فعلاً که در امانم. بچهها پیش پدرشان هستند ـ ویروس را به جان هم میاندازند، به سروکلهی هم میکوبند. کمسنتر و قویتر و زیباتر از آنند که تسلیم شوند. بخت با من یار بوده و از این بابت شاکرم. تنها در آپارتمان خالی مینشینم، یعنی تلپی روی کاناپه ولو میشوم. حال کریستوف کلمب را دارم وقتی پایش به آمریکا رسید. استراحت میکنم. اولین بار است در کل عمرم که ولوشدنم روی کاناپه خدمت به جامعه محسوب میشود. کاری نیست که انجام دهم، در بهشت افسردهها هستم. آخرین بار کِی بود که کار خاصی نداشتم؟ بمانیم خانه؟ خیلی هم خوب. با کسی حرف نمیزنم، هنوز در مرحلهی انکارم. یعنی از اول اولش در همین مرحله بودم. اخبار نقطهی چشمکزن قرمزی را یکجایی روی کره زمین نشان داد…
*
من در فیلمی علمی ـ تخیلی زندگی میکنم. راستش شما هم همینطور، فقط ما از شما چند صحنه جلوتریم. مردی در بازاری در یکی از شهرهای کوچک چین مواد غذایی میخرد و رم میشود شهر ارواح. فیلم خیلی غریبی است و پاپکورن همراهش مزه ژل ضدعفونی دست میدهد. ایتالیا شده این. روزی روزگاری میگفتند ایتالیا یعنی پاستا و حالا میگویند ایتالیا یعنی ویروس کرونا.
جنگی راه افتاده بدون بمب و پیتزا، حتی در ناپل هم از پیتزا خبری نیست. در خیابانها گرد مرده پاشیدهاند. نه سینما باز است، نه کافه و بار. مهمانی و پارتی هم که نمیگیرند. شنبه گذشته سری به واتیکان زدم، خالی خالی بود. در کلیسای سیستین خداوند در سکوت چیرگیاش را بر چند نفر آدمیزادی که تا روز جزا دوام آوردهبودند فریاد میکرد. وه که چه پرشکوه بود. کلیسا را روز بعدش بستند.
رمِ جاودان دراوج جلال خود غنوده. کلوسئو چرتش برده، نوزادهای خفته به گهوارهی هفت تپهی کمشیب با لالایی نوای گذشتهای که امروز پرطنینتر از پیش میخواند. آواز پرندهها کرکننده است. بیشتر پرستوها میخوانند، یا هدهدهای اوراسیایی … صداهایی که هرگز نشنیدهاید اما از زمان رمولوس وجود داشته.
فیلم ترسناکی است. مگر نشنیدهاید؟ مدرسهها بستهاند، معلوم هم نیست تا کِی. بچهها خانهاند، همهشان. ناچارید بروید سر کار؟ سخت است. اجارهخانه؟ حسابکتابش با خودتان. این هم از اولین جروبحث در قرنطینه با فرزندان نوجوانتان، بالاخره آنها هم بیرون کار واجب دارند، میخواهند دوستانشان را ببینند. برای هزارمین بار میگویید نخیر، نمیشود! و به کوچولوهای خانه یاد میدهید به روش جدید عطسه بزنند: از آرنجت استفاده کن، عزیزجان! نکند این روش جدید راهی برای پنهانکردن شرمساریمان باشد؟ راستی دست خودم نیست اما به فکرم که بعدها باید تمام روشهای جدید را از ذهنمان پاک کنیم. بالا برویم و پایین بیاییم اینجا رم است.
فعلاً که در امانم. بچهها پیش پدرشان هستند ـ ویروس را به جان هم میاندازند، به سروکلهی هم میکوبند. کمسنتر و قویتر و زیباتر از آنند که تسلیم شوند. بخت با من یار بوده و از این بابت شاکرم. تنها در آپارتمان خالی مینشینم، یعنی تلپی روی کاناپه ولو میشوم. حال کریستوف کلمب را دارم وقتی پایش به آمریکا رسید. استراحت میکنم. اولین بار است در کل عمرم که ولوشدنم روی کاناپه خدمت به جامعه محسوب میشود. کاری نیست که انجام دهم، در بهشت افسردهها هستم. آخرین بار کِی بود که کار خاصی نداشتم؟ بمانیم خانه؟ خیلی هم خوب. با کسی حرف نمیزنم، هنوز در مرحلهی انکارم. یعنی از اول اولش در همین مرحله بودم. اخبار نقطهی چشمکزن قرمزی را یکجایی روی کره زمین نشان داد. چین. چه حرفها! چین! آن سر دنیاست که! نه اینکه برایم مهم نباشد. اتفاقاً اهمیت میدادم، اما همانقدر که وقتی بلایی سر یکی دیگر میآید اهمیت میدهیم. کمی بعد همان نقطهی چشمکزن روی لبهی چکمه کشور خودم ظاهر شد و دیگر تکان نخورد. نگاهش که میکردم از فکرم گذشت یا عیسی مسیح! بد ضربهای خوردهبودم. وحشت سراپایم را گرفت. عمه و عموزادههایم که اتفاقاً خیلی هم دوستشان دارم میلانند اما همچنان با خود گفتم اووووه، میلان! ما چند صد مایل جنوبتریم!
حالا نقطهی قرمز چشمکزن اینجاست. سعی دارم مادرم را مجاب کنم بیرون نرود ـ مسلم است که در کلهشقی از بقیه هفتادوهشت سالهها دستکمی ندارد. صد رحمت به تندیس مرمرین داود، انعطافش از مادر من که بیشتر است.
ــ نمیتوانم بمانم خانه. بیرون کار واجب دارم.
مادرم اینها را پشت تلفن میگوید، دیدار ممنوع شده و فقط تلفنی با هم تماس داریم. میپرسم کار واجبش چیست. میگوید برایش لازم است بشیند پشت رل و تا سوپرمارکت براند، سری هم به چند جای دیگر بزند.
ــ من سه بار به سرطان غلبه کردم، سه بار. خودم معجزهی حیاتم!
ــ مامان، نمیخواهی کرونا بگیری که؟
ــ میدانم، همهی این حرفها را فوت آبم. باشد، دوستانم را نمیبینم، نوههایم را نمیبینم! از خانه هم فقطوفقط برای کارهای خیلی واجب بیرون میروم.
ــ مثلاً؟
ــ غذای سگ تمام شده، و چند قلم جنس دیگر هم میخواهیم.
چند دههای هست که مادرم مراسم آیینی خرید را جانشین کلیسا کرده. همان روزی که تلفنی صحبت میکردیم پاپ دعای خیرش را در پخش زنده نثار بندگان کرد ـ تا مردم جمع نشوند ـ و مقدسترین مراسم عالم یعنی فوتبال هم عشای ربانی خود را تعطیل کرد. مسلمانها نمیتوانند نماز جماعت بخوانند (مسجدها بستهاند). تنها یک مذهب مرعوب نشده و مراسمش را در عین شهامت برگزار میکند. مذهب مادرم را میگویم: خرید. مؤمنان خرید از در خانهشان بیرون میخزند، جلو فروشگاهها منظم صف میکشند و بر اساس آخرین توصیهها و هشدارهای حکومتی فاصلهی لازم را رعایت میکنند و چهارنفر چهار نفر وارد فروشگاه میشوند. چه کار میشود کرد؟ هر چه شدهباشد شکم که تعطیل نمیشود و سوپرمارکتها هم که بازند.
ــ بابا را هم مریض میکنی!
ــ بابات را میگویی؟! اتفاقاً باید به او گیر بدهی. تا باشگاه تنیس رفت. البته بسته بوده.
ــ چرا؟!
ــ میخواست ورزش کند!
ــ سالنهای ورزش و باشگاهها را بستهاند مادرِ من!
ــ باشگاه خصوصی میرود نه دولتی!
ــ باشگاه خصوصی هم مکان عمومی است!
ــ سرِ من چرا داد میزنی؟ تقصیر باباجانت است، هر چه داد داری سر او بزن.
ــ گوشی را بده به بابا.
ــ خلقش تنگ است، گفتهباشم. حواست را جمع کن.
پدرم حاضر است کرونا بگیرد؛ اما باشگاهش را ول نکند، مگر نه اینکه میرود باشگاه تا سالم و قبراق بماند! هشتادوپنج ساله است و حاضر نیست برنامهی منظمش را تغییر دهد.
ــ بله؟
ــ بابا، میگویند بیمارستانها به اندازهی کافی دستگاه تنفس مصنوعی ندارند. میفهمی؟ برای درمان مبتلاها دستگاه ندارند!
ــ میدانم! بر اساس سن غربالگری میکنند. سالمندها …
میخندد:
ــ اصلاً بگذارند سالمندها بمیرند. مشکلی نیست، همهشان آمادهاند.
ــ منظورشان بالای شصت سال است پدرِ من! حتی شصتسالهها هم …
ــ …!
ــ بابا! وضعیت جنگی است و …
ــ نخیر، جنگ بدتر بود … شصت سال …
غرولند میکند و دوباره گوشی را میدهد به مؤمن مذهبِ خرید.
این جریان واقعی نیست و قرار نیست همچین بلایی سرِ ما بیاید. تفسیر فاجعه از زاویهی دید دانلد ترامپ. مجابکردن ترامپ یا مادر من خیلی سخت است.
البته که قرار نیست همچین بلایی سرِ ما بیاید. ترامپ و مادرم بهکنار، حتی من هم همین را میگفتم وقتی ترافیک شهر میغرید و میخروشید و همه میرفتیم سینما و پیتزا میخوردیم و بچهها مدرسه بودند و هنوز عروسی و پارتی میگرفتیم. چیزی نمیشود. بشود هم خطرناک نیست. خطرناک باشد هم سرِ من نمیآید. الآن که اصلاً وقتش نیست.
ــ مامان، التماست میکنم!
نفس عمیقی میکشد تا ازخودگذشتگی این روزهایش را به زخم بکشد. دم، بازدم. نفس عمیق.
ــ باشد، امروز نمیروم.
آسمانهای گسترده بر فراز رم همانطورند که روز تولد شهر بودند، پرنده پر نمیزند و سکوت بر آسمان حکمفرماست. خیابانها انگار فیلمی هستند بر اساس زندگی شهری در اولهای قرن نوزدهم، به جای کالسکه گهگداری یک ماشین رد میشود. بخت هنوز از من روبرنگردانده، هنوز مبتلا نشدهام. رکود مثل سگی پاسوخته به همهجا پنجه میکشد اما نمیخواهم از این چیزها بگویم. به جایش از شعر فوقالعادهی ماریآنجلا گالتییری میگویم که چندساعتی است اینجا بین کاربران میگردد. پیام شعر این است که رویدادهای عظیم تغییرهای عظیم به دنبال میآورند. ترجمهی دستوپاشکستهاش را برایتان مینویسم:
نهم مارس دوهزاروبیست
ببین چه میگویم
باید دست برمیداشتیم، خودمان هم خوب میدانستیم.
همه احساس میکردیم روش زندگیمان ویرانگرست و دیوانهوار
درون چیزها و برون خودمان
حالا هر ساعت را چنان زندگی کن که از دلش شکوفهای برآید
×
منبع: wordswithoutborders
photo: Gail Albert Halaban
نظرات: بدون پاسخ