پروندهی آرمانشهر (۱۲)
*
هی خودم را گول میزنم؛ وضع که تا ابد همینطور نمیماند. تمام روز مینشینم گوشهی اتاق، خیره میشوم به عکس هدایت و آن عینک ته استکانیاش. پدرم در را که باز میکند بوی توتون میپاشد توی اتاق. نعره میزند: «اینم شد زندگی؟»
به رفتن فکر میکنم، به بودن، به اینکه چرا آمدم، به اینکه چرا باید بروم. ننهجون با همان چادر گلگلی، روی پاهایش مینشیند و میگوید: «اومدی کار کنی، اومدی غذا بخوری، اومدی زن بگیری، اومدی بچّهدار شی.» بغض نفسم را بند میآورد. روی تشک غلت میزنم. علی را میبینم که زبان از دهانش بیرون زده و میگوید: «اشتباه اومدی! همه اشتباه اومدن. همه هم میخوان بمونن. همه هم نمیدونن اشتباه اومدن. آقا رضا هم از اومدن شاکی بود. همهش گریه میکرد. زبونبسته نمیتونست بگه منو برگردونین برا همین همهش شبا میشاشید به زندگی.» صدای مادرم را میشنوم که بریده بریده میگوید: «خدا شانس بده! همه بچّه دارن ما هم بچّه داریم. همین پسرعموت، یه تنه داره خرج شیشتا خونواده رو میده.»
پدرم را میبینم که پا روی بیل میگذارد و میگوید: «همه زندگیت شده کتاب داستان خوندن و دفتر خطخطی کردن. زبونم مو درآورد بس که گفتم به پیر به پیغمبر اینا برات نون و آب نمیشه.» به نفس نفس میافتد. بیل را صاف نگه میدارد و به آن تکیه میدهد: «اگه اینقد جوش میزنم واسه خودت میگم وگرنه ما که پامون لب گوره.»
روبهروی آینه میایستم، زل میزنم به خودم و میگویم: «کِی وقتش میرسه؟ هان؟! پس کِی قراره کارو تموم کنی؟» در، مثل قاچ خوردن هندوانه صدا میکند و پدرم وارد اتاق میشود: «بازم که داری با خودت حرف میزنی. این دیوونهبازیا چیه از خودت درمیاری؟»
دستم را میگذارم زیر سرم و پلکهایم را بههم میفشارم. مادرم ضجه میزند: «جون مامان بیا پایین.» کسی در گوشم زمزمه میکند: «تمومش کن. یالّا. یالّا بپر.» به فاصله سقف تا حیاط نگاه میکنم. ترس در دلم زبانه میکشد. مادرم با عجز بههم خیره میشود. دوباره برمیگردم جلوی آینه و میزنم زیر گوش خودم: «ترسو!»
علی ناخنش را میجود و میگوید: «شنیدم تو هم میخواستی بپری. پریدن خوبه. پرواز خوبه. اینجا بو میده. فرار کن. بپر. اگه نپری بو میگیری؛ بوی شاش، بوی مدفوع آقا رضا.» خندهام میگیرد. مانند بچّهها کف میزند: «تو خندیدی! من خندوندمت!» دور خودش میچرخد: «خندید. خندیدی. خندوندمش. خندوندمت. آقا رضا همهش میخنده. داداشم میگه به ریش من میخنده ولی آقا رضا به ریش من نمیخنده. آقا رضا به ریش اونا میخنده. میگن تو هیچوقت نمیخندی. میگن همهش گریه میکنی. حق داری خب. اینا میخوان ما رو تا قیامت نگه دارن.(نمیدونن ما باهاس بپریم ما کوبوتریم) ما میپریم، مگه نه؟! اصلاً اگه نذاشتن بپریم بیا یواشکی بپریم! من راه پشت بومو بلدم.»
ننهجون همینطور که پاهای علیلش را ماساژ میدهد میگوید: «پام که خوب شد، میخوام پیاده برم پابوس امام رضا. بعد اونم میخوام یه مغازه وا کنم که دیگه سربار بابات نباشم.» مادرم به رختهای توی تشت چنگ میزند و میگوید: «تو به هیچ دردی نمیخوری.» علی دست میکند توی دماغش و میگوید: «آقا رضا همیشه شبا میشاشه به زندگی.» پدرم دندانهایش را بههم میکشد و میگوید: «ننویس پدرسگ، ننویس.»
دکتر گفت: «بنویس پسر. آفرین! بنویس.» گفتم: «آقا جون، تورو خدا نسوزونشون.» پدرم گفت: «دس به آتیش بزنی، آتیشت میزنم.» تنم بوی کتابها و دفترهای در آتش سوخته را میداد.
شخصیت اوّل داستانم میشوم. باز به کنج اتاق پناه میبرم و مثل همیشه زل میزنم به عکس هدایت و آن عینک ته استکانیاش. دکتر کنارم مینشیند و زیر گوشم زمزمه میکند: «چرا خودکشی؟!» جواب میدهم: «چرا زندگی؟»
میایستم روی چهار پایه. حلقهی طناب را میاندازم دور گردنم و سفتش میکنم. از چهارپایه میپرم. روی هوا آویزان میمانم. گردنم درد میگیرد. نفسم به شماره میافتد. شروع میکنم به دستوپا زدن، به لرزیدن. قلبم دیگر نمیتپد امّا هنوز نمردهام! دکتر را میبینم که با همان روپوش سفید نزدیکم میشود، طناب را از دور گردنم باز میکند و آرام زیر گوشم زمزمه میکند: «تو محکومی، تا ابد. تا ابد مهمون مایی.» قهقهمه میزند. از آن خندهها که مو را به تن آدم راست میکند. چندشم میشود. صدای خندهاش مدام در گوشم تکرار میشود. دستم را روی چشمم میگذارم و میدوم، میدوم، میدوم، میدوم… خسته میشوم.
داستان حوصلهام را سر میبرد. بیرون که میآیم، پدرم را میبینم که سیبیلش را میجود و فریاد میزند: «مگه نگفتم ننویس توله سگ؟» به ماه نگاه میکنم که مثل سیب نیمخورده به آسمان آویزان شده. دست لای موهایم میبرم و به این شب طولانی لعنت میفرستم.
مادرم میگوید: «با هزار بدبختی پدرتو راضی کردم بیارتت خونه. تورو خدا باز دیوونهبازی درنیار! تو که چیزیت نیست. جون مامان دوباره خلبازی درنیار.» سرم سنگین میشود. انگار پلکهایم را بههم میدوزند. پلکهایم بههم میچسبد و بالاخره سیاهی، حاکم چشمان سیاهم میشود.
بسیار عالی بود ممنون