روزی روزگاری آناتولی – ۱
**
همواره بخش بزرگی از زندگیام با وحشت از مرگ همراه بوده است. در واقع سالیان سال است که با هم زندگی میکنیم. بهطور قطع این ترس کم و بیش به سراغ تمام آدمها میآید؛ اما در مورد امثال من میتوان از آن بهعنوان نوعی بیماری یاد کرد: تقریبا روزی نیست که به مرگام فکر نکنم.
میدانم که روانکاوی بهدنبال چارهای برای این مساله است. نوشتههای فروید دربارهی تاناتوس[۱] را با دقت و علاقه خواندهام اما هیچگاه حتی فکر نشستن در برابر یک روانکاو نیز از ذهنم نگذشته است. راستش جملهای که یک بار از زبان برگمان شنیدم درستی این موضعام را یادآور میشود: «آیا تا بهحال هیچیک از بیمارانت را مداوا کردهای؟» مداوا که نه، ولی میتوانستم لااقل به اندکی بهبودی امید داشته باشم؛ اما آیا پر کردن درونمان با داروها خطر کمتری دارد؟ همانطور که میدانیم فارماکون هم درد و هم درمان است[۲].
بعد از آن بود که ترس از بیماری در من پدیدار شد و این پیش از هر چیز نوعی اشتباه در برنامهریزی بهنظر میرسید: با بالا رفتن سن، بنای ویروس جدید (ترس از بیماری) بر ویرانههای ویروس قبلی برپا میشود. بههر روی آدمی ممکن است بر اثر حوادث و بلایای طبیعی بمیرد، ممکن است توسط کسی (یا کسانی) کشته شود و از این دست؛ اما در مورد من چیزی که بیش از همه ترس از مرگ را در درونم بیدار میکند بیماری است. اندیشیدن به مردن از این یا آن بیماری، وحشت از مرگی که نه توسط عاملی بیرونی، که از درونم آغاز خواهد شد، تصوری که مدتها در پس ذهن به حیاتش ادامه داده و حالا از پرده بیرون افتاده است. دلیل دیگر تکانههای این ترس، شاید تعداد بیشماری از دوستان و اطرافیانی باشد که در چنگال بیماریهای سخت به تلاش برای بقا ادامه میدهند.
تا آنجا که میدانم هنوز بیمار نیستم. بهتازگی فهمیدهام که چنین وضعیتی دارم. اما این هنوز بیمار نبودن، در حقیقت عامل ترس از بیمار بودن است. آن دسته از دوستانم که مبتلا به بیماریهای سختی هستند دیگر چنین ترسی را تجربه نخواهند کرد. آنان اکنون بیشتر از عوارض بیماری یا روند درمانی آن وحشت دارند نه از خود بیماری.
ترسی که «ممکن است بلایی سرم بیاید» نام دارد، حتی اگر عینیت یابد باز هم مفهومی انتزاعی است. ترسی عینی همچون ترس از مرگ بهدلیل سقوط هواپیما البته که راه چارهای دارد. کافی است به هیچ قیمتی سوار هواپیما نشوید تا این ترس مفهوماش را از دست بدهد. چنین ترسی را نمیشود با ترس از سقوط هواپیما بر روی خانهای که در آن زندگی میکنیم مقایسه کرد. غلبه بر چنین ترسی سختترین ِکارهاست.
هیچگاه نمیتوان در برابر کسی که به یک بیماری سخت یا لاعلاج مبتلاست دربارهی ترس از بیماری یا ترس از مرگ صحبت کرد. اگر چنین رفتاری کنید متهم به بیشرمی و وقتنشناسی شده و بیرحمانه به حماقت محکوم خواهید شد؛ بنابراین سکوت میکنید. اگر هم خود بیمار باب چنین مبحثی را باز کند باید با بیاهمیت جلوه دادن مرگ بحث را ادامه دهید. هنوز بیمار نیستید، بسیار خوب، اما ممکن است مدتی پس از بیماری که بر بالیناش هستید یا حتی قبل از آن بیمار شوید. در چنین شرایطی تنها میتوانید در دل بهجملهی «تو چیزیت نیست.» پاسخ درستی دهید: «تو هم چیزیت نبود!»
تفاوت، درست همینجاست: بیماری که ترس از بیماریاش فرو ریخته دیگر نمیتواند به ترس از بیماری اهمیت دهد. ترس اصیلی که چون خود ترس است، ترسهای فرعی همخانوادهاش را بی اهمیت جلوه میدهد.
هنگامی که آدمی دچار ترس از بیماری شود و این ترس برای مدتی شدت گیرد، ترس کلیمان از مرگ دچار تغییراتی خواهد شد؛ نمیتوان گفت کاهش مییابد، اما بهقطع متفاوت از قبل خواهد بود. دلیل چنین چیزی مشخص است: وقتی ترس از بیماری با تمام شدت به ترس از مرگ افزوده شود بدون شک باعث افزایش حجم و انبوهتر شدن کلیت آن میشود، اما هیچ یک از این دو باعث فشردگی و کاهش دیگری نمیشود، بلکه دچار همپوشانی با آن در سطح مقطعی مشخص خواهد شد. از آنجا که حجم، کمی افزایش پیدا کرده بر ضریب شدت نیز افزوده خواهد شد. در اینجا با رسم نموداری سهمرحلهای به مرور این وضعیت خواهیم پرداخت:
الف)
ترس از مرگ
ب)
ترس از مرگ ترس از بیماری
ج)
ترس درهمتنیده
نمیدانم این اتفاق برای دیگران نیز افتاده است یا نه، اما ترس از مرگ برای من یک بار در نقطهی آغاز و بار دیگر در پایان شدیدتر از همیشه بوده است.
میمیرم: این فعل ِتنها، این آگاهی و صرف این صیغه از فعل است که در طول تاریخ راه به پیدایش ادیان و هر شکل دیگری از ایمان گشوده است. انسان در هنگام تولد نمیداند که روزی خواهد مرد؛ نمیدانیم «مرگ» چندمین کلمهای است که آدمی میآموزد، نمیدانیم با «اندیشه» در چند سالگی آشنا میشود اما دیر یا زود با سر توی شکم حقیقت مرگ خواهد رفت.
حالا بیایید به تفاوت میمیرم و خواهم مرد نگاهی بیندازیم. این فعل ابتدا از حال استمراری به آینده، و وقتی بیمار شویم به زمان حال ملموس هجرت خواهد کرد. مرگی که نزدیک میشود و برگهای فروریختهی یک تقویم نگاهمان را به زندگی و به پایان آن دگرگون خواهد کرد. مشخص نبودن تاریخ مرگ که در ابتدا زندگی را جذاب، بامعنا، لذتبخش و هدفدار کرده بود حالا و با مشخص شدن چند ماه یا چند سال باقیمانده و آغاز روزشمار مرگ، تمام کشش، زیبایی، هدف و معنایش را از دست خواهد داد. کسانی که موفق میشوند با وجود دانستن چنین حقیقتی زندگی روزمرهشان را بهشکلی کاملا عادی دنبال کنند احتمالا اقلیت بسیار کوچکی درون اقلیتی دیگر هستند. آن اقلیت بزرگتر نیز به احتمال، از کسانی تشکیل شده که تسلیم این موقعیت نشده و تلاش میکنند تا از فرصت باقیمانده بهترین استفادهی ممکن را ببرند. تمام فرهنگها همواره تلاش داشتهاند که آدمها را برای مرگ آماده سازند و خو گرفتن و نحوهی برخورد با آن را به انسانها بیاموزیند. به دنیا آمدن شما اتفاقی معجزهآساست اما حقیقت ِرفتنتان از این دنیا به پیشپاافتادهترین شکل ممکن اتفاق خواهد افتاد. سفر زندگی و حتی ختم آن به مرگ، تصویری بیاندازه کلیشهای است. تنها مساله، رویارویی و پذیرفتن لحظهای احتمال مرگ در غالب یک درد جسمانی، از حال رفتن یا اتفاقی ناگهانی است.
ترس از بیماری بیش از هر چیز از این نشات میگیرد که میدانید نمیتوانید با بیخیالی و آسودگی به آغوش مرگ بروید. نه از آن آسایش بسته شدن دری در هنگام خواب خبری هست و نه مرگی به سادگی آب خوردن در طالع شما نوشته شده است. دلیل و نحوهی آنچه برای شما اتفاق خواهد افتاد را نخواهید دانست، موفق نخواهید شد آن را در هیچ چارچوبی بگنجانید و بههمین دلیل است که باید در این آخرین ایستگاه تاوان پس بدهید. آدمی تا هنگامی که زنده است از فروریختن موضعی که در قبال زندگی گرفته و توسعهاش داده میترسد، اما ناگزیر با بیرحمی ِدرد کشیدن در عین بیگناهی آشنا خواهد شد. راسخ گوران[۳] پس از آن که نزدیکان و آشنایانی که به عیادتش آمده بودند را از اتاق بیمارستان بیرون کرده بود، از همان پنجرهی طبقهی پنجم بیمارستان بهسوی مرگ پر کشیده بود. وقتی این خبر را شنیدم هنوز بیست سالم نشده بود و ترس از مرگ تازه داشت دستهای بزرگش را دور گردونم حلقه میکرد. در آن روزها این راهحل آقا راسخ را در گوشهای از ذهنم یادداشت کرده و بعدها در طول زندگی فرصت آن را پیدا کردم که متوجه شوم عمل کردن به آن چه اندازه دشوار است. زندگی طولانی و بیپایان ما به خودی خود معنایی ندارد، این ما هستیم که باید توان آکنده کردن آن را داشته باشیم؛ و من به همین ترتیب بود که تا ۵۶ سالگی زندگی کردم. فکر کردن روزانه به مرگ، گشت زدن در اطراف آن و تلاش برای یافتن زاویهای بدیع و چشماندازی تازه. مرگ را در دست میگرفتم و آن را بالا پایین میکردم، میچرخاندم و بررسی میکردم. و در اینجا بود که زمان گشایشی در کارم انداخت.
ترس از مرگ، ترس از بیماری منجر به مرگ، آدمی را از زندگی عاجز و ناتوان میسازد. خوشبختانه این ماجرا در من به چنین آستانهای نرسید. فکر نمیکنم کسی دلش بخواهد تحت سلطهی چنین ترسی و زیر سایهی سنگین و تاریک آن به زندگیاش ادامه دهد. من که چنین چیزی را نمیخواهم.
احتمال دیگری که در مقابل این وحشت لبخند بر لب میآورد این است که مرگ و ترس از بیماری ممکن است برای کسی که دنبال سود بردن از چنین وضعیتی است مفید باشد. همه میدانیم که حقیقت مرگ با وجود کهنه و رمانتیک بودنش، دلها را از میل و خیال نامیرایی آکنده میسازد. چنین باوری چنانچه از حد فراتر نرفته و از کنترل خارج نشود ابعاد تازهای به زندگی آدمی میبخشد. به دلها میلهای تازهای مینشاند، باعث سرودن چکامهها، نوشتن کتابها و تصویر کردن پردههای نقاشی میشود. در بعضی نیز باعث انجام آزمایشات و اکتشافات مفید و راهگشا برای بشریت میشود. اما آفتی که این میل با خود همراه دارد تصور جاودانگی حقیقی برای این دسته از آدمهاست. حال آنکه چنین میلی هر انسانی را بدل به گیلگمش، سقراط یا باخ نمیکند.
در برخورد با نامیرایی، شاید بتوان تصور افزایش طول عمر بهواسطهی اثری برجای مانده از آدمی و زیست مبتنی بر چنین امیدی را تصوری نسبتا واقعگرایانه دانست. مگر غیر از این است که با هربار همسفر شدن با ماجراهای گیلگمش، در هر مراجعهای به سخنان سقراط یا با هربار گوش سپردن به واریاسیونهای گلدبرگ[۴] به یادآوری افرادی شناس یا ناشناس میپردازیم و از این راه به آنان زندگی میبخشیم؟ آیا با هربار تزریق سرنگ انسولین، با خوردن قرص سرماخوردگی یا هر باری که سوار کشتی میشویم، حتی بدون اینکه یادی از آنها کنیم به کسانی که این امکانها را به زندگی ما آوردهاند معنایی نمیبخشیم؟
چنین دیدگاهی هرچقدر هم که کودکانه بهنظر رسد، چنانچه بتواند نقش پادزهری موثر در برابر اندیشهی مسموم مرگ و ترس از بیماری ایفا کند در نظرم جایگاهی والاتر از بدبینیهای معمول خواهد داشت.
هرگز دینها را دوست نداشتهام. کسانی را نیز که بر این عقیده هستند که اخلاقیات تنها در حیطهی ایمان معنا پیدا میکند زاهدانی تنگنظر میدانم. بر این عقیدهام که انسان با رهایی از اندیشهی وجود یک خالق، قادر خواهد بود نظام فکری فردی خود را بنیان گذارد. چنین چیزی نه تنها با میرایی تناقضی نخواهد داشت، بلکه ترس از مرگ در انسانی که خود را والاتر از تسلیم شدن در برابر آن میداند، اسباب شکلگیری نوعی بینش در مقام فلسفهی زندگی خواهد شد.
