خواست هرچه زودتر کتابا رو پیدا کنه، میخواست این سفر بیپایان به گذشته تموم بشه. سعی کرد کفش مهمونی قدیمیش رو از پاش در بیاره. بعد، نتونست کفشای راحتی نرمش رو پیدا کنه. لنگ لنگون رفت سمت فانوس. صندوق کتابا باید همون گوشهی روبهرویی میبود. اما اونجا، تاریکی شکلی داشت که شبیه صندوق کتاب نبود. فانوس رو گرفت سمت این تودهی تاریک. با وحشت خودش رو عقب کشید: یه نفر اونجا بود، نشسته بود. فانوس رو برداشت و خواست با تمام توان به سمت دریچه فرار کنه، ولی نتونست تکون بخوره. با وجود ترسش فانوس بهدست بهش نزدیک شد. تمام عمرش هرکاری که کرده بود با وجود ترسش کرده بود.
داستانی از «اُغوز آتای»
«من زیرشیروونی هستم عزیزم.» از سوراخ رو به پایین فریاد زد: «کتابای قدیمی این روزا خیلی گرون شده؛ گفتم یه نگاهی بهشون بندازم.» آخرین حرفهام رو شنید؟ «اونجا خیلی تاریکه؛ صب کن برات یه فانوس بیارم.» خوبه. روز آرومیه. یکی به من میگفت تمام عمرم دنبال توجه بودهم. اگه آینهای بود که لبخندم رو نشونم میداد؛ کمی هم نور. «یهجاتو میشکنی توو تاریکی.» دستی با فانوس از سوراخ بالا اومد. نوری که نوک ِدست ِفانوسدار بود، گوشهی بیاهمیتی رو روشن کرد؛ دست رو نوازش کرد. دست ناپدید شد. یعنی چه فکری میکنه؟ لبخند زد: باز دوباره داره فکر میکنه؟
سالها بود وارد این تاریکی عنکبوتگرفته و خاکآلود نشده بود. ترسید؛ ولی تصور مفید بودن بهش نیرو داد. شایدم بدون حرف زدن باید از پس این کار برمیومدم. از من انتظاری نداره. با این کار بهش کمک میکنم؟ نمیدونم، بعضی وقتا گیج میشم؛ مخصوصن وقتایی که توو سرم صدای پچپچه میشنوم. میخواستم مثل اون فکر کنم. تلاش میکنه بدون اینکه متوجه بشم نگاهم کنه. خجالت میکشه. در این صورت باید عجله کنم. فانوس رو گرفت نزدیکتر؛ عکسای پدر و مادرش. کنارش یه کیسه کفش کهنه، چندتا لامپ شکسته. چرا هیچوقت همدیگهرو دوست نداشتن؟ از مردنشون خیلی ترسیده بودم. کیسه رو گشت: اینارو اولین مجلسی که با لباس شب رفتم پوشیده بودم. برای رقصیدن هر شب با یه نفر میرفتم بیرون. وای خدا! چطور همچین کاری کردهم؟ خاک دستاشو با لباس پاک کرد. به کفشای بنفشش نگاه کرد: چروکیدهن، کپک زدهن. لنگهی پای چپش رو پوشید: اندازههام هیچ تغییری نکرده. خجالت کشید؛ بازم نتونست کفش رو از پاش در بیاره. لنگلنگون یکی دو قدم برداشت. بعد رفت طرف عکسا، زانو زد، گذاشتشون کنار هم. با آرنج خاکشون رو گرفت. نه من، نه خودشون رو درک نکردن. چقد گریه کرده بودم. اون پایین میشه براشون یه جا پیدا کرد؟ تووی کوریدور، تووی صندوقخونه…مسخرهس. نتونستم فراموششون کنم، نتونستم فراموششون کنم. صورت پدرش مغرور و اخمو بود. نمیتونم از یه دیوار آویزونشون کنم. ترتیب خونه رو توو ذهنش مرور کرد. دلشون نمیخواست کنار هم باشن؛ حتا تووی قبر. یکی از عکسارو برداشت؛ فانوس رو گذاشته بود زمین، نفهمید کدوم عکس رو برداشته. گذاشتش روی یه لبهی بلند. یکَم به دستوپا افتاده بود؛ زانوش خورد به یه تخته. سکندری خورد و افتاد زمین؛ یه افتادن ِآروم. جرات نکرد بلند بشه؛ سینهخیز رفت تا کنار فانوس. یه کیسهی دیگه. خالی کرد: عکسای قدیمی! داشت از هدفش دور میشد. نباید فک کنم به من فشار میاره. حتا اگه تووی روش هم اینو بگم، توو دلم نباید بهش فک کنم. عکسا رو با عجله چید روی زمین، نور فانوس رو روی کاراکترای غبارگرفته چرخوند. ممکن بود خونهم رو عوض کنم، ممکن بود همهی اینارو برای کسی که دیگه هیچوقت نمیبینمش جا بذارم. عکسارو گشت: چقدم زیاد عکس گرفتهم خدایا! بیشترش هم خوب در نیومده. لبخند زد: اونوقتا چقد دامنا بلند بوده. یه بلندی ِزشت. ژستا هم خیلی مسخرهن. خدا میدونه ادای کدوم فیلمه؟ مثلن پشتم رو کردم دارم میرم و بعدش یهو سرم رو برگردوندهم. یعنی به کی نیگا کردم؟ یه عکس دیگه با همون لباس. یکی کنارمه. عکس خیلی خاک گرفته بود. خاک گرفته هم که باشه، آدم خودش رو میشناسه. نوک انگشتش رو با زبون خیس کرد؛ خاک اول گل شد، بعد…صورت شوهر اولش رو نوک انگشتش دید. خدای من! یه زمونایی من هم متاهل بودم…بعدش دوباره متاهل شدم. آدم یه روزه به جایی نمیرسه، چیکا میشه کرد؟ کجا؟ بهخاطر حسایی که نشناختمشون، که نتونستم اسمی روشون بذارم چقد ناراحت شده بودیم. خم شد، یه مشت عکس از روی زمین برداشت: قبل از گرفتن این عکس، چطوری سر هیچ و پوچ بحث راه انداخته بودم، بعدم راهم رو گرفته بودم و رفته بودم. بعدش چی شده بود؟ بعدش…اینجایی…توو این خونه. پس بعدش اتفاق خاصی در موردش نیفتاد. نه خوب، نه بد: یعنی هیچچی. اما این رو حس نکردم؛ همهچی اونقدر گنگ بود که …نه، افکارت بههم ریخت؛ به زبون سادهتر حرفات…چه ربطی به این داره؟ اما من… چی شد که وقت فرار کردن از اون، سرم رو برگردوندم و این عکس رو انداختم؟ همیشه توو عکسا همینطوری وایسادم؟ روی یه بلندی نشست، سرش رو توو دستاش گرفت و شروع کرد به فکر کردن. اونم خدا میدونه چه قیافهای داشته؟ حتما من مقصرم؛ نه موقع عکس گرفتن… شاید اون موقع حق با من بود، حتما حق با من بود. خیلی قبلتر… خیلی قبلتر.
خواست هرچه زودتر کتابارو پیدا کنه، میخواست این سفر بیپایان به گذشته تموم بشه. سعی کرد کفش مهمونی قدیمیش رو از پاش در بیاره. بعد، نتونست کفشای راحتی نرمش رو پیدا کنه. لنگ لنگون رفت سمت فانوس. صندوق کتابا باید همون گوشهی روبهرویی میبود. اما اونجا، تاریکی شکلی داشت که شبیه صندوق کتاب نبود. فانوس رو گرفت سمت این تودهی تاریک. با وحشت خودش رو عقب کشید: یه نفر اونجا بود، نشسته بود. فانوس رو برداشت و خواست با تمام توان به سمت دریچه فرار کنه، ولی نتونست تکون بخوره. با وجود ترسش فانوس بهدست بهش نزدیک شد. تمام عمرش هرکاری که کرده بود با وجود ترسش کرده بود. وگرنه تا حالا خودش رو گم کرده بود. نور فانوس رو گرفت روی صورتش: خدای من! معشوق سابقش نشسته بود روی زمین. خاکگرفته، تار عنکبوت بسته؛ مثل تمام چیزای زیر شیروونی. مثل یه مجسمهی قدیمی که با تار عنکبوت به تابلوهای نقاشی و صندوق کتاب بند شده باشه. دست راستش تکیه به گوشهی یه میز؛ انگشتاش طوری که انگار یه قلم رو گرفته باشن توو هوا حلقه شده بود. زانوهاش لرزید، دندوناش بههم خورد، فرش از زیر پاش سُر خورد؛ وقت افتادن پاش خوردبه میز نقاشی و میز چپ شد. دست دوباره تووی هوا موند: با تارای عنکبوت به سقف وصل شده بود. میخواسته با این دست چیکار کنه؟ میخواسته چیزی بنویسه؟ حیف، هیچوقت نمیفهمم. دست چپ روی زمین بود، یه تفنگ تووش بود. آخ! نکنه خودشو کشته؟ ممکن نیس! اگه کاری میکرد من میفهمیدم؛ همهچی رو به من میگفت. اینطوری قرار گذاشته بودیم. من رو تنها نمیذاشت.
بعد یادش اومد: یه روز معشوق قدیمی بعد از یه دعوای شدید، رفته بود زیر شیروونی. یه روزی که هر دوشون گفته بودن دیگه نمیتونم ادامه بدم. سعی کرد جزئیات رو پیدا کنه: شایدم دعوای خیلی شدیدی نبود. بهنظر یککمی قهر بودن. لبخند زد: همین یککمی چقد عصبانیش کرده بود. زیر شیروونی رهاش کرده بود و از خونه اومده بود بیرون: حس میکرد ممکنه بمیره. ولی چرا؟ نمیدونست؛ فقط شدت احساسش یادش مونده بود. بعد «اون» رو توو خیابون دیده بود؛ با وجود همهی ناامیدیش، احساس ضعفش، میل به مردنش، توجهی که توو چشمای «اون» بود، متفاوت بودن هوشرباش رو متوجه شده بود. مسلمن اون روز تنها برگشته بود خونه. چه روزای زیادی رو بعد از اون تنها برگشتم خونه. اگه الان باهام حرف میزد، میگفت: «چه روزای زیادی؟» روی زانوهای لرزونش نشست، فانوس رو روی صورتش گرفت: چشماش باز بود، زنده بود. نتونست نگاه کنه، روش رو برگردوند به تاریکی. بعد دوباره نیگا کرد؛ دوباره از قدرتی که سر مسائل حیاتی تنهاش نمیذاشت نیرو گرفت. اصلا عوض نشده؛ شاید اگه دیر نمیکردم اینطوری نمیشد. ناراحت شد، اما هیچ فرقی نکرده؛ مثل آخرین باری که دیدمش، حتا چشماش هم بازه. اما یه فرقی توو این زنده بودن چشماش هست: ژست کسی که با اینکه همه چیز رو میدونه بازم احساساتی نمیشه. یادمه با گفتن اینکه نیگا به ظاهرم نکن درونم مرده، من رو میترسوند. باور نمیکردم. یکهو یه چیزایی پیدا میکرد و میگفت که نگو! شاید دوباره داره نگام میکنه. جاش رو عوض کرد. با گفتن اینکه به من توجه نمیکنی، ناراحتش میکردم. نه، به من نیگا نمیکنه. شایدم داره فک میکنه. یکهو شروع میکرد به حرف زدن. ازش میپرسیدم همهی اینا کی به ذهنت میرسه؟ هیچوقت نمیتونم ببینم کِی داره فکر میکنه. نه، واقعن نمرده؛ چون اگه مرده بود من زنده نمیموندم. این رو میدونست. نمیدونستم جاش انقد بهم نزدیکه، اما بهش گفته بودم فقط اگه تو یه جایی وجود داشته باشی میتونم زنده بمونم. گفته بودم هرطور میخوای باش، فقط اینکه بدونم هستی برام کافیه. این رو خیلی قبل از دعوا گفته بودم، ولی میدونست دعوامون چیزی رو عوض نمیکنه. بعدش، با اینکه یه مدت نمیخواستم ببینمش، با اینکه میدونستم اونجاس، با اینکه هیچوقت نتونستم برم زیر شیروونی، میدونست که بهش فک میکنم، که بدون اون نمیتونم زنده بمونم. بعدش چرا خبری نگرفتم؟ هیچوقت فرصت نشد؛ با اینکه هر لحظه بهش فک میکردم اما هربار یه مشکلی پیش میومد. حتما بهخاطر شنیدن سر و صداهای تازه بود که یه مدت پایین نیومد. وگرنه میدونست: بین ما هیچ وجود تازهیی اهمیتی نداشت؛ حرف همهی اینارو زده بودیم. حتما منم منتظر پایین اومدن اون شدهم. اولا فک کردم بهخاطر ناراحت کردن من پایین نمیاد. بعدش…هیچ جوری نشد دیگه…نتونستم برم بالا: اومدهها، رفتهها، مشکلات زندگی، غذا، لباس، تمیزکاری، مراقبت از «اون» (مثل بچهها بود، مراقبت از خودش رو بلد نبود)، مرگ پدر و مادرم، تلاش برای کاری کردن، جمع شدن کارایی که باید انجام میدادم. آخرش اونجا، زیر شیروونی بودنش رو فراموش کردم. (البته که فراموشش نکردم.) چه بدونم، آدمای غمگینتری وجود داشتن؛ درگیر اونا شدم. حتما فکر اینکه اینقد زیر شیروونی بمونه رو هم نمیکردم. فک کردهم یه راهی پیدا میکنه و میره بیرون. شاید یه وقتی که خونه نبودهم…آره، حتما همچین فکری کردهم. دیگه چه فکری میتونم کرده باشم؟ برای زنده بودنم، هر لحظه وجود داشتن ِاون لازم بود. اگه یه طور دیگه حس کرده بودم الان مرده بودم. غیر از اون، چندبار فکر رفتن زیر شیروونی رو کردم. تازه اگه میشنیدم که خودش رو کشته که حتما میرفتم. به قهر بودنمون هم حتا فک نمیکردم. نکنه شنیدم؟ انگار یه بار یه صدایی از بالا اومده بود؛ فک کرده بودم باد یه دری رو کوبونده. اما چطور ممکنه؟ این صدا رو چندین روز بعد از رفتن اون زیر شیروونی شنیده بودم. و من چند روز یه گوشهی خونه مچاله شده بودم. هیچجا نتونسته بودم برم. پس شلیک کرده بود. نکنه به قلبش…لرزون خم شد: باید قلبشو نیگا کنم. سمت چپ لباسش پوسیده بود؛ از برخورد نوک انگشتش پودر شد. از داخلش یه عالمه سوسک ریخت بیرون. هیچ ازش مراقبت نکردم، هیچ به لباساش دقت نکردم. شایدم از یه سوراخی که ندوختم سوسکا شروع به خوردنش کردن. آخرشم سوراخ رو گشاد کردن. با دست زیر لباسش رو گشت. خب، از لباس زیرش نتونستن جلوتر برن. پوستش مثل قبل مونده. تنش زیاد گرم نیس، ولی به هرحال قلبش سر جاشه. با ترس به سمت چپ سینهش دست زد: همینجاس، میدونم. جور دیگهیی زنده نمیموندم چون. (چون رو باید اول جمله میگفتم؛ حالا عصبانی میشه. آره، هر لحظه با تصور حرفای اون زندگی کردم، همهش فک کردم ینی الان چی میگه.) فقط همینقدش پوسیده. خوبه. حالا چیکار کنم که باور کنه تمام این مدت رو با اون زندگی کردهم؟ که جوری زندگی میکردم که انگار فراموشش کردهم ولی همیشه بهش فک میکردم؟ نمیفهمه، ظاهر امر رو میبینه، نمیفهمه. چون با یکی دیگه بودهم، فک میکنه این رابطهی تازه همه چیز رو فراموشم میکنه. در حالی که همهچیز رو یادم میاد؛ حتا اینکه روزی که داشت میرفت زیر شیروونی این لباس تنش بود. فانوس رو روی جنازه چرخوند: از پشت تارای عنکبوت ظاهر مبهمی داره. فقط جایی که دستم رو از لای تار عنکبوتا سمت قلبش بردهم یکمی تاریکه. یه تابلو شبیه ِرویا. هیچوقت با هم عکس نگرفتیم. مثل خیلی چیزای دیگه این رو هم انجام ندادیم؛ هیچوقت نشد. همهش دوندگی، همهش درگیر یه چیزی بودن…چرا میدویدیم، چه عجلهیی داشتیم؟ تا روزی که رفت زیر شیروونی، پشت سر هم بعد از یه کار همهش یه کار دیگه انجام دادیم؛ اصلا وا نیسادیم، اصلا تکرار نکردیم. بعدش روزها تووی سوراخم موندم؛ نه چیزی خوردم، نه به چیزی فک کردم. پشت سر هم سیگار کشیدم. آخرش خونه رو به یه وضعیت غیر قابل سکونت در آوردم. شلوغی بعد از یه جنگ همهجا رو گرفت. با اینکه از یه نظر زندگی مرتب رو دوس داشتم، تووی یه کثافت و آشفتگی دست و پا میزدم. شایدم اینطوری خودمو مجازات کردم. خواستم واسه بیرون رفتن، واسه کنار «اون» بودن، به یه ناامیدی مرگبار دچار بشم. شایدم چون فک کردم تو میخوای که همچین فکرایی دربارهی خودم بکنم دارم اینارو میگم. ولی اصلا فکر مردن تو رو، فکر این که خودت رو بکشی نکردم. همهش تو رو توو یه فاصلهی دور، توو یه زندگی ِحداقل بهظاهر شاد تصور کردم.
یه سوسک که داشت از نور فرار میکرد توجهش رو جلب کرد، به خودش اومد. زیر نور فانوس به سوسک نیگا کرد: موجود زشت، داشت تلاش میکرد از تار عنکبوتا بیاد بالا. ترسید پاهای سوسک لباس رو پاره کنه. سالها گذشته بود، کی میدونه، ممکن بود تحمل ِیه تماس کوچیک رو هم نداشته باشه. اوناها، داره از گردنش میره بالا، روی گونهش یکم سُر خورد: بهخاطر ریششه که یه کمی بلند شده؛ کلن علاقه هم نداشت که هر روز اصلاح کنه. سوسک که داشت از گونهها میرف بالا، سمت شقیقه ناپدید شد. فانوس رو بگیرم اونجا؟ نه. ترسید؛ اما تووی تاریکروشنا سوراخ گلوله رو دید. وقتی داشت با ترس خودش رو عقب میکشید، سوسک از همون سوراخ اومد بیرون: لای چنگکاش یه تیکهی کوچیک و پرزدار نگه داشته بود. وحشتزده فانوس رو داخل سوراخ گرفت؛ نور روی دیوارهی داخلی سرش افتاد. وای! سوسکا مغزش رو خوردهن، نرمترین جاش رو. شایدم سوسکه داشت آخرین تیکه رو میبُرد. نتونست خودش رو نگه داره. گفت: «خیلی تنهات گذاشتم عزیزم؟» از پایین، از داخل یه سوراخ دیگه صدای معشوقش رو شنید: «چیزی گفتی عزیزم؟» زود دستش رو برد داخل صندوق کتابا و باعجله جواب داد: «هیچچی. داشتم با خودم حرف میزدم.»
۲۶ سپتامبر ۱۹۷۷
استانبول
نظرات: بدون پاسخ