site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {داستان} > درباره‌ی داستان > «تعصب به رنگ پوست»؛ نوشته‌ی تونی موریسون
toni morrison

«تعصب به رنگ پوست»؛ نوشته‌ی تونی موریسون

۱۶ اسفند ۱۳۹۹  |  بهاره سقازاده

تعصب به رنگ پوست (رنگ‌گرایی)، در ادبیات آنقدر متداول و در دسترس است که اصلاً سریع‌ترین راه دست‌یابی به یک داستان محسوب می‌شود.

**

روش‌هایی که ادبیات برای نمایش یک شخصیت یا پیشبرد روایت از آن‌ها بهره می‌برد، به‌ویژه اگر شخصیت اصلی داستانْ سفیدپوست باشد (که معمولا نیز این گونه است) برای من بسیار گیرا و جذاب است. چه ترس از یک قطره از خون جادویی «سیاه» باشد، چه نشانه‌هایی حاکی از برتری ذاتی سفیدها، و یا قدرت جنسیِ بیش از حد و دیوانه‌وار، … این که رنگ پوست که به نمایش درآمده و در قاب گذاشته شده است، چه دلالتی در متن دارد، از عوامل تعیین‌کننده است. برای وحشتی که «آن یک قطره خون» ممکن است بیافریند، هیچ مثالی بهتر از ویلیام فاکنر نیست. چه چیز دیگری (فضایِ) رمان‌های «خشم و هیاهو» یا «آبشالوم! آبشالوم!» را طلسم و جن‌زده می‌کند؟ از بین ازدواج با محارم، و ازدواج یک سفیدپوست با یک رنگین‌پوست، البته که دومی نفرت‌انگیزتر است. در ادبیات آمریکا، وقتی داستان به یک بحران خانوادگی نیاز دارد، هیچ چیزی چندش‌آورتر از اختلات جنسی در بین نژادهای مختلف نیست. متقابل بودن و دوجانبه بودن این اختلاط‌هاست که آن‌ها را تکان دهنده، غیرقانونی و زننده می‌کند. برخلاف تجاوز به بردگان، انتخاب انسانی یا، زبانم لال، عشق، به کلی محکوم است و از نظر فاکنر به قتل منجر خواهند شد.

در فصل چهارم رمان «آبشالوم! آبشالوم!»، آقای کامپسون به کوانتین توضیح می‌دهد که چه چیزی موجب شد تا هِنری ساتپن دست به قتل برادر ناتنی خود، چارلز بان، بزند:

و با وجود این، چهار سال بعد، هنری می‌بایست بان را می‌کشت تا مانع از ازدواج آن‌ها شود…

بله، با توجه به این موضوع، حتی هنریِ ساده‌دل و از دنیا بُریده هم قانع شده بود چه برسد به پدری که سفر رفته و دنیا دیده هم بود. معشوقه‌ای که یک هشتمش سیاه بود و پسری که قرار بود به دنیا بیاورد و یک شانزدهمش سیاه باشد، به علاوه مراسم ازدواج با یک سیاه که او را وارث اموال هم می‌کرد… دلیل به قدر کافی وجود داشت…

جلوتر در رمان، کوانتین تصور می‌‌کند که حتماً چنین مکالمه‌ای بین هنری و چارلز صورت گرفته بوده:

– خب این ازدواج با یک سیاهپوست است، زنای با محارم نیست که نتوانی تحملش کنی…

هنری پاسخ نمی‌دهد.

-و هیچ حرفی به من نزد؟ … هنری، او نباید این کار را می‌کرد. نباید به تو می‌گفت که من سیاهپوست هستم تا جلوی مرا بگیری…

-تو برادر من هستی.

-نه، نیستم. کاکاسیاهی هستم که می‌خواهم با خواهرت بخوابم. مگر این که تو جلوی مرا بگیری هنری.

تعصب ارنست همینگوی به رنگ پوست هم اگر بیش از فاکنر برایم جالب نباشد، به همان اندازه جذاب است. استفاده او از این ابزارِ تماماً در دسترس، جنبه‌های متفاوتی از تعصب را نشان می‌دهد: از تصویر کردن سیاه‌های نفرت‌انگیز گرفته تا سیاهان ناراحت اما دلسوز، و یا شهوت شدید جنسی سیاهان.

