site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در جهان > «مردانی که می‌­پنداریم»، نوشته‌ی اسکات راسل سندرز
scott russell sanders

«مردانی که می‌­پنداریم»، نوشته‌ی اسکات راسل سندرز

۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰  |  سعید کیانپور

مردانِ گذشته، از جمله پدرم را به خاطر می­‌آورم، محکومین سیاه­پوست و نگهبانان سفید را در مزارع پنبه‌­ی سرتاسر حاشیه­‌ی جاده‌­های حومه‌­ی ممفیس می‌­دیدم. احتمالن سه یا چهارساله بوده‌­ام. زندانیان لبا‌س‌­های چرک با راه راه خاکستری و سیاه، به سنگینی کرباس، و خیس از عرق پوشیده بودند. بدون کلاه، با پشتی خمیده، در گرمایی کشنده علف‌­های هرز را ردیف به ردیف وجین می‌کردند و سمِ­ گس و تند سوسک‌­های غوزک پنبه را تنفس می‌­کردند. ناظران پیراهن­‌های سفیدِ خیره‌­کننده‌­ای پوشیده بودند و کلاه‌­های بزرگ­شان سایه‌­­ای پهن بر صورتشان می‌­انداخت. لوله‌­ی روغن‌خورده‌­ی سلاح­‌هایشان زیر نور آفتاب می‌­درخشید. اما جای صورت­‌هایشان در ذهنم خالی‌ست. اگرچه آن مردان، سیاه و سفیدشان، برای من به نشانه‌­ای منزجرکننده از نژادپرستی تبدیل شده‌اند؛ همچنان به عنوان ستون‌­های موازیِ چشم‌­اندازِ جدیدِ من از مردانگی ایستاده‌­اند: حیوانی که بی‌­رحمانه کار می‌­کند و رئیس.

در دوران کودکی‌­ام، مردانی که می­‌شناختم از بدن­‌هایشان کار می‌­کشیدند. آن­‌ها کشاورزی بودند که شخم می‌­زدند، جوش­کار، آهن­گر، نجار، جاروکش، مغنی و معدن­چی بودند یا پشتِ فرمان کامیون می‌­نشستند. بازوانشان عضلانی بود. اسب‌­ها را پرورش می‌­دادند. کوره­‌ها را مشتعل می‌­کردند. در خطوط تولید، قطعات سنگین اتومبیل­‌ها را سرِ هم می­‌کردند. قبل از طلوع خورشید بیدار می­‌شدند و تمام روز را در هر آب و هوایی کار می‌­کردند و وقتی شب به خانه‌­هایشان می‌­رسیدند به نظر می‌­رسید کسی آن‌ها را شلاق زده است. عصرها و آخرِ هفته­‌ها هم در خانه‌­هایشان کار می­‌کردند، باغ‌‌‌­ها را شخم می‌­زدند و کلوخ‌­ها را نرم می­‌کردند، اتومبیل‌­هایشان را تعمیر می‌­کردند، یا سقفِ خانه‌­های سرِهم‌­بندی شده‌­ی کوچک­شان، که همیشه نم پس می‌­داد، را چکش‌­کاری می­‌کرند.

بدن مردانی که من می‌شناختم در ظاهر و در باطن تابیده و علیل و رنج‌­کشیده بود. ناخن‌هایشان سیاه و ترک­‌خورده بود، دستانشان طرحی موهوم از زخم­‌های بی­‌شمار داشت. بسیاری انگشتان­شان را از دست داده بودند. جابه­‌جایی بارهای سنگین به آن­‌ها کمر­هایی خمیده داده بود و شکم‌­هایشان دردناک از مرض فتق بود. مسابقه‌­ای که با تسمه‌­های نقاله می‌­دادند پاداشی جز زخم‌­های بی‌­پایان نداشت. زانوهایشان از شدت ایستادن روی بتن درد می‌­کرد. هر کس مدتی کنار ماشین‌­ها کار می‌­کرد، شنوایی‌­اش آسیب می‌­دید. چشم‌­هایشان لوچ و پوستشان مانند چرمِ دست­کش‌­های کار قدیمی ضخیم بود. گاهی که آن‌­ها را با دقت نگاه می­‌کردم، از بزرگ شدن وحشت می­‌کردم. بیش‌ترشان به خاطر سیگار یا گرد و غبار سرفه می­‌کردند، شراب و ویسکی ارزان می‌­نوشیدند و برای همین چشم­‌هایشان خونین و سرخ بود. پدران تمام دوستانم بسیار پیرتر از مادرانشان به نظر می‌­رسیدند. مردها زودتر از بین می‌­رفتند و زن­‌ها زندگی طولانی­‌تری داشتند.

به عنوان یک پسربچه نوع دیگری از مردان را هم می‌­شناختم که عرق نمی‌­ریختند و شبیه قاطرها فرسوده نمی‌­شدند؛ سربازان که به‌ندرت کار می­‌کردند. در اوایل سال‌­های مدرسه­‌ام در منطقه‌­ای نظامی زندگی می­‌کردیم، مهمات‌­خانه‌­ای در اوهایو، و هر روز سربازان زیادی را در اتاقک‌­های نگهبانی می‌­دیدم، در پادگان­‌ها، پشت فرمان شورلت­‌های زیتونی. مهم‌­ترین حقیقت زندگی‌­شان کسالت بود. مدتی پس از آن­‌که از آن منطقه رفتیم، برگشتم که بوی ترش سربازانی که روحشان را به برزخ تسلیم کرده‌­اند را احساس کنم. همه­‌شان منتظر بودند. منتظر جنگ، منتظر اوراق انتقال، منتظر ترک کردن، منتظر ترفیع، منتظر پایان رژه. آن‌ها هیچ شباهتی به تبار جنگجویان کهنه‌­کار نداشتند، نمی‌­دانستند نبرد کِی شروع می‌­شود و چگونه اتفاق می‌­افتد. زمانی انتظارشان پایان می‌یافت که مانورهای نظامی می‌­دادند. به سمت هد‌ف‌­های خیالی شلیک می‌­کردند و بی‌­مقصد در زمین‌­های بایر تانک می‌­راندند و بمب‌­هایشان را در جسد هواپیماهای جنگنده‌­ی متروکه­ منفجر می‌­کردند. می‌فهمیدم که همه­‌اش بازی است. اما این را هم می‌­فهمیدم که وقتی زمان کُشتار فرا برسد، آن­‌ها خواهند کُشت. و وقتی که روزِ ماشه­‌چکانی­‌های واقعی برسد، بسیاری از آن­‌ها خواهند مُرد. تنها دلیل وجود سربازان همین بود؛ چکشی برای کوبیدن میخ‌­ها.

در کودکی به نظرم می‌­رسید مردانِ زحمت­کش و جنگ­جوها تنها آینده­‌ی پیشِ­ روی پسران باشد. اما همه­‌اش این نبود. این را از معلم‌هایم، کتاب­‌ها و از تماشای تلویزیون آموختم. مردان تلویزیون، سیاست­مداران، فضانوردان، ژنرال‌­ها، وکیل‌­های زرنگ، فیلسوف‌­ها، و رییس‌­هایی که به سربازان و زحمت­کشان دستور می‌­دادند مانند نقش و نگار تابلوهای ملیله‌­دوزی‌شده به نظر دور و غیرواقعی می‌­آمدند. تصور این‌که وقتی بزرگ‌­تر شدم یکی از این موجودات قوی و جذاب شوم، مثل این بود که بخواهم یک‌شبه شاهزاده باشم.

به احتمال زیاد در بهترین حالتِ آینده شبیه پدرم می­‌شدم که از مزرعه خاک سرخ به کارخانه­‌ی لاستیک‌­سازی فرار کرده بود، از خط تولید به دفتر مرکزی منتقل شده بود و در نهایت پیراهن سفید و کراوات به تن می­‌کرد. او خودش را جوری بالا کشیده بود که انگار از ابتدا به دنیا آمده تا از مغزش استفاده کند. اما هنوز پنجاه ساله نشده بود که بدنش یادگاری­‌های دوران سخت خرحمالی­‌هایش را بروز داد و در شصت و پنج سالگی کاملن ناامیدش کرد. حتا همین فرار ناقص از سرنوشت­‌های مردانه­ هم برای بیش‌تر پسرانِ دیگرِ هم سن و سال من دست‌نیافتنی می­‌نمود. بیشترشان به ارتش پیوستند، در میان دود در صف­‌ها ایستادند و در ساختن بزرگ­راه­‌ها مشارکت کردند. آن­‌ها هم به سرنوشت محتوم پدرانشان دچار شدند. یا خودشان را آرام آرام کُشتند یا آماده شدند دیگران را بکُشند.

یک بورس تحصیلی ناگهانی باعث شد به کالج بروم؛ یک اتفاق نادر در دایره­‌ی بسته­‌ی زندگی من. اما حتا تحصیل در دانشگاه هم برای فرزندان ثروتمندان بود. همان­‌جا برای اولین ­بار جوانانی را دیدم که از ابتدای زندگی‌­شان قرار بود با آسودگی بر دیگران رهبری کنند و همان­‌جا برای اولین باز زنانی را دیدم که معتقد بودند مردان گناه­کارانی هستند که لذت­‌ها و اختیارات زمین را برای خودشان محفوظ می‌­دارند. من گیج و سردرگم بودم. چه اختیاراتی؟ کدام لذت­‌ها؟ به زندگی ملالت­بارِ بیش‌تر مردان رنجور شهرم فکر می­‌کردم. آن­‌ها چه چیزی را از زنان و دخترانشان دزدیده بودند؟ حق این‌که پنج روز در هفته، دوازده ماه در سال را برای چهل سال در معدن زغال سنگ و کارخانه‌ی ذوب آهن کار کنند؟ حق رها کردن بمب بر سر مردم و کشته شدن در جنگ­‌ها را؟ حق ترمیم حفره­‌های ریز و درشت سقف خانه­‌ها را؟ حق تعمیر فنس­‌های اطراف حیاط را؟ حق پوشاندن زخم­‌های بدن­‌هایشان را؟ حق این‌که وقتی کارخانه­‌ها تعطیل می­‌شدند و کار درو کردن مزارع تمام می­‌شد، ترسان و شرمسار به خانه­‌هایشان باز گردند؟

من برای این‌که شکایت زن­‌ها از این زندگی مردانه را بفهمم، بیش از حد کودن بودم. برای این‌که به عنوان پسر همیشه به آن­‌ها حسادت می­‌کردم. قبل از کالج تنها کسانی که می­‌شناختم به هنر، موسیقی و ادبیات علاقه نشان ­دهند، تنها کسانی که مطالعه می‌­کردند، تنها کسانی که به نظر می‌­رسید احساس راحتی و لطافت می‌­کردند، مادران و دختران بودند. شاید مثل مردان برای پول می‌جنگیدند و صرفه‌­جویی می‌­کردند. اما وقتی درآمدشان قطع می‌­شد، آن­‌ها نبودند که شکست خورده بودند. آن­‌ها به جنگ‌­ها نمی‌­رفتند و این عفو عمومیِ زنان از کارهای سخت برای مردان بسیار بدیهی به نظر می‌­آمد. در مقابل روزگارِ تنگ و آهنینِ پدران، روزگارِ مادران وسیع و پهناور بود. آ‌‌‌ن‌­ها در محله‌­ها خرید می‌­کردند، به دیدن همسایه‌­ها می‌­رفتند، و مدارس، کتابخانه‌­ها و کلیسا را می‌گرداندند. بدون شک اگر بهتر به زندگی­‌شان نگاه می­‌کردم کمتر حسادت می­‌کردم. سرنوشت من این نبود که زن باشم، بنابراین راحت‌­تر بود که نعمت­‌های زن بودن بیش‌تر به چشمم بیاید. بیش‌ترشان خانه­‌دار بودند و آن­هایی­ که بیرون کار می­‌کردند، وظایفی پیشِ پا افتاده (مانند منشی­‌گری و پیش­‌خدمتی) داشتند. از آن­‌جا که خانه‌­ها روشن‌­تر و زیباتر از کارخانه‌­ها بودند من نمی­‌فهمیدم که خانه­‌ها هم ممکن است به زندان تبدبل شوند. نمی­‌فهمیدم چون کسی صحبتی نمی­‌کرد که زن­‌ها چقدر از قلدری مردان رنج می­‌برند. بدبختی زنانِ رها شده، مادرانِ تنها و بیوه­‌ها را می­‌دانستم، اما بدبختی مردان را هم درک می­‌کردم. می­‌توانستم ببینم که تمام روز تَر و خشک کردن فرزندان چقدر می­‌تواند خسته‌کننده باشد. اما اگر وقتی که پسری بودم، از من می­‌پرسیدند بین بچه­‌ها و ماشین‌­آلاتِ صنعتی کدام را انتخاب می‌­کنی با اطمینان کودکان را انتخاب می­‌کردم. حتا الان که هر دو را از نزدیک می­‌شناسم نیز کودکان انتخاب من خواهند بود.

پس وقتی که زنان در کالج، من و جنسیت مرا به محاصره کردن لذت­‌های دنیا متهم می­‌کردند، گیج و سردرگم می­‌شدم. فکر می­‌کنم این سرگردانی به سراغ پسران و حتا دختران دیگری که در حاشیه­‌های فقیرنشین مزارع زندگی کرده بودند، هم رفته باشد. در جوامع جهان سومی هر جا سرنوشت مردان شوم و سخت بوده، زنان نیز روزگاری سیاه­ داشته‌­اند. زحمت­‌کشان و جنگ­جوها! حالا می­‌فهمم که این هویت­‌ها چقدر در گذشته ریشه دارند و عمق این فشارها روی مردان چقدر است، جریانی به عمق هزاران نسل بشر. رنج­‌هایی که استخوان را خرد می­‌کردند، ملالت و یک‌­نواختی، ندایی که تو را به تحمل رنج­‌ها فرا می­‌خواند، ناتوانی تحقیرآمیز، نزاعی بر سر زندگی و قلمرو.

زنانی که در کالج در مورد انحصارِ اختیارات و لذت­‌های مردانه فکر می­‌کردند، مردانی که من در کودکی‌­ام درک کرده بودم را ندیده بودند. آن­‌ها به پدرانشان فکر می‌­کردند که همه معمار و فیزیک­دان و کارگزار بورس و بانک­دار بودند. چرخ­‌هایی بزرگ که شهرهایی بزرگ را می­‌گرداندند. این پدرها سوار بر قطارها یا پشت فرمان اتومبیل­‌هایی گران­‌تر از خانه‌­هایی که در کودکی می‌­شناختم، به محل کارشان می‌­رفتند. از صبح تا شب، دستیاران، پرستاران و منشی‌­هایشان -که همگی زن بودند- و حتا همسرانشان به آن‌ها خدمت­‌ می‌­کردند. آ‌ن‌­ها هرگز از محل کار خود تعدیل نمی‌­شدند، هرگز پولشان در انتهای هر ماه کم نمی­‌آمد و هیچ‌وقت برای آسایش در صف­‌ها نایستاده بودند. این پدران تصمیمات مهمی می­‌گرفتند و دنیا به کامشان بود.

دخترانِ این پدران، سهمی از این قدرت و شکوه می­‌خواستند. همان­‌طور که من هم می­‌خواستم. آن­‌ها آرزوی آینده را داشتند، آرزوی مشاغلی که ارزش توانایی­‌هایشان را داشته باشد، حق زیستن در آرامش و همه‌چیز. بله تفاوت من و این دختران این بود که آن­‌ها مرا با جنسیتم جوری می‌­دیدند که انگار از لحظه‌­ی تولد قرار بوده شبیه پدران آن­‌ها باشم و در نتیجه دشمنِ تمایلات و خواسته­‌های آن­‌ها محسوب می­‌شدم. اما من بهتر می­‌دانستم. من نه در واقعیت و نه در ذهنم دشمن آن­‌ها نبودم. من از متحدانشان بودم. اگر می­‌دانستم که چگونه این را به آن­‌ها بگویم، آیا باورم می­‌کردند؟ آیا حاضرند امروز باورم کنند؟

نویسنده: اسکات راسل سَندرز

اسکات راسل سَندرز، زاده­‌ی سال ۱۹۴۵، پروفسور زبان انگلیسی دانشگاه ایندیاناست و داستان‌­های علمی تخیلی، افسانه‌­های قومی، داستان­‌های کودکان، جستارها و رمان‌های متعددی نوشته است. سرزمین سنگی (۱۹۸۵/ مستندی روایی در مورد منطقه سنگِ آهک ایالت ایندیانا)؛ بهشت بمب‌­ها (۱۹۸۷/ مجموعه جستار)؛ گروهان نامرئی (۱۹۸۹/ رمان)؛ اسرارِ هستی: صحنه‌­هایی از سفر به خانه (۱۹۹۱/ مجموعه جستار)؛ آرام بمان: خانه ساختن در جهان ناآرام (۱۹۹۳/ مجموعه جستار)؛ نوشتن از درون (۱۹۹۵/ کتابی برای نوجوانان)؛ و گل­خانه (۱۹۹۶) از جمله کتاب‌های اوست. در جستارِ «مردانی که می­‌پنداریم» از کتاب «بهشت بمب­‌ها»، سَندلر بیان می­‌کند که چرا به عنوان مردی با پیشنیه­‌ی زندگی در حاشیه­‌های فقیرنشین، مردانِ جامعه‌­ی دوران کودکی‌­اش را، نسبت به زنانی که موقعیت ممتاز دارند، بسیار دورتر از قدرت می­‌بیند.

تصویر تزیینی‌ است.
creative nonfiction creative writing Essay narrative essay personal essay scott russell sanders اسکات راسل سندرز جستار جستار جهان جستارخوانی
نوشته قبلی: در باب میرایی؛ نوشته‌ی انیس باتور
نوشته بعدی: روایتِ تبارشناسانه‌ی خشونت

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh