اجازه دهید با ارائهی توضیحاتی دربارهی عنوانِ روی تابلو شروع کنم: آینده جستاری است با موضوعِ محیط زیست. ما اهمیت کارهای انجام شده یا معنا و مفهومِ آن را برای فعالان این حوزه، نمیدانیم. حتی این موضوع را هم نمیدانیم که برای توقفِ از بین بردنِ زندگی روی زمین و مبدل کردن آن به آزمایشگاهِ غرور و بلاهت انسان، باید چه کاری انجام دهیم. حالا که نظامِ سرمایهداری، سبزی را به سیاهی بدل کرده، زمانِ مناسبی است تا آنچه را که نویسندگان به کمک آن در جلبِ توجه به حقانیت زمین سهیم بودند، مجدداً ارزیابی و راهمان را از مسیر خطرناکی که در پیش گرفتهایم، جدا کنیم. زبان این قدرت را دارد که در شکلگیریِ تجربهی انسانها از جهان مؤثر باشد، و جستارهایی با موضوع محیط زیست میتوانند نمونهای تأثیرگذار باشند. پس من از سه مرحلهی اصلیِِ سیرِ تحولِ این ژانر ارزیابیای گذرا ارائه خواهم کرد، تا ببینیم که کجاییم و به کدام سو در حال حرکتیم.
اولین موج اصلیِ جستارهایی محیط زیستی در قرن نوزدهم و در مقام مشاهده نوشته شد. این موج آکنده از مشاهدهی میدانی و همچون ملازم مخصوصِ جهانگردان بود؛ از سفر دریاییِ داروین با کشتیِ بیگلی تا سفرنامههای لوئیس و کلارک، جان وِسلی پاول، و جورج کَتلین. توصیفاتِ کَتلین از گاومیش در چمنزارهای غربی، روایتهایی است هنرمندانه و تحسینبرانگیز از رفتارشناسیِ حیوانات. هیچکس دوباره مناظرِ بکری را که او دیده بود نخواهد دید، ولی عجب گزارشی از خود به جاگذاشته. روایتهای او، از بوفالویی که در حال غوطه خوردن در گلولای است و تأثیر این منطره بر چشماندازِ پیش روی نویسنده، در کتابِ «نامهها و یادداشتهایی دربارهی آداب و رسوم و شرایط سرخپوستهای امریکای شمالی»، مستندی کوتاه ولی شاهکار است. اتفاق وحشتناکی که افتاده این است که چنین آثاری، با انگیزهی معرفیِ شگفتیهای جهان به خوانندگان، تبدیل شدهاند به صندوقِ اشیاء متبرک برای قبایل و گونههای گمشده.
یادداشتهای روزانهی داروین در سفرهایش بیانگر دقت او به مستند کردنِ گونههای مختلف و مشاهدهی پدیدههای طبیعی است؛ همینطور خاصیت ذهنِ او که سرانجام منجر به خلق اثری شد که کرهی زمین را دگرگون کرد. او مدام در حال سؤال کردن دربارهی ادوارِ زمینشناسی است؛ کنجکاویای شورانگیز که درکنارِ نسخهای از «بهشت گمشده»ی میلتون همهجا همراهش بود. در قرن نوزدهم در نیو اینگلند، جایی که لبریز از عشق به یادگیریِ رقصهای آرام و عشق به زمین بود، امرسون و تورو هم غرق در مشاهدهی طبیعت بودند، ولی رویکردِ آنها گرایشی فلسفی داشت. آنها سؤال میکردند: «تأثیر طبیعت بر ذهن چیست؟» و با تبدیل کردنِ تجربهی پویایی که از طبیعت داشتند، به تجربهای اندیشمندانه، به این سؤال جواب میدادند.
بِری، بِری، بَری و تِری (که اینطور هم شناحته میشدند توماس بِری، وِندِل بِری، بَری لوپِز، و تِری تِمپِست ویلیامز) امروز این سنت را ادامه میدهند. مشاهده برای آنها همزمان مادی و درونی است، تمایلی برای حس کردن وحدت وجود، وحدتِ تعلق داشتن به چیزی بزرگتر.
دومین موجِ جستارهای محیط زیستی در اواسط قرن بیستم، در مقامِ دورهای برای حمایت از آن، پدید آمد. آلدو لیوپُلد در «تقویمِ نجومیِ منطقهی ماسهای» جملهای را نوشت که در جنبش قرن بیستمیِ محیط زیست دربارهی اصول اخلاقیِ کشاورزی بارها نقل شد. «یک موضوع وقتی درست است که تمایل به حفظِ یکپارچگی، ثبات و زیباییِِ جامعهی حیاتی دارد. وقتی تمایل به چیزی غیر از این داشته باشد، نادرست است.» تلاش او برای گسترش دادنِ دامنهی اخلاقِ انسانی، ورای محدودیتها، نشانهای است مشتاقانه برای حرکت به سوی هماهنگی با طبیعت. اینکه بتوانیم به این آرزو جامهی عمل بپوشانیم یا نه، هنوز سؤالی بیجواب است، ولی برخورداری از اصولی شفاف، برای دریافت کمک، بدون شک مفید خواهد بود. حتی حسن تعبیر نامتعارفِ او، «جامعهی حیاتی»، میتواند با اصرار زمینه را برای برآورده شدن نیازهای اجتماعی و محیطزیستیِ عدالت، فراهم کند. نوشتههای ریچل کارسون که به این جنبش تعلق دارد، با تلفیقِ روایت شخصی و روزنامهنگاریِ علمی، اصلی مهم را با استعارهای ساده مطرح میکند: «اگر آوازِ پرندگان در بهار نبود، چه اتفاقی میافتاد؟» دستورِ زبانِ این استعاره – ارائهی تصویری ملموس از تهدیدِ حشرهکشها– مسئله را به صحنهی عمومی و سیاست کشاند. کارسون و لیوپُلد، هردو، دانشمندانی بودند که تغزل را با ضرورتهای علمی را تلفیق کردند، نویسندگانی که مهارتِ مشاهدهی دقیق یک زیباییشناسیِ پویا را تقویت کردند. میراثِ حمایت از محیط زیست این روزها دوباره به راه افتاده؛ توسط افرادی مثل تری تمپست ویلیامز و استفن تریمبل که یک گزیدهی ادبی از نوشتههایی بر اساسِ منطقهای که اثر در آن نوشته شده، تنظیم کردند و همزمان با حمایت از محافظتِ صحرای اسکالانته در یوتای جنوبی، نسخهای در اختیارِ هر یک از اعضاء کنگره قرار دادند.
ولی این سطح از طرفداری و فعالیت در مقایسه با وخامت اوضاع و ناپایداریای که با آن سروکار داریم، به نظرِ من سست و بیمایه است. ما در فرهنگی بیمار زندگی میکنیم. فرهنگی که به خشونت، طمع، اِسراف، اختلاف، بدبینی و حس بیهودگی دچار است. ما شهرهایمان را به خاطرِ چهرهی کریه، دردسرهایی که دارند و کمبود ارتباط، حقیر میشماریم (هرچند این کار وسیلهای است برای انکار لذتهایی که در شهرها وجود دارند) ما به فقرا بیاعتنایی میکنیم، آنها را درحالی که درمانده شده و از ترسِ سیل به سقف خانههایشان پناه بردهاند، همانجا رها میکنیم، یا به کوچه و خیابان میرانیمشان. کودکانشان را دعوت میکنیم تا در جنگی احمقانه کشته شوند. ما رهبرانی داریم که چیزی از ادارهی کشور نمیدانند، و بهشدت دچار کمبودِ خرد، افکار تأملآمیز و همدلیاند. هرچه قدر همدردی که، وقتی مورد هجوم خشونت افراد متعصب بودیم، از جامعهی جهانی دریافت کردیم، با قلدربازی، جنگافروزی، غرور و دروغ صاحبان قدرت، بر باد رفت. کوچک شماردنِ آموزش و پژوهش علمی و به وجود آمدنِ وضعیت سادهانگارانه و مضحک مذهب در دموکراسیای کثرتگرایانه، از رهبرانمان چهرهای ساخته که اگر کارهایشان باعث درد و رنج در سرتاسر دنیا و تضعیف غرور ملی در وطن نشده بود، میتوانستیم به آنها بخندیم. نویسندگانی که نمیخواهند فقط شاهدِ رنج بشر باشند و قصد دارند کارهای بیشتری انجام دهند، مسئولِ حمایت از عدالت، فروتنی و شفقتاند. همانطور که نرودا توصیه کرده، همدردیهای هنرمند باید همواره در جهت طرفداری و حمایت از مظلومان و مستضعفان باشد.
این قاعده ما را میرساند به موج سوم جستارهای محیط زیستی، که من روی آن تابلوی «بازتعریف» را نصب میکنم. یگانه حقیقتِ پست مدرن که به آن حمله نشده، این است که تمامِ پدیدهها با هم در ارتباطاند، مثل تمام روایتهای تاریخی. حفاظت از رودخانهها در امریکای شمالی ، اگر قرار باشد گرم شدنِ کرهی زمین کل این برنامه را به خطر بیاندازد، هیچ فایدهای ندارد. برنامهریزی برای نجات زمین از گرم شدن هیچ فایدهای ندارد اگر در سرتاسرِ مرزهایمان دیواری بکشیم و انسانهایی را به پشت این دیوار برانیم که تمام اقتصادمان روی کار آنها میچرخد، انسانهایی که در راهِ رهایی از فقر از گرسنگی میمیرند. «بازتعریف» به معنای وسعت بخشیدن به متنِ داستان محیط زیست است. درحالیکه ممکن است مدافعان آرمانهای محیط زیستی روزی فریاد زده باشند: «در حیاط خلوت من نه!» حالا خطر بیتفاوتی را احساس میکنند و نگران این موضوعاند که دردسرهای موجود حیاط خلوت چه کسی را تهدید میکنند. بدون شک بخشی از این بازتعریف گسترش دادن نویسندگی علمی–ادبی است. تحقیقِ ساندرا استاینگرَبر دربارهی مسمومیت در دوران بارداری، در کتاب «ایمان داشتن» بازتعریفی بود از مادر بودن و از قضای روزگار زهرِ پارسایی و احساساتیگریِ دورانِ بارداری را گرفت. کتابهای علمیِ بزرگ (دیوید کوامن، جارِد دیاموند، و اخیراً الن ویزمن) به طور غیرمنتطرهای جز کتابهای پرفروشاند. بازتعریف یعنی اینکه امروز دورانِ «هردو/و» است، نه «هیچکدام/یا». پس تخیل و علم در فانتزیِ ژورنالیستی و روحافزای اَلن ویزمن، «جهان بدون ما»، ملاقات میکنند. طرفدارِ محیط زیست و برنامهریزِ شهری در آثارِ تازهی شهری ملاقات میکنند، دانشمند، فیلسوف و شاعر در جنگل تجربی (آزمایشگاهی)، برای تحقیق دربارهی زبانی تازه ملاقات میکنند، تا پیچیدگی جنگل را نمایش دهند و داستانِ مهاجرانی که به کشاورزی مشغولاند (همانطور که بهروشنی در «عوض شدن» روبن مارتینز بیان شده) بر ذهن ما اثر میگذارند. تأثیری که در مقایسه با نیازِ موجود، ناچیز است. به طور کلی ادبیات امریکا امروز میتواند وجود تنوع صداهای فرهنگی را نسب به آنچه از پنجاه سال قبل آن سراغ داریم، جشن بگیرد، ولی نوشتههای مرتبط با موضوعات محیط زیستی، اغلب، هنوز همچون گل یاس، سفید ماندهاند؛ نگرانیای که در درجهی اول ممکن است برای ثروتمندان پدید آید، نه مستضعفان. ما، نویسندگان، بدون شک از آنهایی دفاع میکنیم و صدای آنهایی خواهیم بود که صدا و دفاعی ندارند. و این ممکن است دربارهی ساکنان دیگر زمین – به غیر از انسان – هم صدق کند. ولی باید تا حالا فهمیده باشیم که حرف زدن بهجای دیگران ممکن است باعث شود که صدای خودشان خفه شود.
آیندهی جستارهای محیط زیستی در برقراریِ ارتباطِ جدید و پیدا کردنِ راهی ورای تنگنای مناظرههای دوقطبی که تمایل به خطکشی دارند، نهفته است (طبیعت در برابر فرهنگ، علم در برابر مذهب، زیباییشناسی در برابر سیاست، آنها در برابر ما) بحثهایی که برای زندگیِِ اجتماعی دردسرهای زیادی درست کردهاند. زمانِ برقراریِ ارتباط در سرتاسر مرزهایی که ما را از هم جدا کردهاند، فرارسیده است. به جای اینکه وسط طرفهای درگیر و رگبار آتش بایستیم. حالا ممکن است سفری اکتشافی ما را به دامنههای دور از دسترسِ حیات وحش ببرد، یا به وسیلهی معجزهی روباتیکِ فضایی، به سطح مریخ ببردمان، یا حتی سر میز شامی که انتخابها و سیاستهای محیط زیستیمان سراغمان میآیند تا در دل و رودهمان آرام بگیرند.
به نظر من بازتعریفِ نهایی، بررسیِ داستانِ بشر در چهارچوبِ زمانی وسیعتر است، پس جستار را با این دو پاراگراف به پایان میرسانم.
۱۰،۰۰۰ سال بعد
من چند سال پیش با شنیدنِ خبر پیدا شدن استخوانهای کوچکی شبیه استخوانهای لوسی (گونهای از انسانهای اولیه که حدود ۳،۲ میلیون سال قبل روی زمین میزیسته) در جزیرهی فلورِس اندونزی، شگفتزده شدم. هنرمندی تصویری کشید که فلورِسِینسیس را (گونهای از انسانهای اولیه که تا ۵۰،۰۰۰ سال پیش در جزیرهی فلورس میزیسته) با موشی به اندازهی سگِ گلدن ریتریور (یک نژاد سگ) روی شانه نشان میداد که برای خوردن شام به طرف خانه میرفت. چند هزار سال از مهاجرت نیاکانش از آفریقا به آسیا میگذرد؟ چهار یا پنج گونه از انسانهای اولیهی کهن در یک زمان میزیستند. آنطور که فرانسیسکو آیالا، زیستشناسِ معتقد به نظریهی تکامل میگوید، اِرِکتوس اولین مهاجری بود که حدود ۱،۸ میلیون سال پیش به جاوه رفت. انسان مدرن فرزند آن مهاجران نیست. آوارگی انسانِ هوشمند از آفریقا به آسیا، حدود ۱۰۰،۰۰۰ سال پیش اتفاق افتاد. به نظر میرسد فلورِسِینسیس سلطهای طولانی و نسبتاً آرام بر فلورس داشته، و تا حدود همین ۱۰،۰۰۰ سال پیش آنجا زندگی میکرده. آنها نمایندهی شاخهای دیگر، به جز شاخهی اجداد ما، روی درختِ زندگیاند. زیستِ آنها این احتمال را مطرح میکند که بهجای یک درخت زندگیِ انسان اولیه، بیشهای در کار بوده که در آن بسیاری آغاز کردند، بسیاری درگیر شدند، بسیاری شکست خوردند و فقط ما زنده ماندیم. مگر اینکه به بیگ فوت (گونهای از انسانهای اولیه که بنا بر بعضی نظریهها رابط میان انسان اولیهی کهن و انسان مدرن بوده) باور داشته باشید. این داستانِ قدیمی زمانی جذابتر میشود که ترس از کوتاه شدن داستانِ زندگیِ ما بیشتر میشود و تاریخچهی گونهی ما نشان میدهد موجوداتی وحشتناک بودهایم، که هرچه را که پدر و مادر زیبایمان برایمان روی زمین گذاشته بودند، با بیاعتنایی نابود کردهایم.
ولی فکر کردن به گذشته و در چنین چهارچوبِ زمانیای، به طور متقارن گمان آیندهای طولانی را نیز مطرح میکند. اگر بتوانیم زنده بمانیم چه خواهد شد؟ اگر حساسیتهای موجود دربارهی شکنندگیِ ما برای این باشد که هوشمان تقویت شود تا بتوانیم گامی بزرگ در مسیر تاریخ تکامل برداریم چطور؟ گامی که نیروی از کنترل خارجشدهی فرهنگِ بشری را به سوی محدودیتها و حمایتهای همهجانبه هدایت میکند، بهسوی فراگیریِ دانش بهجای چرندیات، بهسوی پروژهای دههزارساله برای ترمیم کردنِ زمین و بازگردانِ آن به وضعیتی هرچه نزدیکتر به بهشت، و پرورش باغی روی مریخ؟ این رؤیای تکنولوژیکیای است که شیفتهی آنیم؟ دوست دارم چنین چیزی به اندازهی زوالمان امکانپذیر باشد. دوست دارم دههزار سال بعد کسی دربارهی ما بگوید: «عجب شجاعت شگفتانگیزی داشتند، عجب روحیهای، چهقدر باهوش بودند، چهقدر مبتکر، و عجب عشق عمیقی به زمین داشتند.
نظرات: بدون پاسخ