«وقتی برهنه به ایوان سنگی باز میگردم، هیچکس نیست تا تلألو خورشید را بر تن خیسم تماشا کند.»
لیندا گِرگ
مردی که دوستش دارم امشب به خانهام میآید. این یعنی خیلی کم خوابیدهام. گرگ و میش صبح از خواب بیدار شدم. گیج و حیران بودم و نمیدانستم کجا هستم. به بدن برهنهام نگاه میکنم که اریب، روی تخت کشیده شده است. به سینههای دستنخوردهام نگاه میکنم، به بدن سفیدم. حیرانم. نمیدانم این مرد بدنم لمس را خواهد کرد یا نه. شک دارم.
بلند میشوم و قهوه درست میکنم. منتظرم آب جوش بیاید، به عکسها و شعرها و نقلقولهایی که با آهنربا به در یخچالم چسباندهام نگاه میکنم. واقعاً تا به حال، برای مدتی طولانی به این عکسها و نوشتهها نگاه نکردهام. معمولاً وقتی به سمت در یخچال میآیم، نگاهی گذرا به آنها میاندازم. امروز صبح، سعی میکنم بادقت و بدون پیشفرض، به این عکسها نگاه کنم؛ انگار کاملاً غریبهام. سعی میکنم بفهمم وقتی این مرد به آنها نگاه میکند، دربارهشان چه فکری میکند و بالطبع، دربارهی من چه فکری میکند.
تصویر سه خواهرزاده، برادرزاده و پسرخواندهام را میبیند. شش دوستم را میبیند که در حال پیادهروی در درههای باریک سان رافائلاند و رانهای قدرتمندشان طوری قرار گرفته که شکافی باریک میانشان ایجاد شده است. بازوهایی عضلانی و قوی دارند. طالعبینی متولدین برج هوت را میبیند («اکنون، بهترین زمان برای تبدیل پارانویا[۱] به پرونویا[۲] است.») و نقل قولی از ریچارد کمبل را میبیند که به من میگوید: اگر بخواهم مثل یک قهرمان زندگی کنم، باید هر لحظه آماده باشم؛ «هیچ راه دیگری نیست». بیتی از مولانا را میبیند: «صدگونه نماز است و رکوع است و سجود، آن را که جمالِ دوست باشد محراب». من را در حال کایاکسواری با دوستم، کتی، در جزایر سان خوآن خواهد دید و اگر نگاهش در جهت عقربههای ساعت بچرخد، باز من را میبینید که به همراه والدینم در کافه اوسیس، در سالت لیک سیتی نشستهام. من را خواهد دید که در خانهی ادنا سنت وینسنت میلی ایستادهام و دستم را دور گردن دوستان هنرمندِ مهاجرم انداختهام و طوری میخندم که انگار از ته دل خوشحالم.
کسی که عکسهایش روی در یخچال خانهی من است، کیست؟ هر صبح، این تکهها و پیکسلها دست به دست هم میدهند تا تصویر منسجمی را از من نشان دهند؛ وقتی تک و تنها، روال صبحگاهیِ خوردن قهوه، آبمیوه، کورن فلکس و چند لحظه نشخوار ذهنیِ پوچ با نگاهی به بیرون از پس شیشهی پُر از لکهی پنجرهی آشپزخانه را طی میکنم، این تصویر منسجم هدایتم میکنم. به نظرم، این چیزها را روی یخچالهایمان میزنیم تا ناخودآگاه، خودمان را به خودمان یادآوری کنند و به تکههایی از وجودمان که برای گذار از روزهای سخت نیازشان داریم، نیرو ببخشند. اما این تکهها را بسیار دیدهام و دیگر تأثیری بر من ندارند. بهندرت میبینمشان و میدانم که این کلاژ را فقط دیگران میبینند؛ شخصیتی خلقشده برای کسانی که وارد خانهام میشوند، وارد آشپزخانهام، وارد زندگیام. این کلاژ به آنها میگوید که ببین، ببین من چه آدم ورزشکار، معنوی، خلاق و محبوبی هستم. وسوسه میشوم برخی عکسها و چینششان را تغییر دهم: چند عکس را حذف کنم، چند عکس دیگر اضافه کنم تا تصویری بسازم که فکر میکنم این مرد دوستش خواهد داشت. اما این وسوسه را سرکوب میکنم.
اما از کجا بدانم؟ چگونه از اشتباه کردن در امان باشم؟ گذشته از اینها، به خودم میگویم زنی بالغ هرگز چنین کار احمقانه و تحقیرآمیزی نمیکند. از یخچال فاصله میگیرم و همهچیز را همانگونه که هست باقی میگذارم. قهوهام را مینوشم و از پنجرهی آشپزخانه، به بیرون نگاه میکنم. فوریه است، درختان نارون برهنهاند و چمنهای قهوهای زیر تکههای برفاند. فردا روز ولنتاین است. واقعیتی که سعی کردهام از آن فرار کنم. به لالههای آبیرنگی که در پاییز کاشتهام فکر میکنم. هنوز زیر خاک مأوا گرفتهاند. فکر اینکه در تاریکیاند و جوانههای نحیفشان به خاکِ سخت ضربه میزنند تا بیرون بیایند، کمی مرا میترساند.
سی و هشت سالهام و تقریباً سه سال است که تنهایم. از وقتی آخرین دوستپسرم را -که در کالیفرنیا با دختر دیگری ازدواج کرده است- ترک کردم، هیچ قرار ملاقاتی با هیچ مردی نداشتهام. گاهی دوست دارم تنها باشم؛ به تختخوابم میروم و از تماشای پرتو نوری که از میان کرکرهی نیمهبسته به داخل میتابد لذت میبرم. وقت و بیوقت، روی تختخوابم دراز میکشم و بالش کوچک اسطوخودوس را روی چشمانم میگذارم، درست مثل پیرزنی که فکر میکنم دارم شبیهش میشوم. چنین وقتهایی، نور داخل اتاقم مثل یک انسان میشود، مهربان و بخشنده، و تنهاییام -که دیگران به آن غبطه میخورند- در امان است، حتی به قیمتِ بیشریک و همدم ماندنم تا آخر عمر.
اما این حس «بیشریک ماندن» چنان متلاطم و سرگردانم میکند که وحشت به سراغم میآید. به تختخوابم زل میزنم و هیچ نوری نمیبینم، دیگر حتی بوی اسطوخودوس را هم احساس نمیکنم. اتاقی خالی را میبینم که ملامتم میکند؛ تاریک و تسلیمناپذیر. نمیتوانم از در بیرون بروم؛ بیحرکت ماندهام و وحشت در زیر پوستم ریشه دوانده است. سعی میکنم نفس عمیق بکشم و تصویر خندانم را در عکسهای روی در یخچال به خاطر بیاورم، اما همهی آن خندهها ظاهرِ ماجرا است، دروغی که آنقدر تکرار شده که دیگر هیچ شباهتی به حقیقت ندارد. گریه میکنم، انگار هر عشقی که شناختهام، به نوعی اشتباه بوده، حقه بوده.
چنین وقتهایی فقط دلم میخواهد بخشی از جهانِ جفتها باشم؛ چسبیده باشم به یک تکه از گچبریهای زیر سقف، شاید این چسبیدن بتواند حضورم را در دنیایی که اغلب اوقات نادیدهام میگیرد، تثبیت کند. در خانهی پدر و مادرم، یک دیوار به عکسهای رسمی خانوادگیمان اختصاص دارد و گروهبندی خانوادگی در آن کاملاً رعایت شده است: برادر بزرگترم، همسرش و دو فرزندش که در یک طرف پدر و مادرم ایستادهاند؛ برادر کوچکترم، همسرش و دو کودک که توازن را در تصویر ایجاد کردهاند. وقتی پنج سال با دوستپسرم، کیت، زندگی کردم، والدینم اصرار داشتند ما هم عکسی بگیریم و به آن دیوار اضافه کنیم. این کار را کردیم: من، با تیشرتی سبزرنگ و گردنبندی رنگارنگ، و کیت، با شلوار و پیراهن جین، در کنار هم ایستادهایم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. تا مدتها، عکس من و زندگیام در منظومهی خانوادگیمان خوش نشسته بود.
من و کیت از هم جدا شدیم، اما آن عکس، تا یک سال بعد، روی دیوار خانه باقی ماند. وقتی برای عید حنوکا، به خانه برگشتم، عکس همواره به من زل میزد. در نهایت، به خانوادهام گفتم که «باید این عکس را از روی دیوار بردارید». آنها هم با ناراحتی سری تکان دادند و گفتند: «میدانیم». حالا عکسی تکی از من روی آن دیوار است؛ عکسی زیبا و جذاب، اما ناهمساز با خانوادهی همواره در حال گسترش و تغییری که در اطرافش وجود دارد. برادرزادهی کوچکم هر وقت من را میبیند، میپرسد «چرا ازدواج نمیکنی؟» و با نگاهی آمیخته با بیم و تعجب، به من زل میزند.
مردی که دوستش دارم، امشب، برای شام به خانهام میآید و من همهی کتابهای آشپزیام را بیرون میآورم و انواع دستور پخت را یکی یکی انتخاب میکنم و بعد کنارشان میگذارم، انگار دارم لباس پرو میکنم. به دنبال دستور پخت غذایی خوشمزه و در عین حال، کمادویه هستم. غذایی که خوردنش سخت نباشد و محض احتیاط، سیر زیادی هم نداشته باشد. نمیدانم همدیگر را میبوسیم یا نه، فقط محض احتیاط. چیز زیادی دربارهی این مرد نمیدانم. فقط میدانم دو دختر کوچک دارد، از همسرش جدا شده، شعر میگوید و هر روز به صد دانشآموز دبیرستانی درس میدهد. نمیدانم چند سالش است، اما حدس میزنم از من کوچکتر باشد. پس باید مراقب باشم و خیلی زود، چیز زیادی دربارهی خودم نگویم.
این سومین قرار ملاقاتمان است. این شام. شنیدهام سومین قرار یا خیلی شیرین است یا خیلی تلخ. دوستی دارم که در پنچ سال گذشته، هرگز «از قرار سوم فراتر نرفته است». یک جمعهشب، ساعت ۱۰:۳۰، به من زنگ زد. با افسوس از «سندرم قرار سوم» گفت. دوستم تعریف کرد که در شب ملاقات، وقتی سری به اتاق خانمها زده و بعد برگشته سر میز، چقدر از قیافهاش شرمسار بوده. در مورد جملهی «خب، حالا بیا مثل دو دوست با هم صحبت کنیم» که هنوز از یادش نرفته، برایم گفت: «تو خیلی خوبی. از بودن در کنارت لذت میبرم، اما (الف) در حال حاضر زیاد وقت ندارم، (ب) به دنبال رابطه نیستم، (ج) در دو ماه آینده، مجبورم زیاد به خارج از شهر سفر کنم». دوستم آهی کشید و گفت «فقط آرزو میکردم به جای یکی از این جملهها، به من بگوید ‘ببین، من واقعاً دوستت ندارم. همه چیز را فراموش کن.’ این جمله میتوانست آرامم کند.»
با فریفتگی بیمارگونهای به حرفهایش گوش میدادم؛ انگار داشتم به ماجراجوییهای سفرش گوش میدهم: مثلاً انگار داشت تعریف میکرد که در ترکیه اشتباهی به حمام مردانه رفته است یا اینکه در ایتالیا ماهیِ توی بشقابِ تاسکباب به او زل زده. با آمیزهای از تعجب و آسودگی به داستانهایش گوش میدادم، انگار داشت خاطرات سفرش به سرزمینی خطرناک -که خوشبختانه ویزایش را به من نداده بودند- را تعریف میکرد.
بعد، گوشی را قطع میکنم و به خانهی خالی خودم بر میگردم، تختخوابی که وسعتش در نور آباژور من را متهم میکند، انبوه کتابهایی که یکوری شدهاند و هر آن، خطر ریختنشان وجود دارد. به ماهیام خیره میشوم؛ ماهی جنگجویی به نام بتی که آبششهایش را باز میکند، به سمتم میآید، با چرخههای معیوب، در تُنگ پلاستیکی ششضعلیاش میچرخد و بدن رنگینکمانیاش را به این سو و آن سو میبرد. دوستم، کانی، میگوید این رفتار حاکی از عشق است. ماهی من مردانگیاش را ابراز میکند؛ شاید بخواهم با آن جفتگیری کنم. از این تعریفش خوشم آمد.
مردی که دوستش دارم امشب، شام، به خانهام میآید، یعنی باید لباسها و، محض احتیاط، ملافههایم را بشویم. یادم نمیآید از آخرین باری که ملافههایم را شستم، چقدر میگذرد. نیازی هم نیست به یاد داشته باشم. کسی غیر از من اینجا نیست و من همیشه، پیش از خواب، دوش میگیرم و با لباس و بدن تمیز به رختخواب میروم. در این رختخواب هیچ اتفاقی نیفتاده است که بخواهد کثیف شود. وقتی با ست یا کیت زندگی میکردم، هر هفته، ملافهها را میشستم. از طرف دیگر، کسی را داشتم که در شستن و تا کردنشان کمکم میکرد.
وقتی ملافهها را روی میز فلزی رختشویی میگذارم، متوجه میشوم که پیش از این، واقعاً قرار ملاقاتی نداشتهام. همیشه زلال و شفاف بودهام: به من نزدیک شوی، درونم را میبینی. لمسم کنی، آغوشم را برایت باز میکنم، درست مثل دری از جنس کاغذ برنج، زلال و بیپروا. به یاد آوردن اولین بارها دشوار است؛ آیا در همهی قرارهایم، این تردید، این حیرت و این ندانستن وجود داشت؟ در اولین قرار ملاقاتم با دوستپسرم، کوین، ال. اس. دی. مصرف کردیم و پنج ساعت زیر درخت نشستیم. هجده سالمان بود. با تلهپاتی با هم ارتباط برقرار میکردیم، پاهایمان را محکم، مثل شاخههای درخت مادرون، به هم گره کرده بودیم.
حالا باید همهچیز را بسنجم: زنگ بزنم یا نه. سه روز، پنج روز یا شش روز صبر کنم. از همهی کسانی که ممکن است او را بشناسند دربارهاش بپرسم، اطلاعات گردآوریشده را بررسی کنم و نقشهی استراتژیکی بکشم. موی پاها و زیر بغلم را اصلاح میکنم، برای کوتاه کردن موهایم و مانیکور ناخنهایم وقت آرایشگاه رزرو میکنم. اگر قرار نباشد اتفاقی بیفتد، همهی اینها بیفایده است. به کاندوم فکر میکنم و صورتم از شرم، سرخ میشود. نمیدانم او کاندوم میخرد یا نه. اصلاً نمیدانم کاندوم در کدام قسمت از فروشگاه است و اصلاً این روزها قیمتش چقدر است. سنگینی دست مردانه را روی شانهها و موهایم از یاد بردهام. مرلین رابینسون، در کتاب خانهداری میگوید: «احساس نیاز میتواند بر هر مانعی غلبه کند … وقتی آرزو میکنی دستی موهایت را نوازش کند، تقریباً آن نوازش را احساس میکنی. وقتی ممکن است چیزی را از دست بدهی، اشتیاقی که به آن داری، دوباره به تو بازش خواهد گرداند.»
میخواهم حرفش را باور کنم، پس دستی مردانه را آرزو میکنم. چشمانم را میبندم و سعی میکنم مچ دستان این مرد را تصور کنم. سعی میکنم نرمی قسمت داخل مچ دستش را روی لبانم احساس کنم. مچ دست مردان رگ خوابم است؛ در قدرت دستان یک مرد -که همهاش در همین مفصل جمع شده- چیزی وجود دارد که شهوت را در من بر میانگیزد. بله، احساسش میکنم. نفس در گلویم حبس میشود، انگار با انگشت شستش، کنار چانهام را نوازش میکند. آنقدر هیچ میلی در بدنم بیدار نشده است که اصلاً میل جنسی را از یاد بردهام، دیگر نمیدانم تحریک شدن کشالههای ران چه حسی دارد. این همهی آن چیزی است که در این لحظه نیاز دارم: تمنایی فارغ از سختیهای تحقق یافتن. چراکه اشتیاق سبب سر بر آوردن اشتیاقی بیشتر میشود؛ میل از خودش تغذیه میکند و نمیتوان آن را فرو نشاند. با همهی اینها، این میل من است، هوس من است، بسیار شیرینتر از تحقق یافتن است، چرا که این هوس را کاملاً تحت کنترل دارم.
دروغ گفتم. همهی چیزهایی را که روی یخچالم، تابلوی اعلاناتم و طاقچهی بالای شومینهام بود، تغییر دادم. عکسی از خودم انتخاب کردم که در یک روز خوب انداخته بودم؛ با صورتی نیمهپنهان، پاهایی کشیده و برنزه و پوستی صاف، جلوی افرایی آتشین در میل کریک ژست گرفته بودم. سعی میکنم خیال و افکار ناخواسته را سرکوب کنم: عکسی از من و این مرد و دو دخترش روی دیوار خانهی پدر و مادرم. میدانم این تصویر پوچ و خوفناکی است، اما به هر حال در ذهنم نقش بسته.
هر نیمساعت یکبار، یا شاید هم بیشتر، با دوستم تماس میگیرم و از افکار و احساساتم برایش میگویم. در مورد خودم از او میپرسم تا مطمئن شوم آدم وحشتناکی نیستم. از او سوالهایی میکنم که آدم از نمایندهی آژانس گردشگری میپرسد: «از قرار چندم، دست همدیگر را میگیرند؟ همدیگر را میبوسند؟ اگر از او درخواست کنم و بپذیرد، از کجا بدانم که درخواستم را صرفاً از روی ادب قبول کرده یا نه؟» اگر کتابچهی راهنمایی در اینباره وجود داشت، حتماً میخریدمش؛ اگر کلاسی برگزار میشد، حتماً در آن شرکت میکردم.
دیروز، وقتی آرایشگرم، تونی، داشت موهایم را کوتاه میکرد، دربارهی این شامِ قریبالوقوع با او صحبت کردم. تونی دوستپسر جدیدی دارد. در اصل، با یکدیگر ازدواج کردهاند. تونی تا دلت بخواهد، سر قرار رفته و تجربهی کافی دارد. نظرش را دربارهی این موضوع گفت. وقتی داشت سشوار را از سرم دور میکرد، گفت: «خب، از یک طرف، باید بازی کنی، اما از طرف دیگر، باید از خودت صداقت نشان بدهی، تا کمی از خود واقعیات را ببیند. قرار نیست او را بترسانی. این درس خوبی برای تو است. حد وسط را رعایت کن.»
تونی برای من مثل مرشد است. وقتی اولین بار، یعنی یک ماه بعد از نقل مکان به سالت لیک سیتی، به آرایشگاهش رفتم، به او گفتم مدل موهایم در مرحلهی گذار است: نه کوتاه است و نه بلند، فقط آزارم میدهد. تونی در جواب به این گستاخی غیرعمد من گفت: «نمیتوانی بگویی مدل موهایم در مرحلهی گذار است. این مدل همان چیزی است که موهایت در حال حاضر میخواهد باشد. چیزی به اسم گذار وجود ندارد. در حال حاضر، مدل موهای تو همین است.»
دیروز، انگشتان ظریفش را در موهای تازهمرتبشدهام برد و با نگاهی غمآلود در آینه به من زل زد. با تردید، خندیدم و سرم را کج کردم. گفت: «خوب است؟». پاسخ دادم: «خوب است». خردههای مو را، با برسی سفت، از روی شانههایم پاک کرد. گفت: «نگران نباش. خونسرد باش.» سری تکان دادم و به تصویر خودم در آینهای که همیشه گونههایم را کمی چاقتر و لبهایم را بیرنگتر نشان میدهد، زل زدم. هروقت برای مدتی طولانی به خودم نگاه میکنم، دیگر خودم را نمیشناسم. دهانم کمی کج است، دهانی که دیگر نمیتوانم تصور کنم کسی را ببوسد یا اینکه کسی ببوسدش. دستمزد تونی را دادم و با احتیاط از آرایشگاه خارج شدم. آرامشم را حفظ کردم. نسیمی سرد به گردنم خورد. توی ماشین، نتوانستم در برابر وسوسهام برای پایین آوردن آینهی وسط و تماشای دوبارهی قیافهام مقاومت کنم. دستی به موهای جدیدم کشیدم. لبانم را بهآرامی با نوک انگشتانم لمس کردم.
یک قرار ملاقات. واژهای که هنوز برایم تداعیگر پالم اسپرینگز و نخلهای خرمای[۳] حومهی شهر است؛ شیرینی زنندهی میوهای سیاهرنگ. تابستانها، با ماشین از میان نخلها میگذشتیم و خانوادهام در استیشن واگن آبیرنگمان حسابی گرمشان میشد و کجخلقی میکردند. روی سایهبان مغازهها خرماهای بزرگی را نقاشی کرده بودند که وقتی زیرشان توقف میکردیم، سختیها را از یاد میبردیم. مادرم از صندلی جلو به ما میوه میداد و چشمانش از لذت نیمهباز بود. خرماها درشت، شیرین و سیاه مثل خون خشکشده، همیشه باعث خارش سقف دهانم میشدند؛ اما به هر حال، میخوردمشان؛ چون در جعبهای سفیدرنگ، مثل جعبهی شکلات، بستهبندی شده بودند. خرماها را میخوردم چون به من گفته بودند خرما غذایی ارزشمند است، غذای خدایان.
مردی که دوستش دارم، برای شام، به خانهام میآید. مرغ را مزهدار کردهام، خانه تمیز است و اگر دوش بگیرم و لباسم را بپوشم، یک ساعت و نیم وقت دارم روی صندلی اتاق نشیمن بنشینم و با خودم و ماهیام -که تازه آبش را عوض کردهام- حرف بزنم. از او خواهش میکنم «آرام باش و خوب ظاهر شو». از این سو به آن سو شنا میکند، از نگاه کردن به چشمانم طفره میرود و با سر کوچکش به تُنگ ضربه میزند. به دوستم زنگ میزنم: شمع روشن کنم؟ شومینه را روشن کنم؟ سر میز غذا، دستمال پارچهای بگذارم؟ دستمال پارچهای را تأیید میکند و دو گزینهی دیگر را رد میکند. باید حد وسط را رعایت کنم؛ چیزی بین جدی بودن و راحت بودن، چیزی بین و سردی و سوزانندگی. عطر؟ بله. خط چشم؟ نه. تختخواب را مرتب میکنم. تا حالا متوجه نشده بودم که لحاف روتختیام چقدر از ریخت و رو افتاده، همهی پرهای داخلش یک طرف جمع شده و بیقواره، روی متکاهایم افتاده است. لبههای روتختی زرد شده است و رنگ روبالشیهایم به هم نمیآید. دامن یا شلوار؟ از دوستم میپرسم. شراب یا آبجو؟ دوستم، عین کشیشها فقط به حرفهایم گوش میدهد و در آخر میگوید: «چرا از من میپرسی؟ هیچوقت از قرار ملاقات سوم فراتر نرفتهام!» ناگهان دلم میخواهد سریع، تلفن را قطع کنم.
مردی که دوستش دارم برای شام، به خانهام میآید. دیر کرده است. لبهی تخت مینشینم، دوست ندارم نزدیک پنجره بایستم، نمیخواهم ببیند منتظرش ایستادهام. معدهام تیر میکشد و بوی مرغ تنوری داخل فر -که زیادی پخته است- آرامَش نمیکند. دستهایم مثل همیشه عرق میکند. به پشت، روی تخت دراز میکشم. در این لحظه، نگران به هم ریختن موهایم یا چروک شدن لباس ریون سبزرنگم، که با انتخابش میخواستم نشان دهم برای انتخاب لباس وسواس به خرج ندادهام، نیستم. نامم، به زبان ژاپنی، در بالای میز تحریر سیاهم نقاشی شده است. تکههایی از خودم در تمام اطراف پراکنده شده: گلیم آبیرنگ ترکیهای، گوشماهیهای جزیرهی ویدبی، شمعدانی پرتغالی. نور کمسویی از پردهی کرکرهای گوشهی اتاق به درون میتابید که برای چرت زدن یا عشقبازی خیلی مناسب بود. اگر قرار بود الان، از میان این دو، یکی را انتخاب کنم، چرت زدن را انتخاب میکردم. چرتی که من را بین خواب و بیداری معلق نگه دارد آنقدر شیرین است که حتی فکر بیدار شدن از آن احمقانه به نظر میرسد. بالش اسطوخودوس جلوی دستم است. خانهام خیلی کوچک است؛ چطور ممکن است پذیرای مردی باشد که روی صندلی آشپزخانهام مینشیند و به در یخچالم زل میزند؟
روی میز کار تختخوابم، کتاب The Pillow Book، اثر سی شوناگان، فاحشهای ژاپنی که در قرن یازدهم زندگی میکرد و شغلش با انتظار گره خورده بود، قرار دارد. او در همین انتظار کشیدنها، با دقت، به جزئیات اطرافش نگاه میکرد. میدید برخی چیزها باب میلش است و برخی دیگر نیست. بیهدف کتاب را برداشتم و بازش کردم. نوشته بود: «وقتی زنی تنها زندگی میکند، خانهاش رو به ویرانی است. دیوار گِلی خانهاش ریخته است و اگر حوضی در خانه دارد، حتماً کف آن لجن بسته است. [در چنین خانهای] لزوماً گل یوشان نمیروید، بلکه از ترکهای کف خانه، علف هرز بیرون میزند و آن را شبیه به ویرانهای غمانگیز میکند.»
کتاب را میبندم. نگاهی به دور تا دور آپارتمانم میاندازم؛ خانهای که تنها در آن زندگی میکنم. خانهام تمیز، نو و منتظر است. حالا فقط میخواهم تنها باشم و میلم را کنترل کنم. اما اگر این مرد نیاید، میدانم که خانهام، به چشم بر هم زدنی، تبدیل به همان مخروبهای میشود که شوناگان میگفت؛ مرز میان آرامش و آشفتگی نازکتر از آن است که فکرش را میکردم. همهی این سالهای تنهاییام، تلاش کردم تا به خودم یاد بدهم که زنی مستقل و ارزشمندم، باید ارزش زمان حال را بدانم، باید خودم را با معیارهای خودم بسنجم، نه با معیارهای دیگران؛ اما در این لحظه، میدانم که آسایشم در گروی دستان مردی است که درِ خانهام را بزند.
زنگ درِ خانه به صدا در میآید و من، شگفتزده مینشینم. گلویم را صاف میکنم، اما احساس میکنم همین الان است که به هم بیاید و مرا ساکت و محتاط نگه دارد. یک آن، به ذهنم خطور میکند که در را باز نکنم؛ تصور میکنم قرار ملاقاتم اینطور پیش برود که منتظر ایستادهام و از پنجرهی آشپزخانه به بیرون نگاه میکنم، او هم به ماشینش بر میگردد، سری تکان میدهد و تعجب میکند. شاید با خودش فکر کند دیوانه شدهام یا مردهام. شاید به پلیس زنگ بزند و به آنها بگوید زنی اینجاست که او نگرانش است، زنی که تنها زندگی میکند. یا سوار ماشینش شود و به سوی مشروبفروشی براند، آبجویی بنوشد و کلاً من را فراموش کند. احتمال این دومی بیشتر است. فکر نبودنش، لحظهای خشنودم میکند. غرق در آرامشم میکند. اما میایستیم و در آینه، نگاهی به خودم میاندازم، دستی داخل موهایم میبرم و مرتبشان میکنم و با خونسردی، به استقبال مردی میروم که که دوستش دارم. مردی که برای شام به خانهام میآید.
[۱] paranoia
[۲] Pronoia نقطهی مقابل پارانویا است. در پرونویا، شخص گمان میکند همهی عوامل دست به دست یکدیگر میدهند تا او موفق شود. م.
[۳] در زبان انگلیسی، واژهی Date به معنی «خرما» و «قرار ملاقات» است. م.
دربارهی برندا میلر
منبع:
Touchstone Anthology of Contemporary Creative Nonfiction: Work from 1970 to the Present
The Date; Brenda Miller
نظرات: بدون پاسخ