پروندهی آرمانشهر (۹)
- ما، که منظورم آدمهاست، میدویم. ورزش میکنیم. بله. هر صبح لعنتی. و به این موضوع افتخار میکنیم. تا جا باز کنیم. تا بهتر مصرف کنیم. مصرف. میخواهیم زنده بمانیم تا مصرف کنیم. این موتور جامعه است. تا زمان را برای قدرت پمپ کند. و قدرتمندان از این زمان اضافه چه میخواهند؟ آزادی! قدرت بیشتر. نئشه کردن. این انسان است. نگاه کنید. موضوع از این قرار است. اگر شما یک دانهی قهوه بودید تمام هدف درخت قهوه از ایجاد کردن شما این بوده که بیفتید، خورده شوید، هضم شوید، یک حیوانی یک جایی شما را کارخرابی کند، دفن شوید، خیلی شبیه مردن است که شما نمیفهمیدش، هه، و بعد بشوید درخت قهوه. همین. مصرف شدن. قربانی شدن برای هدفی بهتر. اگر شما گوسفند بشر بودید، بله میدانم گوسفندها یک زمانی احتمالا آزاد بودهاند ولی حالا که مال بشرید، شما دنیا میآمدید برای پوست، گوشت، شیر و البته زادن گوسفند بیشتر، بیشتر، بیشتر. میدانم این کلاس علوم نیست، گوش کنید. مثل دانههای قهوه که آسیاب میشوند در رفتوآمد چرخ آسیاب، زمان، بهش بگوییم زمان، کنار هم فشرده میشوند، آب داغ ازشان رد میشود اما آنها راضیاند، ساکتند، آنها موفقند! هدفشان را تمام کمال دارند انجام میدهند. برای موجودی هوشمندتر. آنها نوشیدنی یک موجود هوشمندتر میشوند تا او بتواند فضا را تسخیر کند. این کمال است. حالا شما میگویید ما از بشر کارگر در مقابل بشر سرمایهدار باید مراقبت کنیم؟ مزارع و کارخانههامان را بسپاریم به رباتها؟ بعدش نوبت چیست؟ خودمان برویم زیرشان را تمیز کنیم؟ از طبیعت کوفتیمان مراقبت کنیم؟ ما خدا هستیم. خدا مراقبت نمیکند. میاندازد دور و یکی دیگر میسازد. اما شما چه میخواهید بسازید؟ نوک طلایی کرهای نرم و کامل بر روی کوهی از گوشت فاسد شده؟
آقای حادث حرفش را با پکی عمیق به سیگار برگش متوقف کرد. دود از دهانش در هوا موج میخورد و از وسط میز به همهجا سرک میکشید و بازوهایش را به آهستگی دور ۱۲ مرد دیگر که دور میز نشسته بودند میپیچاند که نگاهشان مثل کابلهای کلاف شده و سردرگم تلگراف به هم گره خورده بود. جوان سیاهپوستی در سمت چپش دستش را بر میز زد. فنجان قهوه ریخت.
- اوه! به تسلا برخورد!
- گوش کن حادث. ما اینجا نیستیم که تو سخنرانی کنی. اما ممنونیم از توضیحات نامربوط شما.
- نامربوط؟! نامربوط این جلسه است که من دارم وقتم را با فسیلهایی که بدنهایشان را تعویض کردهاند تلف میکنم. صدبار بهت گفتم تسلا، تو درکت را از دست دادهای چون ذهنت و بدنت به پارادوکس رسیدهاند. همین. ساده است. البته. انتظار زیادی.
خودو، جوان قد بلند مو بوری که در انتهای میز نشسته بود از جا بلند شد و درحالیکه با سیبی که دستش بود داشت بازی میکرد شروع کرد میز را دور زدن و حرف حادث را قطع کرد و گفت:
- شاید تو عقلت را بخاطر کهولت از دست دادهای پیر مرد.
حادث دستانش را باز کرد و شانهای انداخت بالا و صورتش را تاب داد. تسلا خواست حرف بزند که خودو با نشان دادن دست مانعش شد. بعد بشکنی زد و پنجرهها بسته شدند. سه پروژکتور پشت سر حادث تصویری ساختند. از طلوع آفتاب در سیارهای سرخ. خودو سیب را جلوی حادث گرفت و به آرامی با انگشتانش آن را گرداند. نور سرخ به سیب باز میتابید و رنگش را مواج و آتشین میکرد.