هیچ یک از این دسته‌بندی‌ها بیرون از دنیای نویسنده یا قدرت تخیل او نیست، اما این که چگونه چنین جهانی ترسیم می‌شود، آن چیزی است که مرا جذب می‌کند. تبعیض نژادی به‌واسطه‌ی رنگِ پوست (رنگ‌گرایی)، آنقدر معمول و در دسترس است که حتی سریع‌ترین راه دست‌یابی به روایت محسوب می‌شود.

تعصب همینگوی نسبت به رنگ پوست را در رمان «داشتن یا نداشتن» (بازگشت مرد تاجر) به یاد بیاورید. وقتی هری مورگان، قاچاقچی مشروب و شخصیت اصلی این رمان، با تنها شخصیت سیاهپوستِ رمان، توی قایق، مستقیما صحبت می‌کند، او را با نام خودش (وسلی) صدا می‌زند. اما وقتی راوی داستانِ همینگوی خواننده را مخاطب قرار می‌دهد، می‌گوید (می‌نویسد) «کاکا سیاه». در اینجا، هر دو مردی که در قایق مورگان هستند، پس از درگیری با مقامات کوبایی گلوله خورده‌اند:

… و او به کاکاسیاه گفت، «در چه جهنمی هستیم؟»

کاکاسیاه بلند شد تا ببیند…  گفت: «می‌خوام راحتت کنم وسلی»…

کاکاسیاه گفت: «حتی نمی‌تونم تکون بخورم»… به کاکاسیاه یک لیوان آب داد… کاکاسیاه سعی کرد خودش را به کیسه برساند، سپس ناله‌ای کرد و دراز کشید.

کاکاسیاه گفت: «انقدر بد زخمی شدی وسلی؟»، «وای خدا».

واضح نیست که چرا اسم واقعی او برای پیشبرد، توضیح و توصیف ماجراهای آنان کافی نیست – مگر این که نویسنده می‌خواسته دل‌سوزی راوی نسبت به یک سیاهپوست را نشان دهد، شفقتی که ممکن است این قاچاقچی را نزد خوانندگان عزیز کند.

حالا تصویری از یک مرد سیاهپوست که دائماً غر می‌زند، ضعیف است و به کمک اربابِ سفیدش محتاج است (اربابی که خودش بدتر از او مجروح شده) را مقایسه کنید با یکی دیگر از تصاویر استعاری که همینگوی می‌آفریند – این بار برای خلق تاثیری شهوانی و بسیار دلچسب.

در «باغ عدن»، شخصیت مرد این رمان که اول «مرد جوان» نامیده می‌شود و بعدتر «دیوید»، برای یک ماه عسل طولانی با عروس جوانش، که به تناوب «دخترک» یا «کاترین» نامیده می‌شود، به سواحل جنوب فرانسه رفته است. آن‌ها لم می‌دهند، غذا می‌خورند، شنا می‌کنند و بارها و بارها عشق‌بازی می‌کنند. حرف‌هایی که بینشان رد و بدل می‌شود بیشتر حرّافی‌ها و اعترافات بی‌نتیجه است، اما در درون این حرف‌ها درون‌مایه‌ای غالب وجود دارد و آن هم سیاه بودن به‌مثابه‌ی داشتن بدنی عمیقاً زیبا، جذاب و از نظر جنسی گیرا است:

«… تو شوهرِ دوست‌داشتنی و خوبِ منی. تو برادرم هم هستی … وقتی بریم آفریقا من هم می‌شم معشوقه‌ی آفریقاییِ تو.»

«الان برای رفتن به آفریقا خیلی زوده. بارون‌ها شدیدن، به غیر از اون، علف‌ها هم خیلی بلندن و هوا خیلی سرده.»

«پس باید کجا بریم؟»

«می‌‎تونیم بریم اسپانیا، اما … برای رفتن به ساحل باسک خیلی زوده. هوا هنوز سرد و بارونیه. الآن اونجا همه‌ش داره بارون می‌باره.»

«اونجا یه گوشه‌ی گرم نیست که بتونیم مثل اینجا شنا کنیم؟»

«نمی‌تونی طوری که اینجا شنا می‌کنیم تو اسپانیا شنا کنی. دستگیر می‌شی.»

«چقدر کسل‌کننده. بذار برای اونجا رفتن صبر کنیم، چون من می‌خوام پوستمون تیره‌تر بشه.»

«چرا می‌خوای انقدر تیره باشی؟»

«… این که تیره‌تر باشم تو رو تحریک نمی‌کنه؟»

«آهان. عاشقشم.»

این در هم‌آمیختگی و ترکیب عجیب زنای با محارم، پوست سیاه و تمایلات جنسی که اینجا می‌بینیم اصلاً شبیه کارِ همینگوی در «داشتن و نداشتن» که «کوبایی‌ها» را از «سیاه‌ها» جدا می‌کند، نیست. هر چند در رمان «داشتن و نداشتن» هر دو در واقع کوبایی هستند (در کوبا متولد شده‌اند)، با این تفاوت که دومی از ملیت و وطن محروم بوده است.

برای تعصب به رنگ پوست و نقشی که در ادبیات بازی می‌کند، یک دلیل خیلی موجه وجود دارد و آن هم قانون است. حتی یک بررسی ساده در قوانینی که به اصطلاح قوانین مربوط به رنگ پوست نامیده می‌شوند، کافی است تا توجیه کند که چرا تاکید بر رنگ پوست معیاری است که نشان می‌دهد چه چیزی قانونی است و چه چیزی نیست. قوانینی که در ایالت ویرجینا برای شدت بخشیدن به برده‌داری و نظارت بر سیاهان به اجرا درآمد (که جون پرسل گیلد[۱] تحت عنوان قوانین سیاهپوستان ویرجینیا آن را جمع‌آوری کرده) نمونه‌ای است از قوانینی که در زندگی سیاهپوستِ قرنِ هجدهم و نوزدهم میلادی نفوذ داشته، چه او برده بوده چه آزاد؛ و به طور ضمنی به این اشاره می‌کند که در واقع ساختار زندگی برای اکثریتِ سفیدپوست تدوین شده بوده است. به عنوان مثال، قانون ۱۷۰۵ تاکید می‌کند که «متمردان از محضر پاپ، محکومان، سیاهپوستان، دورگه‌ها و خدمتکاران سرخپوست و افراد دیگری که مسیحی نیستند، صلاحیت شاهد بودن در خصوص هیچ پرونده‌ای، در هیچ شرایطی را ندارند.»

مطابق قانون جنایی ۱۸۴۷، «هر فرد سفیدپوست که با بردگان و یا سیاهپوستانِ آزاد با هدف تعلیم خواندن و نوشتن به آن‌ها همنشینی کند… می‌تواند به تحمل حبس، حداکثر تا ۶ ماه، و پرداخت جریمه تا ۱۰۰ دلار محکوم شود.»

بعدها، در دوره جیم کرو[۲] نیز قانون عمومی ۱۹۴۴ شهر برمینگهام، سیاهپوستان و سفیدپوستان را از «هر گونه رقابت دوستانه و مسابقه از جمله بازی با ورق، تاس، دومینو یا شطرنج» با همدیگر و در فضای عمومی منع می‌کرد.

این قوانین دیگر منسوخ شده‌اند و حتی احمقانه به نظر می‌رسند. این قوانین دیگر اجرا نمی‌شوند، حتی قابل تصور هم نیست که اجرایی شوند، اما فرشی را پهن کرده‌اند که بسیاری از نویسندگان به خوبی روی آن رقصیده‌اند.

درک اینکه چه عواملی باعث می‌شوند یک نفر از نظر فرهنگی آمریکایی شود خیلی سخت نیست؛ یک شهروند ایتالیا یا روسیه به ایالات متحده آمریکا مهاجرت می‌کند، زبان و رسوم وطن خود را کم و بیش حفظ می‌کند، اما اگر بخواهد آمریکایی شود – تا  به عنوان یک آمریکایی شناخته شود و واقعا به جامعه‌ی آمریکا تعلق داشته باشد – باید چیزی بشود که در سرزمین مادری‌اش حتی قابل‌ تصور هم نیست: باید سفیدپوست بشود. شاید برایش راحت یا دشوار باشد، اما ماندگار است، و مزایا و آزادی‌هایی هم به همراه خواهد داشت.

تا آنجا که ادبیات نشان می‌دهد، آفریقایی‌ها و فرزندانشان هرگز چنین حق انتخابی نداشته‌اند. بیشتر به این علاقه‌مند شدم که سیاهان را از منظر فرهنگی به تصویر بکشم، تا اینکه تصویری بر اساس رنگ پوستشان بسازم: در حالی که رنگ پوست، چیزی که کاملاً تصادفی بود و خارج از اراده، آن‌ها را به جانورانی مرموز تبدیل می‌کرد که غیر قابل شناخت بودند یا این‌که تعمداً نمی‌گذاشتند که شناخته شوند، دومی (تصویر فرهنگی آنان) فرصت جالبی به من می‌داد که فتیشِ رنگ پوست را نادیده بگیرم واز نوعی آزادی بهره‌مندم می‌کرد که منجر به نوشته‌هایی بسیار دقیق می‌شدند. در بعضی از رمان‌ها این مساله را این‌گونه نمایش دادم که نه تنها از دادن نشانه‌های نژادی اجتناب کردم، بلکه خواننده را هم از این استراتژی آگاه کردم. در رمان «بهشت» با همان جملات آغازین این ترفند را به کار گرفته‌ام: «اول به دختر سفیدپوست شلیک کردند. برای بقیه عجله‌ای ندارند.» در اینجا می‌خواستم هویت‌سازیِ نژادی را واسازی کنم، که در توصیف اجتماع زنان در کلیسایی که محل وقوع حمله است هم ادامه پیدا می‌کند. آیا خواننده اصلاً به دنبال او، دختر سفیدپوست، می‌گردد؟ یا اینکه علاقه‌اش به جستجو را از دست می‌دهد؟ آیا این مساله را رها می‌کند تا بر موضوع اصلی رمان تمرکز کند؟ بعضی از خوانندگان حدسشان را به من گفتند، اما تنها حدس یکی از آن‌ها درست بود. تمرکز این خواننده (که خانم بود) بر رفتار معطوف بود -آن ژستی که او فکر می‌کرد هیچ دختر سیاهپوستی هرگز نمی‌گیرد و یا غروری که یک دختر سیاه ندارد – نه اینکه آن دختر از کجا آمده و چه گذشته‌ای داشته است. این جامعه‌یِ فارغ از نژاد دارد در همسایگی جامعه‌ای با اولویتِ دقیقاً متضاد زندگی می‌کند – جامعه‌ای که خلوص نژادی برای اعضایِ آن همه چیز است. کسی که به اندازه‌ی زغالِ تهِ معدن سیاه نباشد (نژاد سیاهِ خالص نباشد) از شهر خودش مطرود می‌شود. درون‌مایه‌ی آثار دیگر مثل «آبی‌ترین چشم» نیز به پیامدهای فتیشِ رنگ پوست برمی‌گردد: نیروی به شدت مخربش.

در رمان «خانه» دوباره سعی کردم اثری خلق کنم که رنگ پوست در آن حذف شده باشد، اما اگر خواننده به رمزگان‌ها و محدودیت‌های روزمره‌ای که سیاهان از آن‌ها رنج می‌بردند، دقت کند، به‌راحتی برایش قابل حدس است که شخصیت از کدام نژاد است: جایی که یک نفر در اتوبوس می‌نشیند، جایی که ادرار می‌کند و چیزهایی از این دست. اما آنقدر در وادار کردن خواننده به نادیده گرفتن رنگ پوست موفق عمل کردم که ویراستار کتابم عصبانی شد. بنابراین، با اکراه، در لایه‌های داستان منابعی را گنجاندم که نژاد فرانک مانی، شخصیت اصلی داستان، را نشان دهد. الان باور دارم که اشتباه کردم و آن کار هدفم را منحرف کرد.

رنگ پوست در رمان «خدایا به این بچه کمک کن» هم مصیبت است و هم موهبت، هم پُتک است و هم حلقه‌ای طلایی. گرچه هیچ کدام از این دو، نه پتک و نه حلقه کمک نکردند که شخصیت به یک انسان مهربان تبدیل شود. فقط مهربانی در حق دیگری، آن هم به دور از خودخواهی است که بلوغ واقعی را می‌سازد.

راه‌های بسیار زیادی برای نشان دادن نژاد در ادبیات وجود دارد، چه ما از آن‌ها آگاه باشیم چه نباشیم. اما تولید ادبیاتی درباره‌ی سیاهان که خالی از تعصب به رنگ پوست باشد، کاری است که هم به نظرم رهایی بخش است و هم دشوار.

اگر ارنست همینگوی به‌سادگی از نام وسلی استفاده می‌کرد، تا چه اندازه از جذابیت و یا تنش در کارش کاسته می‌شد؟ اگر فاکنر، به جای آنکه به دراماتیزه کردن آن قطره خون نفرین شده (خون سیاه) بپردازد، موضوع اصلی کتابش را به زنای با محارم محدود می‌کرد تا چه حد از افسون و جذبه آن به هدر می‌رفت؟

برخی از خوانندگانی که برای نخستین بار سراغ رمان «یک بخشش» می‌روند، که داستان آن درست دو سال قبل از محاکمه جادوگرانِ شهر سالم[۳] رخ می‌دهد، شاید برداشت کنند که بردگان فقط از سیاهپوستان بوده‌اند، اما سرخپوستان و یا حتی یک زوج سفیدپوست همجنسگرا هم ممکن است برده بوده باشند، درست مثل شخصیت‌های رمان من. معشوقه‌ی سفیدپوست در «یک بخشش» گرچه به بردگی گرفته نشده، اما در واقع در یک ازدواجِ سنتی خریداری شده بود.

بار اول این تکنیک پاک‌سازی نژادی را در داستان کوتاهی به نام «دکلمه» امتحان کردم. مانند نمایشنامه‌ای شروع شد که از من خواسته بودند برای دو هنرپیشه، یکی سیاهپوست و دیگری سفیدپوست، بنویسم. اما از آنجا که هنگام نوشتن نمی‌دانستم کدام بازیگر چه نقشی را ایفا خواهد کرد، رنگ پوست را کاملا حذف کردم و طبقه‌ی اجتماعی را به عنوان یک نشانه جایگزین آن کردم. هنرپیشگان اصلاً از نمایشنامه‌ی من خوششان نیامد. بعداً، آن نوشته را به یک داستان کوتاه تبدیل کردم که به نوعی دقیقا برخلاف طرح اولیه‌ام بود. (شخصیت‌ها از منظر نژاد تفکیک شده بودند، اما همه رمزگان‌های نژادی به طور تعمدی حذف شده بودند.) بیشتر خوانندگان به جای آنکه تغییر و رشد شخصیت را با داستان مرتبط کنند، اصرار داشتند چیزهایی را پیدا کنند که من از نوشتنشان حذر کرده بودم. شاید نویسندگان سیاهپوستِ دیگر تلاش من را تشویق نکنند یا به نظرشان جذاب نباشد. شاید پس از دهه‌ها مبارزه برای نوشتن روایت‌های قوی که به طور تعمدی شخصیت‌های سیاهپوست را به تصویر بکشد، فکر کنند من فقط قصد داشتم ادبیات را از سفیدپوست‌ها خالی کنم. من چنین کاری نمی‌کنم، و از کسی نمی‌خواهم چنین کاری بکند. اما مصمم هستم نژادپرستی متداول را دفن کنم، و فتیشی که درباره‌ی رنگ پوست عادی و روزمره شده، طفیلی که از روزگار برده‌داری بر جای مانده است را از بین ببرم و بی‌اعتبار کنم.

این مطلب در کتاب «خاستگاه دیگران»، مجموعه‌ی سخنرانی‌های تونی موریسون منتشر شده است.

تونی موریسون که در آگوست ۲۰۱۹ فوت کرد، مولف ۱۲ رمان بود. او در سال ۱۹۹۳ جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرد.

متن انگلیسی را اینجا ببینید.

[۱] June Purcell Guild

[۲] Jim Crow

[۳] Salem

 

 

 

ارنست همینگوی بهاره سقازاده تونی موریسون فتیش به رنگ پوست ویلیام فاکنر
نوشته قبلی: سیاهان، زنان و آسیب‌هایی که با خود حمل می‌کنیم
نوشته بعدی: مصاحبه‌ با مینو بناکار

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh