site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در جهان > «بحران گروگان‌گیری بیروت من»؛ نوشته‌ی رالف پاتس
rolf potts

«بحران گروگان‌گیری بیروت من»؛ نوشته‌ی رالف پاتس

۱۲ مرداد ۱۴۰۰  |  مینا حسنی

اولین‌بار سیدابراهیم را در منطقه‌ی حمرا در بیروت غربی دیدم. آن‌موقع‌، دنبال کافه‌ای می‌گشتم که قبلا کسی بهم توصیه‌ کرده بود و نمی‌توانستم پیدایش کنم. داشتم در گوشه‌ای از حمرا، در خیابان ژاندارک، نقشه‌ی آنجا را به‌دقت بالا و پایین می‌کردم که سیدابراهیم به من نزدیک شد. با آن شلوار جین آبی، پیراهن چهارخانه و ریش بزی کوتاه و مرتبش، آدم خطرناکی به نظر نمی‌رسید.

پرسید: «گم شده‌اید؟»

گفتم: «نه واقعن! می‌دانم کجا هستم؛ فقط جایی را که می‌خواهم بروم، پیدا نمی‌کنم.»

با نخوت به ساختمان‌های بیروت اشاره کرد و گفت: «من سیدابراهیم هستم، و اینجا هم شهر من است.» بهش می‌آمد سی و یکی دو ساله باشد، اما طوری حرف می‌زد که خیال می‌کردی خودش را از آن پدرخوانده‌ها‌ی پیر پاتال به حساب می‌آورد. «می‌خواهید کجا بروید؟»

«راستش می‌خواهم بروم کافه‌ای که دوست یکی از دوستانم معرفی کرده، اما مطمئن نیستم که شما بدانید کجا…»

یک‌جور شاد و شنگولی با صدای بلند گفت: «اینجا شهر من است!»

«آ… بله. خب، من دارم دنبال یک…»

«کجایی هستید؟»

«آمریکایی.»

سیدابراهیم فریاد زد «آمریکا!» و انعکاس صدایش توی خیابان پیچید. کیف پولش را از جیبش درآورد و اسکناس یک دلاری‌ای بیرون کشید و پرسید: «این چیه؟»

«خب… دلار.»

«رویش چی نوشته؟»

«نوشته یک دلار.»

سیدابراهیم با داد و فریاد گفت: «نه!» دلار را روبه‌روی صورتم بالا گرفت و گفت: «(بالای عدد یک نوشته) توکل… به… خدا!»

تکرار کردم: «توکل به خدا» و نمی‌دانستم منظورش چیست.

«برای همین شما کشور بزرگی هستید: چون به خدا توکل دارید.» بعد با ژست سخاوتمندانه‌ای اسکناس یک‌دلاری را به من داد و  گفت: «مال تو.»

در حالی که دستش را عقب می‌زدم که دلار را برای خودش نگه دارد، گفتم: «ممنونم از لطفتان، اما بیشتر از این‌که به این پول احتیاج داشته باشم، نیاز دارم آن کافه…»

سیدابراهیم با طنین صدای سرخوشانه‌ای گفت: «مال تو!» و اسکناس را از دستم قاپید و فرو کرد توی جیب پیراهنم و ادامه داد: «هر روز برای موافقت به درگاه خدا دعا کنید، او هم انقدر دلار بهتان می‌دهد که توی خواب هم نمی‌دیدید.»

«برای موافقت دعا کنم؟»

با نخوت و غروری که توی صورتش موج می‌زد، طوری که انگار در همان لحظه زندگی‌ام را متحول کرده باشد، گفت: «بله، برای موافق دعا کنید!»

من که تازه منظورش را گرفته بودم، گفتم: «آها… برای موفقیت.»

سیدابراهیم با صدای خیلی بلند، انگار که دارد داد می‌زند، گفت: «مواف…فقیت»، یک‌هو از کوره دررفته بود. بعد گفت: «کجا می‌خواهی بروی؟ اینجا شهر من است و می‌توانم همه‌جا را بهت نشان بدهم.»

«راستش، دوست یکی از دوستانم آدرس کافه‌ای را داده بود که اسمش سوراخ توی دیوار است… مطمئن نیستم که حتی درست…». وسط حرف‌هایم، تلفن همراهش درآورد و با عصبانیت شماره‌ای گرفت.

حرف‌هایم نصفه‌کاره ماند، چون شروع کرد به بلند بلند عربی حرف زدن با تلفن همراهش. یک لحظه‌ مکث کرد، به سر تا پای من نگاهی انداخت و پرسید: «کجا می‌رویم؟»

«سوراخ توی دیوار.»

پشت تلفن داد کشید: «دیوای مقدس!». دکمه‌ی دیگری را فشار داد و گوشی را دوباره کرد توی جیبش.

پرسیدم: «با کی حرف می‌زدی؟»

«چیزی نیست، ما می‌بریمت آنجا. باعث افتخار است.»

«ممنون، ولی منظورت از ما چه کسانی‌ست؟ کی پشت خط بود؟»

«عبدل بود.»

«دوستت؟»

غرولندکنان و با خنده گفت: «معلوم است که نیست! عبدل محافظم است.»

پنج دقیقه بعد، جوانی هیکلی با یک مرسدس طلایی رسید. خیلی زود متوجه شدم که قفل‌های در ماشین با الماس بدلی پوشیده شده و تجملات ماشین تقلبی‌ست. با تعارف‌های زیادِ سیدابراهیم، جلو نشستم، و تا سه روز بعد گروگان او بودم.

******

چند ساعت قبل از اولین مواجهه‌‌ام با سیدابراهیم، همه‌چیز داشت کاملا متفاوت با آنچه بعدا اتفاق افتاد، پیش می‌رفت. همه‌چیز در هاله‌ای از صلح و آرامش بود.

من عصر یک روز قبل از این ماجرا به بیروت رسیده بودم؛ اما تا آن روز صبح قصد نداشتم در شهر گشت و گذار کنم. از هتل محل اقامتم بیرون زدم، در منطقه‌ی تجاری مرکزی که به طرز چشمگیری پررونق و پیشرفته است، و در ویرانه‌های رومی کاردو ماکسیموس[۱] قدم زدم و از پردیس باصفای دانشگاه آمریکایی[۲] گذشتم.

با این حال، جذاب‌ترین چیزی که آن روز صبح کشف کردم، شواهد آشکار جنگ داخلی بود که یک‌زمانی در شهر بیداد می‌کرد. حضور چالش‌برانگیز انبوهی از ساختمان‌هایی که هنوز جای زخم گلوله روی آن‌ها بود، در میان نوسازی‌های مداوم شهر بدجور به چشم می‌آمد؛ به‌ویژه در امتداد «خط سبز»[۳] که زمانی مسلمانان بیروت غربی را از قسمت شرقی که مسیحی‌نشین بود، جدا می‌کرد.

نمی‌دانم چرا این بقایای جنگ برایم انقدر جذاب بود. درواقع من حتی گردشگری جنگ را دوست ندارم، چون ارزش مکان‌های خاصی مثل سارایوو، بلفاست و پنوم‌ پن را تقلیل می‌دهد به مقاصد تیره و تاری که هیجان بالقوه‌شان به فعل بدل شده؛ و بازدید از آن‌ها برایم در حکم پرسه‌زدن در حوالی دل و روده‌ی تاریخ اخیر است. در این مکان‌ها، مسافران از سربازها و سیم‌خاردارها با همان اجبار کورکورانه و همان اضطراری عکس می‌گیرند که به آن‌ها القا می‌کند از برج ایفل پاریس هم عکاسی کنند.

در بیروت، که از سال ۱۹۹۷ فقط پذیرای مسافران آمریکایی‌ست، فهمیدم گردشگر جنگ نبودن، کاری سخت و شاید نشدنی‌ست. ساختمان‌های زخمی منطقه‌ی حائل قدیمی که نماد جنگ است، نه‌تنها یادمان شومی از نزاع بین مسلمانان و مسیحیان، بلکه یادآور عوامل بین‌المللی است که آن را شروع و طولانی کردند: طرفداری فرانسه، جغرافیای سیاسی آمریکا، فرصت‌طلبی سوریه، وحشی‌گری اسرائیل، رادیکالیسم ایران، و خشم فلسطین. در بعضی از این مکان‌ها، وجود حفره‌های گلوله در ساختمان‌ها به قدری عادی بود که به نظر می‌رسید بخشی از معماری‌ست؛ مثل یک نقص بتٌنی مادرزادی که نفْس به وجود آمدنش فقط ایجاد زخم و جرح در آن محله باشد.

گردشگری جنگ، با این تعریف‌های مرسومش، کار بی‌ثباتی‌ست. آن‌‌روز عصر، در همان حالت مات و متحیری که از دیدن شواهد جنگ داشتم، و در هوشیاری‌ای که حاصل ملاقات با آن ویرانه‌ها بود، به دنبال جایی که جشن و سروصدایی بر پا باشد، از «خط سبز» رد شدم.

با استفاده از دستورالعمل‌هایی که از یکی از ایمیل‌های یک ماه پیشم کپی کرده بودم، شروع کردم به گشتن دنبال کافه‌ای که اسمش «سوراخ توی دیوار» بود. اما هنوز یک ساعت نگذشته بود که خودم را در اسارت بی‌رحمانه و جنگ‌جویانه‌ی مردی یافتم که خودش را سیدابراهیم معرفی می‌کرد.

وقتی برای اولین بار نشستم توی مرسدس سیدابراهیم، فکر کردم شاید یکی از آن پولدارهایی‌ست که مجبور است به اقتضای شغلش بطری‌های مشروب و جعبه‌های سیگار کوبایی پخش کند. از وجناتش برمی‌آمد از آن مردهای مجردی‌ باشد که مخالف مصرف نوشیدنی‌های الکلی‌ست؛ برای همین به محض این‌‌که گفتم در آن کافه نوشیدنی الکلی هم می‌فروشند، رفتنمان به آن‌جا را وتو کرد.

در نهایت با ماشین رفتیم به سمت ویکلند[۴]، بوفه‌رستوران مجللی که آن شب برای جشن عروسی یکی از مسلمانان سنی رزرو شده بود. سیدابراهیم بدون توجه به مقررات رزرو و به این که ما در لیست رزروی‌ها نبودیم، رفت و با قلدری، یک میز مشرف به حیاط و آبنما را گرفت. در فاصله‌ای که عبدل، محافظ سیدابراهیم رفته بود بوفه‌ی رستوران تا به دستور او بشقاب من را پر از گوشت بره، کیبه و حٌمص کند، من محو تماشای اطراف بودم. آن پایین، توی حیاط، عروس و داماد با لباس‌های معرکه‌شان داشتند کیک عروسی‌ را می‌بریدند و برای عکاس ژست می‌گرفتند. در سراسر رستوران، فامیل‌ها دسته دسته داشتند این اتفاق را از طریق یک تلویزیون خیلی بزرگ به صورت زنده تماشا می‌کردند. پشت میزهای اطراف ما، مردان سٌنیِ تاکسیدوپوش، سیگار می‌کشیدند و افتاده بودند روی گوشی‌هایشان. زنان سٌنی بین خودشان گپ می‌زدند و در لباس‌های مُد روز و طراحی‌شده و روسری‌های ابریشمی‌شان خیلی زیبا و ظریف به نظر می‌رسیدند.

غذاهای لبنانی فوق‌العاده بود و سیدابراهیم کیف می‌کرد از اینکه من با چنان ولعی می‌خوردمشان.

در حالی که مثل دیوانه‌ها نیشش تا بناگوشش باز بود، پرسید: «غذای من را دوست داری؟»

با دهان پر گفتم: «عالی است.»

«شهرم را چطور؟ امروز شهرم را دیدی؟»

«بله، عصر توی خیابان‌ها کمی قدم زدم.»

«چی دیدی؟ کافه‌ هارد راک[۵] را دیدی؟»

«نه، اما سری به دانشگاه آمر…»

«می‌خواستم ببینم چه می‌گویی… بیروت دو تا کافه هارد راک دارد.»

«به به. خب من هنوز هیچ‌کدامشان را ندیده‌ام، اما…»

با صدای بلندِ خوشحالی گفت: «دو تا کافه هارد راک!»

«بله، اما امروز که داشتم در طول خط سبز قدم می‌زدم…»

«ببخشید! گفتید کجا؟»

«خط سبز. رفته بودم پیاده…»

سیدابراهیم فریاد زد: «توریست‌ها نباید بروند خط سبز.» و انگشتش را به سمت من تکان داد. از وقتی او را دیدم، این اولین بار بود که پوزخند نمی‌زد، و همین باعث شد از ترس یخ کنم.

با لکنت گفتم: «چی؟»

«خطر سبز فقط گلوله و ساختمان دارد. چرا می‌خواهی آنجا را ببینی؟»

«خب فکر کردم می‌تواند جالب باشد که…»

سیدابراهیم با عصبانیت به میهمانان عروسی اشاره کرد و با صدایی که بین دیوارها می‌پیچید، پرسید: «این مردم شبیه تروریست‌ها هستند؟»

«معلوم است که نیستند.»

«معلوم است! بهشان نگاه کن. مثل اروپا نیست؟ اینجا شبیه اروپا نیست؟»

«بله، خیلی قشنگ است.»

«پس چرا می‌روی آن ساختمان‌های گلوله‌خورده را ببینی؟»

«نمی‌دانم. حدس زدم شاید مثل…»

«توی تایتانیک ۱۸۰ تا لبنانی بودند.»

یک‌لحظه زبانم بند آمد و خیره شدم به سیدابراهیم. از آنجا که به نظر می‌رسید ممکن است شانس بیاورم و موقعیتی پیش بیاید که پوزخندش دوباره برگردد، تصمیم گرفتم با او وارد همین بازی شوم. بی‌آن‌که سر دربیاورم این خبر غیرموثق چه ارتباطی می‌تواند به اصل ماجرا داشته باشد، گفتم: «واقعاً؟ ۱۸۰ تا لبنانی توی تایتانیک بودند؟»

«البته! همه‌شان هم آدم‌های ثروتمندی بودند. تاجر. مثل اروپایی‌ها. فکر می‌کنید آن‌ها تروریست‌ها را به تایتانیک راه می‌دادند؟»

«فکر می‌کنم نمی‌دادند.»

«معلوم است که راه نمی‌دادند. لبنانی‌ها همیشه آدم‌های ثروتمندی بودند. آدم‌های مهم. می‌دانید توی کابینه‌ی بیل کلینتون چند تا لبنانی هست؟»

«نمی‌دانم.»

«چهار تا!  چهار تا لبنانی در کابینه‌ی بیل کلینتون هست. من این را می‌دانم، با این‌که آمریکایی نیستم! و رئیس‌جمهور اکوادور. می‌دانید اهل کجاست؟»

«فکر کنم اهل اکواردور.»

با صدای بلندی که نشان می‌داد حالش دوباره دارد سرِ جایش می‌آید، گفت: «لبنانی‌ است. و وقتی بوریس یلتسین نیاز به جراحی قلب داشت، فکر می‌کنید جراحش کجایی بود؟»

«لبنانی؟»

چشم‌های سیدابراهیم برق زد. «فکر کنم شما نابغه‌اید. جراح لبنانی بود. یلتسین می‌توانست دست روی هر جراحی توی دنیا بگذارد؛ اما بهترین‌ را می‌خواست و بهترین‌ جراحْ لبنانی بود.»

سیدابراهیم بیست دقیقه همین‌طور بی‌وقفه ادامه داد. وقتی هم که از حرف زدن درباره‌ی این موضوعِ افتخار لبنانی‌ها خسته شد، شروع کرد به چرت و پرت گفتن درباره‌ی مضرات تنباکو و الکل، فضایل و رذایل آمریکا، آفت کارگران خارجی در لبنان، و این‌که سوری‌ها بوی خوک و سگ می‌دهند. در تمام این مدت، خوشبختانه عبدل، بادیگارد او، حضور رئیسش را نادیده گرفته و مشغول پر و خالی کردن بشقابش از غذاهای بوفه بود. هروقت سیدابراهیم می‌رفت تا غذای بیشتری بیاورد، یا به گارسن‌ها قلدری کند و زور بگوید، عبدل با شیطنت لبخند می‌زد و به دختران زیبای جشن عروسی اشاره می‌کرد.

بعد، وقتی دوباره سوار ماشین شدیم تا عبدل من را به هتلم برساند، سیدابراهیم برنامه‌های روز بعدمان را چید: «فردا می‌رویم بیبلوس[۶]. من لبنان را نشانتان می‌دهم، شما هم انگلیسی به من یاد می‌دهید. انگلیسی‌ام چطور است؟ بد است؟» از صندلی عقب نیشخند زد و کاملا معلوم بود با این لبخندِ تعارفی فقط دنبال تعریف و تمجید است.

تصمیم گرفتم مستقیم بهش شلیک کنم: «خب، دایره‌ی واژگانتان خوب است، اما…»

«توی یک موسسه، نزدیک‌های دانشگاه آمریکایی بیروت، چند ترم زبان انگلیسی خوانده‌ام.»

«بله، تلفظتان می‌تواند…»

سیدابراهیم بلند بلند گفت: «من انگلیسی را مثل امریکایی‌ها حرف می‌زنم، نه؟» بعد روی همان صندلی عقب، دوباره یک جور سرحالی پوزخندش زد.

«بله، می‌شود گفت. اما کمی باید روی تلفظتان کار کنید.»

در کسری از ثانیه ناراحتی را توی چشم‌هایش دیدم؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «شما باید به من یاد بدهی که بهترش کنم. ما می‌توانیم شرکای تجاری خوبی باشیم: من لبنان را به شما نشان می‌دهم، شما انگلیسی به من یاد بدهید.»

«خب، بهترین راه برای تقویت تلفظتان این است…»

«حس می‌کنم شما بهترین معلم دنیایید، من هم بهترین راهنمای گردشگری‌ام.»

«… که گوش بدهید و تمرین کنید. گوش دادن و تمرین کردن، این‌طوری تلفظتان خوب می‌شود.»

سیدابراهیم بلند بلند تکرار کرد: «گوش دادن و تمرین کردن.»

اما واقعا گوش نمی‌داد.

***

گشت و گذار روز بعد با  سیدابراهیم مثل یک نوع ریاضت مذهبی عجیب و غریب یا شروع پیمان برادری از کار درآمد. همان‌طور که در قلعه‌ی قدیمی صلیبی‌ها[۷] و خرابه‌های رومی بیبلوس[۸] قدم می‌زدیم، اصرار می‌کرد که به تک تک مقبره‌ها نیم‌نگاهی بیندازم، از هر برج و بارویی بالا بروم و از تمام ستون‌ها عکس بگیرم. و هر وقت در صدد برمی‌آمدم که بابت آن وضعیت شکایت کنم، با صدای بلند می‌گفت: «دوباره کِی به لبنان برمی‌گردید؟ این تاریخچه‌ی کشور من است!» همان‌طور که از یک ویرانه به ویرانه‌ی دیگر پا می‌گذاشتیم، می‌خواست نظرم را درباره‌ی تمام جزئیات این تجربه بداند و هروقت فکر می‌کرد به اندازه‌ی کافی مشتاق و هیجان‌زده نیستم، بدخلق می‌شد.

در میان این چشم‌غره‌ رفتن‌های تمام‌نشدنی که حین گردش نثارم می‌کرد، آرام آرام چیزهایی در مورد میزبانم -که مصمم بود به هر قیمتی این چیزها را به خوردم بدهد- دست‌گیرم شد. فهمیدم سی‌ودوساله و فرزند یک پدر مسلمان سنی و یک مادر مسیحی مارونی‌ست. در بچگی، او و خانواده‌اش در خط سبز زندگی می‌کردند و ابراهیم جوان سربازهای آمریکایی را که از محل زندگی‌اش محافظت می‌کردند، تحسین می‌کرده. بعضی‌وقت‌ها، سربازها به او غذای آماده‌ی بسته‌بندی و وکیوم‌شده می‌دادند (غذای خشک ارتش که طعم مرغ یا گوشت گاو یا قهوه داشتند). کاری کرده که سربازهای خارجی تحت تاثیر اسلام قرار بگیرند و علی‌رغم مخالفت‌های سرسختانه‌ی خانواده‌اش‌، یک پرچم کوچک آمریکا را در اتاقش آویزان کرده. بالاخره آمریکایی‌ها از بیروت عقب‌نشینی می‌کنند و خانه‌ی ابراهیم در آن جنگ مدام، ویران می‌شود. آن‌ها هر چیزی را که می‌شده، از آن خانه بیرون می‌برند و از نابودی نجات می‌دهند؛ بعد می‌روند نزدیکی‌های اقوامشان و به حومه‌ی شهر نقل مکان می‌کنند.

بعد، در سال ۱۹۹۰، وقتی جنگ فروکش می‌کند، ابراهیم کسب و کار خودش را راه می‌اندازد؛ با فروش لوازم خانگی ساده در لبنان شروع می‌کند و بعدها می‌افتد توی کار وارد کردن کالاهای خارجی. این کار را هم اول با معرفی بعضی از شوینده‌ها و صابون‌های اروپایی خاص به بازار لبنان شروع می‌کند، و به‌تدریج ثروتمند می‌شود؛ کاری که همچنان کسب‌وکار اصلی اوست (حتی اگر سودای وارد شدن به بازار جواهرات و کفش زنانه داشته باشد).

با وجود این، اگر چیزی وجود داشته باشد که سیدابراهیم بیشتر از همه به آن افتخار کند، این است که او در طول عمر سی‌ودو ساله‌اش دستش به هیچ دختری نخورده. وقتی از ساحل به طرف جونیه[۹] برمی‌گشتیم، در این باره از او سوال کردم، و موقعی که با تله‌کابین به طرف حرم مسیحیان[۱۰] در حریصا[۱۱] می‌رفتیم، درباره‌ی این‌که زندگی‌اش پاک و منزه گذشته، سخنرانی کرد. در حین بالا رفتن از پلکان پیچ در پیچی که به سمت مجسمه‌ی عظیم مریم مقدس می‌رفت، او با همان شور و شوقی که اکثر مردان از ماجراجویی‌ها و فتح و فتوحاتشان می‌گویند، داستان‌های قهرمانانه‌ی تجردش را تعریف می‌کرد: «تا حالا سی تا زن خواسته‌اند با من باشند، و من دست رد به سینه‌ی همه‌شان زده‌ام.» و بعد در حالی که گروهی از زائران سریلانکایی که حرف‌هایش را می‌شنیدند، در جا خشکشان زده بود، با صدای بلندتری گفت: «یکی‌شان هم کشته‌مرده‌ام بود. اما حدس بزن بهش چی ‌گفتم؟»

با بی‌حوصلگی پرسیدم: «چی بهش گفتی؟»

«گفتم نه!»

در کمال تعجب، سیدابراهیم به همان اندازه که این اخلاق خودش را فضیلت می‌دانست، شیفته‌ی بی‌بندوبارها بود. برای مثال، برایم تعریف کرد که یکی از همکارهایش که یک مرد شصت‌ساله‌ی سعودی‌ست، حدود هشتادبار ازدواج کرده و چهل و دو تا بچه دارد. آخرین زن این مرد، یک دختر هفده‌ساله‌ی سوری بوده؛ برای همین در شب عروسی دارو مصرف کرده تا نهایت استفاده را ببرد. سیدابراهیم با خنده تعریف کرد که داماد کهنه‌کار بعد از آن شب، سه روز از کمر به پایین فلج شده.

بعد از جونیه و حریصا، سیدابراهیم عبدل را مجبور کرد که ما را به بیروت برگرداند. اول فکر کردم این یعنی دیگر آزادم و می‌توانم به اتاقم در هتل برگردم؛ اما این‌طور نشد و درنهایت دو ساعت تمام در شهر چرخیدیم. در حین این‌ که مراقب بود گذرمان به مناطق آسیب‌دیده از جنگ نیفتد، به نشانه‌هایی از لبنان مرفه و پررونق (مثل مراکز خرید، سینما، هتل‌های تفریحی، برج‌های بلند‌مرتبه‌ی لوکس) اشاره می‌کرد و یک‌طور وسواس‌گونه‌ای با هیجان و هواری که توامان توی صدایش بود، می‌گفت: «ببین! عین اروپاست!»

وسط این داد و هوارها شبیه آدمی بود که به جد می‌خواست تمام سوابق و خاطرات جنگی که خانه‌اش را ویران کرده بود، پاک کند. او یک‌جورهایی از طریق اعمال نفوذ شخصی و شخصیتی‌، امیدوار بود لبنان به آن روزهای پررونق و آن حال و هوای غربی‌اش برگردد. و فکر می‌کنم یک‌جورهایی من را مامور سرّیِ اسیری می‌دید که می‌تواند این اخبار خوب را به گوش آمریکایی‌ها برساند.

برای همین، عجیب نبود که صبح روز بعد، بدون اطلاع قبلی بیاید هتل من، و کلی صغری کبری بچیند درباره‌ی این‌که حاضر است از هزاران دلاری که بناست توی کاری گیرش بیاید، صرف نظر کند، صرفاً برای این‌که بتواند من را به کوه‌های شوف (Chouf) ببرد و آنجا را نشانم بدهد. و من هم از روی وظیفه، بزدلی ذاتی و به‌خاطر این‌که عذر و بهانه‌ای توی آستینم نداشتم، رضایت دادم.

با وجود این، حدود پنج دقیقه بعد از این‌که از بیروت خارج شدیم، وجود یک ایستگاه بازرسی متعلق به ارتش سوریه، بهانه‌‌ای شد که شروع کند به نیش و کنایه‌ زدن‌های ضدسوری‌ای که تا وقتی پایمان به کوه رسید، ول‌کنش نبود. توی حرف‌هایش این‌طور استدلال می‌کرد که راه حل حضور نظامی و سیاسی سوریه در لبنان، این است که با بمب‌های ایالات متحده مناطق اطراف دمشق را ناامن کنند.

بعد از این‌که برای بیست و سومین بار از من خواست در حمایت از این استراتژی دیپلماتیکش نامه‌ای به رئیس جمهور وقت، بیل کلینتون بنویسم، با کنایه گفتم که (از نظر فنی) خود او هم می‌تواند به برود توی وب‌سایت کاخ سفید و آن نامه را بنویسد. حدود یک ساعت بعد، برنامه‌ی بازدید از کاخ بیت‌الدین خیلی فوری و فوتی لغو شده بود، و وقتی به خودم آمدم، دیدم دارم توی یکی از کافی‌نت‌های بیروت غربی فرمایشات سیدابراهیم را تایپ می‌کنم.

با یک حال داد و فریاد‌طوری می‌گفت: «بله! من همیشه توی کارم از ایمیل استفاده می‌کنم.»

«خب، پس بگو چیه؟»

«چی چیه؟»

«آدرس ایمیلت.»

پوزخندی زد و پلک‌هایش را چندبار به هم زد و گفت: «من یک‌عالمه آدرس ایمیل دارم. ده تا، شاید هم بیست تا آدرس ایمیل.»

«خب، یکی‌ش را بگو.»

با شک و تردید و نیش‌خند گفت: «یادم نمی‌آید.»

با زیرکی گفتم: «خب پس با ایمیل من می‌فرستیم.»

تا وقتی همه‌چیز برای تایپ کردن متن پیام آماده شد، عصبی بودن از سر و روی سیدابراهیم می‌بارید.  با کج‌خلقی گفت: «چی بگویم؟» جواب دادم: «این نامه‌ی توست، هرچی توی کله‌ات هست.»

گفت: «رئیس جمهور عزیز، آقای کلینتون، نوشتن این نامه باعث افتخار و خوش‌وقتی‌ست، هروقت به لبنان آمدید، من راهنمای گردش شما خواهم بود و به شما نشان خواهم داد که ما کشور ثروتمند و زیبایی داریم و برخلاف تصورتان نسبت به ما، تروریست نیستیم.» بعد مکث کرد و پرسید: «خوب است؟»

در حالی که هنوز مشغول تایپ کردن این مقدمات و احوال‌پرسی آن نامه بودم، گفتم: «بله، این نامه‌ی توست، پس هر چیزی دلت می‌خواهد، بگو.»

سیدابراهیم پوزخند متفکرانه‌ای زد و دستی به ریش بزی‌اش کشید و گفت: «چرا از اسراییل حمایت می‌کنید و چشمتان را به روی لبنان بسته‌اید؟ علتش این است که ما به اندازه‌ی آن‌ها در تجارت موفق نیستیم؟ یا برای این است که شیک‌تر از آن‌ها نیستیم، ما هم که آمریکا را دوست داریم، پس چرا یک میلیارد دلار به آن‌ها هدیه می‌دهید، در حالی که ما مورد حمله‌ی سوریه‌ای‌ها هستیم…، کی از آمریکا متنفر است و بوی سگ می‌دهد؟»

گفتم: «اوه، کوتاه بیا.» اما سیدابراهیم زده بود به سیم آخر. با صدای برافروخته‌ای گفت: «وقتی صدام‌حسین به کویت حمله کرد، شما بغداد را بمباران کردید! پس چرا حالا داماس را بمباران نمی‌کنید؟»

تا جایی که در توانم بود، سریع تایپ می‌کردم و به‌خاطر این لاف‌های پهلوان‌پنبه‌ای‌طور سیدابراهیم لبخند محوی روی لب‌هایم نشسته بود. راستش توی چیزهایی که می‌گفت غم غریبی موج می‌زد. اگرچه وضعیت ملت لبنان محصول شرایطی مشابه با شرایط اسرائیل بوده‌‌ است، این ملت برای مقابله با قلدری‌ها و آزار همسایگانشان همیشه بسیار نحیف، سازمان‌نیافته و شقه شقه بوده‌اند.

سیدابراهیم با همان صدای برافروخته ادامه داد: «به ما نگاه کن! به مردمی که توی این اتاق هستند نگاه کن! ما مثل امریکایی‌ها هستیم! ما مثل اروپایی‌ها هستیم! ما در لبنان به تجارت و جهانگرد نیاز داریم! باید پاپ و مایکل جکسون بیایند قیافه‌های ما را ببینند…»

خودم را انداختم وسط و گفتم: «فکر کنم دیگر بس است.»

با عصبانیت فریاد زد: «هنوز تمام نشده!»

یک‌طور عاقل‌مآبانه‌ای گفتم: «رئیس جمهور آدم سرشلوغی‌ست. هرچه کوتاه‌تر باشد، بهتر است.»

سیدابراهیم که حالا کمی آشفته‌حال به نظر می‌رسید، گفت: «بله، حق با توست. فکر می‌کنید جوابم را می‌دهد؟»

 

*   *   *

روز بعد، سیدابراهیم مجبور شد برود سر کار، برای همین رفتم تا روستای قانا (که نزدیک منطقه‌ی اشغالی اسرائیل در جنوب لبنان است) را ببینم.

البته به همین سادگی هم نبود. شب قبلش، سیدابراهیم پرسید که در غیابش می‌خواهم چه کار کنم و وقتی درباره‌ی رفتن به قانا گفتم، بگی نگی از کوره در رفت و هوار کشید: «نباید به قانا بروی. چیز دیدنی‌ای ندارد.»

منظورش از جمله‌ی «چیز دیدنی‌ای ندارد» این بود که این مکان یادآور جنگ است. مهم‌ترین جاذبه‌ی گردشگری قانا، یادمانی‌ست که سوریه برای دویست غیرنظامی ساخته‌ است؛ غیرنظامیانی که زیر گلوله‌باران اسرائیل در سال ۱۹۹۶ جانشان را از دست دادند. با این حال، به این خاطر که قانا یکی از جاهایی‌ست که احتمال می‌دهند همان کانا باشد (جایی که می‌گویند عیسی آنجا در یک جشن عروسی، آب را به شراب تبدیل کرده) توانستم از این مستمسک مقدس‌مآبانه استفاده کنم و او را متقاعد کنم که نیت بدی ندارم.

سیدابراهیم ضمن پافشاری بر این‌که باید در این سفر به جنوب، صیدا را هم ببینم، بیست دلار بهم داد تا هزینه‌ی رفت و آمد و هتل را بپردازم. هروقت سعی می‌کردم از گرفتن این بیست دلار طفره بروم، متهمم می‌کرد که واقعاً نمی‌خواهم به صیدا بروم. و البته این اتهام کاملاً وارد بود. بالاخره راضی‌اش کردم که پول را پس بگیرد، اما مجبورم کرد قول بدهم همان‌شب، به محض این‌که به هتلم در بیروت رسیدم، زنگ بزنم و سیر تا پیاز را برایش تعریف کنم.

تا قانا دو تا اتوبوس عوض کردم و سوار یک تاکسی خطی شدم، اما آرامش نسبی سفر کردن بدون سیدابراهیم به تحمل این سختی می‌ارزید. این بار توی این شهر، بیشتر از آن‌که از دیدن یادمان خام‌دستانه‌‌ای که سوری‌ها به‌خاطر رفتار خصمانه‌ی اسراییل ساخته بودند، متاثر شوم، تحت تأثیر مناظری از زندگی روزمره در جنوب لبنان قرار گرفتم. لبنان جنوبی یک منطقه‌ی شیعه‌نشین است که تصاویر عظیمی از آیت‌الله خمینی از ساختمان‌ها و در کنار جاده‌هایش آویزان شده. توی بعضی از محله‌ها پرچم زرد حزب الله را به اهتزاز درآورده‌اند، در حالی که در بعضی‌های دیگر پرچم سبز امل به چشم می‌خورد. با وجود این، علی‌رغم تعصب خشونت‌‌باری که در سرشت این نمادهاست، خود شهر به شیوه‌ی خودمانی و دوستانه‌ای به کسب و کارش ادامه می‌دهد.

به دنبال راهی برای حل و فصل و غلبه بر ترس غریزی‌ام از تمام تصاویر و نمادهای بصری حزب‌الله در این منطقه، پیاده راه افتادم به سمت ییلاق‌های حومه‌ی شهر. بعد از حدود پانزده دقیقه پیاده‌روی در جاده‌ای خاکی، رسیدم به یکی از راه‌بند‌هایی که سازمان ملل متحد برای کنترل عبور و مرور درست کرده و دست دو نفر از نیروهای صلح فیجی بود که بهم گفتند اسمشان واسکو و ریف است. فیجی‌ها به عنوان بخشی از نیروهای موقت سازمان ملل در لبنان، در این منطقه مستقر شده‌اند؛ مأموریتی که (برخلاف نامش که می‌گوید موقتی‌ست) از بیست و دو سال پیش، هم‌زمان با اولین حمله‌ی اسرائیل شروع شده است.

تازه چند دقیقه از گپ زدنم با آن صلح‌بانان کلاه‌آبی می‌گذشت که صدای انفجار مهیبی توی هوا پیچید و از تپه‌ای توی افق، یک ستون دود بلند شد.

عصبی‌طور به فیجی‌ها گفتم: « اسراییل است؟»

واسکو خندید و گفت: «نه، صدای انفجار معدن سنگ است.»

«چطور فرقشان را می‌فهمی؟»

«اسرائیلی‌ها معمولاً قبل از شروع گلوله‌باران تماس رادیویی می‌گیرند.»

واسکو تشویقم کرد که مدتی در اتاقک ایست بازرسی صبر کنم، و ریف رفت به برج مراقبت تا چایی درست کند. به نظر می‌رسید که هر دو فیجی خیلی سختشان است با کسی که انگلیسی را روان حرف می‌زند، وارد گفتگو شوند؛ اما من از گفتگو با کسی که بهم اجازه می‌داد جمله‌هایم را تمام کنم، مشعوف شده بودم. وقتی ریف با فنجان‌های شیرچایی و نان تست برگشت، هر سه نفرمان درباره‌ی سیاست، راگبی و این‌که آیا عیسی واقعاً به قانا آمده یا نه، حرف زدیم. ریف مطمین بود که عیسی در همین قسمت از لبنان آب را به شراب تبدیل کرده؛ واسکو اصرار داشت که این معجزه در کَفْر کانای اسرائیل اتفاق افتاده است.

بعد از مدتی، چند تا از نوجوان‌های بومی آن منطقه  برای سلام و احوال‌پرسی آمدند پیش فیجی‌ها؛ و واسکو ترغیبشان کرد من را در منطقه بگردانند. محمود که بزرگ‌تر بود، پیاده زد به دل جاده و ده دقیقه بعد با ماشین پدرش برگشت.

سوار ماشین که شدم، گفتم: «محمود اسم اسلامی‌ست؟» جواب داد: «بله، من سنی هستم. اما خیلی از دوستانم مسیحی‌اند. شاید درباره‌ی لبنان چیزهای بدی شنیده باشید، اما توی شهر من، ما همه رابطه‌ی دوستانه‌ای با هم داریم.»

«با شیعه‌ها چطور، با آن‌ها هم کنار می‌آیید؟»

«بله، شیعه‌ها آدم‌های خوبی هستند. اما از گناه خوششان نمی‌آید، برای همین بعضی‌وقت‌ها توی خودشان هستند، با کسی زیاد حرف نمی‌زنند و معاشرت خاصی هم ندارند.»

«خب این یعنی شما گناهکارید؟»

محمود با جدیت گفت: «بله. اما من خیلی دوست دارم گناه کنم.»

محمود بعد از این‌که در منتهی‌الیه قانا چند تا از غارهای مسیحی مربوط به روم باستان را نشانم داد،  من را برد به محل یکی از حفاری‌های باستان‌شناسی که حاوی یک جفت جام شرابِ سنگیِ باستانی بود. سومین خمره‌ی سنگی، شکسته، نشسته بود بر لبه‌ی گودال.

پرسیدم: «این‌ها برای تبدیل آب به شراب استفاده می‌شدند؟»

به خمره‌ی شکسته‌ی لب گودال اشاره کرد و گفت: «نمی‌دانم، اما مطمینم خیلی قدیمی هستند. از این‌که آن‌یکی را شکسته‌ام احساس بدی دارم.»

خندیدم و گفتم: «این خمره‌ که خیلی بزرگ است. چطور توانستی بشکنی‌ش؟»

«خب، پدرم یک شرکت ساختمانی دارد، و متاسفانه چند هفته پیش که داشتیم در این منطقه خیابان می‌ساختیم، با بولدوزر شرکت شکستمش. تا وقتی از زمین بیرونش نیاورده بودیم، فکر می‌کردم سنگ است.»

دوباره به خمره‌ی شکسته نگاه کردم. باستان‌شناس‌ها سال‌ها حفاری می‌کنند و نمی‌توانند چیزی به این عظمت و قدمت پیدا کنند، آن‌وقت محمود، اینجا، در حین کارِ بعد از مدرسه‌اش چنین چیزی کشف کرده بود.

عصر همان‌روز، سرحال و خوشحال به بیروت برگشتم. سرشار از تجربه‌ی دست‌برد به جنوب لبنان که مثل شناور شدن روی آب بود، برای پرسه‌زنی در بیروت شرقی زدم بیرون؛ پرسه‌زنی‌ای که تصادفا به به کافه‌ی سوراخ توی دیوار (که البته پیدا کردنش آن‌قدرها هم تصادفی نبود) منتهی ‌شد. آنجا، دو تا آب‌جو خوردم و تا حوالی ساعت ده فقط به موسیقی گوش دادم.

وقتی به هتل برگشتم، سیدابراهیم و عبدل در لابی منتظرم بودند. متوجه شدم که سیدابراهیم دارد تقلا می‌کند یک کاسه‌ی پلاستیکی گنده پر از پودینگ را طوری نگه دارد که نریزد.

همین‌که چشمش به من افتاد، با صدای بلند گفت: «گفتم به من زنگ بزن.»

«همین الان می‌خواستم زنگ…»

«کجا بودی؟»

«اول رفتم قانا…»

«قانا؟ پس صیدا چی؟»

اینجا بود که فکر کردم کاری جز دروغ گفتن از دستم برنمی‌آید. برای همین جواب دادم: «صیدا، وای، عالی بود.»

«کجاها را دیدی؟»

«خرابه‌ها را. رفتم خرابه‌ها را دیدم.» این جمله‌ام مثل تیری توی تاریکی بود. چون می‌دانستم، مهم‌ترین جاذبه‌ی صیدا یک نمایش وقیحانه و غیراخلاقی‌ست.

سید ابراهیم بلند بلند گفت: «خرابه‌ها!» سر در نمی‌آوردم که منظورش چیست، تا این‌که پوزخند زد و کاسه‌ی پودینگ را بالا گرفت. «خواهرم برایت شیرینی درست کرده، بیا با هم بخوریمش.»

خوشحال از این که قسر در رفته‌ام، تلپی افتادم کنار سیدابراهیم و قاشقم را کردم توی آن دسر شکلاتی. بعد از چند قاشق، سعی کرد کاسه را از من دور کند و گفت: «بوی آل‌کول می‌دهی.» عبدل که یک صندلی آن‌طرف‌تر نشسته بود، با حال زیرکانه‌ای مجله‌ای را برداشت و تظاهر کرد به خواندنش.

«آل‌کول؟»

«امشب آل‌ کول خوردی؟»

یک‌هو متوجه منظورش شدم و گفتم: «یکی دو تا آب‌جو.»

داد کشید: «توی صیدا؟»

من‌من‌ کردم که «آ… نه، همین‌جا، توی بیروت.»

با اخم و تخم گفت: «پس به من زنگ نزدی چون … داشتی… آل کول… می‌خوردی…» معلوم بود این کار در مرام او، خطای بزرگی به حساب می‌آید.

«گفتم که… رفته بودم…»

«من دو ساعت اینجا منتظرت بودم.»

«خب لازم نبود این‌همه خودت را به زحمت…»

کاسه‌ی پودینگ را به سمتم هل داد و آرام گفت: «خودت بخور، من دیگر میل ندارم.»

«ببخش، فقط…»

«بخور!»

«عبدل نمی‌خواهد…»

«عبدل هم میل ندارد.»

زل زدم به پودینگ. آن کاسه‌ی پلاستیکی آ‌ن‌قدر بزرگ بود که می‌شد توی گمرک فرودگاه، از آن برای قاچاق توپ بولینگ استفاده کنم. به هیچ وجه نمی‌توانستم تمامش را تنهایی بخورم، توی دلم فکر کردم، نکند خواهرش این پودینگ را فقط و فقط برای این درست کرده که من را بابت زنگ نزدنِ به‌موقع به او تنبیه کند.

تمام قوایم را جمع کردم که قاشق را درست دستم بگیرم. همان‌طور که دسر شکلاتی را قورت می‌دادم، به این فکر می‌کردم که دوستی عجیب و غریبم با سیدابراهیم، شم قضاوت‌گری خوش‌باورانه و طبقه‌متوسطی‌ام را خدشه‌دار کرده است. اگر هر آدم دیگری با این حد از زورگویی و کوته‌فکری که در سیدابراهیم است، سراغم می‌آمد و می‌دیدم که این آدمْ رفتگر بی‌پولی‌ست که به جای مرسدس بنز و محافظ، از دارِ دنیا فقط یک گاری دارد و یک دانه مرغ، اولا هرگز زیر بار کمک‌های زوری‌اش نمی‌رفتم و ثانیا به او نمی‌گفتم کجا اقامت دارم. گشت و گذار توی لبنان با مرسدس و خوردن غذاهای لذیذ باعث شده بود خصوصیات اخلاقی سیدابراهیم را توجیه کنم. یک‌جورهایی گمان می‌کنم که هم اعتبار زندگی اجتماعی‌اش‌ و هم تصور نادرستی که از خودش دارد، هر دو، به‌خاطر رفتارِ آدم‌هایی مثل من است.

دست آخر، کار به جایی رسید که سیدابراهیم دیگر نمی‌توانست مجبورم کند تمام پودینگ را بخورم. بعد از این‌که خیالش راحت شد که واقعن دارم از این‌همه تلاش و تقلایش اذیت می‌شوم، یک‌جور ملودراماتیکی گناهِ زنگ نزدنم را بخشید و رفت خانه‌اش.

اگر قصد داشت روز بعد با یک گشت و گذار دیگر شگفت‌زده‌ام کند، متوجه این موضوع نمی‌شدم. بلافاصله پس از ماجرای پودینگ، یادداشتی برایش نوشتم و توی آن گفتم: «متاسفم که مجبورم این‌طوری بهت بگویم، اما باید فورا به سوریه بروم. بابت لطف و مهمان‌نوازی‌ات ممنونم. من خاطرات خوشی از لبنان دارم.»

صبح روز بعد، یادداشت را گذاشتم پیش مدیر هتل و با اولین اتوبوس به طرابلس رفتم. در اولین ساعت‌های اتوبوس‌سواری‌ام، آرام و قرار نداشتم: مدام فکر می‌کردم همین الان است که خانم مسنی که در صندلی کنار‌ی‌ام نشسته، ماسک پلی‌اورتانی‌اش را از روی صورتش بکند، چهره‌ی واقعی‌اش را نشان بدهد، و مثل سیدابراهیم با حرص لبخند بزند.

درباره‌ی آن یادداشت دروغی که برای مدیر هتل گذاشتم، باید بگویم اینجایش کاملاً صادقانه بود: «من خاطرات خوبی از لبنان دارم.»

 

 

[۱] Cardo Maximus

[۲] American University

[۳] Green Line

[۴]Weekland

[۵] Hard Rock Cafe

[۶] Byblos

[۷] Crusader castle

[۸] Byblos

[۹] Jounieh

[۱۰] Christian shrine

[۱۱] Harissa

 

 

 

منبع:

My Beirut hostage crisis

تاداستان خلاق جهان رالف پاتس مینا حسنی ناداستان ناداستان خلاق
نوشته قبلی: بن‌بست
نوشته بعدی: منصوره حسینی

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh