دربارهی بابِ برزویهی طبیب در «کلیله و دمنه» و دیگر چیزها
خواندن ادبیات فارسی یعنی خواندن مدام متنهای ادبی. خواندن هزاران صفحه نظم و نثر که نویسندگانشان قرنها فاصلهی زمانی و فرسنگها فاصلهی فکری دارند، لحظات غافلگیرکننده و جذاب دارد، اما اغلب ملالآور است. شکیبایی و شاید بشود گفت نوعی ریاضت میخواهد. نوعی صبر راهبوار برای جستوجو میان پیامهایی که اغلب صدها سال پیش صادر شدهاند برای یافتن چیزی جذاب و دندانگیر. اگر با هر کدام از ما ادبیاتخواندهها حرف بزنید، میبینید که در ذهنمان فهرستی خصوصی از پارهمتنهایی داریم که به یادمان ماندهاند. در این بین بعضی تکهها هست که تقریباً همهی ما خوب به خاطر داریمشان.
باب برزویهی طبیب کلیله و دمنه یکی از این تکههاست. در این باب کسی به نام برزویهی طبیب که پزشکی بزرگ و اشرافزاده در ایران دورهی ساسانی بوده، تعریف میکند که چگونه ابتدا به دنبال پیشرفت حرفهای و ثروت میرود اما سپس به خود میآید و متوجه بیاعتباری و بیارزشی دنیا میشود. پس ذهنش درگیر یافتن حقیقت میشود و هنگامی که جستوجو میکند درمییابد که مذاهب و فرقههای گوناگون همگی ادعای دستیابی به حقیقت را دارند بیآنکه ادعاهایشان پایهی محکمی داشته باشد و بتوانند آدمی را قانع کنند که طریق آنها بر همه برتری دارد و تنها طریق درست است. اغلب مردم هم بدون تأمل دینی را که از طریق پدر و مادر به آنها ارث میرسد دنبال میکنند. برزویه تصمیم میگیرد به جای پیروی کورکورانه از دین آبا و اجدادش خود را به انجام کارهای نیکی که خلاصهی همهی ادیان و آیینهاست مقید کند. او راه درست را آلوده نشدن به لذتهای دنیا میداند چرا که از نظر او دنیا زودگذر و رنجهایش بسی بیشتر از لذتهایش است. اینجاست که برای بیان وضعیت انسان در جهان این حکایت را ذکر میکند:
[مردی] از پیش اشتر مست بگریخت و بهضرورت، خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ [شاخه] زد که بر بالای آن روئیده بود و پایهایش بر جائی قرار گرفت. در این میان بهتر بنگریست. هر دو پای بر سر چهار مار بود که سر از سوراخ بیرون گذاشته بودند. نظر به قعر چاه افگند. اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار میکرد. به سر چاه التفات نمود. موشان سیاه و سپید بیخ آن شاخها دایم بیفتور [بیوقفه] میبریدند و او در اثنای این محنت تدبیری میاندیشید و خلاص خود را طریقی میجست. پیش خود زنبورخانهای [کندویی] و قدری شهد [عسل] یافت. از نوعی در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند […] و چندانکه شاخ بگسست در کام اژدها افتاد.
اگر خودتان حدس نزده باشید، برزویه در ادامه توضیح میدهد که این چاه دنیاست و اژدهایی که در قعر آن با دهان باز منتظر است چیزی جز مرگ نیست. شاخهها عمر آن مردند و موشهای سفید و سیاه روز و شباند که با گذر خود، او را به مرگ نزدیک میکنند. مارهای چهارگانه طبعهای بدن طبق طب قدیم هستند که اگر تعادل میان آنها به هم بخورد سلامت از میان میرود و مرد به کام مرگ میافتد. عسل هم نمادی برای لذات حقیر دنیا است که مرد را از وضع خودش غافل میکنند تا وقتی که طعمهی مرگ میشود.
این حکایت چیزی را دربارهی وضع بشر میگوید که امروز هم درست است. خیلی از آدمها وقتی به پایان عمر نزدیک میشوند حس میکنند عمرشان را صرف چیزهای کماهمیت کردهاند و از چیزی مهمتر غافل ماندهاند. هرچند شاید برخلاف آنچه در این باب کتاب کلیله و دمنه آمده آن چیز مهمتر در نظرشان آخرت نباشد. برای همین است که اگر به کسی بگویید تنها یک هفتهی دیگر زنده است، معمولا به زندگی معمولش ادامه نمیدهد. میخواهد کار دیگری بکند. این از آن حرفهایی است که انگار همیشه دربارهی بشر صدق میکند. برای همین است که این حکایت امروز هم خواندنی است. اگرچه کسی که ادعا میکند نامش برزویهی طبیب است، ظاهرا آن را نزدیک به پانزده قرن پیش نوشته است. حالا چرا میگویم «ادعا میکند»؟ چون این حکایت را بروزیهی طبیب ننوشته.
***
برزویهی طبیب نام مترجم کلیله و دمنه به فارسی میانه است. احتمالا میدانید که کلیله و دمنه از یکی از زبانهای باستانی هند به فارسی میانه (فارسی رایج در ایران دورهی ساسانی)، از فارسی میانه به عربی و بعد از عربی به فارسی ترجمه شده است. از ترجمهی فارسی میانه اثری نیست، اما یک نسخهی سریانی از کتاب هست که آن هم از فارسی میانه ترجمه شده است. در این متن سریانی بابی به نام برزویهی طبیب وجود ندارد. پس این باب از کجا در نسخهی عربی کتاب ظاهر شده؟ احتمالا ابنمقفع مترجم کتاب به عربی، حرفهای خودش را از زبان برزویه در این باب نوشته است. آن قسمت که در آن نویسنده پیروی کورکورانه از دین خانوادگی را نکوهش میکرد به نظرتان عجیب نیامد؟ اینکه طوری صبحت میکند که گویی ادیان مختلف ترجیح خاصی بر هم ندارند چطور؟ ابوریحان بیرونی دانشمند و حکیم مشهور معتقد بود که ابنمقفع این باب را به قصد سست کردن اعتقادات مردم و آماده کردن آنها برای قبول عقاید مانوی نوشته و به برزویهی طبیب نسبت داده است. نیت ابنمقفع هرچه بوده باشد، دو حکایت این باب از یک کتاب مانوی گرفته شدهاند که یکی از آنها همین حکایت تمثیلی مرد آویخته در چاه است. منبع این حکایت کتابی است به نام بلوهر و بوداسف.
***
بلوهر و بوداسف کتابی مانوی است در شرح زندگی بوداسف یا همان بودا. مانی بودا را هم در ردیف زرتشت و مسیح جزو رسولان پیش از خود میشمرد. این کتاب هم مثل کلیله و دمنه سرگذشتی پرماجرا داشته است. آن را مانویان آسیای میانه از روی روایات بودایی از زندگی بودا ساختهاند. بلوهر و بوداسف در قرنهای اول هجری به عربی ترجمه شد و حتی به نظم هم درآمد. چند ترجمهی فارسی آن از روی نسخههای عربی صورت گرفته است. در قرن دهم میلادی کتاب به دست راهبان مسیحی از عربی به زبان گرجستانی ترجمه شد و بعدها آن را از گرجستانی به یونانی و لاتین و سپس دیگر زبانهای اروپایی برگرداندند. دست آخر بوداسف به یوسفات بدل شد و به صورت یکی از قدیسان مسیحی درآمد و یکی از روزهای تقویم کلیسا به نام او نامگذاری شد.[i]
***
حالا که میدانیم اصل این حکایت مانوی-بودایی بوده است، شاید برخی از حرفهای باب برزویهی طبیب در نظرمان کمتر عجیب باشد. مثلاً نگاه بدبینانهای که به زندگی دارد و تأکیدش بر رنجهای حیات یادآور این آموزهی بوداست که «حیات رنج است». روح زهد و کنارهگیری از دنیا هم چیزی بود که مانویان از آیین بودا آموخته بودند. شاید ابوریحان حق داشت که میگفت قصد ابنمقفع آماده کردن مخاطب برای پذیرفتن آموزههای مانوی بوده است. اما از همهی این حرفها گذشته، یک نکتهی مبهم در این حکایت هست. نویسنده همهی اجزای تمثیل را معنی میکند، جز آنچه من آن را نام نوشتهام قرار دادهام: «اشتر مست».
***
وقتی که متنهای ادبی تمثیلی درس میدهم، همیشه از وسواس شاگردانم برای تعبیر نمادین همهچیز به ستوه میآیم. مثلا همین که میفهمند شیر در یک حکایت کلیله و دمنه نماد پادشاه است، میخواهند برای تکتک گیاهان جنگل هم معنای نمادین پیدا کنند. واقعیت این است که در کمتر تمثیلی همهی اجزا «معنیدار» هستند. بعضیهایشان فقط از سر لزوم یا برای زیباتر شدن حکایت میآیند. مثلا اینجا مردی قرار است در چاه بیفتد و چیزی باید او را مجبور به این کار کند. میشد گفت مردی در شب چاه را ندید و درون آن افتاد اما آن وقت دیگر مارها و موشها و اژدها را هم نمیتوانست ببیند. پس شاید اشتر مست تنها تمهید مناسبی است برای فراهم آمدن آن موقعیت تمثیلی و به خودیِ خود اهمیتی ندارد. بهظاهر برای دیگران هم «اشتر» اهمیت خاصی نداشته. محمد بن عبدالله بخاری که چهار سال بعد از نصرالله منشی و بدون اطلاع از کار او کتاب را به فارسی ترجمه کرد، به جای اشتر مست نوشت: «از پیش چیزی بگریخت». شیخ صدوق یا همان ابنبابویه که روایتی از کتاب بلوهر و بوداسف را به عربی ترجمه کرد، به جای «اشتر مست»، «پیل مست» آورد. در متنهای عربی موجود کلیله و دمنه هم «اشتر مست» دیده نمیشود. عامل ترساندن مرد گاهی فیل است و گاهی ذکر نشده. هرچند ما نمیتوانیم مطمئن باشیم که متن عربیای که نصرالله منشی در دست داشته دقیقا چه بوده. اما با این حال من میخواهم حدس بزنم که اشتر مست نماد چه چیزی میتواند باشد، هرچند سازندهی حکایت و مترجمانش چنین منظوری نداشته باشند. شاید هم یک نفر در این زنجیرهی طولانی منظوری داشته؛ دستکم ناخودآگاه. کسی چه میداند؟
***
اشتر مست برخلاف میل مرد او را به چاه میاندازد. ما آدمها هم به دنیا آمدن را انتخاب نمیکنیم. دستکم تا آنجا که به یاد داریم. چشم باز میکنیم و میبینیم که اینجاییم: در دنیایی ناشناخته. مثل شخصیتهای سریال لاست که هواپیمایشان سقوط میکرد و وقتی چشم باز میکردند خود را در جزیرهای ناآشنا و ترسناک میدیدند. هایدگر اسم این وضعیت را پرتابشدگی میگذاشت. مولوی در ابتدای مثنوی معنوی میگوید که آدمی مثل یک نی است که از نیستان جدا شده، از اصل خود دور مانده و در جستوجوی رسیدن دوباره به روزگار وصل است. برای همین هم در این دنیا احساس غربت میکند. ما نمیدانیم چه چیزی ما را به این جزیرهی ناشناس پرتاب کرده است. اما اگر بخواهیم پاسخ را در این تمثیل بیابیم، عامل پرتاب ما خدایی رحیم و خیرخواه نیست، بلکه چیزی ترسناک و خطرناک است. شاید یک خدای شرور.
در تاریخ ادیان شمار خدایان شرور چندان کمتر از خدایان رحیم نیست. زئوس را در نظر بگیرید. او پرومته را مجازات میکند چون با نیرنگ آتش را به انسانها هدیه میدهد و باعث سقوط بلروفون قهرمان برجستهی یونانی که قصد رفتن به المپ را داشت و کوری او میشود. روی هم رفته زئوس شخصیتی هوسباز و حسود دارد و اگر نشود گفت شرور است، دستکم خیرخواه انسانها هم نیست.
در اساطیر نورْس با شخصیتی به نام لوکی مواجه میشویم که اغلب یکی از خدایان به شمار میآید و با حیله و نیرنگ باعث مرگ بالدر خدای رویینتن میشود. او را به عقوبت این گناه اسیر میکنند و ماری را میگمارند تا بر او زهر بریزد. همسرش ظرفی را زیر دهان مار میگیرد تا لوکی عذاب نکشد اما هر بار که میرود تا ظرف را خالی کند زهر بر لوکی میچکد و او چنان درد میکشد که از لرزشش زلزله به وجود میآید. دست آخر لوکی خود را آزاد میکند و به جنگ اودن و دیگر خدایان میرود. این نبرد رگناروک نام دارد و جنگی است که باعث نابودی جهان و پایان زندگی خدایان و انسانها میشود.
دیوها را در اساطیر ایران در نظر بگیرید. آنها زیردستان اهریمن هستند و با امشاسپندان و ایزدان که آفریدههای اهورامزدا هستند جدال دارند. در برابر هر امشاسپند یا ایزد یک دیو قرار دارد. مثلا «زیریز» دیو سازندهی زهر و دشمن «امرداد»، یکی از امشاسپندان است. نکتهی جالب این است که در اصل این گروه، دو گروه از خدایان هند و ایرانی بودهاند و دوگانگی خیر و شر میان آنها وجود نداشته است. در هند، هنگامی که بهمرور میان این دو گروه جدال پیدا میشود، دئوهها (معادل دیوها در اساطیر ایران) جایگاه خدایی خود را حفظ میکنند و اسورهها (که با اهورا همریشه است) موقعیت ضدخدایی مییابند.
خدایی که ما را به این چاه وحشتناک پرتاب کرده هم میتواند خدایی شرور باشد. کسی که در اندیشهی سعادت ما نیست، بلکه میخواهد ما را عذاب دهد. پس ما را به جایی آکنده از رنج میفرستد که سرانجام آن اژدهای مخوف مرگ است. اما این تنها تفسیر ممکن برای اشتر مست است؟
***
کمدین محبوب من لویی سی. کی. است. میتوانم بگویم که او مرا به یاد وودی آلن میاندازد. چند وقت پیش کلیپی را تماشا کردم که لویی را در یک برنامهی تلویزیونی نشان میداد (طبیعتاً نباید انتظار داشته باشید وقتی من حرفهای او را مینویسم خندهدار از آب در بیاید). در این برنامه لویی تعریف میکرد که شکلات برای سگها خطرناک است و اگر سگی شکلات بخورد باید هر چه زودتر کاری کنند که شکلات را بالا بیاورد. القصه سگ لویی شکلات میخورد و او سگ را به داروخانه میبرد و دارویی میگیرد و بهزور به خورد سگ میدهد. سگ با عذاب دارو را میخورد و شکلات را بالا میآورد. بعد طوری به لویی نگاه میکند که یعنی همهچیز بین ما تمام است. اگر خودمان را به جای سگ لویی بگذاریم، او را موجودی شرور میبینیم، چون توان درک موقعیت را نداریم. ماجراهایی شبیه به این برای والدینی که بچهی کوچک دارند مدام پیش میآید. بچه را مجبور به کارهایی میکنند که دوست ندارد. چیزهایی به خوردش میدهند، او را به حمام میبرند، اجازه میدهند دکتر سوزن توی تنش فروکند. کودک بیچاره گریه میکند، دست و پا میزند و عمیقا میرنجد. نمیفهمد که چرا این کسانی که معمولاً اینقدر با او مهرباناند ناگهان تصمیم میگیرند اینطور عذابش دهند. شاید اگر میتوانست و پناه دیگری داشت، از شدت رنجیدن، پدر و مادرش را رها میکرد. شاید اگر توان حرف زدن، نوشتن و حکایتپردازی داشت، حکایتی تمثیلی مینوشت دربارهی والدین شرور.
***
شاید اشتر مست تمثیلی از خدای شرور باشد، شاید تمثیلی از خدای رحیم باشد که ما قدرت درک رحمتش را نداریم و شاید هم هیچکدام.
آنها که سادهاندیشتر هستند، فکر میکنند داستانهای ژانر درونمایهی خاصی ندارند. داستان معمایی قرار است حس کنجکاویمان را تحریک کند و داستان وحشت بناست بترساندمان تا آدرنالین در خونمان آزاد شود. این آدمها اشتباه میکنند. هر داستانی درونمایه دارد. جهانی که در اثر ساخته میشود، شخصیتها و روابطشان ناگزیر ذهنیتی را منتقل میکنند. گاهی این فضا چنان برای ما آشناست که آن را بدیهی فرض میکنیم و متوجه نیستیم که پیامهای ضمنی با خود دارند. اما وقتی الگوهای آشنا به هم بخورند تازه متوجه میشویم که داستان میتواند روال دیگری داشته باشد و ذهنیت دیگری را منتقل کند. فرض کنید داستانی معمایی بخوانیم که در پایانش به جای آنکه هولمز دانای مطلق همهی ماجرا را برایمان تعریف کنید، معما حلنشده بماند. شخصیتهای داستان در سردرگمی بمانند و همراهشان ما نیز. تازه میفهمیم آن الگوی رایج قدیمی مبتنی بر نوعی ذهنیت قطعی بوده و حالا این داستان جدید در دسترس بودن و قطعی بودن واقعیت را مورد پرسش قرار میدهد.
داستانهای وحشت هم همینطور هستند. خیلی از ما عادت داریم در این نوع داستانها با یک عامل کلیشهای ترس روبرو شویم، مثل یک روح. در بسیاری موارد ما دقیقاً انگیزهی آن روح را هم میدانیم: او بازگشته تا انتقام بگیرد یا شیئی را که از او دزدیدهاند پس بگیرد. اما هیچ دلیلی ندارد که داستان وحشت همیشه به این منوال پیش برود. اچ. پی. لاوکرفت نمونهی بارز نویسندهای است که در دستهای از داستانهایش این الگو را برهم میزند.
لاوکرفت نویسندهای آمریکایی بود که در اواخر قرن نوزدهم و نیمهی اول قرن بیستم زندگی میکرد. در زمان خودش چندان به آثار او اعتنا نشد و به شهرت و ثروتی نرسید. بعدها بود که ارزش داستانهای او شناخته شد. در داستانهای او با نوعی وحشت روبهرو میشویم که منشأیی رازآمیز و گنگ دارد. مثلا در داستان «رنگی از دنیای ناشناخته» شیئی آسمانی در زمین یک کشاورز سقوط میکند. این شیء از مادهای ناشناخته تشکیل شده و رنگی عجیب دارد. با سقوط این شیء رویش گیاهان دچار تغییر میشود، آب تغییر میکند، آدمها دچار بیماری و جنون میشوند و دست آخر میمیرند. گویی این ماده از وجود آنها تغذیه میکند. ما هرگز نمیفهمیم که چرا این اتفاقات میافتد. نهتنها توضیحی برای این امر وجود ندارد، شاید حتی ارادهای هم در پس این اتفاقات نباشد. صرفاً نیروی عظیمی است که انسانها توان مقابله با آن را ندارند. چیزی عظیم و غیرقابل درک.
به نظر من این خالصترین نوع داستان وحشت است. شاید برای همین است که ما هرگز نمیفهمیم پرندگانِ فیلمِ پرندگان چرا ناگهان شروع به حمله به انسانها میکنند. هیچکاک گفته بود: اگر توضیح میدادم که پرندگان چرا به انسانها حمله میکنند، فیلمم به جای فیلم وحشت به فیلم علمی-تخیلی تبدیل میشد.
***
شاید اشتر مست نه دلسوز ماست و نه میخواهد ما را عذاب دهد. شاید این حدسها ناشی از خودبزرگبینی ماست. ناشی از اینکه نمیدانیم چقدر ناچیزیم. نمیفهمیم برای موجودی بینهایت بزرگتر و قدرتمندتر، ممکن است اصلاً به حساب نیاییم. شاید همهی جهان ما نتیجهی ناخواستهی یک حرکت اتفاقی او باشد. موجودی که ما آنچنان برایش کوچکیم که از وجودمان بیخبر است و خودش آنچنان برای ما بزرگ است که از درکش بهکلی عاجزیم. شاید برای همین است که رمز اشتر مست را نمیتوان گشود. او نقابی است برای چیزی بینهایت بزرگتر و مخوفتر از توان درک ما.
[i]اطلاعاتی که دربارهی کتاب بلوهر و بوداسف آوردهام از مقالهای به همین نام از کتاب زیر است. یکی از مقالات دیگر کتاب، «رای و برهمن» هم برای آگاهی دقیقتر از سرگذشت کتاب کلیله و دمنه منبع بسیار مفیدی است.
بنگاله در قند پارسی: گفتارهایی در روابط فرهنگی ایران و هند. فتحالله مجتبائی. چاپ اول: سخن، ۱۳۹۲.
چقدر بی سر و ته لطفا در انتخاب جستارهای ایرانی دقت بیشتری داشته باشید که باز گله نکنند چرا ادبیات غیرایرانی جذابتر است ! انگار باید خود من خواننده دست به کار نوشتن شوم!!