بعد از مرگ حیاتی در کار نیست. اما میتوان بهگونهای زیست که خاطرهاش همچون یادگاری از پس ما به حیاتاش ادامه دهد.
در اینجا میتوانم با سنکا[۵] همعقیده باشم که گفته بود: «مادامی که به دنیا آمدهایم دو راه در پیش رو خواهیم داشت: میتوان بیدرنگ از این جهان رخت بربست، یا به جستجوی راهی برای شاد زیستن پرداخت.» من هیچگاه از کلمهی شادی خجالت نکشیدهام. نمیتوان اندیشه، انگیزه و تلاش انسان برای شاد بودن را با تعاریف ظاهرگرایانه به حماقت محدود کرد. از کودکیام تا به امروز همواره نیمهای از وجودم در سیاهی و تاریکی بوده است؛ اما باور دارم که موفق به زایش خورشیدهایی در وجه دیگرم نیز شدهام. در این راه تلاشهایی کردهام که دوستشان دارم و بر سر عقایدی که باورشان داشتم ایستادهام. به تعریف مشخصی از بخت و طالع رسیدهام و به قضاوتی دربارهی جهان.
«جهان میرا»
عاشق این ترکیب هستم. انسان میرا با چنین ترکیب پر سوز و گدازی سرخوشانه اعلام میکند که زندگی به او محدود است: اگر من نباشم، اگر دیگر در این جهان نباشم، سراسر گیتی دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت.
من انرژی و ماده را نمیشناسم. شاید انسانی آگنوستیک باشم. اما بر این باورم این زندگی بر روی زمین عمری محدود خواهد داشت. حتی اگر خالقی نیز وجود داشته باشد بالاخره روزی اینجا را فراموش خواهد کرد.
زمین روزی خالی از هر سکنهای خواهد بود. با دور شدن از منبع انرژیاش سرما آن را فرا خواهد گرفت، و با نزدیک شدن و رسیدن به آن ذوب خواهد شد.
در آغاز کلمه[۶] بود.
در پایان، سکوتی ابدی.
*این جستار نخستینبار در سال ۲۰۱۰ در کتاب خانهبردوش (مجموعه جستارها) نوشتهی انیس باتور منتشر شد. انیس باتور (۱۹۵۲م ـ اسکیشهر) شاعر، جستارنویس و ویراستار ترک است. از او بیش از صد اثر منتشر شده و کتابهایش به زبانهای مختلفی ترجمه شده است. پیش از این کتاب «معرفت تلخ: رمانی تجربی براساس هنر فوگ» او در ایران توسط ارسلان فصیحی ترجمه و منتشر شده است.
[۱] تاناتوس در اساطیر یونانی نمایندهی مرگ و مرگخواهی است. این واژه در روانکاوی به معنای میل و غریزهی مرگ شناخته شده و بنا بر آرای فروید همواره انسان را به سوی سکون و آرامش جسمانی سوق میدهد.
[۲] اشاره به تعبیر دریدا از نظرگاه افلاطون. فارماکون که در کلام بهمعنای نوشداروست، در دوگانهی متافیزیک افلاطون با وجود علاجبخش بودنش بهدلیل پیوند با جادو در برابر حقیقت/حضور قرار میگیرد. دریدا در بحث ساختارشکنی از این تناقض برای نقد فلسفهی غرب که بر مبنای لوگوس (کلام/گفتار) به معنای حقیقت/حضور در برابر نوشتار (غیاب) قرار میگیرد استفاده کرده است. او معتقد بود فارماکون مفهومی روشن و پایدار نیست و بهواسطهی شناور بودنش نمیتواند تفاوت بین نوشتار و گفتار را تعریف کند. در اینجا اشارهی اصلی به همین ویژگی جمع اضداد بودن آن است.
[۳] Rasih Güran (1912 م ـ ۱۹۷۲ م) نویسنده و مترجم نامدار ترک و مترجم آثار نویسندگانی چون اشتاینبک و کامو. او خواهررزادهی ناظم حکمت شاعر معروف ترک بود.
[۴] مجموعه قطعاتی که توسط باخ برای ساز هارپسیکورد نوشته شده است و اولین بار در سال ۱۷۴۱ توسط یوهان گلدبرگ اجرا و منتشر شد.
[۵] لوسیوس سنکا (۴ ق.م ـ ۶۵ م) فیلسوف و نمایشنامهنویس یونانی و مشاور نرون امپراتور روم.
[۶] Logos
نظرات: بدون پاسخ