- این آیندهای است که ما برای انسانها میخواهیم. سیارهای برای شروع تازه. برای ساخت جهانی کامل. بی جنگ. بی جرم. بی گناه. هماهنگ و یکپارچه و بی مرز. اخ-لا-قی. ما اینجا نیستیم که برای اجرای این کار مذاکره کنیم. ما میتوانیم بدون تو ادامه دهیم.
خودو سیب را جلوی حادث چرخاند و رها کرد.
- خفه شو خودو! اوه بله! بدون من. حتما تلاشتان را بکنید اما فراموش کردهای که من که هستم و چهکار میتوانم بکنم.
حادث سیب را برداشت و گاز زد.
- بگذار بگوییم قدرت هستهای انسانهای واقعی. این چطور است؟ اصلا چطور میخواهی اینهمه انسان را بفرستی مریخ؟ سوار کشتی میکنیدشان؟ یا برنامهتان این است که یک جفت آدم «کامِلَت» را بفرستی و اینهمه آدم را بکشی؟ بعدش ما چطور میخواهیم این سیاره را اداره کنیم؟ اصلا چه چیزی را میخواهیم اداره کنیم؟ تمام چیزی که ما نیاز داریم همینجاست. آن جامعهی بینقصی که حرفش را میزنی.
حادث دستش را روی قلبش گذاشت.
تسلا بلند شد و پشت سر حادث ایستاد. دستانش را روی شانهی حادث گذاشت و سرش را پایین آورد و در گوشش گفت:
- قتل! غارت! فساد! مخدر! جامعه بی نقص! این چیزی نیست که تو بخواهی.
- خلاصه حرف درستی از دهان تو بیرون آمد مومیایی! دقیقا فهمیدی چرا این جامعه بینقص است. ما آرمان شهرمان را داریم! و شما میخواهید صادرش کنید مریخ!
حادث به آرامی به تسلا گفت: دارویم.
خودو گفت:
- تبهکار کمتر. ثبات بیشتر.
تسلا ادامه داد:
- این یک معاملهی برد برد است. ما میگذاریم آنها مریخ را بسازند. شروعی تازه برای انسانها. برای ما منابع بفرستند. تا ما اینجا را بسازیم. بلندترین قلهی تمدن.
- پول آقایان. شما فراموش کردهاید پول، چطور دارد قلبهایمان را به تپش درمیآورد. این پول است که ضامن ثبات ماست. و پول بدون تبهکاران، مردم در اصطلاح البته، هیچ فایدهای ندارد. میتوانید ازش به عنوان کاغذ توالت استفاده کنید.
تسلا سرنگی را در دست حادث فرو کرد. حادث سیگارش را توی سیب فرو کرد تا خاموش شود.
خودو گفت:
- ما به پول نیازی نخواهیم داشت وقتی که همه کار را رباتها انجام دهند. ما منابع کافی را برای انجام هر اکتشافی در اختیار خواهیم داشت. برای ساخت هر رویای متعالی. و ما برای تنظیم مناسباتمان دیگر میتوانیم به گفتوگو اتکا کنیم. بدون نیاز به دروغ، پنهانکاری، آلودگی یا سیاست و سیاستمداران.
حادث سرش را تکان داد. تسلا دستش را روی مچ دستهای حادث گذاشت.
خودو ادامه داد:
- ما مریخ را آماده کردهایم. به همه انسانها شانس دوبارهای خواهیم داد. بدنهای تازه تا بتوانند در مریخ زندگی کنند. با ساختار ژنتیکی جدید. آنها دیگر نمیتوانند نافرمانی کنند. مغز جدیدشان نخواهد گذاشت. فرآیند خیلی ساده است. تزریق نانوچیپهایی برای انتقال ذهنهایشان به بدنهای مریخیشان. برای همین به سادگی میتوانیم همه را بفرستیم. در ۱۳ ثانیه.
- چه به من خواهد گذشت؟
- تو هم به مریخ میروی.
خودو لبخند زد. حادث افتاد روی میز.
Photo: AndreaDavid
نظرات: بدون پاسخ