site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در جهان > «شهامت لاکپشت‌ها»؛ نوشته‌ی ادوارد هوگلند
Edward Hoagland, Bennington, Vermont, 2001

«شهامت لاکپشت‌ها»؛ نوشته‌ی ادوارد هوگلند

۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰  |  مهگل جابرانصاری

ادوارد هوگلند متولد ۱۹۳۲ و از شاگردان هنری دیوید تارو بود. نوشتن را در ۱۹۶۸ آغاز کرد و جستارهای بسیاری با موضوع طبیعت قلم زده است که صدای صادق، نگاه تیزبین و افتادگی یک طبیعت گرد حرفه‌ای را باز مینمایاند. با این حال، او یک مرد شهری و اهل نیویورک بود و به قول خودش یک سویه‌ی «موش شهری»وار داشت. او، برخلاف تارو، یکی از معدود نویسندگانی است که با اینکه ذهنی طبیعت‌گرا دارد نکوهش صرف زندگی شهری و ستایش زندگی روستایی در آثارش به چشم نمیخورد.      

*

لاک‌پشت‌ها نوعی پرنده‌اند که اتاق فرمانشان آهسته‌تر کار می‌کند. مثل پرنده‌ها روحیه‌ی گریز دارند؛ سری بیرون می‌آورند و به دور و اطرافشان نگاهی می‌اندازند – انگار همین الان است که باید به چاک بزنند و پرواز کنند. از آنجایی که موجودات خاکی و متواضعی هستند، مظهر فضیلت محسوب می‌شوند و تا چند وقت پیش تعدادشان خیلی خیلی زیاد بود – دست کم در شهری که من در آن بزرگ شده‌ام اینچنین بود. حتی دورانی که چند گربه‌ی چاق و چله در بیشه‌های اطراف داشتیم، باز هم لاک‌پشت‌های چنگال محلی – که وزنشان تا چهل پوند می‌رسید – بزرگ‌جثه‌ترین گوشتخوار این منطقه بودند. مثل کاسه‌های سبز بزرگ، کف تالاب‌های کهربایی می‌خوابیدند و ناگهان در بستر مرموزی از گِل محو می‌شدند – انگار هرگز وجود نداشته‌اند.

ده‌ساله که بودم به تالاب دکتر گرین رفتم که وسعتش دو هکتار و نزدیک خانه‌مان بود. دوازده سالم که شد حدود یک مایل راه می‌رفتم تا به تالاب توگارت که سبزتر و جلگه‌ای‌تر بود برسم، آبشار داشت و مارهای آبی بزرگ. همین که کمی بزرگ‌تر شدم با دوچرخه می‌رفتم تا تالاب ماد. این تالاب خیلی وسیع‌تر و هیجان انگیزتر از بقیه بود: مخزن آبی بود به بزرگی یک دریاچه در سیستم دخیره‌ی آب شهر کنتیکوت؛ پر از کلبه‌های خالی بود و جزیره‌های کوچکی که مثل پشت گربه از آب بیرون زده بودند و بیشه‌ای از درختان کاج داشت و چوب‌های جنگلی که در امتداد ساحلش قرار گرفته بودند. بر بستر ساحل، جای پای سمورها، روباه‌ها، راسوها و اردک ماهی‌ها و آشیانه‌هایشان معلوم بود. همین‌طور که من بزرگ‌تر می‌شدم املاک و زمین‌های بی‌صاحب شهر قسمت قسمت می‌شد و به بهای گزافی به فروش می‌رفت. به‌تدریج وسعت بیشه‌ها کمتر و کمتر شد و تعداد افرادی که در بیشه‌ها قدم می‌زدند نیز کمتر شد. در ابتدا، ساکنین جدید نمی‌توانستند این بیشه‌ها را پیدا کنند ولی درنهایت با پرس و جو و گشت و گذار فراوان پیدایشان کردند و سر و کله‌شان پیدا شد. کلی ابتکار عمل و اضافه‌کاری باید به خرج می‌دادم تا بتوانم راه هشت مایله را – بدون این‌که گیر کسی بیفتم – طی کنم. دیگر کاملاً بزرگ شده بودم، در نیویورک زندگی می‌کردم و بعضی آخرهفته‌ها که از خانه بیرون می‌زدم دوست داشتم به این گردش‌های طولانی بروم.

آب تالاب ماد آشامیدنی بود برای همین خیالم راحت بود که هرگز آنجا گیر نمی‌افتم. بسازبفروش‌ها کاری به کار این تالاب نداشتند تا این‌که آن خشکسالی معروف اواسط دهه‌ی شصت از راه رسید و باعث شد کناره‌های تالاب به سمت مرکز آن جمع و خشک شود. سازمان آب محله به نتیجه رسید که وجود این تالاب به عنوان مخزن جمع‌آوری آب‌های طبیعی ضروری نیست؛ خلاصه، کف تالاب را بولدوزر انداختند و خالی کردند. بعد ساحل آن را هم کندند تا با خاکش تالاب را پر کنند و مقدار کم آب باقی‌مانده را در کانال‌های طراحی شده به جریان انداختند تا مثل نهرهای انگلیسی جلوی ساختمان‌هایی که قرار بود آنجا بسازند بخرامند و چشم‌انداز زیبایی برای آن محل ایجاد کنند. اکثر لاک‌پشت‌های رنگین تالاب – که قبلاً دسترسی به آن‌ها ممکن نبود و روی صخره‌های وسط تالاب آفتاب می‌گرفتند – ظرف مدت چند روز به جعبه‌هایی در کمد پسربچه‌های محل منتهی شدند. آن‌هایی که مانده بودند همین‌طور که سرگشته و حیران به این طرف و آن طرف می‌چرخیدند جای پاهایشان روی برگ‌های خشک می‌ماند و مخفیگاهشان را لو می‌داد. لاک‌پشت‌های گازبگیر و لاک‌پشت‌های مشکی کوچک که فقط یک بار در سال – آن هم برای تخم‌گذاری – آب راترک می‌کردند در ساحل گِلی تالاب که خشک‌تر و خشک‌تر می‌شد مخفی شدند – کاری که همیشه وقتی که آب تالاب پایین می‌رفت به صورت غریزی انجام می‌دادند – تا یک دوره‌ی‌ خشک‌سالی دیگر را پشت سر بگذارند با این تفاوت که این بار آب برای همیشه پایین می‌ماند. ساحل گلی روی سر آن‌ها خشک شد و رفته رفته در دل خاک دفنشان کرد. از اردک‌ها بگویم که با قدم زدن در بیشه و نگاه کردن به آن‌ها احساس گناه می‌کردم؛ کنار هر گودالی که پیدا می‌کردند از ترس چمباتمه می‌زدند یا با سرهای فروبرده بین شانه‌ها، دزدکی و آهسته بین علف‌ها حرکت می‌کردند به خیال این‌که من نمی‌بینمشان. همین که متوجه می‌شدند دیدمشان بال‌هایشان را با آشفتگی به هم می‌زدند و به سمت درخت‌ها می‌دویدند و بعد سراسیمه با سرعت خارق‌العاده‌ای می‌گشتند و می‌گشتند تا گودال آب دیگری پیدا کنند.

قبلاً علاوه بر لاک‌پشت، صاریغ و مار سیاه هم جمع می‌کردم و چند سگ و و چند بز هم داشتم. تابستان‌ها گاهی در یک نمایشگاه حیوانات کار می‌کردم که در آن شخصیت‌های بزرگ قلمرو حیوانات حضور داشتند مثل فیل و کرگردن. اما وقتی بیست سالم شد دیگر شور و علاقه‌ام به این دسته از حیوانات کم شد و آنجا بود که فهمیدم لاک‌پشت آن حیوان خاصی است که مایلم ارتباط ویژه‌ای باهاش داشته باشم. من به پشم حیوانات حساسیت داشتم و لاک‌پشت از این لحاظ به مراقبت خاصی احتیاج نداشت. لاک‌پشت‌ها هیولاهای متشخصی هستند. چشم آن‌ها مثل چشم ما همه‌ی‌ رنگ‌ها را می‌بیند؛ وقتی به خیال خودت دزدکی به آن‌ها سرک می‌کشی ولی آن‌ها می‌بینندت درمی‌یابی که به همان خوبی ما هم می‌بینند. در آزمایشگاه کلک‌ها و معماها را به سرعت یک پستاندار خونگرم حل می‌کنند و با این‌که نمی‌توانند به سرعت یک موش صحرایی بدوند، با همان هوش و ذکاوت از اشتباهاتشان درس می‌گیرند و سر هر تقاطع توقف می‌کنند و چپ و راستشان را می‌پایند. لاک‌پشت‌ها، مثل ما – درجا و به حالت نوسان – تکان تکان می‌خورند با این‌که آن‌ها از تخم بیرون می‌آیند نه از رحم مادرشان (روانشناسان معتقدند علت این که انسان از حرکت نوسانی آهسته لذت می‌برد این است که این نوع حرکت صدای قلب مادر در رحم  را برای او تداعی می‌کند.)

مارها، برعکس لاک‌پشت‌ها، به طرز مرموزی بی‌صدا و قلدرند. آرام حرکت می‌کنند، اراده و دقت عمل و نوعی طنز بی‌مزه دارند. ولی اسیرهای خوبی برای اسیربان نیستند چون گاهی ماه‌ها به غذایی که برایشان گذاشته‌ای لب نمی‌زنند – مثلاً وقتی که مقدار نور محیطشان باب میلشان نباشد. سوسمارها هم به همین اندازه سمج و لجوج اند، به اسب‌های جنگی یا سگ‌های ژرمن شپرد می‌مانند. مردمک‌های عمودی و باریک چشمشان ظاهری ترسناک و درنده بهشان می‌دهد. انگار ایده‌ی دریدن و خوردن در  ذهنشان حک شده حتی وقتی که غذا را پس می‌زنند و در کمال سماجت می‌میرند. از این‌که یک آفتاب پرست را سمت آسمان به هوا بیندازند و همین که پایین می‌آید با پوزه‌های بلندشان بگیرندش لذت می‌برند. آنقدر این کار را دوست دارند که هول می‌شوند و تمام وجودشان می‌لرزد. با این اوصاف برای آکواریوم جمع و جوری که من دارم لقمه‌ای بزرگ‌تر از دهان محسوب می‌شوند. طفلکی قورباغه‌ها هم بیش از حد بی‌دفاعند؛ مهره‌های پشتشان انگار از پوست خیس و لزجشان بیرون زده. کافی است یک قورباغه را در دست بگیرید، انگار یک اسکلت را در دست گرفته‌اید. پاهای خوشمزه‌ی‌ قورباغه برای بعضی حیوانات – مثل مرغ‌های ماهیخوار، راکون‌ها و مارهای نواری – مایه‌ی حیات اند با این‌که خود قورباغه‌ها خیلی آسان غذا گیرشان نمی‌آید. هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد جای موجودی باشد که مایه‌ی حیات یک عده موجود دیگر است. قورباغه‌ها، در نردبان تکامل، رده‌ی پایینی دارند و از آن‌ها که بگذری، چند پله یکی، پایین می‌افتی تا به ماهی‌ها برسی.

