site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > معلمی چند بخش است
antonio palmerini

معلمی چند بخش است

۱۷ بهمن ۱۳۹۹  |  افرا عسگری

این جستار از برگزیدگان اولین مرحله‌ی داوری اولین جایزه‌ی جستار خوانش، با موضوع «مدرسه» است.

*

این روزها مدرسه‌ و آموزش رسمی دیگر آبروی سابق را ندارد. شاید برای دانش‌‌آموزان، وقت گذراندن با همکلاسی‌ها و گذر از دروازه‌ی کنکور تنها ریسمان‌هایی‌ست که آن‌ها را در مدرسه بند می‌کند. هرچند وظیفه‌ی بخش دوم را بیشتر مافیای کلاس‌های کنکور برعهده گرفته‌اند. کنکوری که مثل مجسمه‌ی کاهن‌های تاس و فربه بیخ گوش دبیرستان و رشته‌هایش نشسته است. برای همین است که معلم‌های درس‌های اصلی رشته‌های تحصیلی برو و بیایی دارند. واحدهای عمومی هم که نقش‌شان را در رتبه‌ی کنکور ایفا می‌کنند. معلم‌های‌شان می‌دانند اقبالی بین دانش‌آموزان ندارند ولی خیال‌شان راحت است که اجبار چرا. حالا فرض کنید این ساختار نخواستنیِ عریض و طویل یک حاشیه هم داشته باشد. من معلم همان حاشیه‌ام؛ معلم ورزش.

 

ما ترم بهمن فارغ‌التحصیل می‌شدیم و همان وسط سال تحصیلی باید سرکار می‌رفتیم. اول اسفند من را به یک مدرسه‌ی ابتدایی فرستادند. ساعت‌های درسی‌ام، ساعات اضافه‌کاریِ معلم دیگری بود که آن‌ها را برای رساندن دخل به خرجش برداشته بود. من دبیر بودم و این یعنی درس دادن به دانش‌آموزان دبیرستانی. حالا که راهم به ابتدایی افتاده بود از چند روز قبل کتاب‌ها را نگاه می‌کردم تا ببینم با بچه‌های کوچک باید چه رفتاری داشته باشم. وارد مدرسه شدم و دیدم معلم اضافه‌کاری، نمی‌خواهد کلاسش را ترک کند. چون به پولش نیاز داشت. توی دفتر معلم‌ها که همیشه پشت درش می‌ایستادم و حالا برای اولین‌بار قرار بود روی صندلی‌هایش بنشینم، همه‌ی معلم‌ها نشسته بودند و داشتند چای می‌خوردند. چایی قرار نبود نقش مهمش را که از شب‌نشینی‌های خوابگاه شروع کرده بود، از زندگی‌ام خارج کند. چای فصل مشترک همه‌ی فضاهایی بود که امکان خوردن و یا نوشیدن چیز بهتری را به ما نمی‌داد. معلم ورزش قبلی شروع به داد و بی‌داد کرد. من یک عامل سیستم شده بودم که قرار بود درآمدش را تقلیل دهد و این هم مانند چای هرگز از زندگی شغلی من خارج نشد. زندگی که همیشه درش عامل سیستمی به حساب می‌آمدم که خودم هم دلِ خوشی از آن نداشتم. خانم معلم داد و فریاد راه انداخت و مسببین این اتفاق شوم را نفرین کرد و همه‌ی معلم‌ها بغلش کردند. او اتاق را ترک کرد و رفت و این اولین مواجهه‌ی من با معلم‌شدنم بود. وقتی برای پیدا کردن کلاسم پشت سر معاون راه افتادم، به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم غیر از اینکه نکند بچه‌ها من را به جای معلم قبلی‌شان نپذیرند. اگر هم پذیرفتند، نکند آن‌قدرها دوستم نداشته باشند. شاید توی همان راهروها بود که دوست‌داشته‌شدنِ توسط دانش‌آموزان و حتی همکاران مسئله‌ی اصلی کاریم شد. کیست که نداند برای کسی که دوست‌داشته‌شدن مسئله‌ی مهمی ست، باج دادن و کوتاه آمدن و از مرزهای خود عقب‌نشینی کردن، پیش پا افتاده‌ترین عواقب خواسته‌اش است. البته اگر بتوان بر این نیاز، نام «خواسته» گذاشت. حالا نه فقط چند نفر، که خیل عظیمی از آدم‌ها، به جمعیت افراد زندگی‌ام اضافه شده بودند که باید راضی نگه‌شان می‌داشتم.

چند هفته گذشت و معلم‌ها کم‌کم داشتند معلم تازه وارد را دوست می‌داشتند. معلم ساکت و کم سن‌و‌سالی را که از ترس، لبخند ملیحی بر لب داشت و همه‌ی حرف‌ها و ناراحتی‌ها را توی معده‌اش مثل اسید می‌ریخت و حل‌وفصل می‌کرد. زنگ تفریح بود و داشتیم چای می‌خوردیم. یکی از دانش‌آموزها آمد و از لای در دفتر صدایم کرد. آنجا اتاق نبود بلکه دفتر بود. ما توی دفتر به مدت ده دقیقه چای می‌خوردیم تا برای پس دادن دانش به کلاس بعدی آماده شویم. رفتم دم در اما اصرار کرد بروم بیرون. بعد گفت خانم بیایید کارتان داریم. پشت سرش راه افتادم. همکلاسی خیلی چاق و بامزه‌اش از پشت دیوار سرک می‌کشید. اسمش سرور بود و من بار اول او را سَروَر صدا کرده بودم و همه خندیده بودند. لازم نیست بگویم این امر تا همین حالا، بعد از ده سال معلمی و با شنیدن و دیدن هزاران اسم و فامیلی باز هم ادامه دارد. به من اعتماد کنید. همیشه اسم‌ها و فامیلی‌هایی وجود دارند که هرچه هم توی لیست بهشان خیره شوید هیچ راهی برای صدا زدن‌شان پیدا نمی‌کنید. نزدیک دیوار شدم و سرور از پشت دیوار پرید بیرون و با دست‌ها و پاهایی که باز بودند تا خودش را قوی‌تر نشان دهد فریاد زد: «بگیریدش». خودش چشم‌هاش را بسته بود و آمد من را که همان‌طور مبهوت ایستاده بودم، مهار کرد و به عقب هل می‌داد. بقیه ریختند و دورم را گرفتند و همزمان می‌کشیدند و فشارم می‌دادند. حس می‌کردم الان است که لباس‌هایم پاره شوند و هیچ نمی‌فهمیدم ماجرا چیست. بعد حس کردم دو شیء سفت دارد روی تنم کشیده می‌شود. سر چرخاندم و دیدم دو تا عطر دست بچه‌هاست و دارند از سر تا پایم را با فشار زیادی به عطر آغشته می‌کنند. بچه‌ها نوبتی عطر را می‌گرفتند و از مسیری که دوست داشتند روی لباس‌هام راه می‌رفتند. پیروز شده بودم. تمام مدرسه من را دوست داشت. سال اول نصفه‌ونیمه‌ی تحصیلی سرشار از سرخوشی‌های دوست داشتن بود. بچه‌ها در راه برگشت تا در خانه دورم را می‌گرفتند و دسته‌جمعی توی خیابان راه می‌رفتیم. حالا شده بودم یک پیشوا.

آن روزها هنوز یک قهرمان‌ساز جدی بودم. کسانی که قهرمان زندگی‌ام می‌شدند باید یک وجهه‌ی نجات‌بخشی جهان در وجودشان می‌بود. این فرد می‌توانست چه‌گوارا باشد یا یک دکتر روانشناس یا شاید مولانای «پله پله تا ملاقات خدا». من شیفته‌ی آن‌ها بودم و پیشوا هرچه می‌گفت حتما اطاعت می‌کردم. در تمام لحظاتی که شیفته‌ی منجی‌ها بودم چیز دیگری زیر پوستم رشد می‌کرد: من هم یک روز آدم‌هایی را نجات خواهم داد. اینکه از چه چیزی، چه کسی و یا چه شرایطی قرار بود نجات‌شان بدهم را نمی‌دانستم.

 

سال دوم کاری که به مقطع اصلی‌ام (یعنی دبیرستان) برگشتم، بچه‌های زیادی را در گوشه و کنار کلاس‌ها داشتم تا قهرمان‌شان باشم. صادقانه بگویم برای من که دوست داشتم منجی باشم، معلم ورزش بودن با تمام ادعایی که درباره‌ی نجات سلامت بشر داشت، یک شکست تمام و کمال محسوب می‌شد. من آدم‌ها را همان‌قدر می‌فهمیدم که خودم بودم. البته حالا هم تغییر چندانی نکرده‌ام. بنابراین عمیقا می‌فهمیدم که آدم‌ها آن هم در آن سن‌وسال نیاز شدیدی به قهرمان دارند و خب من آنجا حی و حاضر بودم. درست است که تا به حال قهرمانی نکرده بودم، اما به اندازه‌ی کافی به قهرمان‌های زندگی‌ام خیره شده بودم که بدانم باید چه‌کار کنم. یک نفر را از خودکشی نجات دادم و یکی را از پسر ۳۰ ساله‌ای که می‌خواست طفلک را آزار بدهد. دست چندتایی‌شان کتاب دادم و به یکی دیگر ساز. این‌ها بخش‌های ساده‌ی ماجرا بود. دشواری این بود که بچه‌ها می‌خواستند از دست مدرسه و معلم‌ها و مدیر ظالم و پدر و مادرهای‌شان که هیچ درکی از آن‌ها نداشتند، خلاص شوند. و اینجا سرآغاز تعارض‌های من بود. نمی‌دانستم درست و غلط چیست؟ نمی‌فهمیدم در برابر ساده‌ترین مسائل بچه‌ها چه واکنشی نشان بدهم. چون هم معلم بودم و هم قرار بود قهرمان‌شان بمانم. باید کنارشان بمانم و علیه مدیر شورش کنیم یا بگویم بچه‌ها شما از مشکلات مدیران طفلی خبر ندارید؟ یک مثال ساده تقلب کردن بود. درس‌هایی بود که توی معدل نهایی بچه‌ها تاثیری نداشت ضمن اینکه دل پری هم از معلم‌های‌شان داشتم. چون علی‌رغم بی‌خاصیتی درس‌های‌شان همچنان به من فخر می‌فروختند. سال‌ها کار اصلی‌ام این بود که مثل یک قهرمان فولادی بایستم و از شرف درسم دفاع کنم. سر امتحان وقتی بچه‌ها التماس می‌کردند بی‌خیال شوم و بگذارم تقلب کنند انگار بخش معلم پایه پنهان می‌شد و به جایش آن معلم مسئولیت‌پذیر چنان احاطه‌ام می‌کرد که نه‌تنها کمی شل نمی‌گرفتم، بلکه به یک جغد تمام‌عیار تبدیل می‌شدم. در تمام آن لحظات اگر صدای کشمکش درونم نبود آن همه ساعت مراقبت، به شدت حوصله‌سربر بود. من تقریبا به خیلی از این موقعیت‌ها نتوانستم جواب درست بدهم. هیچ‌وقت نفهمیدم آیا باید توی حیاط، بچه‌هایی را که دوتایی جیم می‌شوند و گوشه‌ای همدیگر را بغل می‌گیرند، توبیخ کنم یا بگذارم به زندگی کوچک چند دقیقه‌ای‌شان بپردازند. برای همین فکر می‌کنم اگر کسی نموداری از عمل‌ها و عکس‌العمل‌های من رسم کند به شدت نمودار پر فراز و نشیبی است. موقعیت‌ها دارند سخت‌تر و سخت‌تر می‌شوند و هنوز برای رسیدن به جواب درست وا نداده‌ام. این شاید یکی از معدود موضوعات باقی مانده است. بخشی که روی خط باریک توی تیم والدین یا تیم بچه‌ها بودن در نوسان است. حالا فهمیده‌ام چاره‌اش بندبازی است. وقتی می‌خواهی همه دوستت داشته باشند باید بندبازی کنی. وگرنه یا این‌ور خطی یا آن‌ور. من هنوز بندباز نشده‌ام و همان‌طور که گفتم نمودار رفتارم پُر نوسان است.

حالا که به پشت سرم نگاه می‌کنم می‌بینم من هم یک چشم‌اندازهای پنج ساله‌ای برای خودم دارم. منتها چشم‌انداز رو به عقب. ۵ سال اول کارم داشتم به خودم و جهانیان اثبات می‌کردم که اگر درس تربیت بدنی وجود نداشته باشد ممکن است خلاء بزرگی در زندگی بشر پیش بیاید. هر چقدر امکانات داشتم را به کار می‌بستم تا زنگ ورزش یک پادگان شود و همه مشغول کسب مهارت باشند. سخنرانی‌های زیادی در باب این موضوع انجام دادم که تنها زمانی می‌توانیم ادعا کنیم زنده‌ایم که مهارت جدیدی بیاموزیم. مهارت جدید البته ورزشی. نه چهارتا فرمول ریاضی که پس‌فردا یادتان هم نمی‌آید. من نه‌تنها عاشق ریاضی و فیزیک بودم بلکه دیپلم همین رشته را داشتم و یک ترمی هم ریاضی محض خوانده بودم. حالا من و تربیت بدنی با آن‌همه سال که توی دانشگاه با هم گذراندیم خانواده شده بودیم. ناچار بودم عشقم را فدای زندگی خانواده‌گی‌ام کنم. زمان امتحان ریاضی و فیزیک وقتی همه ساکت و مبهوت سرها را توی برگه‌هاشان می‌کردند راه خیال باز می‌شد و یاد معاشقه‌های نوجوانیم می‌افتادم که یک دفتر برمی‌داشتم و از گوشه‌ی بالای صفحه مسئله حل می‌کردم تا آخرین تکه‌ی سفید کاغذ. شعف توی بدنم پر و خالی می‌شد. مثل پمپاژ خون. آدم گاهی نیاز دارد بداند از توان آن روزها چیزی در او باقی مانده؟ آن‌جاست که سر می‌کشم توی برگه‌های امتحانی بچه‌ها و چندتایی مسئله سوا می‌کنم و نرم نرم حل‌شان می‌کنم. اعتراف می‌کنم که خودنمایی اجازه نمی‌داد جواب سوال‌ها فقط توی ذهنم بماند. شاید با انگشت روی بخشی از برگه سوال بچه‌ها را نشان می‌دادم و می‌گفتم: اینجا را ببین. اگر از فلان راه بروی بهتر نیست؟ بعد جوری که انگار این‌ها اصلا مهم نباشد روی صندلی لم می‌دادم. آن‌طور که یک فاتح که با انگشت راه بهتر را نشانه رفته بگوید این‌ها چندان مهم نیستند با طوری که یک آدم دور از آتش بگوید فرق دارد. باید به بچه‌ها نشان می‌دادم معشوقه‌های نوجوانی‌ام آن‌قدرها هم مهم نیستند. درواقع نه‌چندان مهم به اندازه‌ی ورزش. به اندازه‌ی چیزی که باید سال‌ها با آن زندگی کنم.

اواخر همین پنج ساله‌ی اول بود که توی مدرسه‌ی تیزهوشان درس می‌دادم. توی این مدرسه، بعد از ارائه‌ی کارنامه‌، پدر و مادرها می‌آمدند مدرسه و با توجه به وضعیت تحصیلی بچه‌ها به تجزیه و تحلیل عوامل و نحوه‌ی حل مشکلات می‌پرداختند. در اتاق‌های مختلف به هر معلم یک میز داده بودند. دور میز من کاملا خالی بود. وقتی والدینی که با اشتیاق سمتم می‌آمدند می‌فهمیدند معلم ورزش هستم لبخندی می‌زدند و لایی می‌کشیدند و خودشان را روی میز بعدی پرت می‌کردند. تا اینکه یکبار دیدم مادری دارد با سرعت سمتم می‌آید. می‌دانست کجا دارد می‌آید و اشتباهی در کار نبود. من وظیفه‌ام را به خوبی انجام داده بودم. با پیشنهاد قاطعانه و صمیمی مدیر به همه‌ی بچه‌ها بیست داده بودم و از آمدن هیچ‌کس کوچک‌ترین ترسی به دل نداشتم. توی ذهنم مرور کردم. بله دقیقا به همه بیست داده بودم. زن داشت به میز نزدیکتر می‌شد. با خودم گفت صاف بشین دختر. آخر هیچ‌کس تا به حال با این زاویه و این‌قدر مستقیم به میز من نزدیک نشده بود. مادر آمد و بالای سرم ایستاد. پرسید شما معلم ورزش هستید، درست است؟

صاف نشستم و با اطمینان گفتم بله. گفت نمی‌توانید آمادگی جسمانی بچه‌ها را طوری بالا ببرید که بتوانند زمان بیشتری روی صندلی بنشینند و دست‌های‌شان با سرعت بیشتری مربع تست‌ها را پر کند؟

کمی نگاهش کردم. نفسم را بیرون دادم و با خیال راحت گفتم چرا که نه؟ حتما پیشنهادتان را لحاظ می‌کنم. از مادر پرسیدم: اگر لازم می‌بینید به دخترتان تمرین بیشتری در این زمینه بدهم؟

بالاخره او زحمت کشیده بود و تا اینجا آمده بود. گفت: نه همان که برای همه‌ی بچه‌هاست کافی‌ست.

این‌جور مواقع رسم است معلم‌ها نام فرزند طرف را می‌پرسند. از میزهای کناری یاد گرفته بودم. گفتم مادر کدام دانش‌آموز بودید؟ نام دخترش را گفت. اما خب من در زمینه‌ی به یادآوری نام‌ها مشکل اساسی دارم. از ادب و نزاکت دخترش که نمی‌دانستم دقیقا کدام دانش‌آموز بود تعریف کردم و رفت. نه اینکه این نقطه‌ی طلایی درک من از ماجرا بود نه. اینجا نقطه‌ی طلایی آخرین ضربه بود. من از هرگونه سخت‌گیری و دفاع انصراف دادم و تنها زمان‌هایی ناخودآگاه به گذشته بازگشت داشتم که آن هم می‌تواند جزو همان نمودار رفتار پر نوسانم به حساب بیاید. به جایش شروع کردم توی دانشگاه به تدریس دروس تربیت بدنی و آن بخش مهجور وجودم را کمی آرام کردم که فکر می‌کرد هفت سال درسی را خوانده‌ام که به هیچ کاری نمی‌آید. این پنج ساله‌ی مبارزه را همان‌جا تمام کردم.

 

در مقطع ارشد پژوهشی انجام داده‌ بودم که نتایجش ادعا می‌کرد اگر شرایط شاد و لذت‌بخشی برای کلاس‌های درس تربیت بدنی فراهم شود می‌توان با احتمال بیشتری دانش‌آموزان را به ورزش علاقه‌مند کرد و در تداوم با آن نگه داشت. وقتی دوره‌ی مبارزه‌ی پنج ساله‌ام با شکست فاحشی مواجه شد، به یاد این مقاله افتادن  مثل یک معجزه بود. باید همه‌چیز بهتر می‌شد. باید همه من را بیشتر از گذشته دوست می‌داشتند. به جای تمرین مهارت‌ها، بازی‌هایی را انجام می‌دادیم که هم خیلی مهیج بود و هم کم‌کم رشته‌ی ورزشی را یاد می‌گرفتند. فقط باید یک بازی راه می‌انداختم با قواعد کم (چون بچه‌ها حوصله‌ی قواعد را ندارند) و سطح هیجان بالا. فضای کلاس گشوده‌تر شده بود.

دو سه سالی به خوبی و خوشی گذشت و صدای هیجان بچه‌ها سراسر ساعت را پر می‌کرد. آن‌قدر که معلم ریاضی و فیزیک، معاون‌ها را می‌فرستادند تا ساکت‌مان کنند چون آن‌ها درس داشتند. اینجا بچه‌ها پشتم می‌ایستادند و داد می‌زدند ورزش هم درس است. بی‌اینکه تلاشی برایش کرده باشم سربازانی پیدا کرده بودم که من را دوست داشتند و رشته‌ام را پذیرفته بودند. گاهی هم خرده‌فعالیت‌های نجات بخشی را با تک و توک دانش‌آموزان انجام می‌دادم. مشکل بعدی کم‌کم رو نشان داد. هر چقدر پایه‌ی کلاس بچه‌ها بالاتر می‌رفت، آن‌ها به حرف زدن و نشستن بیش از هر چیزی تعهد و تداوم نشان می‌دادند. شادی کلاس‌ها هم اینرسی سنگین نشستن‌شان را نمی‌توانست به‌هم بزند. نه نمی‌شد. عقب رفتن از این سنگر برایم معنی‌اش بیرون رفتن از مدرسه بود. دلم می‌خواست تا جایی که راه دارد ورودی جدیدها را ببندم تا این‌طوری وقتی سال آخری می‌شوند من را از آخرین پناهگاهم بیرون نکنند. حس می‌کردم به ازای تک‌تک زمان‌هایی که عقب کشیده بودم بخشی از پرزهای معده‌ام را سوزانده بودم. یک روز داشتم توی حیاط راه می‌رفتم. اواخر فروردین بود و بچه‌ها را اصلا نمی‌شد به فعالیت واداشت. گُله به گُله توی حیاط دسته‌های کوچک و بزرگ درست کرده بودند و با اشتیاق حرف می‌زدند. یکی از بچه‌ها وقتی دید دارم سمت‌شان می‌روم سرش را برگرداند و انگار که بخواهد من بشنوم بلند به دوستش گفت: «ازش متنفرم. از این عسگری.» راست می‌گفت. تنفر را توی صدایش می‌شد فهمید. یک نفر داشت بلند اعلام می‌کرد از من متنفر است و من ککم هم نمی‌گزید. من که دوست‌داشته‌شدن برایم به اندازه‌ی آب و اکسیژن و غذا اهمیت داشت. نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا از خودم بترسم. او مدت‌ها سعی کرده بود این را به من بفهماند و من هیچ نفهمیده بودم تا اینکه مجبور شده بود این‌قدر مستاصل آن کلمه‌ی عجیب را فریاد بزند. «تنفر». بی‌اینکه سر بچرخانم به راهم ادامه دادم. اگر کوچکترین عکس‌العملی نشان می‌دادم به فال گوش ایستادن متهم می‌شدم و فوری محاکمه‌ام می‌کردند. بچه‌ها از حق و حقوق‌شان آگاهند و آن را به هر شکلی که بشود به رسمیت می‌شناسند. آن‌ها به‌هیچ‌وجه شبیه کلاف سردرگمی که ما بودیم، نیستند. پای یکی از دیوارهای حیاط جمع دیگری نشسته بود. از جلوشان رد شدم. دعوت کردند بروم همراهشان چیپس بخورم. گفتند: «خانوم بیایید مزه‌خوری» و چشمک زدند. لبخند زدم و به راه رفتنم ادامه دادم. رفتم ته حیاط و به دیوار تکیه دادم. بچه‌ها خواهش کرده بودند کاور نپوشند. از کاور بیزارند. از یک دستی و یک شکل بودن بدشان می‌آید. گفته بودم حافظه‌ی اسمی‌ام تعطیل است. بچه‌ها را گروه‌بندی می‌کنم و هر گروه مثل یک تیم با رنگ متحد کاورها، از بقیه جدا می‌شوند. این‌طوری دست‌کم می‌توانم آمارشان را نگه دارم. با اینکه آن روز گذاشته بودم کاور نپوشند اما دسته‌های بچه‌ها را رنگی می‌دیدم و اصلا قصد نداشتم دست به ترکیب این رنگ‌ها بزنم. بگذار زردها زرد بمانند و قرمز‌ها قرمز. وقتی به دیوار تکیه دادم حس می‌کردم رها شده‌ام. انگار از خیلی وقت پیش بوده و اصلا متوجه‌اش نبودم. از قهرمان‌های زندگی‌ام اثری باقی نمانده بود. یادم آمد چطور ناخودآگاه و رندانه از زیر تلاش بعضی از دانش‌آموزانم برای قبول نقش قهرمانی گریخته بودم. طوری که انگار اصلا متوجه نشده‌ام. حالا می‌بینم نیاز به نجات آدم‌ها از نیاز به نجات خودم نشات می‌گرفت. من نجات پیدا کرده بودم اما اندک نقشی را که در حاشیه‌ی مدرسه برای خودم ساخته بودم هم داشت بی‌رنگ می‌شد.

سال بعد آن سال همان اوایل پاییز که حالا رخوت تابستان هنوز توی جان بچه‌ها بود (برای هر فصلی دست‌کم یک دلیل که پیدا می‌شود) دیدم اصلا قادر نیستم نه با طراحی بازی، نه با پند و اندرز سلامتی و نه هیچ چیز دیگر دانش‌آموزان را از زمینی که چسبیده بودند بکَنم. حس بیهودگی و بی‌فایده بودن داشت خفه‌ام می‌کرد. دفتر کلاس را برداشتم و توی حیاط راه افتادم. گفتم: از این به بعد بی‌اینکه حرفی بزنم نمرات‌تان را ثبت می‌کنم. هرکس فعالیت ورزشی کند مثبت، و هرکس بدون اجازه‌ی من بنشیند منفی. نمره‌ی پایان ترم جمع مثبت و منفی‌ها.

هنوز هم از اینکه نمره‌ی بچه‌ها را از روی تعداد درازنشست‌شان بدهم بیزارم. آن روز بهترین و آرام‌ترین روز کاری‌ام بود و بی‌هیچ تنشی کلاس پر از حرکت و بازی شده بود. اما من خط قرمزم را رد کرده بودم. خط قرمز، ترساندن بچه‌ها از نمره پایانی بود که به خودم قول داده بودم هرگز سمتش نروم. من باز هم عامل سیستم شدم. سیستم پاداش و مجازات. اما راستش به دهانم مزه داده بود. بی‌سردرد و بی‌سوزاندن پرز معده، کلاس در دستم بود. می‌دانم این لذت هم چند صباحی بیشتر طول نمی‌کشد.

حالا و در آغاز پنج ساله‌ی سوم کاری‌ام، بخشی از من تبدیل به سیستمی شده که از آن هراس داشتم و بخش دیگر همچنان در تقلاست برای فاصله گرفتن از آن بخش اول.

 

photo: Antonio Palmerini
افرا عسگری جایزه جستار خوانش مدرسه معلم
نوشته قبلی: «ردّپای شوخ‌طبعی در آثار ارنست همینگوی»؛ نوشته‌ی ران تومب
نوشته بعدی: چاله‌ی خرگوش، روی شاخ گاو

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh