فانتاسم: ضرورت یک زبان پرسشگر
اندیشه، محصولِ زبان است. و زبانِ فارسی شوربختانه هیچگاه مجالی مُکفی برای حیات نظری و تعامل با مکاتب روز جهان در اختیار نداشته، و درعوضِ اینکه بستری باشد برای ارتقای مُباحثات در حوزههای ادبی، فلسفی و شناختی، صرفا بدل شده به جولانگاهِ رسائل و احکام، و درنهایت بازنماییِ طوطیوار «عرف»های زبانی و فرهنگی از جمله رعایت «آبرو» و «احترام» که همواره صیانت از سلسلهی مراتب فرسوده و «تعارفات» را بر کاوش و نقد رُجحت دادهاند.
بنابراین، بهسختی میتوان از یک زبان منزوی و ایزوله انتظار داشت که جز مشتی تولیدات نظریِ بههنجار و متکی به دستگاه قدرت، متاع فکری قابل ملاحظهای ارائه دهد.
توقع نقد قالبهای زبانی ثبیتشده، توقعی پیشتاز است که اساسا فرسنگها با منویات زبان و ذهنیت کانسرواتیو فاصله دارد. چنانچه با یک بررسی اجمالی در عقبهی دروس مکتبخانهها تا وضعیت فعلیِ حاکم بر دانشگاهها به این نتیجه میرسیم که زبان فارسی، از جهت کارکرد تئوریک، فاقد بنیهی قابل توجه بوده و حتی در رادیکالترین رویکردهای خود، نهایتا منجر به تولید خوانشهایی پراکنده و عرفانی از مبانی فلسفی شده است.*
بااین اوصاف، برای فرا رفتن از سیستمی که زیستی تحمیلی در یک شبکهی بسته از مفاهیم و واژگان را توصیه میکند، چه باید کرد؟ چگونه میتوان از توهمِ «خودبسندهانگاری» رهایی جست؟
چگونه میتوان از عادتهای ذهنیِ مستند بر دوقطبیهای خیر/ شر، زشتی/ زیبایی، مرد/ زن، قوی/ ضعیف، خدا/ بنده و… فراتر رفت؟
برای آنکه اندک پتانسیل بلاغی زبان، زیر سیطرهی فرهنگ قُدسیمحور، با واگویهی وِردها، ذکرها و پندارهای واهی، تحدید و مصرف نشود، برای آنکه به مرور، نسلبهنسل، توشوتوان خیالپردازی و جرأت پرسهزدن در جهان فانتزی، از اندیشههای جوان و خلاق جامعه سلب نگردد، چه راهی باقی مانده؟
بیشک، آن بیرون پاسخهای از پیش آماده فراوانند. از اینروست که پرسندهی باهوش، هرگز جواب نمیخواهد. پاسخها جز یک مشت هنجار پلشت که سالیانیست به انتهای هر پرسشی الصاق شدهاند، نخواهند بود. ما نیاز به کشف و مهمتر از آن «اختراع» پرسشهای تازه داریم. حربهای که قادر باشد هستهی مَرَضیِ معضل را به حوزهی عمومی بکشاند و پیشِ چشمِ همگان عیان و تشریحش کند.
باید با استمرار در طراحی و خلق پرسشهای نو، از حیطهی محقر زبانی که هر دال، در آن الزاما به مدلولی معهود ارجاع دارد، فراتر برویم. مثلا ذهنِ مطیع، پیوسته میخواهد که از نام و مفهوم «خیابان» به همنشینیِ امن و متعارف با «درخت»، «ماشین» و «انسان» برسد. زیرا کلیت اینها در کنار هم به قدمت یک بایگانی اعتبار میبخشد که هویت هر عنصر در آن، مجالِ مانوری حداقلی دارد. مثلا ابدا معمول نیست که یک درخت در خیابان راه برود یا یک ماشین پرواز کند.
اینجا نگارنده، کُنشی پویاتر از ستودنِ صرف قالبهای موفق مثلا در هنر و ادبیات را دنبال میکند. صدالبته که سینمای موجنویِ اروپا یا ذهنیت هزارتویی و پسامدرنِ بورخسی و رئالیسم جادوییِ آمریکای لاتین، در وسعت بخشیدن به عناصر «نگارش» زبانی و بهتبع آن، بسط اِلمانهای «نگرش» ذهنی، تاثیرات زیربنایی داشتهاند، اما تاکید نوشتهی حاضر اساسا بر زبانِ فارسیست و امکانات و ظرفیتهایی که باید در آن «کشف»، و واجبتر از آن، باید برای زبان «تعریف» گردد.
ولو اینکه در اهل غرقِ منیرو روانی پور، هفت گیسوی خونین و ملکوت بهرام صادقی یا عزاداران بیل غلامحسین ساعدی و دیگرانی از این دست، هنرمند و نویسندهی ایرانی مستقیما به سراغ نظریههای ادبی غرب نرفته، بلکه به قصد دریافت عمیقتری از تاثرات فردی و اجتماعی خود، اضطرار نوشتن در محملی نو را ادراک کرده و دستاوردهای قابل تاملی هم در نیل به این مقصود، یعنی گسستن از قیود متعارف زبان و ذهن، ارائه داده است؛ تا در نهایت به آگراندیسمانی از وضعیت موجود نزدیک شود.
اینجا تاکیدِ مضاعف بر واژهی «آگراندیسمان»، ضرورت دارد. هم خولیو کورتاسار داستانی به این نام دارد و هم مایکل آنجلو آنتونیونی فیلمی به همین نام را با الهام از داستان کورتاسار ساخته است.
اتفاق نظر این دو هنرمند، حاصل نیکاندیشی در باب عنصر «اغراق» است، به معنای قطع ارتباط مصرانه با واقعیت و زیستن در یک شرایط «حاد-واقعی». فانتزی، بستری برای نمایش این گسست است. مانند تاکید کافکا بر اینکه: «باید بیاعتنا به تجربیات گذشته نوشت». یا پیکاسو که میگفت: «من همیشه علیرغمِ طبیعت، نقاشی میکشم».
برای قوای خلاقهای که مجال زیست با فانتاسمها را از دست بدهد، سرنوشتی جز تقلید و فزونی در کمیت، قابل تصور نیست. شاهدش تولیدات انبوهیست که دهههاست ذرهای تکانمان ندادهاند.
فانتاسم: تماشای آنسوی دیوار
سولژنستین و داستایوفسکی هر دو رمانهایی دربارهی اردوگاههای کار اجباری در روسیهی استالینی و تزاری نوشتهاند؛ سولژنستین در «یک روز از زندگی ایوان دنیزوویچ»، اوج خیالبافی یک زندانی تبعیدی را پس از یافتن یک چنگال شکسته زیر برف و نقشه کشیدن برای معاوضهی آن با قرصی نان اضافه، توصیف می کند. رمان در کلیتش حامل این پیغام است که ایوان زیر سلطهی فاشیسم انتخاب دیگری نداشته و سولژنستین هم در جایگاه نویسنده اساسا نسبت به کارکرد متافیزیک بیخبر یا بیاعتناست.
این درحالیست که در رمان داستایوفسکی یعنی «خاطرات خانهی ارواح»، نویسنده با روایتهایی فانتزی، واهمههای ناخودآگاه خود را انسجام میبخشد. از آنجاییکه حملات بیماری صرعِ او در دوران محکومیتش به اوج خود رسیده بود، داستایوفسکی مدعیست که موفق شده تا «آنسوی دیوار» (حاد-واقعیت) را ببیند: «لحظههایی هستند که بیش از پنج یا شش ثانیه طول نمیکشند که در آنها تو ناگهان حضور «همنوایی ابدی» را میشنوی. این لحظهها مطلقا زمینی یا حتی آسمانی نیستند. فقط اینکه انسان در شکل زمینیاش از تحمل آنها ناتوان است. او باید به لحاظ جسمی دگرگون شود یا بمیرد».
بنابراین فدیای دگرگون شدهی لرزانِ کف بر لب، در حال مشاهدهی مخلوقات «ناکجا»ییست که بعدها آنها را در برشهایی مقطعی و مبهم به هیات واژگان درمیآورد. ساختاری در راستای شرح جرج مکدونالد، نویسندهی اسکاتلندی قرن هجدهم که مینویسد: فانتزی باید نادر، مختصر و نامشخص (rare, brief and indistinctive) باشد. یا شرح ژاک لکان که فانتزی را نمایش «خود»های تقسیم شده میخواند (divided self) یا در نهایت توصیف رزماری جکسون که فانتزی را «ادبیات میل» نام مینهد.
تا وقتی که درون کمد «شیر و جادوگرِ» سی. اس. لوییس راه میرویم و یکی یکی پالتوها و سارافونها را کنار میزنیم، همچنان هرچه در ذهن ما بافته میشود، در حیطهی خیال است؛ هنوز کموبیش از پسزمینهی نقشهای ذهنی ما، بوی نفتالین درون کمد به مشام میرسد. اما به محض رسیدن به سرزمین یخبستهی نارنیا و جنگلی که ملکهی برفی طلسماش کرده، جهان فانتزی با همهی اِلمانهای مستقل بصری و ذهنیاش تولد مییابد: ما قادر میشویم تا با سگهای آبی حرف بزنیم.
بنابراین، «فانتاسم»، جهانی از «اختراعاتِ» فکورانه است و لزومی ندارد که مانند تخیلات ذهنی حتما رشتهای ولو باریک در واقعیات داشته باشد.
به بیان دیگر چون سعی دارد حوزههای بکر و نپرداخته را از حاشیهی متن به جانب مرکزِ آن بکشاند، بیاعتنا به گزینش واژگان خوشاقبال و خوشآهنگ، در درجهی اول به سراغ گفتن از «ناگفتهها» و کلنجار با امکانهای بعید (ناممکن ها) میرود.
این میلِ به روایت از ناگفتهها، که هربار در مواجههاش با موانع حاکم، اتفاقا فزونی میگیرد، از بسیاری جهات به زنجیرهی متونیمی لکان یا همان زنجیرهی میل و فقدان در زبان شباهت دارد: خطی افقی از دالها که هرگز قادر به عبور از مرز سرکوب نیستند. این فرآیند ناکامی، خود مجددا موتور محرک میل خواهد شد. چرا که اساسا این میل، با هیچ وصلی خاموش نمیشود. از همینرو در این وضعیت پرابهام، وقوف به پیروزی و شکست نه عملا ممکن است و نه حتی دیگر محلی از اعراب خواهد داشت.
«کاش چیزی وجود داشت، اما چارهای نیست، وجود ندارد. وقت رفتن همهچیز را بردند. هرگز هیچکس نبود. هیچکس جز خودم تا با من سخن بگوید. نمیتوانم بس کنم. نمیتوانم ادامه دهم. اما باید ادامه بدهم. ادامه خواهم داد. بدون هیچکس. بدون هیچچیز، به جز خودم، به جز صدای خودم…» (ساموئل بکت).
*صدالبته در این میانه باید قدردانِ اهتمام جانهای شیفتهای بود که علیرغم فشار، سانسور و قدرناشناسیِ ناظران امر، پیوسته در کار ترجمه و مطالعه و تالیفاند و پاسدار چراغ حکمت.
نظرات: بدون پاسخ