آلیسون هاثورن دمینگ علاوه بر چهار کتاب شعرش، «علم و دیگر شعرها» (۱۹۹۴)، «شهریاران: منظومهای بلند» (۱۹۹۷)، «لوسی نابغه» (۲۰۰۵) و «ریسمان» (۲۰۰۹)، سه مجموعه جستار در حوزهی محیط زیست نوشته است: «وطن موقت» (۱۹۹۴)، «لبههای جهان متمدن» (۱۹۹۸) و «معنویت در واقعیت» (۲۰۰۱). آلیسون هاثورن دمینگ، از نوادگان ناتانیل هاثورن، رماننویس مشهور آمریکایی، در کانکتیکات متولد و در سال ۱۹۸۳ از دانشکدهی هنرهای زیبای کالج ورمونت فارغالتحصیل شد. از آن زمان او در غرب آمریکا، توسان، آریزونا زندگی میکند و مدیرگروه نوشتن خلاق در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه آریزونا است. نشر میلکوید، آخرین کتاب او را، «جانورشناسی: دربارهی حیوانها و روح انسان» در آیندهی نزدیک منتشر میکند.
در بهار سال ۲۰۱۲، دمینگ از نشوایل بازدید کرد تا در نشست نوشتن خلاق وندربیلت شرکت کند: «وقتی دربارهی محیط زیست و نوشتن خلاق صحبت می کنیم، درباره ی چه صحبت می کنیم؟» در زیر نسخه ویرایش شده مکالمهام با او پس از نشست است.
*
وقتی به نوشتن محیط زیستی فکر میکنم، آنچه شما به طور جدی با آن درگیر هستید، نویسنده را شاهدی که باید شهادت دهد در نظر میگیرم. علاقهمند هستید گفتوگویمان را با صحبت در این باره آغاز کنیم؟
البته. معتقدم این کاری است که ما هنگام نوشتن هر چیزی انجام میدهیم، ما شهادتدهندگان زمانهی خویشیم و سعی میکنیم تفاوت آن را با هر زمانهی دیگری در تاریخ نشان دهیم. اما در حوزهی محیط زیست، این کار اهمیت بیشتری دارد. ما با تغییرهای عظیمی در سیارهمان مواجه شدیم. تغییرهای جوی و سازگاریهایی که همهی سیستمهای طبیعی برای تطبیق با آن به آنها تن دادهاند. بنابراین بسیار مهم است که بتوانیم شاهد آنچه اتفاق میافتد، باشیم. هر آنچه اکنون اتفاق میافتد، مبناییست برای آنچه فردا، پنجاه سال دیگر یا صد سال بعد اتفاق خواهد افتاد. مردم معمولا شعر، مقاله یا داستان را محکی برای شناخت زمانهشان در طول تاریخ نمیدانند. اما بسیار مهم است و حتی مهمتر است که ما نویسندهها صدای موجوداتی باشیم که صدایی ندارند: جاندارهایی که در این سیاره با ما زندگی میکنند و در خطر هستند یا مکانهایی که در حال نابودیاند. منظرهها و گونههایی وجود دارند که پنجاه یا صد سال دیگر از بین رفتهاند. هدیهای که به عنوان نویسنده میتوانیم به جهان بدهیم این است که نشانهای از بودن مکانها و گونههایی باشیم که همزمان با ما وجود داشتهاند. در آیندهای نه چندان دور، تنوع زیستی زمین بسیار کمتر از امروز خواهد شد. ما عادت داریم برای جهان ویرانشده و تقلیلیافتهیی که در آن زندگی میکنیم، اشک بریزیم؛ اما واقعیت این است که در مقایسه با آینده از منظر تنوع زیستی، ما در جهانی غنی زندگی میکنیم. نوشتن و شهادت دادن آنچه تجربهاش میکنیم میتواند هدیهای زیبا برای نسلهای بعدی بشر باشد.
ما درباره شهادت دادن در زمینههای سیاسی بسیار صحبت میکنیم: برای مثال مجموعهی ارزشمند کارولین فورچه، «علیه فراموشی: شعر قرن بیستم». همهی اینها در مورد مسائل زیستمحیطی هم صدق میکند. مثلا بیایید به جای شهروند–خبرنگار به شهروند–دانشمند فکر کنیم. مردم میتوانند مانند «خاله میبل» سابقهای از دنیای طبیعی را در حیاط خلوت خود نگه دارند. او ثبت کرد چه زمانی اولین سینهسرخ در بهار ظاهر شد، سطح آب دریاچه چقدر بالا بود یا اولین قطهی یخ کی توی رودخانه افتاد. بعضیها فقط به این دلیل که محیط خود را دوست داشتند، آن را ثبت کردند و امروز، دانشمندان جوی میتوانند به ژورنال خاله میبل مراجعه کنند. او سعی نمیکند دانشمند باشد. او فقط یک فرد هوشیار است که به محیط خود اهمیت میدهد. تمام اسنادی که در آینده توسط دانشمند–شهروندها ایجاد شدهاند به ما کمک میکنند تا تصویر آنچه در جهان پیرامونمان اتفاق میافتد را ببینیم و دریابیم چگونه میتوانیم در قبال آن مسئول باشیم.
این ایده برایم بسیار جذاب است: یک دفاع عالی از سطر شعر معروف آدن «شعر هیچ را ممکن میسازد»
دقیقا! دقیقا. باعث هیچ چیز نمیشود… همیشه ابهام این جمله را دوست داشتهام. هیچ را ممکن میسازد بنابراین هیچ چیز نتیجهی شعر نیست. اما در عین حال از این خلاء چیزی ساخته میشود.
همزمان یاد شعر امیلی دیکسون هم میافتم: «طبیعت چیزیست که میشناسیمش/ اما هنری برای ابرازش نداریم/ خرد ما از بیان سادگی آن ناتوان است» دوگانگی بین هنر و طبیعت چگونه بر «شهادت دادن» تاثیر میگذارد؟
این چالش باو نکردنی است. اگر با دنیای طبیعی احساس همدلی عمیقی داشته باشید این را درک میکنید. شبیه تجربههای مذهبی است. احساس میکنم هرگز نمیتوانم عمق احساس یا پیوندی را که با دنیای طبیعی دارم، بیان کنم. دنیایی که به وجودم آورده است. من نتیجهی تمام آنچه در این سیاره اتفاق افتاده است، هستم. چطور میتوانم هنری برای گفتن از آن پیدا کنم؟ نمیتوانم و با این حال به دلیل شگرفی و وسعتش به سمتش کشیده میشوم.
قسمت آخر، تفاوت بین خرد و سادگی طبیعت که نشاندهندهی بار یک هوش پیچیده است. هوش پیچیدهی ما در مقایسه با هوش پروانهها که از کانادا به مکزیک مهاجرت میکنند، یا هوش زرشکها که تکاملیافتهی گلهای کوهی هستند، ناتوان به نظر میرسد. به نظر خیلی ساده است. فقط اتفاق میافتد. فقط آشکار میشود. آنچه از یک دانه بیرون میآید، فقط اتفاق میافتد و آشکار میشود. شما این ظرفیت باورنکردنی را برای تکثیر در طبیعت، بقا، توسعه و همهی چیزهایی که در طبیعت اتفاق میافتند، مشاهده میکنید. در مقایسه، زندگی انسان واقعاً پیچیده است. ما حیوانهای با استعدادی هستیم اما بسیار پیچیده؛ هیچ چیز برای ما آسان نیست؛ البته جز زیاد غذا خوردن.
حالا میخواهم در مورد شغل شما، نویسندگی، صحبت کنیم. «معنویت در واقعیت» را خواندهام و تحت تاثیر این قسمت قرار گرفتهام: «هنرمندان با تضادهای خود زندگی میکنند. … اگر می دانستم به چه چیز باور دارم، دیگر نیازی به نوشتن نداشتم.» میتوانید کمی در مورد کشف در روند نوشتن خود صحبت کنید؟
زندگی برای من پیچیده است؛ زیاد از این واقعیت احساس سردرگمی میکنم که ما میتوانیم همزمان نسبت به یکدیگر هم بسیار مهربان باشیم و هم بسیار درنده. من به عنوان یک جوان شروع به نوشتن کردم چون احساس سردرگمی روانی و عاطفی زیادی داشتم و نوشتن راهی برای نظم بخشیدن به آن همه آشفتگی بود. میدانید، برای بیرونی کردن آن، مرتب کردنش، کنار گذاشتنش، نگاه کردن به آن و در نهایت واضحتر شدنش بود که شروع به نوشتن کردم. یا حداقل اگر واضحتر نمیشد، این حس تضاد را مستند کرده بودم. فکر نمی کنم هرگز بشود پشت سرش گذاشت؛ اما فکر میکنم مجبوریم با تضادهای خود زندگی کنیم. مجبوریم راهی پیدا کنیم تا بتوانیم این موقعیت انسانی را بپذیریم: زیستن با تضادها.
هنگام نوشتن شعرها و مقالههایتان به دنبال کشفید؟
بله، من همیشه برای کشف مینویسم. به طور خاص شعر که میگویم، همیشه چند تصویر در ذهن دارم که با هم ادغام میشوند. نمیدانم چرا این تصویرها همدیگر را احضار میکنند. پس شروع به نوشتن میکنم و آنها را در یک شعر کنار هم قرار میدهم. سعی میکنم هر بار که شعری مینویسم چیزی یاد بگیرم. سعی میکنم بفهمم چگونه باید بین دنیای درونی و بیرونیام تعادل برقرار کنم. اگر نیازی به فهمیدن نداشته باشم، نخواهم نوشت. اگر از بیخبری ابدی انسان بیخبر بودم، نمینوشتم. شعر یک ابزار واقعاً مفید برای انجام این کار است. جسم در شعر حضور دارد: موسیقی و لحن شعر نمایندهی جسم است. ذهن در شعر وجود دارد: بخش صوری آن نشاندهندهی ذهن است و احساسات آن جا هستند؛ آنها هستند که شعر را به وجود میآورند. برای من شعر یکی از کاملترین راههاست برای کشف شبیهترین حس به آنچه یک انسان در لحظهای خاص و در مجموعهای طویل از نگرانیها و تناقضها احساس میکند. نوشتن به تمامی، کشف است. بسیاری از اوقات دانشجوهایم بهانه میآورند که نمینویسم چون راجع به موضوع به جمعبندی نرسیدهام و نظر مشخصی ندارم. به آنها میگویم دقیقا برای همین باید بنویسید. بعد از اینکه مطمئن شدید، چرا باید این سختی را به خودتان بدهید و بنویسید؟
فکر میکنم این باید بخشی از دلیل شما برای روی آوردن به حوزهی نوشتن ناداستان خلاق باشد. درست است؟
بله، من برای مدتی طولانی شعر مینوشتم و با یک ژانر پرمخاطره درگیر بودم. از جایی احساس کردم چون شعر از سویهی نامطمئن و ناآگاه وجودم سرچشمه میگیرد، بخش بزرگی از زندگی وارد شعرهایم نمیشود. در مورد رابطهی بین طبیعت و فرهنگ و مکانهایی که دوست داشتم در موردشان بنویسم، دغدغهمند بودم. مطالب و ایدههایی داشتم که میخواستم دنبالشان کنم؛ اما نمیخواستم شعرهایم را با آن اظهارنظرها سنگین کنم. فکر کردم شاید بهتر است نثر را امتحان کنم. این یک چالش واقعی بود. اول از همه اینکه در یک صفحه یک عالمه کلمه وجود دارد و این ترسناک است. [میخندد] بنابراین بله، شیرجه زدم توش. با این حال، واقعاً دوست دارم در هر دو ژانر کار کنم. هرچند شروعش بسیار افتضاح بود. نمیدانم چرا اینقدر از تغییر ژانر ترسیدم، اما واقعا ترسیدم. فکر کردم رمان را امتحان کنم، اما نمیتوانستم شخصیت خلق کنم. کاملاً از خلق شخصیت ناتوان بودم. بنابراین گفتم: «خب، برای مجلهها یادداشت خواهم نوشت. هر کسی میتواند این کار را بکند. فقط باید بنشیند و با فرم یادداشتنویسی سروکله بزند». شروع به نوشتن کردم. سعی کردم تا حد ممکن مراقب و خاص باشم و در نهایت از دل یادداشتها جستاری بیرون آمد.
چه زمانی به فرم جستار رسیدید؟ آیا الگویی برای الهلام گرفتن داشتید؟
من کارهای بسیاری از جستارنویسهای قرن بیست و نویسندههایی را که دربارهی طبیعت مینوشتند، خواندهام. عاشق جستارهای ادوارد هوگلندم؛ آنها بسیار صمیمی هستند؛ تقریباً شبیه شعرند. عاشق پیتر ماتیسن هستم. فکر میکنم همیشه جستارهای عالی را دوست داشتهام. مونتنی، جیمز بالدوین، این نویسندهها تحسینبرانگیز بودند. مخصوصاً بالدوین کسی بود که نگرانیهای شخصی و روانیاش کاملا با نگرانیهای اجتماعی و سیاسی زمان خود آمیخته بود. جستارهایش هم از نظر درونی و هم از نظر بیرونی بسیار شورانگیزند. خب، من زیاد میخواندم اما واقعاً عذاب میکشیدم چون آسان نبود. مطمئنم که آثار همهی نویسندههای بزرگ محیط زیست، وندل بری، باری لوپز و … را خواندهام. همچنین جستارهای سفر، جستارهای مدیتیشن و جستارهای طبیعت را دوست داشتم. فکر میکردم که کمی از همهی این ژانرها میخواهم. جستار–خاطره را کمتر از بقیه دوست داشتم. شاید چون خاطرههای بسیار کمی بودند که دغدغهی بزرگتری را مطرح میکردند. جستار–خاطرههایی برایم جذاب بودند و هنوز هم هستند که دغدغههای بزرگ دارند. مثل «حرف بزن خاطره»ی ناباکوف یا جستار–خاطرههای پریمو لوی. اینها جستارهایی شخصی هستند اما به شدت با اوضاع سیاسی زمانه آمیختهاند.
این آمیختگی سیاست و زندگی شخصی در کارهای خودتان هم دیده میشود. شعر شما با طبیعت آمیخته است. این شاید طبیعی به نظر برسد اما چیزهای بیشتری هم هست. برای مثال فرهنگ که شما بسیار از آن سخن میگویید.
واقعاً به فرهنگ علاقهمند هستم و آن را یک نیروی انسانی قدرتمند میدانم؛ به خصوص در آمریکا که فقط به فرد توجه میکنیم. برای نویسندهها، جهان فقط تجلی یک انسان نیست. ما آثار ادبی تولید میکنیم و آنها را به جان میسپاریم. من دوست دارم فکر کنم ما چگونه به فرهنگ کمک میکنیم، آنچه میتوانیم بنویسیم ممکن است به ما کمک کند تا فرهنگ را عمیقتر کنیم، بازتاب بیشتری به آن ببخشیم، همدلی بیشتری داشته باشیم، با هم مهربانتر شویم و پیوندهای عمیقتری بین خودمان احساس کنیم. من به رابطهی فرد با جمع بسیارعلاقهمند هستم و فکر میکنم این جایی است که هنر شکل میگیرد. گاهی اوقات جوری صحبت میکنند که انگار فقط فرد مهم است. من فکر نمیکنم اینگونه باشد و واقعاً علاقهمندم نوشتن به نوعی هوش فرهنگی منجر شود.
به نظر شما طبیعت چگونه در شعر شما تجلی مییابد؟
خب، برای مثال من به علم و اسطورهشناسی فرهنگی که در آن زندگی میکنم بسیار علاقهمندم. علم به من میگوید چه حیوانی هستم و در چه دنیایی زندگی میکنم. درک من را از جهان طبیعی عمیقتر میکند. بنابراین آوردن علم به شعرم، یکی از راههای تصدیق فرهنگ زمانهام است. اگر بنشینم و هرجای دیگری خبرهای علمی بخوانم، مینشینم و میگویم «خدای من!» مثلا یک بار قطعهای خواندم در مورد باکتریهای درخشان، باکتریهایی با ماده فسفورسنت که زیر آب میدرخشند. میگوهای شور که از این ارگانیسم تغذیه میشوند، آنهایی را که نورانی هستند، ترجیح میدهند. بله چیزی شبیه به این را خواندم و فکر کردم «جهان شگفتانگیز است. میخواهم این تصویر را در یک شعر قرار دهم.»
همیشه سعی میکنم بپرسم «به عنوان یک فرد مستقل کی هستم؟»، «فرهنگ چه چیزهایی را به من تحمیل کرده است تا چنین شخصی شوم؟»، «چگونه می توانم خودم را هم به عنوان یک موجود فرهنگی و هم به عنوان یک فرد مستقل درک کنم؟» واقعاً وسواس این سؤال را دارم و همیشه از دانشجوهایم میخواهم آن را در نظر بگیرند. اغلب یک دانشجو میتواند داستان شخصی بسیار قدرتمندی روایت کند اما این کم است. همیشه از آنها میپرسم: «میتوانید داستانتان را در بستری فرهنگی قرار دهید؟» و داستان، داستان بزرگتری میشود.
آنچه میگویید من را یاد اصطلاحی که نویسندههای محیط زیست اغلب از آن استفاده میکنند میاندازد: «وحشی»، به میان آوردن نوعی خشونت در کار. نمیدانم نوشتن در بستر فرهنگی چگونه میتواند این کار رابکند؟
سوال جالبی است. شاید بتوانم انجامش دهم. شاید این هم از جنس انگیزهی اکتشافی باشد که میخواهد از خانه دور شود. چه در درون خودش و چه در جنگل بیرون. تمایل به گفتن: «اگر من به ذهنم اجازه دهم وحشیتر به نظر برسد، چه چیزی به شعر یا جستار میآورد؟»
کمی در مورد تفاوتهای شعر و جستار صحبت کردیم. به نظر میرسد شما شباهتهای زیادی هم بین این دو میبینید؟
بله. فکر میکنم یکی از شباهتهای این دو، حس کشف است. هر چه در موضوع پیش میروند شفافتر و پیداتر میشود. یکی از مواردی که من در مجموعه جستار اخیرم روی آن کار کردهام، همین است. سعی کردهام ببینم چگونه میتوانم برخی از عناصر ساختاری شعر را در یک جستار کوتاه پیاده کنم. آنها شعرهای منثور نیستند اما برای مثال سعی کردهام در یک جستار کوتاه از خط فاصله استفاده کنم ـ نمیدانم کی اولین بار غیبت پرندگان را متوجه شدم ـ و بعد با فاصلههای کوتاه سه یا چهار بار این کار را تکرار کردم. ایدهی استفاده از خط فاصله به عنوان یک ژست ادبی، که در جستار هم به کار میرود، بیشتر یک ژست شاعرانه است. آن را بسیار دوست دارم. همچنین دوست دارم تاکید شعر را روی زبان تمثیلی و مختصر در جستار اجرا کنم. البته موسیقی زبان و ریتم جملهها در نثر برایم واقعاً مهم است. با نثرنویسهایی که به آهنگ جملهها توجه نمیکنند بسیار نامهربانم. اگر با شعر شروع کرده باشید، عاشق آهنگ جملهها هستید. میخواهید به هر طریقی آن را به تمرین خود وارد کنید. شباهتهای زیادی بین این دو ژانر وجود دارد. همیشه سعی میکنم تا جایی که ممکن است ویژگیهای شعر را به مقاله منتقل کنم، بدون آنکه بیش از حد سنگین شود.
می خواهم با باز کردن صحبت هایمان به گمانهزنیها پایان دهم.
بیخیال…
سخنرانیتان را که دربارهی آیندهی جستارهای زیستمحیطی ارائه دادهاید، خواندم. نمیدانم آیا میتوانید آن را به صورت کلی در مورد آیندهی نگارش محیط زیستی یا مثلا آینده شعر زیست محیطی گسترش دهید؟
فکر میکنم نویسندههای محیط زیستی باید به فکر آینده باشند، نه فقط به فکر زار زدن برای گذشته. ما به تاسف نیاز داریم. مهم است برای همهی چیزهایی که در سیارهمان گم میشوند، متاسف باشیم اما باید به فکر آینده هم باشیم؛ به همین دلیل فکر میکنم نویسندههای داستانهای علمی تخیلی نقش بزرگی در ادبیات زیستمحیطی خواهند داشت. کیم استنلی رابینسون با تمرکز بر تغییرهای جوی کارهای خارقالعادهای در داستانهای علمی تخیلی انجام داده است.
برای شاعران، امیدوارم، این اجبار و وظیفه را احساس کنند که باید از شرایطی که در آن قرار داریم آگاه باشند تا خود و سیارهمان کمتر در معرض خطر قرار بگیرند. شما باید چنان آگاه باشید که این آگاهی بخشی از صدای شما شود. نمیخواهم مردم شعرهای زیستمحیطی برنامهریزیشده بنویسند، فکر میکنم طبیعت باید بخشی از شعور شعر شود؛ درست مثل شفقت، همدلی و عدالت اجتماعی. شاعرها میتوانند از عدالت و آزادی و شفقت سخن بگویند زیرا آنها در ژرفنای وجودشان خانه دارد. ما ظلم را نمیپذیریم چون آن را با پوست و گوشت و استخوانمان حس کردهایم. ما روح آزادهای داریم. یا هر آنچه مینامیدش. نگرانیهای زیستمحیطی هم باید به ژرفنای وجودمان بروند تا بتوانیم با همدلی از سیاره زمین، افراد محروم، حیوانها، مکانها و فرهنگها صحبت کنیم.
معتقدم که شعر به این شکل تغییر میکند. پیشتر تعداد اندکی شاعر زیستمحیطی داشتیم. گری اسنایدر، آمنز و مرووین. اما آنچه امروز اتفاق میافتد متفاوت است چرا که محیط زیست کمکم به دغدغهی اصلی زمان ما تبدیل میشود، معتقدم نگرانیهای محیط زیستی مثل خون در رگهای شاعرها جریان مییابد. امیدوارم که این مسئله محدود به شاعرها نباشد و دیگران هم کارهای جالبی در حوزههای دیگر زبان و آگاهی انجام دهند. اما همهی اینها به یک چیز منجر خواهند شد: وجدان جمعی ما تحت تأثیر آنچه اتفاق میافتد، قرار میگیرد. امیدوارم در حال کشف راههای جالبی برای نگرانیهای زیستمحیطی در شعر آمریکا باشیم. مثلا، دوست دارم دیدگاههای شهری را در مورد این موضوع ببینم، نه فقط دیدگاههای قدیمی مثل «من پیاده روی کردم و زیبا بود و شعر من اینجا است.» میدانید وقتی در شیکاگو نشستهام و جستاری در مورد کربن موجود در جو و عدم اراده سیاسی میخوانم، فکر میکنم آیا شعری در این باره وجود دارد؟ نمی دانم! اگر میتوانید آن را پیدا کنید یا بنویسیدش.
اما این مباحث باعث نمیشود طبیعت و محیط را از زندگی انسان جدا ببینیم؟ مگر همه چیز طبیعت نیست؟
درست است. ما طبیعت هستیم. ذهن ما طبیعت است. تمایل ما به شعر، طبیعت است. مانند ایدهی اسنایدر از «ذهن وحشی» جایی که میگوید این ذهنی وحشی است که می خواهد شعر بسازد. فکر میکنم این دوگانگی در حال از بین رفتن است. وقتی فهمیدید که اعمال انسان بر هر ذره از زمین و آسمان تأثیر میگذارد، میفهمید که محیط فقط چیزی نیست که ما را احاطه کرده است. یک کل است. شاید حالا بتوانیم به یکپارچگی بپردازیم.
بنابراین شاید بتوانیم بگوییم شعر محیطی، شعری برای یکپارچگی است؟
من این را بسیار دوست دارم. بله. من این تعریف را بسیار دوست دارم.
نظرات: بدون پاسخ