خطر تجربهگرایی و دخالت در طبیعت انسان از طریق دین، هنر و علم، مضمونی است که بارها در داستانهای هاثورن بررسی شده است. در برخی داستانهای کوتاه این نویسنده، مضامین داستانهای علمی-تخیلی (Science fiction) مشاهده میشود. برخی داستانهای علمی-تخیلی هاثورن ناتمام ماندند و برخی دیگر منتشر شدند و از آثار مشهور این نویسنده هستند. سه داستان کوتاه «ماه گرفتگی»، «خالق زیباییها» و «دختر راپاچینی» همچنان از شاهکارهای ژانر علمی-تخیلی به شمار میروند و تاثیرِ عمیقی بر نویسندگان بعدی این ژانر نیز تاثیر گذاشتند.
داستان کوتاه «ماهگرفتگی» دربارهی آزمایش خطرناک آیلمر روی صورت همسر جوان و زیبایش است. او میخواهد ماهگرفتگی صورت جورجیا را از بین ببرد؛ ماهگرفتگی کوچکی که شبیه دست یک نوزاد است و نشانهای از گناه نخستین تلقی میشود. در این داستان، آیلمر که هم دانشمندی مغرور است و هم شکنجهگری سنگدل، کابوس میبیند که خودش مشغول انجام دادن عمل جراحی است: هر چه چاقو عمیقتر میبُرد، دستش بیشتر در صورت و بدن جورجیا فرو میرود و حتی وقتی به قلب او میرسد مصمم است ادامه دهد و در نهایت قلب او را میبُرد و بیرون میکشد. به تصویر کشیدن این خشونت آزاردهنده و شدید طعنهایست به این واقعیت که تلاش علمی، زیباییشناختی و حتی مذهبی آیلمر در راه کمال و تعالی، تا چه حد او را حقیر کرده است. از طرفی حالت چهرهی آمینادب (Aminadab)، خدمتگزار آیلمر، علیرغم یا شاید به دلیل نامش که با جابجایی حروف به «I a bad man» تبدیل میشود، نشاندهندهی طبیعت بینظیر انسانیست و جملهای که غرغرکنان زیر لب تکرار میکند، تردیدهای خاکی و طنزآمیز انسان را در مواجهه با آزمایش آیلمر نشان میدهد: «اگر همسر من بود، هرگز ماهگرفتگیش را نمیبریدم.»
«خالق زیباییها» یکی دیگر از داستانهای کوتاه این نویسندهی آمریکایی است و در سال ۱۸۴۴ منتشر شد. موضوع این داستان کوتاه تضاد بین الهامهای هنری (و علمی) و ارزشهای عملی دنیای مادی انسانها، است. اُوِن وارلند ساعتسازی است که دیگر نمیخواهد ساعتهای مکانیکی بسازد و آرزو دارد بتواند با سازوکاری مادی، اثری آرمانی خلق کند. همکار قدیمی و شکاکش، راجر هوندن، که رگههایی خطرناک و غیرعملی در آرزوهای اُوِن میبیند، مسخرهاش میکند و حتی به شوخی تلاشهایش را جادوگری مینامد. مردم شهر فکر میکنند اُوِن دیوانه است و آنی، دختر هووندن، که معشوقهی اُوِن است، اگرچه در ابتدا برایش دلسوزی میکند، در نهایت تصمیم میگیرد با راجر دنفورث که آهنگری موفق است، ازدواج کند. اُوِن در واکنش به همهی اینها منزویتر میشود و سخت تلاش میکند تا سرانجام یک پروانهی مکانیکی زیبا میسازد؛ پروانهای چنان ظریف که زیبایی آن با همتای طبیعیاش برابری میکند و آنقدر سبک که میتواند پرواز کند. اُوِن معتقد است پروانهی مکانیکیاش طبیعت را شکست خواهد داد، اما هووندن آن را به چشم یک اسباببازی زیبا میبیند و حتی آنی عزیزش نسبت به آن بیاعتناست. در نهایت، کودک آنی و راجر که زیرکی و چهرهی پدربزرگش را نیز به ارث برده است، پروانه را میقاپد و نابود میکند.
از یک منظر، داستان مثالی ساده از جنگ محتوم یک هنرمندِ رمانتیکِ تشنهی خلق با جامعهی خشن است که وی را طردکننده کرده است. به نظر میرسد پایان داستان این ایدهی آرمانی دربارهی هنر را تأیید میکند که برای هنرمند، ایده غایت و نهایت کار هنریست و اثر هنری، آنچه ایده را تحقق بخشیده و قابل لمس کرده است، اهمیت چندانی ندارد. به همین دلیل است که اُوِن به نابودی پروانه بیتوجه است؛ اما داستان نشانههای پنهان و مبهمی هم دارد. در ظاهر گمان میکنیم راوی با تلاشهای اُوِن همدل است، اما این را هم از او میشنویم که که آرزویش را آرزویی بسیار ایدهآلگرایانه میداند. هرچند راوی با تاسف از بیاعتنایی آنی یاد میکند، اما هیج کجا نمیبینیم که محکومش کند؛ و در مورد کودک میگوید: «شخصیتی کوچک که به طرز اسرارآمیزی از نامتناهی آمده بود، اما جوهری واقعی و سخت داشت و به نظر میرسید از چگالترین مواد زمین ساخته شده است.» «اسرارآمیز» و در عین حال به شدت جسمانی و سخت؛ آنچه پروانهی اُوِن نبود. آنی فرزندش را بسیار بیشتر از پروانهی مکانیکی دوست دارد و دلایل خوبی هم برای انتخابش بیان میکند. بنابراین می توانیم طعنه و طنزی پنهان در داستان ببینیم که آرمانگرایی و زیبایی غیرزمینی هنر را به چالش میکشد.
در مثال آخرمان، داستان کوتاه «دختر راپاچینی»، که دربارهی دختری زیبا و جوان در باغی مسموم است، فضای سیاه و ابهام بیشتری وجود دارد. پدرِ بئاتریس، پروفسور راپاچینی اهل پادووا، او را از کودکی در میان گیاهان و گلهای کشندهای که خودش مخترعشان بود، بزرگ کرده است تا به او موهبتی خارقالعاده هدیه کند. موهبتی که هیچ قدرت و نیرویی نتواند نابودش کند. جوانی به اسم جیووانی بی آنکه راز باغ را بداند، عمیقاً تحت تاثیر زیباییهای مجلل و صمیمیت بئاتریس با گلها قرار میگیرد. او به تدریج از طبیعت کشندهی باغ آگاه میشود، اما بیاعتنا به هشدارهای رقیبِ راپاچینی، باگلیونی، باز هم به باغ میرود و بئاتریس را تعقیب میکند تا جایی که خودش هم قدرت کشندهی او را به دست میآورد. هنگامی که به طور کامل از میزان آلودگی خودش و بئاتریس آگاه میشود، ترغیبش می کند تا پادزهر تهیه شده توسط باگلیونی را با او بنوشد. ابتدا بئاتریس جام را مینوشد و از آنجا که زهرْ زندگی بوده، پادزهرش مرگ است. داستان با فریادهای وحشتناک و پیروزمندانهی باگلیونی به پایان می رسد: «راپاچینی! راپاچینی! این نتیجه نهایی آزمایش شماست؟»
این داستان غنی، تاریک و مرموز، هنر هاثورن را در تاثیرگذارترین و شکوفاترین حالتش نشان میدهد. تجمل کشندهی باغ و زیبایی پر زرق و برق و مرگبارش به طرز شگفتآوری کنار هم چیده شدهاند. نشانههای فزاینده مرگ و میر گلها، کشنده بودن بئاتریس و سرانجام خود جیووانی که در مقابل شک و تردیدهای ذهنش تسلیم اصرار شوم باگلیونی میشود.
«دختر راپاچینی» را میتوان داستانی سمبلیک دانست. آیا این باغ مرگبار همان باغ عدن است؟ راپاچینی آدم است یا خدا؟ شیطان چگونه به این باغ راه پیدا میکند؟ اما در اینجا نمیخواهیم وارد این بحث بشویم. آنچه واضح است این است که در این داستان نیز قدرت مهلک علم و هنر مذموم دانسته میشود. میتوان راپاچینی را علاوه بر دانشمندی دیوانه، هنرمند هم دانست: کسی که زیبایی مرگباری خلق میکند و در پایان و بعد از دستکاری زندگی انسانها مانند یک هنرمند به آنها زل میزند. مانند هنرمندی که همهی عمرش را در راه برداشتن یک عکس یا ساختن مجموعهای مجسمه گذرانده است و حالا در انتهای راه به آنها زل زده و از موفقیتش راضی است.
هاثورن در داستانهای کوتاهش بر روان انسان در دنیای معاصر میپردازد. برخی از شخصیتهای داستانهایش نخبگانی هستند که در مسیر توسعهی علم و تکنولوژی گام برمیدارند. مری شلی بزرگترین اثرش، فرانکنشتاین، را در اوایل قرن نوزدهم در ژانر علمی-تخیلی (Science fiction) نوشت و هاثورن با نگارشِ داستانهای کوتاهش، این ژانر را در عصرِ طلوعِ علم و ادبیات گسترش داد.
منابع
https://khaneshmagazine.com//www.sf-encyclopedia.com/entry/hawthorne_nathaniel
The Cambridge Introduction to American Short story
نظرات: بدون پاسخ