چشمانم را که باز میکنم آفتاب به لبه ی پنجره رسیدهاست و صدای رادیوی زن همسایه بلند شدهاست. باید حدودا هفت صبح باشد. موهایم را از روی صورت پَس میزنم. تصویرم در آینهی روبرو با ملحفهی سفید و دستها و پاهای کِش آمده و آویزان از هر طرف، شبیه به قابهای فوتومنتاژ شدهای است که […]
بنبست
جلویم نشست، با همان قیافهی جدیای که از صبح داشت، و برای بار نمیدانم چندم گفت: «خانم امیری، لطفاً یک بار دیگه تعریف کنین. حتا اتفاقهای سادهای رو که به نظرتون مهم نیست. همونها کلی اطلاعات به من میده.» خسته از تکرار پی در پی ماجرا برای در و همسایه، فامیل و دوست، پلیس و […]