نویسنده: ولفگانگ هولدهایم
ترجمه و تلخیص: محمدرضا فرزاد
گردآوری مجموعهای از گزیده جستارها نه روندی مکانیکی که تمرینی در تفسیر خویشتن است- روند تکرار برشوندهای که به گسترش آگاهی فرد از خویشتن و هستی، کمک میکند. همچنین تکاپوییست در کشف برخی لحظات هم سویی و یکپارچگی ایده با هدف؛ که گاه سالیانی از عمر، به سودای آن گذشته است. هر چند این دغدغه تا زمانی که در متن پرسشی دامنهدارتر بررسی نشود، چیزی جز دلالتی شخصی در بر نخواهد داشت؛ این پرسش که: آیا این هم سویی و یگانگی، فینفسه امری مطلوب است؟ به هر روی، اینک به جستار، به عنوان یک فرم ادبی خاص میپردازیم. آیا جستار در پی یکپارچگی، پیوستگی و حتی انسجام است؟ جستار، جایگزین روایات و سرگذشتهای جامع یا نظامهای فراگیر نیست. با این حال، در خود وجوهی تاریخی و نظاممند دارد. کار خود را با مثال مونتنی، سرسلسلهی ژانر جستار، آغاز میکنیم؛ که میتوان از او به عنوان معیاری موقت، و نه تجویزی و مسلم، یاد کرد.
هم تلاش و هم هدف راسخ مونتنی، استقرار جستار به عنوان مظهر پراکندگی و عدم انسجام است. وانگهی جستار بیش از آنکه ژانر باشد یک نا-ژانر است که بیانگر خصلت ابلاغی و تجویزیِ مقولات ادبیای است که از سنت بلاغی راسیونالیستی ریشه گرفتهاند. ذیل چنین بازنگریای، جستارهای مونتنی فصل چشمگیری در تاریخ ادبیات به شمار میآید، چه در واکنش به عدم قطعیت فزایندهای که مونتنی خود یکی از منادیان و مشوقان اصلی آن بود، راسیونالیسمِ ژانرنگر حتی به نئوکلاسیسمی مطلقگرا تغییر یافت. جستارهای او که سراسر بازی بداههی تحشیه و تداعیست، تمامی قواعد رسمی را زیرپا مینهند. عاری از نظم و ترتیب موضوعی و حتی منطقی هستند، از این موضوع به آن موضوع میپرند، هیچگونه اهمیتبندی میان موضوعات را به رسمیت نمیشناسند، و در نتیجه، محال است که بتوان هیچ جستاری را به موضوعی خاص منتسب دانست. جستار بهمثابهی فرم ادبی، آشکارا چیزی نیست مگر بیان وضعیت ذهنی جستاراندیش است؛ که میتوان از آن به «تفننگرایی» (به دور از هر ارزش گذاری) یاد کرد. «جستارنویس» میآزماید و تجربه میکند، آنچه (برایش) اهمیت اساسی دارد، بیش از آنکه موضوع باشد، فعالیت ذهن جستجوگر است. و حتی اگر موضوع ممتاز و متمایزی هم در کار باشد، بیش از آنکه مطلب اصلی بحث باشد، نفس حضور جاری و ساریای ست که به مطلب شرح و بسط میدهد: خود «سوژه» نویسنده یعنی فرد(یت) میشل دو مونتنی. او در دیباچه خود با نام «خطاب به خواننده» به ما میگوید «من خود محتوای کتابم هستم» و یادآور میشود که این موضوع به طور سنتی موضوعی ارزشمند برای رویکردی ادبی به شمار نمیرود: «هیچ دلیلی ندارد که وقتتان را برای چنین موضوع بیاهمیت و ناخوشایندی تلف کنید» یقینا این روحیه فردی هرگز به مقالات مونتنی وحدت و یکپارچگی نبخشیده است؛ چرا که اساسا این تفاوت و نه یکدستی، و واریاسیونهای بیشمار و نه انسجام است که ویژگیِ نفس پرتناقض است. تاملات مونتنی از منشور حالات روانی و ذهنی نامنسجم و ناپیوسته او میگذرد. و بالنتیجه، «زمانی» که در جستارهای او شکل میبندد، توالی لحظاتی منقطع است: «وقتی که میرقصم، میرقصم؛ وقتی که میخوابم، میخوابم»
آشکار است که جستار در ذات خود، فرم بیانی امر پروبلماتیک است و بدین جهت به سادگی میتوان به روحیه مدرن نویسندهی آن پیبرد. اما به جای آنکه از مونتنی چهرهای معاصر نشان دهیم، بیایید او را در متن شرایط تاریخی خود ببینیم. چرا که در او اغراقی هست که نمیتوان آن را از زمینه روزگار مونتنی منفک شمرد. من پیشتر به وجه ضدژانری انگیزهها و اهداف او اشاره کردهام. او به شدت درگیر بنفکنی سنت خویش بود. بنفکنیای کنشمند به معنای دقیق کلمه : یاوهزدایی و لایروبی از سنت. بیان رادیکالِ انقطاع و ناپیوستگی در کار او، بیشتر واکنشیست به سنت سراسرمقبولِ پیوستگی، و تاکید او بر امر خاص و منحصر بفرد مشخصا مقابلهای ست آشکار با گرایش مسلط به امر عام و جهانشمول. تا پیش از مونتنی، نفسِ فرد با تظاهرات و اشکال بیشمارش، یقینا تا چنینحد، قابلرویت و آشکار نبوده است. پس چندان جای شگفتی نیست که این حکمِ تا حدی یکطرفه درباره مونتنی در سطور فوق را اندکی شرح و بسط و تغییر دهیم. البته گرایشهای دیگری که از قرار اغلب با هم، ناسازگارهم بوده اند، در کار بوده است. روحیه متفنن مونتنی دقیقا به معنای همان پوچانگاری آمیخته به خودستاییای نیست که در اعصار آیندهی او از این کلمه مراد شده است. تفنن او با تلاشی سخت و پیگیرانه همراه بوده است. ستیز او با فضلفروشی و حس نفرت عمیقی که داشت کاملا عالمانه بود و وارستگی قاطعانه او از قید اتوریته (مولفیت) هرگز راه بر ورود انبوه و چشمگیر نقل قولها و ارجاعات نبست. اگر خودمداریای هم در کار او بود، این هرگز به معنای تلاش بیوقفه برای اریجینالبودن نبود. حتی به خودآیینی نظری یا هستی شناختی او نینجامید. مونتنی هرگز روحیه اعتدال خود را از کف نداد و همواره متکی به تجربه و ناظر واقعیت بود. و فقط وراجان و بهانهجویان مضحکی را که به امور انضمامی بیاعتنا بودند و لذت خود را در سخنسرایی درباب آرمانهای انتزاعی خود میجستند، به ریشخند میگرفت. از سوی دیگر، مونتنی هرگز در خطر از کف دادن نفس (اگو) نبود، نفسی که هیچگاه از نمایش اشتقاق و ازهم گسیختگی رادیکالش بازنایستاد. به هر حال، نفس فرد با همه اشکال مختلفش، نیرویی وحدتبخش به شمار میرود. و تعبیر او از نفس فردی، حتی با خصلت «مطلقا خاص» بودنش، هرگز به معنای نفس منزوی و ایزولهی ژان ژاک روسویی (من به تنهایی) نبود.هر چند به شکل متناقضنمایی، عام و جهانشمول بود:«هر فردی در خود صورت کاملی از وضعیت بشری را حمل میکند». و حتی در هنگامهی کائوس (بیشکلی) و مرکزگریزی نیز گویی همواره نظمی پنهان وجود دارد….حال آیا جستار شکلی از هنر است یا شکلی از آگاهی؟ گئورگ لوکاچ در یکی از مقالاتش که بیش از هفتاد سال پیش نوشته شده، به صراحت به طرح این پرسش پرداخته است. او در این مقاله بحث خود را با این نتیجه به پایان میرساند که جستارنویس، اسیر موضوع نیست، و صرفا با تواضعی آمیخته به طنز و کنایه به موضوع خود وفادار است، و در نهایت با رویکردی اصولیتر به مقولات میاندیشد. کنایه در کار مونتنی، شکلی از فاصله ذهنی، و ناظر به اندازه و مقیاس است. لوکاچ به روشنی تصریح میکند که از نظر او جستار، تنها از حیث مقطع و جدلیبودن آن، یک فرم هنری است. لوکاچ که این سخن را در عصری مینوشت که در آن برداشت پوزیتویستی محدودی از «علم» هنوز تعبیر غالب بود، حس میکرد که یادآوری این نکته ضروری است که همواره خاص و عام باید با یکدیگر در گفتگو باشند و آگاهی و شناخت تنها به معنای فاکتها و نکات فنی نیست و باید به افق «مسائل زندگی» بپیوندد. و این مجموعا بدین معناست که ما نمیتوانیم، در سطح، به تقلید از رویکرد مونتنی به جستار بپردازیم. چنین تقلیدی این خطر را دارد که شبیه نوعی لذتجویی ذهنی به نظر آید. به نظر ما هم کار بسیار سادهای میآید؛ در حالیکه از روح کنجکاوی ذهنی مونتنی هیچ اثری در آن نخواهد بود. مونتنی نیز همچون همه روشنفکران راستین، در مقام یک شخصیت خردهگیر سقراطی، درگیر زیرپا نهادنِ کلیشهها و مُدها و تفکرهای زنگارگرفته عصر خویش بود. اگر واقعا می خواهیم کار او را سرمشق خود قرار دهیم، باید تفکر انضمامی را از چنگ هرج و مرج رایجی که شکلی انتزاعی و کلیشهای به خود گرفته است، برهانیم. اینک وظیفه ما همین است. زندگی، تجزیه و پراکَنش صرف نیست، زندگی، روند جاری اما ناتمام اتصالِ منفصلها و پیونداندن گسستهها نیز است. و این روند و فرآیند، جوهر وجودی جستار است. شاید برخی این را با یکپارچگی ابدی، ابژکتیویته مطلق، کلیت مبتنی بر طبقهبندی، یا انسجام و پیوستگی نظاممند اشتباه بگیرند. بدیلهای مطلق، ابژکتیویسم و سوبژکتیویسم بازتابی از یکدیگرند. قطبها را باید برای تقریب و پیوندی استعلایی و دیالکتیک فعال کرد و این فعالسازی وظیفه ممتاز و متمایز جستار است.
نظرات: بدون پاسخ