مردانِ گذشته، از جمله پدرم را به خاطر میآورم، محکومین سیاهپوست و نگهبانان سفید را در مزارع پنبهی سرتاسر حاشیهی جادههای حومهی ممفیس میدیدم. احتمالن سه یا چهارساله بودهام. زندانیان لباسهای چرک با راه راه خاکستری و سیاه، به سنگینی کرباس، و خیس از عرق پوشیده بودند. بدون کلاه، با پشتی خمیده، در گرمایی کشنده علفهای هرز را ردیف به ردیف وجین میکردند و سمِ گس و تند سوسکهای غوزک پنبه را تنفس میکردند. ناظران پیراهنهای سفیدِ خیرهکنندهای پوشیده بودند و کلاههای بزرگشان سایهای پهن بر صورتشان میانداخت. لولهی روغنخوردهی سلاحهایشان زیر نور آفتاب میدرخشید. اما جای صورتهایشان در ذهنم خالیست. اگرچه آن مردان، سیاه و سفیدشان، برای من به نشانهای منزجرکننده از نژادپرستی تبدیل شدهاند؛ همچنان به عنوان ستونهای موازیِ چشماندازِ جدیدِ من از مردانگی ایستادهاند: حیوانی که بیرحمانه کار میکند و رئیس.
در دوران کودکیام، مردانی که میشناختم از بدنهایشان کار میکشیدند. آنها کشاورزی بودند که شخم میزدند، جوشکار، آهنگر، نجار، جاروکش، مغنی و معدنچی بودند یا پشتِ فرمان کامیون مینشستند. بازوانشان عضلانی بود. اسبها را پرورش میدادند. کورهها را مشتعل میکردند. در خطوط تولید، قطعات سنگین اتومبیلها را سرِ هم میکردند. قبل از طلوع خورشید بیدار میشدند و تمام روز را در هر آب و هوایی کار میکردند و وقتی شب به خانههایشان میرسیدند به نظر میرسید کسی آنها را شلاق زده است. عصرها و آخرِ هفتهها هم در خانههایشان کار میکردند، باغها را شخم میزدند و کلوخها را نرم میکردند، اتومبیلهایشان را تعمیر میکردند، یا سقفِ خانههای سرِهمبندی شدهی کوچکشان، که همیشه نم پس میداد، را چکشکاری میکرند.
بدن مردانی که من میشناختم در ظاهر و در باطن تابیده و علیل و رنجکشیده بود. ناخنهایشان سیاه و ترکخورده بود، دستانشان طرحی موهوم از زخمهای بیشمار داشت. بسیاری انگشتانشان را از دست داده بودند. جابهجایی بارهای سنگین به آنها کمرهایی خمیده داده بود و شکمهایشان دردناک از مرض فتق بود. مسابقهای که با تسمههای نقاله میدادند پاداشی جز زخمهای بیپایان نداشت. زانوهایشان از شدت ایستادن روی بتن درد میکرد. هر کس مدتی کنار ماشینها کار میکرد، شنواییاش آسیب میدید. چشمهایشان لوچ و پوستشان مانند چرمِ دستکشهای کار قدیمی ضخیم بود. گاهی که آنها را با دقت نگاه میکردم، از بزرگ شدن وحشت میکردم. بیشترشان به خاطر سیگار یا گرد و غبار سرفه میکردند، شراب و ویسکی ارزان مینوشیدند و برای همین چشمهایشان خونین و سرخ بود. پدران تمام دوستانم بسیار پیرتر از مادرانشان به نظر میرسیدند. مردها زودتر از بین میرفتند و زنها زندگی طولانیتری داشتند.
به عنوان یک پسربچه نوع دیگری از مردان را هم میشناختم که عرق نمیریختند و شبیه قاطرها فرسوده نمیشدند؛ سربازان که بهندرت کار میکردند. در اوایل سالهای مدرسهام در منطقهای نظامی زندگی میکردیم، مهماتخانهای در اوهایو، و هر روز سربازان زیادی را در اتاقکهای نگهبانی میدیدم، در پادگانها، پشت فرمان شورلتهای زیتونی. مهمترین حقیقت زندگیشان کسالت بود. مدتی پس از آنکه از آن منطقه رفتیم، برگشتم که بوی ترش سربازانی که روحشان را به برزخ تسلیم کردهاند را احساس کنم. همهشان منتظر بودند. منتظر جنگ، منتظر اوراق انتقال، منتظر ترک کردن، منتظر ترفیع، منتظر پایان رژه. آنها هیچ شباهتی به تبار جنگجویان کهنهکار نداشتند، نمیدانستند نبرد کِی شروع میشود و چگونه اتفاق میافتد. زمانی انتظارشان پایان مییافت که مانورهای نظامی میدادند. به سمت هدفهای خیالی شلیک میکردند و بیمقصد در زمینهای بایر تانک میراندند و بمبهایشان را در جسد هواپیماهای جنگندهی متروکه منفجر میکردند. میفهمیدم که همهاش بازی است. اما این را هم میفهمیدم که وقتی زمان کُشتار فرا برسد، آنها خواهند کُشت. و وقتی که روزِ ماشهچکانیهای واقعی برسد، بسیاری از آنها خواهند مُرد. تنها دلیل وجود سربازان همین بود؛ چکشی برای کوبیدن میخها.
در کودکی به نظرم میرسید مردانِ زحمتکش و جنگجوها تنها آیندهی پیشِ روی پسران باشد. اما همهاش این نبود. این را از معلمهایم، کتابها و از تماشای تلویزیون آموختم. مردان تلویزیون، سیاستمداران، فضانوردان، ژنرالها، وکیلهای زرنگ، فیلسوفها، و رییسهایی که به سربازان و زحمتکشان دستور میدادند مانند نقش و نگار تابلوهای ملیلهدوزیشده به نظر دور و غیرواقعی میآمدند. تصور اینکه وقتی بزرگتر شدم یکی از این موجودات قوی و جذاب شوم، مثل این بود که بخواهم یکشبه شاهزاده باشم.
به احتمال زیاد در بهترین حالتِ آینده شبیه پدرم میشدم که از مزرعه خاک سرخ به کارخانهی لاستیکسازی فرار کرده بود، از خط تولید به دفتر مرکزی منتقل شده بود و در نهایت پیراهن سفید و کراوات به تن میکرد. او خودش را جوری بالا کشیده بود که انگار از ابتدا به دنیا آمده تا از مغزش استفاده کند. اما هنوز پنجاه ساله نشده بود که بدنش یادگاریهای دوران سخت خرحمالیهایش را بروز داد و در شصت و پنج سالگی کاملن ناامیدش کرد. حتا همین فرار ناقص از سرنوشتهای مردانه هم برای بیشتر پسرانِ دیگرِ هم سن و سال من دستنیافتنی مینمود. بیشترشان به ارتش پیوستند، در میان دود در صفها ایستادند و در ساختن بزرگراهها مشارکت کردند. آنها هم به سرنوشت محتوم پدرانشان دچار شدند. یا خودشان را آرام آرام کُشتند یا آماده شدند دیگران را بکُشند.
یک بورس تحصیلی ناگهانی باعث شد به کالج بروم؛ یک اتفاق نادر در دایرهی بستهی زندگی من. اما حتا تحصیل در دانشگاه هم برای فرزندان ثروتمندان بود. همانجا برای اولین بار جوانانی را دیدم که از ابتدای زندگیشان قرار بود با آسودگی بر دیگران رهبری کنند و همانجا برای اولین باز زنانی را دیدم که معتقد بودند مردان گناهکارانی هستند که لذتها و اختیارات زمین را برای خودشان محفوظ میدارند. من گیج و سردرگم بودم. چه اختیاراتی؟ کدام لذتها؟ به زندگی ملالتبارِ بیشتر مردان رنجور شهرم فکر میکردم. آنها چه چیزی را از زنان و دخترانشان دزدیده بودند؟ حق اینکه پنج روز در هفته، دوازده ماه در سال را برای چهل سال در معدن زغال سنگ و کارخانهی ذوب آهن کار کنند؟ حق رها کردن بمب بر سر مردم و کشته شدن در جنگها را؟ حق ترمیم حفرههای ریز و درشت سقف خانهها را؟ حق تعمیر فنسهای اطراف حیاط را؟ حق پوشاندن زخمهای بدنهایشان را؟ حق اینکه وقتی کارخانهها تعطیل میشدند و کار درو کردن مزارع تمام میشد، ترسان و شرمسار به خانههایشان باز گردند؟
من برای اینکه شکایت زنها از این زندگی مردانه را بفهمم، بیش از حد کودن بودم. برای اینکه به عنوان پسر همیشه به آنها حسادت میکردم. قبل از کالج تنها کسانی که میشناختم به هنر، موسیقی و ادبیات علاقه نشان دهند، تنها کسانی که مطالعه میکردند، تنها کسانی که به نظر میرسید احساس راحتی و لطافت میکردند، مادران و دختران بودند. شاید مثل مردان برای پول میجنگیدند و صرفهجویی میکردند. اما وقتی درآمدشان قطع میشد، آنها نبودند که شکست خورده بودند. آنها به جنگها نمیرفتند و این عفو عمومیِ زنان از کارهای سخت برای مردان بسیار بدیهی به نظر میآمد. در مقابل روزگارِ تنگ و آهنینِ پدران، روزگارِ مادران وسیع و پهناور بود. آنها در محلهها خرید میکردند، به دیدن همسایهها میرفتند، و مدارس، کتابخانهها و کلیسا را میگرداندند. بدون شک اگر بهتر به زندگیشان نگاه میکردم کمتر حسادت میکردم. سرنوشت من این نبود که زن باشم، بنابراین راحتتر بود که نعمتهای زن بودن بیشتر به چشمم بیاید. بیشترشان خانهدار بودند و آنهایی که بیرون کار میکردند، وظایفی پیشِ پا افتاده (مانند منشیگری و پیشخدمتی) داشتند. از آنجا که خانهها روشنتر و زیباتر از کارخانهها بودند من نمیفهمیدم که خانهها هم ممکن است به زندان تبدبل شوند. نمیفهمیدم چون کسی صحبتی نمیکرد که زنها چقدر از قلدری مردان رنج میبرند. بدبختی زنانِ رها شده، مادرانِ تنها و بیوهها را میدانستم، اما بدبختی مردان را هم درک میکردم. میتوانستم ببینم که تمام روز تَر و خشک کردن فرزندان چقدر میتواند خستهکننده باشد. اما اگر وقتی که پسری بودم، از من میپرسیدند بین بچهها و ماشینآلاتِ صنعتی کدام را انتخاب میکنی با اطمینان کودکان را انتخاب میکردم. حتا الان که هر دو را از نزدیک میشناسم نیز کودکان انتخاب من خواهند بود.
پس وقتی که زنان در کالج، من و جنسیت مرا به محاصره کردن لذتهای دنیا متهم میکردند، گیج و سردرگم میشدم. فکر میکنم این سرگردانی به سراغ پسران و حتا دختران دیگری که در حاشیههای فقیرنشین مزارع زندگی کرده بودند، هم رفته باشد. در جوامع جهان سومی هر جا سرنوشت مردان شوم و سخت بوده، زنان نیز روزگاری سیاه داشتهاند. زحمتکشان و جنگجوها! حالا میفهمم که این هویتها چقدر در گذشته ریشه دارند و عمق این فشارها روی مردان چقدر است، جریانی به عمق هزاران نسل بشر. رنجهایی که استخوان را خرد میکردند، ملالت و یکنواختی، ندایی که تو را به تحمل رنجها فرا میخواند، ناتوانی تحقیرآمیز، نزاعی بر سر زندگی و قلمرو.
زنانی که در کالج در مورد انحصارِ اختیارات و لذتهای مردانه فکر میکردند، مردانی که من در کودکیام درک کرده بودم را ندیده بودند. آنها به پدرانشان فکر میکردند که همه معمار و فیزیکدان و کارگزار بورس و بانکدار بودند. چرخهایی بزرگ که شهرهایی بزرگ را میگرداندند. این پدرها سوار بر قطارها یا پشت فرمان اتومبیلهایی گرانتر از خانههایی که در کودکی میشناختم، به محل کارشان میرفتند. از صبح تا شب، دستیاران، پرستاران و منشیهایشان -که همگی زن بودند- و حتا همسرانشان به آنها خدمت میکردند. آنها هرگز از محل کار خود تعدیل نمیشدند، هرگز پولشان در انتهای هر ماه کم نمیآمد و هیچوقت برای آسایش در صفها نایستاده بودند. این پدران تصمیمات مهمی میگرفتند و دنیا به کامشان بود.
دخترانِ این پدران، سهمی از این قدرت و شکوه میخواستند. همانطور که من هم میخواستم. آنها آرزوی آینده را داشتند، آرزوی مشاغلی که ارزش تواناییهایشان را داشته باشد، حق زیستن در آرامش و همهچیز. بله تفاوت من و این دختران این بود که آنها مرا با جنسیتم جوری میدیدند که انگار از لحظهی تولد قرار بوده شبیه پدران آنها باشم و در نتیجه دشمنِ تمایلات و خواستههای آنها محسوب میشدم. اما من بهتر میدانستم. من نه در واقعیت و نه در ذهنم دشمن آنها نبودم. من از متحدانشان بودم. اگر میدانستم که چگونه این را به آنها بگویم، آیا باورم میکردند؟ آیا حاضرند امروز باورم کنند؟
نویسنده: اسکات راسل سَندرز
اسکات راسل سَندرز، زادهی سال ۱۹۴۵، پروفسور زبان انگلیسی دانشگاه ایندیاناست و داستانهای علمی تخیلی، افسانههای قومی، داستانهای کودکان، جستارها و رمانهای متعددی نوشته است. سرزمین سنگی (۱۹۸۵/ مستندی روایی در مورد منطقه سنگِ آهک ایالت ایندیانا)؛ بهشت بمبها (۱۹۸۷/ مجموعه جستار)؛ گروهان نامرئی (۱۹۸۹/ رمان)؛ اسرارِ هستی: صحنههایی از سفر به خانه (۱۹۹۱/ مجموعه جستار)؛ آرام بمان: خانه ساختن در جهان ناآرام (۱۹۹۳/ مجموعه جستار)؛ نوشتن از درون (۱۹۹۵/ کتابی برای نوجوانان)؛ و گلخانه (۱۹۹۶) از جمله کتابهای اوست. در جستارِ «مردانی که میپنداریم» از کتاب «بهشت بمبها»، سَندلر بیان میکند که چرا به عنوان مردی با پیشنیهی زندگی در حاشیههای فقیرنشین، مردانِ جامعهی دوران کودکیاش را، نسبت به زنانی که موقعیت ممتاز دارند، بسیار دورتر از قدرت میبیند.
تصویر تزیینی است.
نظرات: بدون پاسخ