پروندهی آرمانشهر (۱۵)
*
اولینبار مامان کروکیاش را رو کاغذ کشید، هیچ از این مستطیلهای متصل بههم خوشم نمیآمد. همهی اینها به این معنی بود که دیگر از قصههای قبل از خوابی که مادربزرگم برایم تعریف میکرد یا بازیهای مندرآوردیمان خبری نیست و دوستیهای تازه شکلگرفته در مدرسه هم، میروند تا به شماره تماسی ختم شوند.
غم دورافتادگی که در پیش داشتیم بهقدری بزرگ بود که حتی با دیدن مستطیلی که با عنوان «اتاق کیمیا» چشمم را گرفته بود هم هضم نمیشد. که خب توفیری هم نداشت، باید میرفتیم.
*
خانه، قدیمی و جنوبی است و دورتادور در را کاشیهای فیروزهای پوشانده است. روبهروی خانه تابلوی نشری -در آن دوران ناآشنا- به نام قطره نصب شده است. خانه رویهمرفته چهار واحدِ دوطبقهایست. پلهها را بالا میرویم و به در ساده، سفید و چوبی میرسیم. خانهی فاطمی.
اولین سرکشیام به «اتاقِ کیمیا» و تراس خانه است. از شگفتیهایی که خانههای قدیمی را همچنان متمایز میکند از ساختمانهای تازهساز، پنجرههای قدی همراه با حیاط و تراسهای بزرگ است و خانهی فاطمی، ما را در این شگفتی سهیم کرد. تراسی بزرگ که پای ثابت چادرزنیهای من در تابستان شد، در کنار پنجرههای قدی که متناسب با سرعت ماشینهای در حال عبور، به لرزه میافتادند.
*
روزهای اول سخت گذشت؛ استقلالی که توأمان با تنهایی باشد به دید من ۹ساله، ارزشی نداشت. بزرگترین دستاوردم در روزهای اول، نانوایی تافتونی کوچه دائمی بود. آنهم به این شکل که بهمحض رسیدن از مدرسه، کوله را به سمتی پرت میکردم، مقنعه را بالا میدادم و میدویدم تا به تنور برسم و با دوتا نان تافتون برگردم. روزهای بعدتر به کشف قابلیتهای تراس و پنجرههایی که آفتاب را مهمانمان میکردند گذشت. بعضی از شبها که تعدادشان کم هم نبود، شام را در تراس میخوردیم و بعدش درازکش، به ستارهها نگاه میکردیم. از مهمترین ویژگیهای خانهی فاطمی، نزدیکیاش به پارک و بازارچهی لاله بود. فقط ۴۵۶قدم ناقابل. یکشب درحالیکه انگشتهایمان از گرفتن کیسهی فلافل یخزده بود و تاکسی هم پیدا نمیشد، قدمها را شمردیم.
لاله، پارک محبوب دوران کودکیام بود و به لطف خانهی فاطمی به همسایگیاش درآمده بودیم. حتی یک سیزدهبهدر را بهیاد میآورم که به خاطر طولانی بودن صف سرویس بهداشتی، ما به خانهمان برگشتیم و چقدر از نزدیکی خانهمان به پارک، کیفور بودیم.
*
در خانهی فاطمی بود که زندگی با ما همقدم شد و دست از پیشی گرفتنهای مکرر برداشت. یادم است هر بار که وارد خانه میشدم، بیخبر از همهی تکنیکهای مرسوم روانشناسانه، به خانه سلام میکردم و فریاد میزدم ما اومدیم! دلت برامون تنگشده بود؟ یا هر بار که وارد جاده میشدیم، با کمک تابلوهایی که کیلومتر مانده تا مقصد را گوشزد میکند، حساب میکردم چند کیلومتر از «خانه» دور شدهایم.
*
یک ماه پیش، در خانهی فعلیمان، دزد به همسایهی طبقهی پایین ما زد. فرضیهی اصلی و تائید شده، میگفت که از تراس خانه وارد شده و همین کافی بود تا کل اهالی ساختمانی را که مجهز به دوربین مداربسته است، به فکر نصب حفاظ بیندازد. بعد از ماجرای دزدی، هر بار که وارد حیاط میشدم، در نقش دزد فرومیرفتم و تمام جاپاها و عوامل کمکرسان برای بالا رفتن را میسنجیدم. فکر میکردم حالا اگر پایم را به میلهی کناری تکیه دهم و یک پرش نسبتا جانانه داشته باشم، میتوانم تا فلان طبقه بالا بروم. همهی این بررسیها ما را وادار به مقایسه با خانه فاطمی میکرد. ورود به آنجا تنها ارادهی یک آدم ۱۸۰سانتی را میطلبید و بعد، در تراس خانهی ما بود. به خیال خودم فاطمی ما را از تمام شرّها و بدیها حفظ میکرد. جزیرهای دورافتاده که اگر کمی بیشتر در آن تنها میماندیم، یحتمل زبانی مجزا برای خودمان و دوستان محدودی که در آن سالها با ما مراوده داشتند، اختراع میکردیم.
*
نزدیک به هفت سال در خانهی فاطمی ساکن بودیم. خراب کردن ساختمان نشر قطره را خوب یادم است. پیشتر شنیده بودم محل زندگی مهدی اخوان ثالث بوده که تبدیل به نشر شده و اشعاری که اعضای دلبسته بر دیوارهای بیسقف نوشته بودند را هم بهحساب همین قضیه گذاشته بودم. از صاحبخانهمان شنیده بودم که چندباری هم اخوانثالث را در کوچهها دیده است. انگار منتظر زمان مناسب بوده تا سر صحبت را باز کند و این انتظار بیسرانجام میماند. دیوارهای خانهی فاطمی را هم خراب کردند. نمیدانم اگر میتوانستیم چیزی بر دیوارها بنویسیم، آن کلمات چه بودند. شاید تنها اسم خودمان را مینوشتیم. قبل از اعلام تصمیم صاحبخانه برای تخریب، دیوارها آمادهشده بودند. تقریبا کل سقفها ترک داشتند و بازسازی خانههای اطراف، التهابشان را بیشتر میکرد. آن موقع دوربین نداشتم، اما با دوربین موبایلام، وجببهوجب را ذخیره کردم. از کنج حمام تا سهنقطهای که بر سقف اتاقم بود. احساس میکردم میتوانم با این کارها، خانه را زنده نگهدارم. حتی بعضی وقتها شماره تلفن را از بَر مرور میکردم، مبادا یادم برود. بعد از خراب شدن خانه اشک نریختم. حتی بعدتر از آن، وقتی از کنار خانه نوساز نازیبای آجری گذشتم هم غمگین نشدم. به نظرم این درخشانترین پایان ممکن بود. همینکه کس دیگری بعد از ما در آن خانه زندگی نمیکند، برایم کافی است.
هردو عکس برای آخرین دیدار ما با خانهی فاطمی است؛ عکسِ اول، کنجی از پذیرایی و عکسِ دوم، پنجرهی اتاقم با وسایلِ صاحبخانه.
نظرات: بدون پاسخ