site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > یک مدت، تا ابد (چند تصویر و یک یاد از اصغر عبداللهی)
اصغر عبداللهی

یک مدت، تا ابد (چند تصویر و یک یاد از اصغر عبداللهی)

۱۱ دی ۱۳۹۹  |  بابک بیات

حالا که می‌نویسی، حالا که نه «پنجاه‌وپنج سال پیش، سال هزاروسیصدوبیست. شهریور هزاروسیصدوبیست، سوم شهریور، ساعت هشت و پونزده دقیقه» است و نه چندمِ دی‌ ماهِ هزاروسیصدونودونُه و نه چندمِ دسامبر دوهزاروبیست، حالا وقتی است که سعی می‌کنی، به جبرِ زمانه، ذهن‌ات را برای نگاه کردن در یک آینه مجموع گردانی.

***

پشت پنجره‌ی خانه‌ات نشسته‌ای و باران، از زمان انتشارِ خبر تا همین حالا که مشغولی به نوشتن، یک روند و بی‌وقفه می‌بارد. دلت می‌خواهد این‌طور تصور کنی که این باران، برای او می‌بارد، برای او که همیشه نمِ باران را بر سر و روی آدم‌های سرگردانِ قصه‌هاش می‌باراند. به آینه نگاه می‌کنی و نمی‌کنی. دقیق نمی‌توانی ببینی. تصویر واضح نیست. اما باید موقع نگاه کردن توی آینه «ماهیچه‌های صورت»ات را تکان ندهی. حالتی نباید داشته باشند. و حالت بلاتکیف دستانت، باید پنهان بمانند. چیزی روی صورت‌ات خشکیده که با کوچک‌ترین تکانی فروخواهد ریخت. و ناتوانی دست‌ها با اولین حرکت برملا خواهند شد. گفت «چرا این را نمایش‌نامه نکردی؟» به معلمی که برایت معلمی نکرده، نمی‌دانی درس را چطور تحویل بدهی که نمره‌ی امتحان نگرفته را از کارنامه‌ات کسر نکند. می‌گویی «آقای چرمشیر گفت این داستان است. بگذار داستان بماند.» می‌خندد. بی‌شوخی نمی‌تواند باشد. همان‌طور که بدون سیگار. «محمد می‌خواهد دست توی نمایشنامه‌نویسی زیاد نشود!» باز خودش اول می‌خندد. تو در ماهیچه‌های صورتت بازی کوچکی راه می‌دهی. درحدی که معلوم نباشد تأیید است یا شرم.

زنگ زده به تو. شخصِ شخیصِ خودش. تو خبر نداری. چند وقت قبل محمد چرمشیر مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه‌ات را خوانده و پسندیده. تلفن را برمی‌داری. خودش را که معرفی می‌کند، خیال می‌کنی تشابه اسمی است. اما اطمینان و طنزی توی سوال کردنش هست که جای شک نمی‌گذارد که خودش است. گُر می‌گیری از هیجان. می‌پرسد «کجایی الان؟» می‌گویی «خانه ام». آن زمان حوالی سیدخندان ساکنی. می‌گوید «خودت را برسان به کافه شوکا. بلدی که؟» مطمئن می‌پرسد. می‌گویی «بله، بلدم، چشم.» خودت را می‌رسانی آنجا. احوال این بین را ننویس. بگذار ننوشته بمانند.

نشسته تهِ کافه، میزِ بیژن جلالی زیر تابلوی کاریکاتوری از نیستانی. تو را نمی‌شناسد. نزدیک می‌شوی. خودت را معرفی می‌کنی. چای جلوش هست. استکان توی دستش هست یا اصلا دست نزده، یادت نیست. آشنا برخورد می‌کند. به یارعلی بعدتر سلام می‌کنی. حواست جای دیگری‌ست. تو هم چای سفارش می‌دهی. پاییز است. و او انگار هم‌سن و هم‌کفو تو است. هنوز ننشسته‌ای که، به‌شوخی و کمی انگار به‌تشویق، از سن و سال‌ات می‌پرسد، بیست‌وهشت ساله‌ای. با سبیل‌های کلفت پشت لبت شوخی می‌کند. فضای سنگین را می‌شکند و تو می‌توانی نفس تازه کنی. هرگز نمی‌گذارد بگویی که از اینکه چون اویی داستان‌های کوتاهت را پسندیده، و آن‌قدر تشویق و تعریف می‌کند، در پوست خود نمی‌گنجی. داستان‌هایت را جویده. بدون اینکه کاغذِ داستان‌ها پیش روی‌اش باشد، روی صحنه به صحنه حرف دارد. می‌گوید «درس کجا خواندی؟ چی خوانده‌ای؟ بگو ببینم…» فهرست‌وار وقت‌کشی‌ها و شاخه به شاخه شدن‌های دانشگاهی‌ات را شرح می‌دهی. همان‌جا بی‌مقدمه می‌گوید از «شرح آویزانی یک تابلو» تله‌تئاتری خواهد ساخت. چه بر تو می رود در آن لحظه؟ می‌گوید «فردا عصر بیا سر کوچه‌ی ما تا برویم تئاتر.» می‌گوید «بیا یک‌مدت همراه من باش تا با هم برویم تئاتر ببینیم. فیلم ببینیم. کتاب‌بازی کنیم. دوست داری؟ اهلش هستی؟» و روی «یک مدت» روی این قید لعنتیِ به‌شدت واقعی ، با آن صدای خش و خلطی و تئاتری، طوری آکسان می‌گذارد که انگار از پیش بداند عمرِ خیلی سلام‌ها را. سکوت باید کرد اینجاها. نباید گفت از میزان و مقیاس‌ها. از زمان‌های از دست رفته. از غبطه‌ها و ای کاش‌ها. هر گفتنی، می‌تواند خیانتی باشد به آن حالت‌ها. آن حالت‌های گریزپایی که مدام در تلاشیم برای زنجیر کردن‌شان. دو سال یا بیشتر را چطور باید نوشت تا دست‌کم شرح کوتاهی باشد بر آن آونگِ همراهی‌های درس‌وار و مرافقت‌هایی که تا چندین سالِ بعدترِ تو را ساختند. از آن عیار بالا، که بی‌نیازت کرد از بسیاری محفل‌بازی‌ها و تعارفات چرک. چطور باید نوشت؟ هر گفتنی می‌تواند خشی باشد به تصویرِ گریزپای توی آینه. آن‌هم برای ذهنی که سخت مجموع می‌شود. بس که دور مانده. هم دور و هم دیر.

و بعدتر، از شور‌ و شرِ مدام او در خواندن و دیدن و گفتن کیف می‌کنی. در هم‌سالان خودت نیست این‌قدر که در او هست. پیش او حس نمی‌کنی کوچک‌تری در دانستن و در معرفت و این یعنی او بزرگی کردن را خوب بلد است. هر بار می گویی «افتخاری است برای من» و هر بار او پوزخند می‌زند. اهل فاصله انداختن نیست. هر فضلی را نوعی فاصله می‌داند. آن‌گونه که در داستان‌ها و فیلم‌نامه‌هایش هیچ فضلی نیست. فاصله‌ای نیست. فردا عصر می‌شود. رأس ساعت مقرر حاضر می‌شوی. تا می‌بینی‌اش، می‌گویی «شما هم که بچه‌محلِ آقای هاشمی‌نژاد هستید». می‌گوید این اما «افتخاری‌ست برای من.»

***

چند سال گذشته است. خبر درگذشتِ قاسم هاشمی‌نژاد تو را از مسافرت نوروز به تهران می‌کشاند.

آخرین‌بار است که او را می‌بینی. ایستاده کناری و تکیه داده به درخت سر کوچه. خیابان بهار در آن فرودین‌ماهِ آفتابی‌ست و صاف. پشت به خلق‌الله ایستاده. «فاصله» دارد اینجا از تعدادِ معدودِ آدم‌هایی که خبر را شنیده‌اند و خودشان را رسانده‌اند. از فقرای هم‌مسلکِ هاشمی‌نژاد بگیر تا تک‌وتوک اهالی هنر و فرهنگ که بیشتر در کسوت رفاقت با او هستند. یک جمع به‌شدت کم تعداد! او سیگاری روشن کرده و پک می‌زند. اغلب بی‌مقصد پک می‌زند. یا تو این‌طور خیال می‌کنی. یا تو خیال می‌کنی حتی پک زدن هم باید مقصودی درش باشد. خسته‌کننده است که همیشه مقصدی در کار باشد. نزدیکش می‌شوی. دو سالی است خبری نداری ازش. سلام و احوال‌پرسی می‌کند، طوری که انگار همین دیروز با تو بوده. تا تو بیایی حساب سال و ماه و فاصله را بکنی و شرمنده باشی از بی‌معرفتی، او کار را کشانده به چه می‌کنی و داستانِ تازه چه‌خبر و… تو فقط می‌رسی بگویی «مشغولم». اما کم حوصله است در آن روز. این را شک نداری. نگاهش به خاک دور درخت است. به خاک اطراف درخت سر کوچه‌ی شیمی خیابان بهار شمالی. به خودت می‌گویی اگر او نبود، تو چطور با هاشمی‌نژاد آشنا می‌شدی؟ در آن روز آرام و زنده بانگ می‌زنند که جماعت سوار اتوبوس بشوند بروند به سمت سر خاک. نمی‌روی. نمی‌رفتی، خیلی سال بود. بعدتر البته، در فقره‌ی خودکشی کورش اسدی، قاعده‌شکنی کردی و رفتی و دیدی که چطور در آن مملکت هر که باشی یا نباشی، جات می‌دهند توی خاک و باز بیل بیل خاک ریختن‌ها را تماشا کردی. همه می‌روند تو اما از همان‌جا بی‌خداحافظی از او یا کسی، کج می‌کنی به سمت خانه‌ی خودت، که حالا در خیابان کلیم کاشانی است و راهی نیست تا آن‌جا. یا  نه، می‌روی و با رفیقت در یک کافه‌ای اطراف کریم‌خان می‌نشینی و حرف از مرگ می‌زنی و اینکه این‌ها، این قواره انسان‌ها که این‌جور بی‌صدا می‌میرند، کی قرار است جای‌شان را بگیرد و از همین حرف‌ها که همه در این مواقع می‌زنند، شما هم می‌زنید در آن روز بهاری فروردین ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج.

***

حالا، در آخر ماهِ دسامبرِ دوهزاروبیست، دوست‌تر می‌داری از این رهگذر، و هرچند گذرا، به جهان داستانی او نیم‌نگاهی بیاندازی. چرا که هنوز لحظات داستانی درخشان زیادی را از متن‌های او در خاطر داری و این یعنی باید درباره‌اش نوشت. بیشتر باید به این قِسم رسوب‌ها و نشت‌ها و نفوذها پرداخت. اما این کار نیاز مبرمی دارد به بازخوانی دقیق و درستِ مجموعه‌داستان‌های او. به کتاب‌های او. اما دست تو در اینجا عجیب کوتاه است و خرما هم بر نخیل. پس ناچاری به نگاه کردن به همان آینه. و اکتفا کنی به هر آنچه از آن پیداست برای تو، که کنده شده‌ای از خاک و ریشه‌ات، بی‌که ریشه‌کن شده باشی، برای تو که محکومی به مَجاز. حالا پس چطور به کلی‌ترین و ناقص‌ترین وجه ممکن از اویی بنویسی که بی‌شک از آن جمله بود و از همان معدودهایی ماند که عشقِ نوشتن داستان داشتند. گرچه داستان نوشتن برای او همیشه حکم آن حیاط‌‌خلوتِ دل‌خواهی را داشت که انگار در کنار بهترین گلدان‌ها و خوش‌بوترین ریاحینِ فراموش شده، در آن محوطه، پنجره‌ای می‌گشود و خستگیِ نوشتنِ فیلم‌نامه را به‌در می‌کرد، نوشتن برای سینمایی که هر زمان امثال آن نگین‌ها را از دست داده و جاش مشتی خرمهره نشانده، فنچ‌های کلاژ کار و وصله‌پینه‌دوزِ نسخه‌های دست چندمِ نقاط دیگرِ سینمای دنیا، مدعیانی با پایین سطحِ درک و دریافت از داستان و روایت… بگذریم.

***

تو بعد از آن روز دیگر او را ندیدی. هر چقدر هم که پیاده از سر خیابان بهار یا راسته‌ی هفت‌‌تیر گذشتی و چشم گرداندی، باز ندیدی‌اش. بعد هم که کندی و تمام تهران و تمامی نقشه‌ی ایران برایت شد یک تصویر و خلاص. آن هم قبل از آن‌که فرصت پیدا کنی و بپرسی ازش که چطور آن‌قدر درست و  استادانه نقطه‌ی پایان را تعیین می‌کردی؟ چطور آن جمله‌های آخر را می‌ساختی؟ پیش از آنکه بتوانی بپرسی چطور و چرا ادنا… چرا «ادنا خم شد تا شمع را فوت کند»؟ چرا هرچه فوت کرد آن شمع خاموش نشد؟

چرا آن «شعله‌ی زرد و کوچک شمع همچنان می‌سوخت»؟

باید فاصله را می‌شکستی و پیش می‌رفتی با او. همه‌ی این‌ها را از خودش می‌پرسیدی. و خیلی چیزها می‌شنیدی از زبان خودش، از زبان او که خیلی سال قبل‌تر، پیش از آنکه تن‌اش به سرطان گرفتار آید، توی «خواب سنگین شیخ خزعل» انگار بعدهای خودش را پیش‌بینی کرده بود که «روح من هفتاد سال در این شبه جزیره‌ی اندوه‌زده عرق ریخت.» با او که به ادنا گفت «درباره‌ی آسمان بگو. من باور داشتم که آسمان خالی نیست و حالا حق دارم که بپرسم جای من کجاست؟ چند هزار شماره از نیویورک تایمز را فروخته‌ام. بارها آگهی تسلیت دیگران را خوانده‌ام و توقع دارم دو سطر هم درباره‌ی من بنویسد. شما واسطه می‌شوید؟ آیا توقع خنده‌داری نیست…».

با او که من و خیلی‌ها ندیدند از طلب‌های وصول نشده‌اش از روزگار بنالد. او که تا توانست کار و تجربه کرد. تا توانست یاد داد به هر کسی که خواست و اهل یادگرفتن بود. او که رفاقت بلد بود و این را هر که از تو و ده‌ها تن چون تو به او نزدیک‌تر و صمیمی‌تر بودند، به آنی تأیید می‌کنند. او که از کارش آموخت و سر تنها به کار خود داشت و تمام عمر نان نوشتن‌اش را (به شریف‌ترین شکل ممکن) خورد. تو خیلی از او ندیدی و با این احوال بسیار دیدی.

پس حالا نباید «ماهیچه‌های صورتت» را دست بزنی. باید حواست باشد موقع نوشتنِ این‌ها هیچ چیزی در هیچ جایی ترک برندارد و دستت بیش از این بلاتکیف نماند. و حالا که این‌ها را می‌نویسی، حالا که چهل‌ویک ساله‌ای، و «یک مدتی» اما عمیق و اساسی در بحر رفاقت با او غوطه خوردی، حالا که تمام در کوچه‌خیابان‌های پاریس در بارانی که مثل دم اسب می‌بارد، حالا که اگر دم به دم این لحظه بدهی، خودش یک تنه برای خودش «آبی‌های غمناک بارون» است. نگاهِ آینه می‌کنی. ابروها و بادام چشم ها فروافتاده‌اند و کاسه‌ی چشم‌هایت مثل همین خیابان خیسِ روبه‌روی توست. ماهیچه‌های صورت تو حالا همه‌چیز را لو داده‌اند. ته این قصه را اما هنوز آن آینه، آینه‌ای به‌نامِ «اصغر عبداللهی» تعیین می‌کند. او که استاد پایان‌بندی است.

حالا او لابد نشسته پشت پنجره و به نم‌نم باران خیره مانده و از سر آسودگی، بی‌خستگی، بی‌درد و دوا و درمان، بی‌حرف و حدیث در اتاقی برای خودش، اتاقی که در آن داستان‌ها تا ابد به سرانجام می‌رسند، اتاقی بدون کوچک‌ترین غبار و با «پنجره‌ای که سیاه نیست»، و باران، تا دورادور، تا آن‌جا که داستان‌هایش خوانده می‌شوند و فیلم‌های نوشته‌ی او دیده می‌شوند، همان‌طور نم‌نم و ناپیدا به شیشه‌ی پنجره‌اش تُک خواهد زد؛ او در آن اتاق به جای تمام ما ماهیچه‌های صورتش را بازیِ ریزی می‌دهد و به صورت همه‌ی ما همان لبخندِ آشنا را تحویل می‌دهد.

بیست‌ونهمِ دسامبرِ ۲۰۲۰، پاریس

آبی ها غمناک بارون اصغر عبداللهی بابک بیات داستان کوتاه سایبانی از حصیر فیلمنامه قاسم هاشمی نژاد
نوشته قبلی: زبان شاعرانه در انقلاب: گذار به نثر در انقلاب ۱۳۵۷
نوشته بعدی: برای ساختن جهانی امن، به انقلاب فکر می‌کنم

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh