عضوی از تو بود و ما آن مورد آزمایشگاهی پاولف بودیم؛ نمره گوشتی بود و ما دانشآموزانی گرسنه که ترشح بزاق، پاسخی طبیعی بود و فقط نمرههای درخشان گشنگی را تامین میکرد. زود فهمیدیم اسیرِ خطاییم، دربندِ دایرهای که از اول به آخرش میرسیدیم. موشهایی سرگردان، در تله گیرافتاده و منتظر موعود؛ روز کنکور. آرمانشهر، سفیدی کاغذ بود که میخواستی درخشانترین طرح را رویش بزنی، برایش قابی طلایی بگیری تا جلوی چشمانت باشد و از دیدن آفرینشت حظ کنی. اما وقتی خطاها را پاک کردی، ردِ لغزشها هرچند با مداد نوشته بودی، رویش ماند. آرمانشهر، خانهای کاغذی بود، پُر از رگههای خطخوردگی و آنوقتها هنوز لاکغلطگیر مرسوم نبود.
۳
دانشگاه، پلههایی که در نهایت قرار بود تو را به سن برساند. سن، مدرکی که قرار بود دودستی تحویل بگیری به همراه کلاهی روی سرت با بوی فارغالتحصیلی. حضار، جمعیتی که مقابلت نشسته بودند و تشویقکنان میخواستند برای تلاش و عرق ریختهشده تحسینت کنند. در این چهارسالِ دانشگاه رویاهای من چرخشی صدوهشتاد درجه داشتند. ژیمناستیککاری آماتور بودم که هر سال یک جهت را برای رسیدن به انعطاف آزمایش میکردم. آرمانشهرم، خَرَکی بود که بسته به دویدن، قدرت و تعادل من، زیباییِ حرکت را اندازه میگرفت.
الف، سال اول
ترم اول، پایههای دنیا روی دوشم بود. به دنبال کتابهای مرجع، ورقزنان در کتابخانه خود را حبس کرده بودم. در بین کتابها چرخزنان، آهسته از پلههای هِرم نیازهای انسانی مزلو بالا میرفتم. روی دیوار اتاقم پهلوی شجریان، عکسی از مزلو زده بودم. پهلوی شهرام ناظری، ماکس وبر، پهلوی نادر ابراهیمی هم کارل مارکس. طبقهی کارگر، پرتویی بر تاریکی ذهنِ خطاکارم بود. با باز شدن پای هر عکس بر دیوار سعی در مرمت بنیاد دنیا داشتم. آرمانشهر، دیوارِ اتاقم بود. درازکشیده، هر شب انتخاب میکردم جای یکی باشم؛ یک شب مارکس، یک شب ماکس. چرا هنوز بچههای ابله کلاس، فرق حیاتی بین این دو را نمیفهمیدند؟ یک «ر» کافی بود تا جهانی زیر و رو شود. آرمان را با سوزن به دیوار میچسباندم. سوزن، اتصالِ آرزو را امن میکرد اما باد، تابَش اندک بود. رویاها با هر باد، رنگ میباختند. وزنِ نسیم به سوزن میچربید و خیلی زود دستم آمد شایستهی بازسازی دنیا نیستم.
ب، سال دوم
واحدهای هر ترم که بیشتر میشد، جدیتِ نقابِ دانشجویی رنگ و رو باختهتر. شعلهی شوق سریع خاموشی گرفت و پناهگاه دیگر کتابخانه نبود، سولهی دانشگاه بود؛ تیبگ و بیسکوییت هایبای. دیوار -آرمانشهرِ گچی- را دستی به سرش کشیده؛ مارکس و ماکس را کنده بودم، همایون را کنار پدر بزرگوارش چسباندم و پهلویش ابتهاج. کنار ابتهاج عکسی از هدایت انتخاب کردم، آخرین عکسی که برای نزدیکانش فرستاده بود؛ به سمت راستش نگاهی غمگین و عمیق انداخته، موها را آبوجارو کرده و فریم گردِ عینکش، صورتش را از بیآلایشی خارج کرده بود. با وجود جنگی که با آلاحمد داشتم او را به دیوار زدم، همان عکس با کلاه کجِ معروف. او را بیشتر برای زیبایی دیوار انتخاب کرده بودم، کاریزماتیک بود و مگر نه اینکه تاسیس آرمانشهر بسته به دستهی جادویی نیروی کاریزما بود؟ مگر نه اینکه اشارهی انگشتِ عیسی به آسمان بود و پیروانش چون برههایی بیپناه به جهتِ اشارهی انگشت او پناه برده بودند؟ پهلوی جلال، سیمین را چسباندم. همان عکسی که کنار باغچهی خانه، دستها را دور زانو گره زده و به پایین نگاهی غمگین انداخته. البته آن عکس دوتایی که باهم درخت میکارند را فراموش نکردم اما به هویت مستقل سیمین تاکید داشتم. عکس سیمین را عمدا از جلال بزرگتر چاپ کردم. جلال را بهخاطر «سنگی بر گوری» دیگر چون سابق دوست نداشتم. مگر نه اینکه روزی اقتدار کاریزما فرو میپاشد؟ اندیشهکنان به مجلس آنها نگاهی رشکآور میانداختم و هر شب میخواستم در روح یکی حلول کنم. مثلا روحم پروانهای پروازکنان داخل چشمهای سیمین شود و پَرزنان به خانهی دزاشیب برود، همان اوقاتی که «سووشون» را مینوشت. بادِ خیالپردازی اما مرا از جزوههای کلاس جدا میکرد. عصرها در سوله، جلسات نقد کتاب برگزار میکردیم. تیبگهای خشک، همسایهی باوفای خردههای هایبای میشدند. عصرِ سقوط استادهای دانشگاه بود و صعودِ کتابهای ممنوعه. دیگر تکیهای به ستونها ندادیم، به پایههای لنگِ جهان عادت کرده بودیم.
ج، سال سوم
جلال را از روی دیوار جدا و همینگویِ لُخت را با تفنگی رو به دوربین جایگزین کردم و زیر عکس نوشتم: «گورتو گم کن!» اغلب برای بازدیدکنندگان دیوار که برایم در جایگاه اثری باستانی بود، سوال پیش میآمد که آیا خطابت به ارنست است؟ و من که عمدا این سوال را در ذهن مخاطب قلقلک داده بودم با لذت زیرپوستی پاسخ میدادم: خیر، فیتزجرالد، نامهای دهصفحهای به همینگوی نوشت و به او توصیه کرد «وداع با اسلحه» را با این پاراگراف تمام کند: «جهان همه را میشکند و بعد، همه از جایی که شکسته بودند مقاومتر میشوند. اما کسانی را که شکست نمیخورند میکشد. آدمهای خیلی خوب، خیلی متین، خیلی شجاع و منصف را؛ اگر تو هیچکدام از اینها نیستی، مطمئن باش تو را هم میکشد؛ اما هیچ عجلهای در کار نخواهد بود» و همینگوی فقط در سه کلمه جوابش را داد: «گورتو گم کن!» آنگاه تحسین بازدیدکننده را حتی اگر به زبان نمیآورد در چشمانش میخواندم. دیگر آن ذوقِ ترمهای اول به خواب زمستانی فرو رفته بود. کارور را کنار سیمین چسباندم. کارور درست وقتی پا به دیوار گذاشت که دیگر از نردبانی که برای رسیدن به قهرمانان بالا میرفتم، خسته شده بودم. چخوف را به همسایگی کارور پذیرفتم و زیر عکس نوشتم مرگ زودهنگام در چهل و چهارسالگی. پنجرهی همسایههای دیوار را شبانه رصد میکردم. هر عکس یک پنجره بود و هر پنجره ستارهای درتاریکی. اما این ستارهها کنار همدیگر شبِ آرمانیام را پرفروغ نمیکردند. ستارههای کاغذی تا اندازهای در جاده روشنیبخشاند. باید دست میشستم. باید دنبالِ فانوسی میگشتم، عقبِ نوری نامیرا.
د، سال چهارم
نامهنگاری، فشار امتحانهای ترم آخر را کمزور کرد. با تمام توان میدویدم تا ترم هرچهزودتر تمام شود. عشق را با کلمهها روانهی صفحهی وُرد میکردم و مهاجرت، مدال طلایی سکوی ذهنم شد. آنچه نامساعد بود شبیه فشارِ ظرفهای چربِ تلنبار شده بود و هر روز که به سینک نگاهی میانداختم شک نداشتم تنها با مهاجرت از شر سنگینی آن رها میشوم. عشق، خانهای کوچک، در شهری کوچک اما در کشوری بزرگ داشت. آن کشور نشانهی تیرِ ایدههایم بود و مقصد آنچه بود که اینجا نبود. هرچه نشدنی بود، آنجا شدنی. مدینهی فاضله را با اطمینان روی دیوار حک کردم؛ پهلوی تفنگِ ارنست، عکسی از دانشکدهی جدید در شهری کوچک اما در کشوری بزرگ چسباندم. آبجوش را روی چربیِ ترس و تنهایی ریختم. عشق با پای خودش آنجا را پیدا کرده و با موبایل عکسی بیکیفیت فرستاده بود. آرمانشهرم را چون گردنبندی از مروارید به گردنِ دیوار آویختم؛ ساختمانی آجری که کنارش چمنهای سرحالِ سبز، آسمانی صاف و تابلویی بیادعا داشت که خبر از دانشگاهی نو در مقطعی جدید میداد. عطشِ مقام بیهوشم کرده بود و دیگر این دانشگاه به چشمم نمیآمد، گویی در کل این چهارسال روی نیمکت ذخیره نشسته و در بازی راهم نداده بودند. تمام آن استعدادی که قرار بود خراشها و ترَکهای دنیا را سنباده بکشد روی نیمکت ذخیره پاهایش را تکانتکان میداد. بارها انرژیام را حفظ کردم چون میدانستم بالاخره روزی نوبتم فرا خواهد رسید؛ روی چمن سبزِ آرمانم خواهم دوید. فقط کافی بود مدرک را دودستی تقدیمم کنند و آنوقت با چمدانِ سنگینِ خوشخیالی از این کشور با دو بالِ امید و اشتیاق پرواز و در کشوری که عشق ساکنش بود، از روی نیمکت ذخیره بلند و وارد بازی تازهای شوم. منتها ورق برگشت. تمام آن شور و ذوق عینکی بود که از پسِ شیشه همهچیزش به بهشت پهلو میزد؛ زلالتر، پاکتر، صافتر و روشنتر. تمام «تر»ها به ذهنِ خوشخیالم آدرنالین تزریق میکردند. اما بهشت فقط در خواب درختانش میوههایی همیشگی دارد. به آن لحظات ملکوتی که نزدیک شدم، عینک را از چشم درآورده و ناباورانه تمام «تر»های منگنهشده به آخرِ آرزوها بر سرم خراب شدند. هر «تر» قطعه پازلی اشتباه بود و در جایی که مَسکنش نبود، به زور چپانده شده بود. من قطعه پازل خوشرنگی بودم که ایمان داشتم روی ورقِ مقوایی مهاجرت سرانجام جا خوش خواهم کرد. ولیکن وقتی همهچیز به کوچ نزدیک شد، من پشت پا زدم؛ در را به روی عشق بستم. درهای اتاق و پنجره را هم کیپ و عکس دانشگاهِ خیالی را تکهتکه کردم. ارنستِ لخت هر شب یک گلوله به قلبم شلیک میکرد و در پس نگاهش یکجور لبخند تحقیرآمیزی خوابیده بود که یعنی تو دیگر برای ما لاف نزن. اسکاچی کفی دستم بود و ناباورانه خوشباوری ذهن خطاکارم را پاک میکردم و حبابهای بیپروایی بالای سرم میترکیدند. تمام آنچه بازشدنی بود را بستم؛ تمام ورودیهای آرمانشهر را.
نورافکنها روشن شدند، پا بر سن گذاشتم و برق فلاشِ دوربین به جای خنده اشک در چشمم تزریق کرد. کلاه فارغالتحصیلی برای سرم بزرگ بود و گلهای روی سن بوی خوشی در میان ناخوشی میپراکندند. با تمام نیرو، عشق و قدرت به سمت خرک پریدم، اما در ثانیههای مهمِ پایانی، لغزشی اندک، مچ پایم را نشانه گرفت.
۴
داخلی- کافیشاپ
هر دو شیرقهوهی کاراملی سفارش میدهیم و از پنجرهی کافه، خیابان را طوری مینگریم که انگار جواب معمایمان روی برگ درختها نوشته شده است. دوستم را هربار یکجور صدا میکنم. یکبار یک «ی» کم میکنم، یکبار یک «ی» اضافه. دوستم از داستان عشقی میگوید که یک سال و خوردهای از تاریخ انقضایش گذشته اما او همچنان در قفسهی یخچالِ دلش خوشخیالانه نگهش داشته است. بعد از جدایی، نهتنها فراموشش نکرده بلکه شبیه مگنتی که شکل «ــّ» دارد یادِ او را روی درِ یخچالش چسبانده و هروقت که جای خالی او یقهاش را میچسبد، تشدید را بارگذاری میکند.
به او گفتم:
- فکر کنم انقباض دستات برای همینه.
خندید، اما در میان خنده لایهای از اشک روی چشمش پرده زد. یک «ی» آخر اسمش اضافه کردم، انگار که مهر را، گفتم:
- همهمون انگار یه دور این سکانسِ دوستی-جدایی رو بازی میکنیم، فقط تو تنها نیستی.
قهوه را هم زد و پردهی اشک خشک شد. گفت:
- به نظرت میشه از این بازی خلاص شد؟
شانههایم را بالا انداختم. اضافه کرد:
- بعضی وقتا فکر میکنم یعنی واقعا فراموشم کرده؟
انگار جواب در آستینم باشد سریع درش آوردم و گفتم:
- وقتی که دیگه نیست، چه فرقی داره فراموش کردن یا نکردنت؟
هر دو از پنجره به بیرون خیره شدیم. سکوت، سبکوزنتر بود. سکوت، ما را به بیرون هل میداد به تماشای بادِ کمزورِ تابستانی که برگها را به کُندی تکان میداد. انگار همهچیز روی دورِ آهسته بود. آرمانشهرهایی که با خیالپردازی بنا می-شوند اما در نهایت کبریتِ خوشگمانی، آتشی را شعلهور میکند که میتوانی ساعتها بیحرکت و در خاموشی به تماشای خاکسترِ سادهاندیشیات بنشینی.
خارجی- جادهای بیابانی
در ونی سبز با همکارانم از شرکتی معروف و خوشآتیه برمیگردیم. خبرنگاری که پهلویم نشسته، قبلا در مدرسه همکلاسیام بوده، از آنها که برای نمره تا دفتر معلمان میدویده و تا به بیست نرسیده از جایش جُم نمیخورده. تمام راه با جوش سیاه روی صورتش بازی میکند و همزمان با مادرش تلفنی حرف میزند.
- بیشعورا به ما فقط یه سرویس شیشنفرهی چینی دادن، بازم به معرفت اون قبلیا که یه کارت هدیه دادن.
سعی میکنم گوشم را از کنارش بردارم، از ون به تهِ درهای پرت کنم و بهجایش گوش به طبیعت بسپارم. اما گوش دستبردار نیست:
- نه بابا، حوصله نداشتم مادر جان. ببین چطوری به خاطر یه سرویس چینی مارو علاف کردن. واقعا خجالتم نکشیدن، فقط از نمودار پیشرفتِ مسخرهشون حرف مفت زدن.
گوشم را میگیرم دستم و به تونل گذشته پرت میشوم. نتیجهی حاصلبخش آن همه بیست، حرص و طمع بود؟ آنوقتها که سوالهای امتحان را رد میکردیم، پایین میآمدیم، برگهی سفید را سیاه میکردیم و تحویل معلم میدادیم، در تمام آن چهار سال بعدی که برچسب طلاییِ دانشجوی دولتی بودن را روی پیشانی با افتخار چسبانده بودیم، نتیجه این بود؟ او که حتی اسمش در خاطرم نمانده، کوه چربی شکمش را جابهجا میکند، نگاهی به جادهی خشک میاندازد و صحبتش را با مادرش تمام میکند:
- آره، برای جوشام از اون دکتر معروفه وقت گرفتم. چقدم پُر افادهس. در عوض کارش درسته. میگن بازیگراهم سراغش میرن.
چشم و گوش را به جاده میسپارم. هرچند میخواهم بیقضاوت پردههایی که از روبهرویم گذشت را رد کنم، اما احساس میکنم آن سلسلهمراتبِ کلاسیکِ نیازهای انسانی یک جایی شکسته است. وسط زمینِ سلسله یکجایی نشست کرده است و دوست چاقم با موبایل، صدای بلند و جوشهای سرسیاه در آن فرو رفته است. آرمان-شهرهایی هستند با ستونهای به ظاهر استوار اما به باطن سست، ایدههایی برای تبدیل به بهترین و زرنگترین شدن و بعد پاهای صفاتِ «ترین» در گودالِ حرص و آز گیر میکند و میشکند.
داخلی- استودیوی ضبط
فونِ سفید عکاسی با رینگلایت، چند سافتباکس و فلاشها همگی منتظر ستارهای هستند که قرار است در مرکز کادر بدرخشد. هر هفته، یک ستاره به برنامه دعوت میشود. یک شب بعد از پایان کار، وقتی فلاشها را خاموش میکردم، مردی با پیژامه، تیشرتی که از پوشیدن زیاد به زیرپوش میزد و سیگاری گوشهی لب به استودیو آمد و از ستاره تقاضای عکسی دوتایی با موبایلش کرد. ستاره، در موقعیت پارادوکسیکالی قرار گرفت؛ خودش که ادکلنی میلیونی زده، لباس، کفش و سرتاپایش قدِ اجارهی ماهانهی خانهای در بالاشهر تهران بود، حالا روبهروی مردی که تنگدستی از سر و رویش میبارید و برچسبِ شهرستانی زدن بر رویش سادهترین کار ممکن بود، قرار داشت. آنهفته ستاره دست در گردن مردِ نامرئیِ تنگدست انداخت و تصنعیترین لبخندش را تحویل او داد. هفتهی بعد وقتی ستارهای دیگر آمد، سروکلهاش با همان وضع و سیگاری گوشهی لب پیدا شد. مرا میپایید و منتظر بود عکاسی تمام شود. اینبار ستاره، مرد نامرئی را تحویل نگرفت و دست به سرش کرد. همان شب، بعد از بستن کوله-ام وقتی که خسته از گیت ساختمان رد میشدم مرد نامرئی را در قالب نگهبانِ درهای خروجی دیدم. کنترل تلویزیونی که گوشهی سقف چسبیده بود در دستش و نگاهش آن بالا روی صفحهی چند اینچی جا مانده بود. چشمهایش بسته و دهانش باز بود. حتما در خواب آن ستارگان دستنیافتنی که شبانه از قاب تلویزیون دنبالشان میکرده، از آسمانِ شیشهای پیاده و به سیارهی تیره و تار او نزدیک شده بودند. آرمانشهرهایی هستند که در میان بیابانِ اختلاف طبقاتی بنا میشوند، هرچند ساختن قصری از طلا در منطقهی خشک و کمباران طاقت فرساست؛ کشیدن آب و برق در برهوت مانند آب در هاون کوبیدن است.
۵
کُلاژم بعد از دورانی که تحصیل تمام شد و دل به میدانِ جامعه زدم، کاملتر شد. در هر آشنایی، وقتی نقاب اولیه میافتاد و صمیمیت جایش را میگرفت تازه بنبستها را میدیدم؛ تخم خلایی که با ما زاده شده بود و این خلا ما را به تمام زمینهایی که مساعدِ ساخت آرمانشهر بود راهنمایی میکرد. کلاژی از حسرت، ترس، بیرگی، ناخنخشکی، شکست و دلهره که از صورت آدمها بر روی زمین میریخت. صفات را جدا میکردم و روی سطحی صاف، ترکیبی جدید از آنها میساختم:
یکبار شبیه میزی بود که هرچند وقت یکبار میزبان اشیای مختلفی میشد، میزبانِ رژیمهای مختلفِ روح که چگونه خوشهیکلتر شود و چهطور مبنی بر استانداردهای زیبایی دنیا پیش برود. میزم –آرمانشهرم- بارها رویش لکهی روغن نشست. رومیزی را عوض کردم، باز هم فرقی نکرد. سس خردلی رویش رد انداخت و در نهایت یک شب مثل فیلمها تمام آنچه روی میز بود را با دست به بیرون پرتاب کردم.
یکبار شبیه روبانی قرمز شد که در انتظار افتتاحیهای نشسته بود. افتتاحیه، آماجی بود که کمر به همت آن بسته و روزها را شب و شبها را به امید آن روز کرده بود. وقتی همهچیز به لحظات پایانی رسید، روبانِ خوشرنگ ِقرمز -آرمانشهرم- با لبهی تیزِ کمالگرایی بریده و عمرش تمام شد.
هر شب تکههای جدید را به کلاژ اضافه میکردم؛ حسد، شهوت، نفرت، تندخویی و اغوا. وقتی همه را کنار هم میچیدم، هویت قبلی فراموش میشد و ماهیتی جدید به دنیا میآمد؛ هر تکه گویی در لهلهِ آرمانی بود که ناآرمان شده و تبدیل به صفتی دیگر شده بود. قدرِ کلاژ را میدانستم، در پسِ هر بزدلی، شجاعتی خوابیده بود، پسِ هر حماقت دانایی، پسِ هر بدذاتی نیکگوهری، پسِ هر شکستی، پیروزی و پسِ هر پوچی، هوشیاری.
روی نردبانی که ساخته بودم با گستاخی در جستوجوی سعادت پلهها را دوتا یکی میدویدم و ترسم در مسیر، سقوط از جایگاهم بود. منتها صبحی آفتابی دیگر به خودم استراحت دادم و با فراغ بال روی یکی از پلههای نردبان به تماشا نشستم. پرندههای نومیدی برای دریدن کرمهای امیدواری منقارشان را باز کرده بودند. شهری که با دستانم ساخته بودم از این بالا تماشایی بود، زیر لب ترانهای را زمزمه میکردم و به نقشهی کج و معوج شهر زل زده بودم. همهچیز از بالا شبیه شهربازی بود؛ بلیتی برای خوشی میخریدی تا از ورودی اصلی رد شوی و دوباره بلیتی دیگر برای خریدِ اسبابِ لذت و سرانجام وارد بازی میشدی. چند دقیقهای چرخوفلک را بالا پایین و پایین بالا میکردی و بعد همهچیز تمام میشد، پیاده میشدی.
متن بسيار زيبا و پر معنايي بود و از خواندنش لذت بردم احسنت به خانم خادمي عزيز به خاطر اين مطلبشون
شیوا جان آنقدر سلیس و روان نوشتیو به گونه ای که مرا با خود می برد. لذت می برم که تو و برخی از هم نسلان تو، چنین جلو میروند، و خودم را می بینم و همنسلانم را، که در آغاز راه بودیم و ناگزیر ، اشتباه ها کردیم. موفق باشی و شاهد خودشکوفایی بیشترت- همانگونه که مزلو می گوید- باشیم.
سلام به شیوای پر رمز و راز دوست داشتنی در پی آزموده پیشین می دانستم که نیاز است لذت خواندن نگاشته ات را برای زمانی که آسوده تر باشم، بگذارم. اما کنجکاوی امانم نداد! آغازیدن همان و دل نتوانستند کندن همان.! هنگامی هم که با ولع هر چه بیشتر آخرین واژه ها را بلعیدم، پشیمان شدم، که کاش چنین شتاب نمی کردم و این راز گشایی پر رمز و راز و لذت بخش را به زمانی دیگر می گذاشتم. هر چند، می پندارم ، حتی با چندبارخواندن نیز شاید نتوانم، از هزار توی آن رهایی یابم. از این رو، در فرصت های پسینی، بیشتر در این باره خواهم نوشت برایت آسایش و خرسندی آرزو می کنم
دلم را کوچک میکنم اما نمیشود، حجم زیادی را در آن اِشغال کرده ای.