نگاهی تاریخی به تکوین و دگردیسی «یوتوپیا» نزد روشنفکران معاصر جامعهی ایران
به لطف جدالهای رسانهای جنگ سرد، نزد بخش مهمی از افکار عمومی جهان، واژهی «یوتوپیا» همردیف «توتالیتریسم» و «فاشیسم» و… فهمیده و مصرف میشود. اما اغراق نیست که بگوییم مهمترین دستاوردهای انسان پسارُنسانسی از زهدان همین واژه زاییده شده است. اینجا پیش از هر چیز، نیاز است تکلیفمان را با مفهوم واژهی یوتوپیا و شرح اجمالی سیر مفهومی آن را روشن کنیم.
«یوتوپیا» را اولبار «تامس مور»، متفکر قرن شانزدهم بریتانیا استفاده کرد هرچند پیش از او، از افلاطون تا فلاسفهی سدههای آغازین تمدن اسلامی مانند فارابی و ابنرشد از مفهومی بسیار نزدیک که در تعبیر فارسی-عربیاش «مدینه فاضله» نامگذاری شده استفاده کرده بودند. در بازگردان فارسیاش، دو واژه «ناکجاآباد» و «آرمانشهر» بیش از همه استفاده شده که اولی معادل دقیقتری برای «یوتوپیا»ست و دومی بیشتر به «مدینه فاضله» و «پولیس مطلوب» یونانی ارجاع میدهد. از دل این واژه و از همان عهد افلاطون است که دالهایی مانند «آرمان» و «آرمانگرایی» و دوگانههایی مانند وضع موجود، وضع مطلوب و گفتمانهایی شکل گرفتند که برای زمان، رسالت و غایتی را قائل شدهاند. بسیاری از دوگانههای بزرگ و لاینحل تاریخ ایده و فلسفه به گرهگاهی میرسند که ماده و ایده از یکدیگر جدا شدهاند و بزرگترین شکاف تاریخ فلسفه رقم خورده است.
پس اگر نخواهیم حوزه بحث را محدود کنیم، احتمالا کتابی پنجاههزارکلمهای نیز ظرفیت پرداختن به موضوع متن را نخواهد داشت. درنتیجه اینجا از عهد قدیم، از روزگار الهیات و اساطیر درمیگذریم و به روزگاری دیگر میرسیم. همچنین تمرکز را از دلالتهای فلسفی یوتوپیا به وجوه تاریخیاش برمیگردانیم. ناگزیر به رنسانس و روشنگری و تاریخ غرب نقب میزنیم تا بتوانیم دریچهای به تبار «یوتوپیا» در ذهن منورالفکرهای ایرانی عصر قاجار باز کنیم.
آنچه در روایت فارابی و افلاطون، تا روایات دورههای میانه، از مهمترین مصداقش یعنی تامس مور و کتابش «یوتوپیا» تا آگوستین و مفهوم «شهر خدا» تا فلاسفه پس از روشنگری مشترک است، این است که برابر آنچه انسان تجربه میکند، برابر رنجها و دردهای محسوس و نقصانهای طبیعت و جهان، وضعیتی دیگر نیز هست که در ذهنیت آدمی قابل بازیابی و شناساییست. یوتوپیا به «سعادت» گره خورده و در روایتی دریدایی، این سعادت در هر عصر در بعدی لوگوسنتریک، دلالتهای خویش را بازیافته است. زمانی عمده دالها به مدلولهای الهیاتی میرسیدند و در حرکت غایتمند تاریخ، این «شهر خدا» به زمین نزدیک و نزدیکتر شد. اگر اولین بارقههای عصر روشنگری را در آغاز برخاسته از رئالیسم و ماتریالیسم مکانیکی هابز و ماکیاول و لاک بفهمیم، یوتوپیا غایب بزرگ این دوره است. عمده این تفکرات، اصلیترین ویژگیشان فاصله گرفتن از آسمان بود و غایتگرایی ایدهآلیستی، الهیاتی و افلاطونی را کنار نهاده و امر نو را در پی تفسیر قانونمندی واقعیت موجود پی میریختند.
حرکت ایدهها از انگلستان به سمت اروپای قارهای، سفری در بُعدی دیگر نیز بود و زمین دوباره به آسمان نزدیکتر میشد. اصحاب دانشنامه را در قرن هجدهم فرانسه، مهمترین پیامبران روشنگری میدانند. عقلگرایی قرار بود سِحر جهان را باطل کند. بندی از پای عقل رها شده بود و علم اسبی بود که بشر با آن به اعماق تاریکخانهها میتاخت و در غارها و سردابههای قرونوسطا مشعلهای عقلگرایی یک به یک وردها و ذکرها را دود میکرد و به هوا میفرستاد. اما در سویی دیگر، گروهی دلتنگ امنیت جهانی که پشت سر گذاشته میشد بودند و ناتوان از درک انسانی که «دشواری وظیفه» شده است، ناامید از انقلاب عقل سلطنت احساس را طلب کردند. چنانچه لوکاچ در «رمان تاریخی»اش به آن اشاره میکند، رمانتیکها گریزان از سطوح واقعی جهان، احساس را ابزاری میدیدند برای احیای جهان از دست رفته و افسونزداییشده. عمدهشان از طبقات و شئون در حال حذف جوامعی بودند در حال دگرگونیهای سریع و انقلابی. تاب متون ملالاور «دانشنامهای»ها را نداشتند و در متونشان اشیای افسونزدایی شده جایشان را به نمادها و تمثیلهای رازآمیز میداد.[۲] «شب» و «مرغ» و «سحر» و اسامی طبیعت، واسطههای شناخت و انتقال معنا میشدند.
«یوتوپیا» دوباره زاده شده بود اما اینبار در «گذشته». آنچه در پیش است چیزی جز نابودی نیست. ریشههای «دیستوپیا» یا «ویرانشهر» را باید در همین دوره جستوجو کرد. روسو، پیامبر رمانتیکها در حوزه فلسفه بود. او «وضعیت طبیعی» را که آنگلوساکسونها، دالی کرده بودند برای توجیه واقعیت «دولت» و قدرت حکومت مرکزی مقتدر برابر واحدهای فئودالی و نظم کلیسایی کهنه، بدل به آن وضعیت دیگر میکرد و «یوتوپیا» جایی در گذشته بود. او انسان نخستین، انسانی که هنوز «مالکیت» و تضاد منافع را کشف نکرده بود، انسانی خوشبخت میدانست. تمدن در تمامی مراحلش، مرحله به مرحله انسان را فاسد و فاسدتر کرده و اینک دولت و قدرتهای اجتماعی نماد این فساد است. راهحل او نیز در واقعیت تجسدی نداشت.[۳]
«اراده عمومی» که روسو از آن دفاع میکرد به تعبیر خودش نه حاصلجمع اراده افراد که گمراهکننده میتواند باشد بلکه ارادهای حقیقی و برآمده از جامعه فراتر از افراد بود. راهی نیز برای فهمش وجود نداشت. روسو فیلسوفان روشنگری را به خاطر عقلگرایی افراطی و ماتریالیسم مکانیکیشان مورد حمله قرار میداد. قرن نوزدهم قرن رشد بیشتر رمانتیکها بود. رمانتیکهای آلمانی در کنار رمانتیکهای فرانسوی و همزمان با تعییرات جامعه آلمان با خصوصیاتی مشابه رشد میکردند. هوگو و لامارتین در حالی آثارشان خواننده پیدا میکرد که معاصرشان، فلوبر بود. فلوبری که تداومبخش روشنگری و موج افسونزداییاش بود در رمان. چندی بعد، امیل زولا با ناتورالیسمش در تلاش برآمد تا میان علم و قواعد علمی و شخصیتپردازی و رمان ارتباط برقرار کند. جدال میان رمانتیسیسم و روشنگری در تمامی سطوح ادامه داشت. هگل کسی بود که توانست میان رمانتیسیسم و روشنگری پیوندی مناقشهبرانگیز برقرار کند و پی مسیری را نهاد که جهان را در قرون آینده تحت تاثیر قرار میداد.
انقلاب فرانسه لحظهای سرنوشتساز در زندگی بشر مدرن بود. این انقلاب، روشنگری و عقلگرایی زاییده آن را به شوری گره میزد که چندان مشابه شور و هیجانات و احساسات رمانتیکهای قبل و بعد از خود نبود. رمانتیکها به لحظهای موهوم در گذشتهای نامعلوم خیره میماندند و احساساتشان چیزی جز مکانیسمی دفاعی برابر تغییرات جهان جدید نبود. اما انقلابیون و ژاکوبنها، «یوتوپیا» را در فرمی رمانتیک اما با محتوایی زاییده اومانیسم و روشنگری بازتعریف میکردند.
بازگشت یوتوپیسم به جهان ذهنی انسان مدرن، وامدار رمانتیسیسم بود و بعد از هگل و آثارش که چه در قالب فرم و چه محتوا مسیر سوم و دورگهای را پیریزی کرده بود، تقسیمبندی پیچیدهتر شد. در سالهای آغازین قرن نوزدهم، رمانتیسیسم در میدان روشنفکری و سیاست بیش از همه خود را در قالب «آنارشیسم» و آنارشیستهای جوان و احساساتی بازتولید میکرد. تغییر و تحولات اجتماعی به هر جامعه که میرسید، موجی از روشنفکران رمانتیک را متولد میکرد و موعد این تغییرات در روسیه را نیز دوران پطر کبیر فرارساند. [۴] در فرانسه و انگلستان قرن نوزدهم، نسلی از متفکران شکل گرفتند که مارکس، سالها بعد آنان را «سوسیالیستهای تخیلی» خواند و در سویی دیگر، آنارشیستهای انگلیسی و فرانسوی بودند که ترکیبی از ایدههای رمانتیکهای نسل اول را با آرمانگرایی زاییده انقلاب فرانسه ترکیب میکردند. با ورود آنارشیستهای روسی به اروپا، آوازهشان جهانی شد. در این دورهست که «آرمانگرایی» یا یوتوپیسم جدید شکل میگیرد. تا زمان انقلاب اکتبر، نمیتوان مارکسیسم را اصلیترین جریان در میان شورشیان، آنارشیستها و سوسیالیستهایی دانست که همه از انقلاب فرانسه تاثیر مستقیم و فراوانی گرفتهاند، هر چند از همان بینالملل اول مارکسیسم روند رشد و فراگیریاش آغاز شده و مارکس و انگلس تاثیر فراوانی بر خروجی آن داشتهاند. آثار مارکس و انگلس را باید تا حدی جدا از جریاناتی دانست که این قرن رشد کردند. همچنین میان آنچه مارکس و انگلس پیاش را گذاشته بودند با لنینیسم و میراثش تفاوتهایی بنیادین وجود دارد. مارکس در پی ابداع سوسیالیسم علمی و پیوند زدن یوتوپیا با عقلگرایی و اصول روشنگری بود،. لنین اگرچه بسیار وامدار مارکسیسم بود اما تاثیر عمیق سوسیالدموکراتهای روسیه بر او و آنچه «انقلاب اکتبر» نام دارد غیر قابل انکار است. چنانچه میراثدار آرای انگلس پس از مرگش، کائوتسکی بود که به مرور زمان از الگوی یوتوپیایی مارکسیسم فاصله گرفته و در بستری واقعگرایانه، مطالبات مارکسیستی را در پارلمانهای دموکراتیک دنبال میکرد. کسی که لنین او را کائوتسکی مرتد خوانده بود.
***
اما بعد از مقدمه بالا، سیر تحول معنایی یوتوپیا را در ایران و در آرای روشنفکران را با الگویی تطبیقی میتوان در چهار دوره بررسی نمود.
از چند دهه پیش از انقلاب مشروطه تا دوران پایان ایدئولوژی و سالهای اخیر، تغییرات اجتماعی و تفاوتهایی که در بستر تاریخی و سیاسی ایران روی میدهند و همچنین تاثیرپذیری از شرایط جهانی، همگی در تغییر الگو و مواجهه روشنفکران با «یوتوپیا» تاثیری شگرف داشتهاند.
منورالفکرها، اولین نسل روشنفکران ایرانی بودند. گروهی از دانشجویان، درباریان و فرزندان طبقات ممتاز ایران که بعد از سفر به جوامع غربی و تحت تاثیر زندگی و تحولات جوامع اروپایی، در پی تاثیرگذاری بر جامعه خود بودند. جز عدهای معدود، عمده آنان در آثارشان درگیر توصیف و بازشناسی «آرمانشهر»ی برای ایرانیان هستند. در ایران نیز، مانند سایر جوامع و بعد از مواجه شدن با تغییراتی اجتماعی که تحت تاثیر شرایط نیمهاستعماری ایران و ورود سرمایه خارجی و شکلگیری طبقهای از تجار ایرانی و… شکل گرفته بود، موجی از روشنفکران ایرانی نیز به مرور زمان در قالب یک قشر یا خردهطبقه شکل گرفتند.
توکلی طرقی در «روشنفکران بومی و بازاندیشی تاریخ» دگردیسی استعارهها و دلالتهای «وطن»، «شاه» و «ملت» را از دل تبارشناسی گفتمانی منورالفکرها بازشناسی میکند.[۵] آنان وطن را که «مادر»ی بود «بیمار» و «آسیبدیده» از «پدر» بداخلاق و خشن که «شاه» خودکامهست و جهل مردمان که «ویروس»هایی هستند پخششده در بدن مام میهن، در جایگاه وضعیت موجود مینشاندند و درمان وطن، تجسد «آرمانشهر» بود. وضعیتی دیگر که در آن ایرانیان، میتوانند مانند جوامع غربی «خوشبخت و بهرهمند» زندگی کنند.[۶] درواقع، اینجا در قالب این دگردیسی گفتمانی، منورالفکرها که در جایگاه روشنفکران آزاد ظهور کرده بودند و برابر روحانیت به عنوان روشنفکران ارگانیک وضعیت، از نظام دانایی جدیدی دفاع میکردند دو ویژگی اساسی قابل تفکیک است. در نگاه منورالفکرهای نسل اول از آقاخان کرمانی، فتحعلی آقازاده، میرزا ملکم خان و حتی مستشارالدوله، غرب و جامعه غربی «یوتوپیا»ی انسان ایرانیست. در متون این روشنفکران، توصیف غرب توصیفی ارزشی و حامل ویژگیهای یوتوپیکیست که برای مخاطب ایرانی تجویز میشود. حال گاه این تجویز در حوزه باورمندی و نظام اعتقادی جامعه است مانند آخوندزاده که درباره آرمانشهر مغربزمین معتقد است «راز سعادت آنان در طریقه بصیرتشان است که حیات را جز برای کسب لذت و عیش و عشرت در همین جهان نمیخواهند»[۷] و راه نیل به این جامعه آرمانی را رهایی از تقلید و تعبد و دست یافتن به قوه «کریتیغا» میداند. گاه مانند «آقا خان کرمانی» مساله و مشکل را از دین و مذهب و نیروهای فکری سنتی حاکم بر جامعه میدانند و پی ایجاد تغییرات ذهنی در جامعه هستند. در سطحی دیگر اما مستشارالملک یا ملکم خان هستند که چه در تصویر جامعه غربی و چه در مواجهه با جامعه ایران، محافظهکارتر هستند و راهکاری عملگرایانهتر پیشنهاد میکنند. راهکاری که انباشته از تقلیلها و پیچشها و انحرافات زبانی و مفهومیست اما در مقابل، میدان سیاست را به عنوان عزیمتگاه تغییرات هدف گرفتهاند. با این حال، این گفتمان و این جریان که در سالهای آغازین انقلاب مشروطه هنوز قدرت داشت، بعد از دخالتهای گسترده روسیه و انگلستان در ایران و وضعیت فلاکتبار نیمهاستعماری که ایران در آن قرار گرفته بود، کمکم رنگ باخت و جایش را به روایتی رمانتیک در میان روشنفکران ایرانی داد. روایتی که از همان آغاز و در افکار امثال آقاخان کرمانی و موج اول مورخهای ایرانی مانند ذکاالملک وجود داشت و آن لحظه باشکوه «ایران باستان» پیش از هجوم اعراب مسلمان بود. این گفتمان هر چند در قالب تاریخنگاری از سالهای آغازین قرن نوزدهم در ایران زمینههایش فراهم شده بود اما با شکست مشروطه، بدل به گفتمان مسلط میان روشنفکران شد. شرایط اجتماعی مساعدی فراهم شده بود تا رمانتیسیسم که الگوهای مشابه بسیاری با ذهنیت اسطورهای و عرفانی انسان ایرانی نیز داشت، خود را در قالبی تازه بازتولید کند. در دهه آخر سده پیشین شمسی بود که نشریات ایرانی پر شدند از متونی که با نوستالژی غلیظ و تاکید بسیار بر احساسات، از دوران خرابی و ویرانی امروز مینالیدند و از لحظه آرمانی تاریخ سخن میگفتند. لحظهای که زیر آوار قرنها مدفون شده و باید دوباره آن را از زیر خروارخروار خاک بیرون کشید و با پالایش آن از اثرات تاریخ، سعادت گمشده ایران را بازآفرینی کرد. تصویر ایران باشکوه گذشته را باید در شعر معروف ادیبالممالک فراهانی شناسایی کرد که حسرت قدرت و شوکت «ما» را در روزگار گذشته میخورد آن هم در روزهایی که «این مزرعه را آب گرفته» و «دهقان مصیبتزده را خواب گرفته» است. نسل دوم روشنفکری ایران، براساس چنین آرمانشهری بود که با رویکردی رمانتیک، پشت دولت مطلقه «پهلوی اول» ایستاد و در تمام این سالها، عمده سیاستهای کلان فرهنگی سیستم را حول همین گفتمان تدوین کرد. «غرب» آن دیگری «رویایی» نبود و روشنفکران، از کسروی تا تقیزاده از ایدههای اولیه خویش عقبنشینی کرده و حالا به آن نقطه دوردست در گذشته خیره میماندند و با زبانی تمثیلی و لحنی هویتمدارانه، گذشته آرمانی را در ذهن ایرانیان به عنوان آیندهای آرمانی نصب میکردند. فاشیسم و نازیسم هم در همین دوره تاریخی و با همین رویکرد رمانتیک و اتکا به یوتوپیایی که در گذشته و نه در آینده قرار داشت، سرنوشتی فجیع را برای ملتهای خویش رقم زدند. آنچه برای ایران رخ داد البته سرنوشتی تا این حد فجیع نبود و بیشتر نوعی ناسازگاری و ناهمزمانی بود میان اصلاحات دولتی که ولو در قالب یک وقفه از وضعیت نیمهاستعماری فاصله گرفته و در مسیر نوسازی و محقق کردن بسیاری از مطالبات روشنفکران و مشروطهخواهان قدم برداشته و با این وجود، بنای اصلی مشروطه را متروکه کرده است.
هرچند کسانی مانند رامین جهانبگلو، کلیت روشنفکران دوران مشروطیت را در قالب نسل اول و روشنفکران چپ را روشنفکران نسل دوم میدانند، اما براساس این روایت، سوسیالیستها نسل سوم روشنفکران ایرانی بودند که از همان سالهای آغازین مشروطه به واسطه رفت و آمد و همسایگی با روسیه و کشورهای شمالی تحت تاثیر حوادث آن، بیشتر و بیشتر به الگوی روسی مدرنیته نزدیک میشدند. این روشنفکران نسل سوم بودند که معنا و مفهوم «یوتوپیا»ی ایرانی را به معنای معاصر و رایج آن اصل در باقی جوامع جهان، گره زدند. سوسیالیسم و مارکسیسم در همین عصر بود که در میان روشنفکران ایرانی رواج پیدا کرد و بسیاری از روشنفکرانی را هم که تحت تاثیر «یوتوپیا»ی رمانتیک «باستانگرایی» قرار گرفته بودند، درگیر خود کرد. از «بهار» و «عارف قزوینی» تا «ابولقاسم لاهوتی» در میان شعرا و از مهاجران قفقازی و ارمنی ساکن گیلان و آذربایجان این موج جریان داشت و با «ارانی» ،«علوی»، «خامهای» و «پیشهوری» و … به اوج رسید. یوتوپیای مارکسیستی، ترکیبی بود از ایدههای هگل رمانتیک تا علمگرایی پوزیتیویستهای روشنگری و اومانیسم رایج در قرن نوزده میلادی که تا سالهای سال، اصلیترین روایت یوتوپیایی در میان روشنفکران جهان بود. با این تحول بود که روشنفکری ایران، پوستاندازی اساسی و جدی خویش را تجربه کرد و نسل تازهای از روشنفکران در قالب هنرمندان و شعرا و نویسندگان و… پا به عرصه عمومی ایران گذاشتند. با روی کار آمدن پهلوی دوم و شکلگیری حزب توده، چهرههای بسیاری در میدان روشنفکری و تحت تاثیر و آموزش مستقیم و غیرمستقیم حزب توده ایران پرورش یافتند و در سالهای بعد از کودتا بود که بیشترین میزان تاثیرگذاریشان در جامعه ایران را تجربه کردند. تا پیش از کودتای سال سی و دو، جز حزب توده عمده رجال سیاسی ایران یا از الگویی محافظهکارانه تبعیت میکردند، یا عملگرایانی مانند قوام و تقیزاده متاخر شده بودند و یا باستانگرایان رمانتیکی بودند که گذر سالها، به واقعیت نزدیکترشان کرده بود که از مهمترین چهرههای این جریان میتوان به محمدعلی فروغی اشاره کرد. کودتای بیست و هشت مرداد، نقطه عطفی بود هم در تاریخ سیاسی و هم در تاریخ روشنفکری معاصر ایران. تا آنجا که به یوتوپیسم مربوط است، وضعیت موجود هر چقدر دشوارتر و دورتر از الگوهای آرمانی سوژهها باشد، میزان ادغام و درگیری با ایدههای یوتوپیک بیشتر شده و از بسترهای عملگرایانه فاصله بیشتری گرفته میشود. از این روست که هر چه از کودتا میگذشت، یوتوپیای مارکسیستی در میان روشنفکران و گروههای فکری جامعه رواج بیشتری مییافت.
از این روست که دهه چهل ایران را باید دهه یوتوپیا نامید. دهه چهل، دهه تلاقی روشنفکری ادبی و هنری ایران است با فعالین سیاسی و روشنفکران عرصه عمومی. رشد سریع صنعتی و سرعت نوسازی صنعتی و مدرنیزاسیون پهلوی دوم، بیقراری و بیشکلی جامعه ایران را شدیدتر میکرد و همین امر بود که زمینهساز افزایش آشفتگی و اضطراب روشنفکران برابر وضعیت موجود بود. در چنین وضعیتی، بار دیگر رویکردی رمانتیک در میان روشنفکران شکل گرفت. تفاوتهای عمده این جریان با جریانات کلاسیک رمانتیک باعث میشود تا جریان مذکور را جریان «نئورمانتیک» بخوانیم. دلتنگی برای گذشته و وضعیت پیشین حاکم بر ایران، ستایش زندگی روستایی و نقد همهجانبه زندگی شهری و توسعه صنعتی و سرمایهداری، پرداختن به زندگی روستاییان و برساختن شمایلی معصومانه از زیست روستایی و نظم پیشاشهری که در تمام سطوح و شئون فکری و هنری جامعه ایران دارای نمونه بود. از سویی، سنت فیلمفارسی با هدف قرار دادن مخاطبانی که اکنونی مضطرب، فردایی معلق و گذشتهای کهنه اما امن داشتند عمده موتیفهای تماتیک و محتواییاش حول همین نئورمانتیسیسم کور میگذشت.
در سطحی دیگر، متفکرانی مانند جلال آلاحمد، فخرالدین شادمان و احمد فردید شکل گرفتند که هر چند با اتکا به سنتی فلسفی اما رویکردهای عقلگریز برابر روشنگری و مدرنیزاسیون و غرب شمشیر کشیدند.
یوتوپیا به ذهنیت جامعه روشنفکری ایرانی گره خورده بود و براساس همین جهانبینی یوتوپیایی بود که مطلقهای دوگانه بازسازی میشد. در انگاره یوتوپیایی ذهنیت دهه چهلی، وضع موجود ویرانشهری بود غیرقابل زیست ساختهشده از انواع رذایل، شکستها و سیاهیها که براساس دوگانههایی مانند توده معصوم/حاکم ظالم و رهایی/بردگی و انقلاب/ارتجاع به یوتوپیا راه میبرد.
«یوتوپیا» هرچند در آثار مارکس هم در قالب مرحله پایانی تاریخ و جامعه کمونیستی و براساس مسیر منطقی و تکاملی تاریخ مورد اشاره قرار گرفته اما حجم ناچیزی از جزییات به آن اختصاص داده شده است. در نتیجه چه در آثار مارکس و چه در میان مارکسیستهای قرن بعدی، عمده توجه به وضع موجود و چگونگی تغییر آن معطوف شده و بخش بسیار ناچیزی از ادبیات مارکسیستی به چگونگی اداره جامعه در وضعیتی طبیعی و برطرف کردن مشکلات در قالب جزییات پرداخته است. اگر در اروپا، گروههای مارکسیستی به مرور زمان از الگوی یوتوپیایی فاصله گرفته و مارکس عقلگرا/دانشمند را بیشتر از مارکس رمانتیک/انقلابی مورد توجه قرار دادند، اما مارکسیستها در جهان سوم بیشتر به الگوی لنینی گرایش پیدا کردهاند. این بود که یوتوپیای مارکسیستی، بیشتر معناگرفته از وضع موجود بود. در وضع موجود استثمار وجود دارد و شکاف کار و سرمایه، جامعه را در نهایت به دو طبقه اساسی و کلان و متعارض تقسیم میکند اما در وضعیت یوتوپیایی نه طبقهای هست و نه شکافی وجود دارد. مارکس اگر این مرحله را سیر طبیعی و تکاملی تاریخ میداند، مارکسیستهایِ لنینیست در پی این بودهاند تا با دخالت در وضعیت شرایطی را رقم بزنند که جامعه را به الگوی یوتوپیایی نزدیک میکند که در آن انسانها همه بنا به وعده کتابهای کهن، خوشبخت و بنا به وعده متون جدیدتر، ازاد و برابر هستند. این «یوتوپیا» البته در شعر معاصر ایران و میدان خیال و تصویر و کلمه، اوجی دیگر را تجربه میکند و انسان بعد از پایان شعر و تجربه شاعرانه، با توشهای از لذت به جهان واقعی بازمیگردد.
اما فرجام هژمونی «آرمانشهرگرایی» در ایران را باید انقلاب سال ۵۷ دانست. بعد از درگیریهای سالهای آغازین میان فاتحین انقلاب و پیروزی جریانی که سازمانیافتهترین گروه بود و کمترین نسبت ممکن را با الگوهای یوتوپیک و بیشترین ارتباط را با واقعیت جامعه ایران داشت، سکوتی اجباری بر روشنفکری ایرانی حکمفرما شد. روزمرهای که بعد از تجربه سالهای اول انقلاب و جنگ تحمیلی، روزبهروز دشوارتر میشد زمینههای مواجههای افسونزداییشده با واقعیت ممکن را در میان بازماندگان و زندگان نسل قبلی فراهم کرد. فروپاشی شوروی و پایان جنگ سرد، آخرین تیر ترکش واقعیت بود بر پیکر زخمی و نیمهجان «یوتوپیسم» ایرانی. دهههای بعدی، دهه بمباران رویاها بود توسط فاتحین واقعیت.
اینک بازماندگان یوتوپیسم در ایران و جهان، برهوتی خالی از رویا را تجربه میکردند در جهانی که هر روز، سختتر میشود و عرصه را بر رویا و تخیل تنگتر میکند. به مرور زمان، در قالب اقلیتهایی کوچک در گوشهگوشه جهان، چنان بازماندگان فرقههایی سرکوبشده که بیشتر دل در گروی حفظ مناسک و هویت در حال حذف شدن خویش دارند، دوباره جریاناتی پا به میدان گذشتهاند. در اروپا و آمریکا، واقعیات هر چقدر هم که گاهی اوقات آزارنده و دردناک باشند، یوتوپیسم در میدان روشنفکری جدیت و اهمیت سابق را ندارد. جریانات یوتوپیستی در قالب نظریات انتقادی بازتولید شدهاند و عقل نقاد و «کریتیغا»ی آخوندزاده بر رویاهای ارانی فائق آمده است. ایران نیز قاعدتا نباید جایی جدا از جهان باشد اما واقعیت سرسختانه و با سماجت برابر این گزاره میایستد. یوتوپیا و آرمانشهرگرایی هر چند به عنوان نقشهراه و غایت، هرگاه منتج به فتحی بزرگ شده جهنمی سوزانتر و دشوارتر برای آدمیان پدید آورده اما در مقابل و در دوران سختنانی و سختجانی، بی تصویر آن بهشت ابدی و سعادت غایی، نه حتی رهایی که ادامه دادن نیز ممکن نیست. این شاید همان دیالکتیک یوتوپیایی باشد.
*شعری از احمد شاملو: آن روی دیگرت زشتی هلاکتباریست/ ای نیمرخ حیاتبخش ژانوس.
[۲]رمان تاریخی، گئورگ لوکاچ، امید مهرگان، نشر ثالث (ص ۳۸ الی ۵۶).
[۳]ارغنون، شماره دوم، رمانتیسیسم، ریشههای تاریخی و اجتماعی رمانتیسیسم، حسین پاینده.
[۴]تبعیدیان سودایی، ایاچکار، خشایار دیهیمی.
[۵]تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ، محمد توکلی طرقی، ص ۱۷.
[۶]همان، ص ۸۶ تا ص ۱۱۵.
[۷]فریدون آدمیت، اندیشههای میرزا آخوندزاده، ص ۵۶.
نظرات: بدون پاسخ