لاک‌پشت‌ها سرفه می‌کنند، بادگلو می‌زنند، سوت می‌زنند، خُرخُر می‌کنند، صدای هیس هیس در می‌آورند و قضاوت اجتماعی از خود نشان می‌دهند. آن‌ها سرهایشان را خیلی دوستانه به هم نزدیک می‌کنند ولی ناگهان یکی از آن‌ها دیگری را پس  می‌زند – به همان مهارتی که ممکن است دو سگ  که از دور برای هم خیز گرفته‌اند یکدیگر را پس بزنند. همین که به چنگ انسان‌ها می‌افتند از ترس خود را خیس می‌کنند ولی همچنان باشهامت و امیدوار سعی می‌کنند، فرار کنند؛ در محدوده‌ای که زندانی شده‌اند صدها متر راه می‌روند و سنگینی لاک بدبارشان را بر پاهایی که مستبدانه برای راه رفتن طراحی شده است، حمل می‌کنند. هیچ احساس نمی‌کنند که این جدال، جدالی نابرابر است. مثل کشتی‌ران‌ها مدام گیر می‌افتند، تاب می‌خورند و راهشان را پیدا می‌کنند. هر از گاهی توقف می‌کنند و مسیر پیش رویشان را بررسی می‌کنند؛ قدم‌هایشان محافظه‌کارانه و بی‌جان است ولی همچون موج‌های دریا ضرباهنگی قاطع و استوار دارد. به هر حال، به نظر من لاک‌پشت‌ها دنیایی از حیوانات جوروارجور را در خود جای داده‌اند. مثل زرافه گردنشان را دراز می‌کنند یا ادای سگ‌های آبی را در می‌آورند و در حالت شناور در آب پشتشان را از آب بیرون می‌گذارند. مثل گوزن‌های کانادایی برگ‌های کاهو را که برایشان روی آب می‌اندازند می‌جوند. مثل پنگوئن هوشیارند و وقتی نیم‌خیز می‌شوند و سر و سینه‌شان را بالا می‌دهند به برومندی دایناسورهای کوچک سر به نظر می‌آیند. بعد که کمین می‌کنند و خیز می‌گیرند انگار یک خرس گریزلی بزرگ است که حمله می‌کند.                                                

بچه‌لاک‌پشت‌ها، در حوضچه‌ی مخصوصشان، یک پازل هندسی تمام‌عیارند؛ مثل گلبرگ‌های بنفشه زیبا و تزئینی هستند، در عین حال مثل تکه‌های لگویی هستند که انگار از خودشان اراده و تدبیر دارند. آن‌ها در چیدمان‌های مختلف خودشان را روی همدیگر تل انبار می‌کنند تا برجی از بچه لاک‌پشت بسازند. در حین این کار، آن‌هایی که ترسو هستند شجاع می‌شوند و برعکس. ممکن است یکی از آن‌ها پررو شود و قد علم کند، آن‌وقت بقیه را هول می‌دهد و از روی تکه‌سنگی که بر رویش هستند به درون آب پرتشان می‌کند و بعد خودش پایین می‌آید و می‌زند به آب و بر پشت یکی از همان‌ها سوار می‌شود و آنچنان با پاهای عقبی‌اش روی او بوکس و بات می‌کند که لاک‌پشت بیچاره مثل کره اسبی جفتک می‌اندازد. بااین وجود، ممکن است همین لاک‌پشت در زمان‌های دیگر خلق و خوی ملایم‌تری پیدا کند و به جای این همه تقلا کردن ساعت‌ها به قرص خورشید زل بزند. در این حالت، شباهت خارق‌العاده‌ای به شیر نر پیدا می‌کند. خشکی و آب برایش فرقی ندارد و در هر دو احساس امنیت و آرامش می‌کند. دچار نوسانات فکری و ماوراء طبیعی بسیاری می‌شود، در آب فرو می‌رود و بالا می‌آید و در حین این کار یکی از بی‌نهایت گزینه‌ای که پیش رو دارد انتخاب می‌کند و در یک سطح مشخص شناور می‌ماند. بدنش را مثل گربه باریک و دراز می‌کند و از آب بیرون می‌آید، دوباره وارد خشکی می‌شود تا متأملانه گردش کند، در لاکش فرو رود و در لانه‌اش بنشیند و درنهایت دوباره به درون آب – به اعماق رویاها – فرو رود.

من پنج تا از این بچه لاک‌پشت‌ها دارم که توی یک حوضچه لوبیایی شکل ازشان نگهداری می‌کنم. یکی‌شان تازه سر از تخم درآورده، لاکش گل منگلی است و انگار رویش نقاشی شده. جثه‌اش از یک بند انگشت هم کوچک‌تر است. گوشت مرغ را با اشتها می‌خورد ولی برای خوردن غذاهای دیگر پشتکار کافی ندارد چون خیلی کوچک است. یکی دیگر از این بچه لاک‌پشت‌ها بومی سواحل فلوریدا و شکم زرد است. حدوداً یک ساله است و با ولع هر چه تمام  سبزی می‌خورد ولی ابداً گوشت نمی‌خورد، چه مرغ باشد و چه ماهی. یکی دیگرشان شکم زرد ولی بومی کامبرلند است، نه مرغ می‌خورد و نه سبزی بلکه فراوان ماهی می‌خورد و درکل همه نوع گوشتی دوست دارد به جز گوشت خوک. یکی‌شان هم از نوع لاک‌پشت‌های بزرگ گازبگیر است ولی هنوز سنش کم است. لاکش کنگره کنگره و سیاه است و هر نوع گوشت که باشد به نیش می‌کشد ولی سبزی و ماهی را پس می‌زند. پنجمین بچه لاک‌پشت هم آفریقایی است. تازه پیدایش کرده‌ام و هنوز خوب نمی‌شناسمش. این لاک‌پشت سبز- قهوه‌ای برای لاک‌پشت‌های سبزتر شاخ و شانه می‌کشد، غذایشان را می‌قاپد و به درون لانه‌اش می‌کشد. انگار اصلا دلش نمی‌خواهد سبز باشد چون تمام جلبک‌های چسبیده به لاکش را می‌جود و در عین حال در موقعیت‌ها و زوایای خطرناکی آویزان می‌شود انگار چیزی نمانده که با سر به زمین بیفتد.

بچه لاک‌پشت گازبگیر من فقط یک لاک‌پشت فردیناند ساده بود تا این‌که من آب بیشتری در حوضچه‌اش ریختم و عمق آبی که درش شنا می‌کرد بیشتر شد. حالا دیگر یاد گرفته است و وقتی مدادم را توی آب می‌برم صورت بادکرده‌اش را – که انگار نارنجک خورده است – جلو می‌آورد و با آن دهان سرپایین و ترسناکش مداد را گاز می‌گیرد. بچه لاک‌پشت کامبرلند یک علامت بیضی شکل قرمز کنار سر سبز و زردش دارد. ذاتاً آرام و خوش اخلاق است و مثل نام علمی‌اش «سودمیس اسکریپتا الاگانس» باوقار است اما به تازگی به نوعی بیماری دچار شده که باعث شده کیسه‌ی هوایی‌اش برای همیشه پرباد باشد؛ با شیب عجیبی روی آب شناور می‌ماند و هر کاری می‌کند نمی‌تواند پایین‌تر برود، ممکن است خونریزی داخلی هم کرده باشد چون کناره‌های لاکش لکه‌ی قرمز دیده می‌شود. مایه‌ی تأسف است که بچه لاک‌پشت‌ها معمولاً زنده نمی‌مانند و به همان سادگی که گل‌ها می‌میرند، می‌میرند. دهانشان پر از نوعی قارچ سفید و ریه‌هایشان درگیر ذات‌الریه می‌شود. اعضای درونی بدنشان در اثر املاح و ضایعات موجود در آب یا تغدیه نامناسب پر از لخته می‌شود و مانند کسی که در حال مرگ است سر و چشم‌هایشان زیادی بزرگ و برجسته می‌شود. روزهای آخر، دور تا دور، کناره‌های لاکشان نرم و اسفنجی می‌شود و مثل کفن به دور تنشان می‌پیچد.

اما تا زمانی که زنده هستند مثل طوله سگ‌ها بازیگوشند. هرچند بانشاط و سرزنده‌اند ولی در درازمدت کسل‌کننده می‌شوند برای همین من یک لاک‌پشت چوبی بزرگسال هم دارم که طولش به شش اینچ می‌رسد. لاکش اندازه‌ی صدف‌های دریایی است که ازشان مجسمه می‌سازند مثلاً صدف دریایی بادبزنی شکل، مثل یک مدال خاکی و قدیمی است که با ظرافت فراوان از دامنه کوه تراشیده باشندش. پاهایش نارنجی ماهی سالمونی با حاشیه سیاه است و با فلس‌های اریب بزرگی پوشانده و محافظت می‌شود. لاک زیرینش نقش و نگار گربه‌های خال خال پلنگی را دارد – لکه‌های سیاهی مثل چشم‌خال‌های پر طاووس روی زمینه‌ای زردرنگ. لاک‌پشت چوبی ماده، لاک زیرینش برآمده است برای این‌که ارگان‌های جنسی زنانه‌اش در این فضا  قرار دارند ولی لاک زیرین لاک‌پشت نر تورفته است برای این‌که بتواند به راحتی روی لاک‌پشت ماده قرار گیرد و با او جفت شود. درکل، هم لاک و هم سر و دست و پای این لاک‌پشت رنگ و آبی مناسب استتار دارد. گردنش چین چین است و دمش مثل دم فیل، پاهایش مثل پای کرگدن پیر و پرخِرَد و صورتش مثل صورت بوقلمون. وقتی با خودم حملش می‌کنم با چشم و دهان یک باز شکاری به زمین زیرپا چشم می‌دوزد. پاهایش در دست‌هایم جا می‌گیرد، هر انگشتش با یکی از انگشت‌هایم مماس می‌شود و همین‌طور که سواری می‌گیرد به پایین نگاه می‌کند. می‌تواند کاملاً بی‌صدا روی زمین راه برود، با این حال، معمولاً دوست دارد لاک زیرینش را محکم به زمین بکوبد انگار غولی قدم برمی‌دارد، انگار اراده‌ای بزرگ و موجز آرام آرام نزدیک می‌شود. اما اگر کرم خاکی‌ای روی زمین ببیند بی‌اختیار به جلو می‌پرد، خودش را روی آن می‌اندازد، مثل میمون پوزه‌دار حمله می‌کند و یک لقمه‌ی چپش می‌کند. با این همه، آهسته از پای من بالا می‌آید و روی پایم می‌نشیند تا نان یا تخم مرغ آب‌پز بخورد.

همین که وارد نهر می‌شود مثل قایق موتوری شنا می‌کند و با بینی‌اش آب را می‌شکافد و می‌رود تا جلوی یک لاک‌پشت غریبه را بگیرد و بویش کند. سوار جریان موج می‌شود و شیرجه می‌رود. وقتی می‌خواهد اوضاع را بسنجد پشت صخره‌ها مانور می‌دهد گاهی هم تا اعماق آب پایین می‌رود و حباب‌هایی به بالا می‌فرستد. سرانجام از آب بیرون می‌آید، مسیرش را انتخاب می‌کند و به راه می‌افتد. همین که به تلی از گیاخاک می‌رسد کندوکاو را شروع می‌کند تا خودش را در پایین‌ترین و خنک‌ترین لایه فرو کند. سپس سوراخی که در خاک ایجاد کرده روی سرش بسته می‌شود تا به کوچکی یک لانه موش می‌رسد. به اندازه‌ی لاک‌پشت‌های مشکی آب‌دوست نیست اما به اندازه‌ی لاک‌پشت‌های جعبه‌ای هم خشکی دوست نیست، با این وجود، به خاطر همین قدرت انطباق و انعطافش است که خارق‌العاده و دوست‌داشتنی است. او همه‌جا هست. با این که شیوه‌ی نفس کشیدنش مثل نفس کشیدن ماست – شاید فقط بعضی اوقات سینه‌اش به طور ملموسی بالا و پایین رود – گاهی گلویش را به حالت نشخوار پرباد و خالی می‌کند انگار به پیپ پک می‌زند و دودش را با فشار بیرون می‌دهد. درجا می‌ماند و پلک می‌زند، گلویش را باد می‌اندازد و سرش را می‌گرداند، بعد مثل ببری که از لا به لای علف‌ها آهسته نمایان می‌شود از روی الوار جنگلی و پیچک‌های سبز و چوب ریزه‌ها رد می‌شود. زوایای حرکتش را خیلی دقیق محاسبه می‌کند به طوری که وقتی می‌خواهد از بالای صخره‌ای پایین بیاید و با دست‌های زمخت کشیده‌اش جلوی سُر خوردنش را می‌گیرد به باوقاری یک مادیان مسابقه‌ی سوارکاری به نظر می‌رسد.

به هر حال، به نفع اوست که پیش من باشد تا این‌که در مرداب ماد بماند. همه‌ی لاک‌پشت‌های این مرداب فرار کرده‌اند – همه‌ی آن‌هایی که از دفن شدن زیر گل و لای جان سالم به در برده‌اند. با اندوه فراوان از باریکه‌های آب به سمت خشکی بالا می‌آیند، سنگین و پردرد رژه می‌روند و خسته از بار جعبه‌ای که بر پشت می‌کشند پیش به سوی سرزمینی می‌روند که در آن همه‌ی دشمنانشان  دست کم سی برابر سریع‌تر از آن‌ها حرکت می‌کنند. این صحنه مانند صحنه‌ی کابوسی است که اکثرمان آن را تجربه کرده‌ایم، جایی که بدنمان سنگین و بی‌حرکت است و گیر افتاده ایم و با این حال بی‌وقفه دست و پا می‌زنیم تا فرار کنیم. دست و پا می‌زنیم تا از زمینی که می‌شناسیمش فرار کنیم.

لاک‌پشت‌هایی را هم دیده‌ام که در موقعیتی بسیار بغرنج‌تر از این قرار گرفته‌اند. در خیابان برادوی نیویورک یک شهربازی کوچک است که زمانی بچه لاک‌پشت می‌فروخت. این بچه لاک‌پشت‌ها با رنگ و لعاب نقاشی شده بودند و رویشان جملات قصاری از قبیل «عشقم ماچم کن» نوشته شده بود. دستگیرم شد که مدیر آنجا هم خودش از عمده‌فروشان لاک‌پشت است و یک بار از او پرسیدم که آیا لاک‌پشت‌های بزرگ‌تر هم می‌فروشد یا نه. او مرا به اتاقی در طبقه‌ی بالا برد که مخصوص امور خرید و فروش لاک‌پشت بود. چند میز تحریر آنجا بود برای امور اداری و کاغذبازی و یک سری قفسه حاوی قوطی‌های حلبی کم عمق که روی سر هم تل انبار شده بودند و در هر کدام از آن‌ها چند صد بچه لاک‌پشت می‌لولیدند. این مرد ظاهری سیه‌چرده و جدی داشت و عینکی بود و از قضا چند لاک‌پشت بزرگ هم داشت ولی من آن زمان هنوز دبیرستانی بودم و قصد خرید آن‌ها را نداشتم، فقط می‌خواستم ببینمشان. این لاک‌پشت‌ها از نوع لاک‌پشت‌های آبزی بودند ولی اینجا آبی نبود. هفته‌ها به دور از آب نگه داشته می‌شدند و در همین قوطی حلبی‌های خشک مثل معلولین جسمی که فقط عقلشان کار می‌کند به این سو و آن سو تلو تلو می‌خوردند. وسط این اتاق، یک سه پایه بود که ظاهراً نقاشی روی آن کار می‌کرد. خانم نقاش یک پالت در دست داشت و یک گیره برای این‌که بچه لاک‌پشت را سرجایش روی سه پایه محکم کند. روپوش سفیدی پوشیده بود و کلاه بره به سر داشت و خیلی قدکوتاه، خودمانی و عجیب و غریب بود. موهای مشکی مسخره‌ای داشت مثل بعضی از خانم‌ها که در ماه مه در میدان واشینگتون نقاشی‌هایشان را به نمایش می‌گذارند. با این‌که سرما خورده بود سیگار می‌کشید و دستش هم کمی می‌لرزید با این حال خیلی سریع کار می‌کرد. به من لبخند زد، لبخندی از روی سر به هوایی، انگار بیش از اندازه خوشحال یا مست باشد. جای تردید نبود که او با رنگ کردن لاک‌پشت‌ها حکم مرگشان را امضاء می‌کرد چون قسمت‌های نرم بدن آن‌ها داخل لاک همچنان رشد می‌کرد ولی اندازه‌ی لاکشان ثابت می‌ماند تا این‌که به‌تدریج ترک‌های نامرئی روی آن ظاهر می‌شد و می‌ترکید. انگار دور و بر ما پر از شکم‌هایی بود که لاکشان خرد شده بود – دو هزار شکم بدون لاک – که از درون قوطی‌های حلبی صدای خش خش محزون و قاطعشان شنیده می‌شد.

تعدادشان آنقدر زیاد بود که نتوانستم هیچ کدامشان را نجات دهم. چند سال بعد که داشتم در خیابان اول راه می‌رفتم جلوی یک مغازه‌ی ماهی‌فروشی سبدی پر از لاک‌پشت زنده دیدم که مثل یک کپه استخوان خشک زیر آفتاب می‌درخشیدند. لنگ لنگان روی هم می‌خزیدند و از سر و کول یکدیگر بالا می‌رفتند تا راه فراری پیدا کنند. نزدیک‌تر رفتم و وقتی فهمیدم که لاک‌پشت چوبی هستند – لاک‌پشت مورد علاقه‌ی من – خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و یکی‌شان را خریدم. خانه که رسیدم دوباره به دقت نگاهش کردم و متوجه شدم که از نوع لاک‌پشت‌های پشت الماسی است و این خبر ناگواری بود چون این نوع از لاک‌پشت‌ها ساکنین آب‌های شور و مواج مدخل رودها هستند و من هیچ آب شوری نداشتم که او را در آن بیندازم. او روزهایش را به کوباندن بی‌وقفه‌ی خود به تخته چوب‌ها گذراند به امید این‌که منفذی برای فرار در آن‌ها پیدا کند. از تشنگی مفرط آب زیاد می‌خورد ولی اصلاً غذا نمی‌خورد و هیچ یک از خصوصیات دلچسب و صمیمانه لاک‌پشت‌های چوبی را از خود نشان نمی‌داد؛ عبوس‌تر از آن‌ها بود؛ رنگ پریده‌تر و صیقلی‌تر. نقش و نگاری که روی لاکش بود بیشتر ته‌مایه‌ی شرقی داشت. از یک طرف دلم به شدت برایش می‌سوخت، از طرف دیگر می‌دیدم که با تسلیم‌ناپذیری کامل مقاومت می‌کند و با این وجود روز به روز حال و روزش بدتر می‌شد. گذاشتمش درون یک پاکت کاغذی و همین‌طور که دست و پا می‌زد تا آن سر شهر – تا اسکله‌ی خیابان مورتون که روی رودخانه‌ی‌ هادسون قرار دارد – حملش کردم. با این که در ماه آگوست بودیم هوا ابری بود و به شدت باد می‌آمد. همین که درون رودخانه انداختمش به نظر بسیار غافلگیر شد؛ احساس کردم برای اولین بار – در طول مدتی که می‌شناختمش – ترسید. همین‌طور که از عمق چند متری به سطح می‌آمد به من نگاه می‌کرد و من ترس را در چهره‌اش می‌خواندم. با این‌که هر دومان با توان مقاومت و سرسختی‌اش آشنا بودیم وقتی که دیدم همچنان بی‌پناه و درمانده است فهمیدم کار درستی انجام نداده‌ام. تنها خوبی رودخانه این بود که آبش شور بود ولی برای او بیش از حد عمیق بود، موج‌هایش بیش از اندازه بزرگ و قوی بود و بالا که می‌آمد او را محکم به ستون‌های چوبی زیر اسکله می‌کوبید. دیگر کار از کار گذشته بود، محال بود که او بتواند تا یکی از خلیج‌های نیوجرزی شنا کند و به آرامش برسد حتی اگر می‌توانست به هر طریقی راهش را پیدا کند. با این همه، کاری از دست من برنمی آمد جز این‌که درون آب بپرم و به دنبالش شنا کنم. راهی را که آمده بودم گرفتم و دور شدم.

ادوارد هوگلند روز جهانی زمین مجله اینترنتی خوانش مهگل جابرانصاری
نوشته قبلی: یک کلاه ساده یا مار بوآی باز و بسته
نوشته بعدی: و زندگی یعنی همین دیگر

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh