۱
در اواسط سپتامبر چندین شبانهروز را با یک خوک ناخوش سر کردم؛ فکر میکردم که بتوانم روی زمان زیادی که صرف آن میکنم حساب باز کنم، تا اینکه در نهایت خوک مرد و من زنده ماندم، ورق برگشت و دیگر چیزی باقی نماند که بشود رویش حساب کرد. حتی همین حالا که به این واقعه نزدیکم، نمیتوانم زمان را به دقت به یاد بیاورم و نمیتوانم بگویم مرگ در شب سوم اتفاق افتاد یا چهارم. این عدم اطمینان مرا با حسی از خودویرانگری، آزرده و رنجور میکند. اگر از سلامت کافی برخوردار بودم، میدانستم چند شب را با یک خوک به سر بردهام.
ایدهی خرید یک خوک بهاری در فصل شکوفهها، غذا دادنش در تابستان و پاییز و سلاخی کردنش به وقت آمدن سرمای سخت، برایم ایدهی آشنایی است که از یک سنت دیرینه میآید؛ تراژدیای که با وفاداری کامل به نسخهی اصلیاش در بیشتر مزرعهها اجرا میشود. قتل در درجه اول قرار دارد که از پیش برنامهریزی شده است، ولی سریع و ماهرانه انجام میشود و بیکن و گوشت دودی یک پایان تشریفاتی بی حرف و حدیث مهیا میکنند.
هر از چندی چیزی میلغزد، یکی از بازیگران به مرتبهی بالاتری میرود و تمام اجرا برهم میخورد و متوقف میشود. خوک من بهسادگی برای هیچ وعدهی غذایی آماده نشد. نشانههای خطر بهسرعت تسری یافت. چهارچوب کلاسیک این تراژدی از میان رفت و من ناگهان خودم را در نقش دوست و پزشک خوک یافتم؛ شخصیتی مضحک با یک کیف تنقیه برای پشتیبانی از خوک. در دقایق اولیهی بعدازظهر دلواپس این بودم که این نمایش هرگز به تعادل اولیهاش بازنگردد و اینکه تمام احساس همدردیام متوجه خوک بود. این، حکم یک چوبدستی را داشت. نوعی رفتار دراماتیک که در آنی مورد پسند فِرِد، سگ پاکوتاه پیرم، که به شبزندهداریهایم پیوسته بود، قرار گرفت، کیسه را نگه داشت و وقتی همه چیز تمام شد، سرپرستی خاکسپاری را به عهده گرفت. وقتی جنازه را توی قبر گذاشتیم، هر دو عمیقا به لرزه افتادیم. فقدانی که حس میکردیم، نه به خاطر از دست دادن گوشت، بلکه به خاطر از دست دادن خوک بود. خوک، بهوضوح برایم گرانبها شده بود، نه به عنوان یک وعدهی غذایی در زمان گرسنگی، بلکه به این خاطر که در جهانی پر از رنج، زجر کشیده بود. اما برای اینکه داستانم را پیش ببرم باید به عقب برگردم.
آغل خوک در انتهای یک باغ قدیمی، پایین خانه قرار دارد. خوکهایی که بزرگشان کردهام در ساختمانی کمنور که زمانی یخدان بود، زندگی میکردند. آنجا حیاط دلپذیری برای پرسه زدن است و درخت سیبی که از نردهی کوتاه حصار آویزان شده، بر آن سایه انداخته. هیچ خوکی نمیتواند چیزی از این بهتر بخواهد و هیچ خوکی چنین چیزی ندارد. خاکارهی داخل یخدان کف مناسبی برای کاویدن و بستر گرمی برای خوابیدن مهیا میکند. هرچند این خاکاره وقتی که خوک مریض شد، مورد شک و شبهه قرار گرفت. یکی از همسایهها گفت که فکر میکند خوک در زمین جدید بهتر رشد میکند. همان اصلی که در کاشت سیبزمینی اعمال میشود. او گفت ممکن است چیز ناسالمی در خاک اره وجود داشته باشد و به همین خاطر فکر نمیکند که خاکاره گزینهی خوبی باشد.
برای اولین بار حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود که متوجه شدم خوک دچار مشکلی شده. او نتوانست بیاید تا غذایش را بخورد و وقتی خوکی (یا بچهای) از خوردن غذا امتناع میکند، موج سردی از ترس در دل اهل خانه یا اهل یخدان میدود. بعد از معاینهی خوکم، که دراز به دراز توی ساختمان لای خاکاره افتاده بود، به سمت تلفن رفتم و چهار بار آن را چرخاندم. آقای هندرسون جواب داد. پرسیدم: «برای یه خوک مریض چه چیزی خوبه؟» (در سیستم تلفن محلی نیازی به احراز هویت نیست؛ شخص آن سوی خط از روی صدا و شکل سوال، میداند با چه کسی حرف میزند.)
آقای هندرسون جواب داد: «نمیدونم، هیچوقت یه خوک مریض نداشتهم اما میتونم خیلی زود یه راهی پیدا کنم. تو قطع کن، تا من با ایروینگ تماس بگیرم.»
آقای هندرسون پنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت: «ایروینگ میگه به پشت بچرخونش و بهش دو اونس روغن کرچک یا روغن شیرین بده، اگه فایده نداشت بهش آب صابون تنقیه کن. اون گفت که تقریبا مطمئنه که خوک سرحال میشه یا اگه حتی اشتباه کنه هم بهش هیچ ضرری نمیرسونه.»
از آقای هندرسون تشکر کردم با این حال بلافاصله به سمت خوک نرفتم. توی صندلی فرورفتم و چند دقیقه بیتحرک، نشستم به فکر کردن دربارهی مشکلاتم، و بعد بلند شدم و به انبار رفتم تا خرت و پرتهایی را که لازم داشتم، بردارم. ناخودآگاه یک ساعت تمام متوقف شدم، کاری که باعث شد رسما متوجه فروپاشی ایدهی پرورش خوک بشوم، دلم نمیخواست هیچ وقفهای در روال تغذیهی خوک، ثبات رشد و حتی توالی روزها پیش بیاید. من هیچ وقفهای، روغنی و هیچ انحرافی نمیخواستم. فقط دلم میخواست خوکی را بزرگ کنم، با وعدههای غذایی مرتب، از بهار به تابستان و از بهار به پاییز. حتی نمیدانستم که دو اونس روغن کرچک داریم یا نه.
۲
کمی بعد از ساعت پنج به خاطرم آمد که آن شب برای شام، بیرون دعوت شدهایم و فکر کردم اگر قرار باشد به خوک سر بزنم، زمان را از دست میدهم. در تاریخ شام تعارضی آشنا به نظر میرسید: من به یک جامعهی درهم و برهم نقل مکان کردهام و به طور معمول یک یا دو هفته میگذرد بدون اینکه به خانهی کسی بروم یا کسی به منزلم بیاید؛ اما وقتی چنین موقعیتی پیش میآید و من دعوت میشوم، چیزی غیرعادی اتفاق میافتد (یکی دو ساعت قبلش) که تمام مراودات انسانی بهشدت ناجور به نظر برسد. من به این باور رسیدهام که در میزبان قدرت پیشگویی خاصی هست که عمدا شام را همزمان با مرگ خوک و شکستهای این چنینی ترتیب میدهد. به هر حال، ساعت از پنج گذشته بود و من میدانستم دیگر نمیتوانم آن ساعت شوم را به تعویق بیندازم.
وقتی با پسرم، مجهز به یک بطری روغن کرچک و چند متر بند رخت به آغل رسیدیم، خوک از لانهاش بیرون آمده و بیحال وسط آغل ایستاده بود. به ما سلام مختصری داد. میتوانستم احساس ناراحتی و ناامنی را در او ببینم. بند رخت را به این خاطرخریده بودم که فکر میکردم مجبورم او را ببندم (بیشتر از صد پوند وزن داشت) اما اصلا از آن استفاده نکردیم. پسرم نشست، دوتا پای جلویی خوک را گرفت و سریع چپهاش کرد و وقتی خوک دهانش را باز کرد تا جیغ بکشد، من روغن را توی حلقش ریختم: یک فضای مواج صورتی که تا پیش از آن ندیده بودم. زمانی که بطری تا گردن در دهان خوک بود تازه فرصت کردم برچسب را بخوانم که نوشته بود: خالصترین. صدای جیغها که در بلندترین حد صدای یک خوک به شکل هیستریکی بلندشده بود، توسط روغن قدری خاموش شد، انگار شکنجهای در حال انجام بود؛ اما همین صدای جیغ هم زیاد طول نکشید: همه چیز به طور ناگهانی اتفاق افتاد، پاهایش آزاد شد و خوک خودبخود صاف شد.
گوشههای لبش به پایین برگشته بود، و این وضعیت غمانگیز به او حالتی اخمآلود داده بود. دوباره به پاهایش برگشت، و لبخندی را که یک خوک حتی در دوران بیماری هم دارد، به لب آورد. روی زمین ایستاد، به آرامی پسماندهی روغن را مکید؛ چند قطرهاش را از لبهایش بیرون ریخت، و در حالی که مژههای کوتاه خجالتیاش روی چشمهای شرورش سایه انداخته بود، با انزجار و نفرت به سمت من چرخید. با انگشتان روغنیام بهنرمی خاراندمش و آرام شد؛ انگار سعی میکرد رضایتش را از خراشیده شدن در دوران سلامتی به یاد بیاورد و حتک حرمتی که بر او رفته را مرور کند. همانطور که آنجا ایستاده بودم، روی پشتش نزدیکی انتهای دمش، متوجه چهار یا پنج نقطهی کوچک تیره به رنگ قرمز مایل به قهوهای شدم، هر کدام به اندازه یک مگس. نمیتوانستم تشخیص بدهم چه هستند. به نظر مشکلساز نمیآمدند؛ در عین حال شبیه کبودیهای سطحی صرف یا نشانهی خراش نبودند. بیشتر نقصی با منشا درونی به نظر میرسیدند. موهای زبر سفید او کاملا آنها را پوشانده بود و من باید برای اینکه بهتر ببینمشان، با انگشتهایم موها را از هم جدا میکردم. چند ساعت بعد، دقایقی مانده به نیمه شب، که شام مفصلی با هزینهی آدم دیگری خورده بودم، با یک چراغ قوه به آغل برگشتم. بیمار خواب بود. در حالی که زانو زدم گوشهایش را لمس کردم (همانطور که دستتان را روی پیشانی یک کودک میگذارید) خنک به نظر میرسیدند، و بعد با چراغ قوه تمام حیاط و خانه را برای دیدن نشانههای احتمالی روغن بررسی کردم. چیزی پیدا نکردم و به رختخواب رفتم. ما طلسمهای نابهنگامی از آب وهوا را تجربه کرده بودیم، روزهای پیشِ رو، گرم بودند، با مهی پیشرونده که هر شب، برای چند ساعت در روز، پایین میآمد، سپس در حالی که بیمقصد، به عقب و رو به تاریکی میخزید، ابتدا از روی درختان قله عبور میکرد، بعد ناگهان در مزارع میدمید، جهان را محو میکرد و خانهها، آدمها و حیوانات را به تصاحب خود درمیآورد. همگی به یک استراحت امیدوار بودیم اما این وقفه ناکام ماند. روز بعد، یک روز گرم دیگر بود. قبل از صبحانه به دیدن خوک رفتم و سعی کردم او را با شیری که ته ظرفش ریخته بودم وسوسه کنم. در حالی که برای یادآوری لذت ضیافتهای خوش گذشته صدای مکیدن را از میان دندانهایم درمیآوردم، او فقط به ظرف خیره شد. این حقه روی خوکهای کوچک ترسوی تازه از شیر گرفته، نسبتا موفقیت آمیز است و آنها را به خوردن غذا ترغیب میکند؛ اما در مورد یک خوک بزرگ مریض این کلک احمقانه است و صدایی که درمیآوردم، هیچ حسی در او نمیانگیخت و فقط درماندهترش میکرد. او نهتنها به غذا رغبتی نشان نمیداد، بلکه نسبت به آن دافعهی زیادی هم داشت. زیر درخت سیب جایی را پیدا کردم که آنجا شبانه استفراغ کرده بود. در این مرحله، اگرچه افسردگی بر من غلبه کرده بود، اما فکرش را هم نمیکردم که دارم خوکم را از دست میدهم. شور و اشتیاق یک خوک سالم اشتیاق آدم را هم برمیانگیزد؛ چیزهایی که توی کاسه ریخته میشود و با چنین شور و شوقی به او میرسد، خودش در حکم ضیافتی از پس ضیافتی دیگر است، و زمانی که ناگهان جشن به پایان میرسد، غذا بیات و دست نخورده باقی میماند و زیر آفتاب ترش میشود، این عدم تعادل خوک متقابلا به آدم منتقل میشود و زندگی ناامن، ویرانه و ناپایدار به نظر میرسد.
۳
با ضعیف شدن روحیهام به خاطر وضعیت خوک، روحیهی سگ پاکوتاه پیر بدطینت بالا رفت. دفعات رفت و آمد ما به باغ و آغل او را خوشحال میکرد، با آنکه از آتروز شدیدی رنج میبرد و به سختی حرکت میکرد، اگر میتوانست کسی را پیدا کند که غذایش را روی سینی سرو کند، زمینگیر میشد.
او هیچوقت فرصت بازدید از خوک با من را از دست نداد، و خودش تماسهای حرفهای زیادی با خوک داشت. میتوانستی او را ببینی که هر ساعت آن پایین است، صورت سفیدش در حالی که میلرزد و تلوتلومیخورد، علفهای کنار حصار را جدا میکند و گوشی طبیاش آویزان است – مثل یک پزشک قلابی، که نسخههای شریرانهاش را مینویسد و با لبخند مخفیکارش پوزخند میزند. وقتی سروکلهی کیسهی تنقیه و سطل آب و صابون پیدا شد، خوشحالیاش تکمیل شد و شروع کرد به فشردن بدن بزرگش بین دو لبهی پایینی نردهی حیاط و بعد مسئولیت کامل آبیاری را به عهده گرفت. یک بار که کیسه را پایین آوردم تا روند کار را بررسی کنم، او خودش را به آن رساند و با عجله چند جرعه از روغن را نوشید تا قدرتش را آزمایش کند. متوجه شدم که فرِد هر چیزی را که با زحمت ترکیب شده باشد، با ولع میبلعد – و طعم تلخش باب میل اوست. وقتی کیسه را از دسترسش دور کردم، روی خوک متمرکز شد و در یک لحظه همهجا حضور داشت، برجی از قدرت و مزاحمت. خوک با نهایت کنجکاوی تا اندازهای آرام در برابر این کارناوال رودهی بزرگ ایستاد. این تنقیه نتیجه نداد؛ اما آنقدرها هم که انتظار داشتم دشوار نبود.
دریافتم اگر یک بار خوکی را تنقیه کنی، راه برگشتی وجود ندارد و شانس بازگشت به نقشهای کلشیهای زندگی از بین میرود. سرنوشت خوک و من به طور جداییناپذیری به هم گره خورده بود طوری که انگار لولهی پلاستیکی طناب نقرهای بود. از آن موقع تا زمان مرگش، فکر خوک به طور پیوسته در ذهنم بود؛ وظیفهی تلاش برای نجات او از بدبختی به یک وسواس شدید در من تبدیل شد. رنج او به زودی تجسم تمام بدبختیهای زمینی شد. با نزدیک شدن به اواخر غروب، شکست خورده از نتیجهی تنقیه، با یک دامپزشکی، بیست مایل دورتر تماس گرفتم و پرونده را رسما به دستان او سپردم. او پر از سوال بود و وقتی خیلی عادی به لکههای تیرهی پشت خوک اشاره کردم، تن صدایش تغییر کرد و گفت:
- نمیخوام شما رو بترسونم، اما با وجود این لکهها باید پای عفونت وسط باشه.
با وقفههای مکرر اپراتور تلفن که از اتصال خط مطمئن نبود، متوجه عفونت شدیم. پرسیدم:
- اگه یه خوک عفونت داشته باشه میتونه اون رو به آدم منتقل کنه؟
دامپزشک پاسخ داد:
- بله میتونه.
اپراتور پرسید:
- جواب دادن؟
گفتم:
- بله جواب دادن.
بعد دوباره به دامپزشک آدرس را دادم و گفتم:
- بهتره بیاین اینجا و همین الان خوک رو معاینه کنید.
دامپزشک گفت:
- من خودم نمیتونم بیام ولی مک دونالد امروز عصر میتونه بیاد اگه مناسبه. مک به هر حال بیشتر از من دربارهی خوکها میدونه. شما هم لازم نیست زیاد نگران لکهها باشید. برای تشخیص عفونت باید مورد هموراژیک عمیق قرار بگیرن.
- هموراژیک عمیق دیگه چیه؟
- سکته
اپراتور پرسید:
- جواب دادن؟
- خب.. من نمیدونم این لکههایی که شما میگید چی هستن، مگه اینکه حدودن اندازهی یه مگس خونگی باشن. اگر خوک عفونت داشته باشه حدس میزنم منم دیگه الان داشته باشم، چون اخیرا ما خیلی به هم نزدیک بودیم.
دامپزشک جواب داد:
- مکدونالد میاد.
گوشی را گذاشتم. گلویم خشک شده بود. به سمت کمد رفتم و یک بطری ویسکی برداشتم. «سکتهی عمیق هموراژیک»… این عبارت قلابهایش را در سرم فرو کرد. فرض کرده بودم برای خوکی که قرار است ماهها تحت مراقبت و تیمار باشد تا کشته شود، هیچ مشکلی پیش نمیآید؛ اعتماد من به سلامت و استقامت فرضی خوکها بسیار زیاد شده بود، به خصوص در مورد سلامت خوکهایی که متعلق به من و بخشی از برنامهی افتخارآمیزم بودند. هشیاری خشونتبار شده بود و من بیشتر از پیش متوجهش بودم چراکه میدانستم چیزی که در مورد خوکم اتفاق افتاده، میتواند درمورد بقیهی دنیای منظمم صدق کند. سعی کردم این ایدهی نه چندان دلپذیر را از خودم دور کنم اما همچنان برایم تکرار میشد. مقدار کمی ویسکی نوشیدم و بعد با اینکه میخواستم به حیاط بروم و دنبال نشانههای تازهای بگردم، ترسیده بودم. مطمئن بودم دچار عفونت شدهام.
هوا خیلی تاریک بود، ظرفهای شام را جمع کرده بودیم که ماشینی رسید و مک دونالد از آن پیاده شد. دختری هم همراهش بود. من فقط توانستم در تاریکی تشخیص بدهم که جوان و زیباست. گفت:
- ایشون خانوم وایمن هستن. ما یه شام پیکنیکی کنار ساحل داشتیم. برای همین دیر کردم.
مک دونالد روی جادهی ماشینرو ایستاد و ژاکت و بعد از آن تیشرتش را درآورد. در حالی که کمکش کردم تا روپوشش را پیدا کند و زیپش را بکشد، بازوهای قوی و دستان توانمندش در درخشش چراغ قوهام نمایان شد. صندلی عقب ماشینش حاوی مقادیر حیرتانگیزی اسباب و لوازم بود. به سرعت یک زنجیر، سرنگ، بطری روغن، لولهی پلاستیکی و یکسری چیزها که نتوانستم تشخیصشان بدهم را پیاده کرد. خانم وایمن گفت برای دیدن خوک با ما میآید. مسیر سراشیبی را که به سمت باغ میرفت نشانشان دادم، چراغ قوهام مسیر را برایشان روشن میکرد و هر سه از حصار بالا رفتیم، وارد آغل شدیم و در حالی که مکدونالد داشت مقعد خوک را بررسی میکرد، کنار خوک چمباتمه زدیم. حلقهی نامزدی دختر توی نور چراغقوهام برق زد.
مکدونالد با چرخاندن دماسنج در نور گفت:
- بالا نرفته. لازم نیست نگران عفونت باشید.
دستش را بهآرامی روی شکم خوک کشید و خوک در یک لحظه از درد فریاد کشید. خانم وایمن گفت:
- خانوم خوک بیچاره…
درمانی که دو روز قبل روی خوک اعمال کرده بودم دوباره توسط دکتر با قدری مهارت بیشتر تکرار شد، من و خانم وایمن وسایلی که نیاز داشت را به دستش میدادیم. با نگه داشتن زنجیری که دور فک بالای خوک حلقه کرده بود، نگه داشتن سرنگ، گرفتن در بطری و انتهای لوله، همهی ما در تاریکی و با آرامش کار میکردیم، یک کار گروهی غریزی که شرایط اضطرای ما را به آن وامیداشت، خوک اعتراضی نمیکرد، خانه ایمن، در سایه و صمیمی بود. من به خواب رفتم، خسته اما با حسی از آسودگی از این که بخشی از مسئولیت ماجرا را به یک پزشک معتبر واگذارکرده بودم. هرچند داشتم فکر میکردم که خوک قرار نیست زنده بماند.
۴
بیستوچهار ساعت بعد او مرد، شاید هم چهلوهشت ساعت، زمان دقیقش برایم محو است و درست یادم نیست؛ شاید روز مرگش را گم کرده یا یک روز به آن اضافه کرده باشم. در خلال آخرین روز آب تازهی خنک برایش میبردم و در چنین مواقعی زمانی که توان ایستادن روی پاهایش را پیدا میکرد با سر توی سطل میرفت و با پوزهاش اطراف را بو میکشید. چند جرعه آب مینوشید اما نه بیشتر؛ با این حال به نظر میرسید فروبردن پوزه در آب حباب ساختن، مکیدن و بیرون ریختن آن از میان دندانها آرامش میکند. حالا بیشتر اوقات، داخل خانهاش دراز میکشید در حالی که تا نیمه توی خاکاره غرق بود. یک بار، همین اواخر، در حالی که حواسم به او بود، دیدمش که تلاش میکند برای خودش رختخوابی بسازد اما توانش را نداشت، و وقتی پوزهاش را توی خاکاره گذاشت حتی قادر نبود شیار کوچکی که برای دراز کشیدن نیاز داشت را ایجاد کند.
از خانه بیرون آمد تا بمیرد. قبل از خواب، وقتی پایین رفتم، چند فوت قبل از در، دراز به دراز افتاده بود. زانو زدم و دیدم مرده. همانجا رهایش کردم: چهرهاش ظاهری آرام داشت، نه اثری از صلحی عمیق بود و نه رنجی عمیق، اگرچه فکر میکنم رنج زیادی کشیده بود. به خانه برگشتم و به رختخواب رفتم، و از درون گریستم – انگار با اشکهایم از درون خون میگریستم. تا ساعت هشت صبح فردا بیدار نشدم و زمانی که از پنجرهی باز بیرون را نگاه کردم، آن طرفتر از دفنگاه زبالهها زیر درخت سیبی وحشی قبر کنده شده بود. میتوانستم صدای ضربههای بیل را روی سنگهای کوچکی که سد راه شده بود، بشنوم. با خودم گفتم هرگز در پی آن نباشم که بدانم قبر برای چه کسی کنده شده. برای تو حفر شده است. خیلی خوب میدانستم که فرِد عملیات حفر را نظارت کرده بود، برای همین صبحانهام را سر صبر خوردم.
صبح شنبه بود. بیشهای که در آن گورکنها را در حال کار پیدا کردم، تاریک و گرم و آسمان پوشیده از ابر بود. آنجا در میان کاجهای پیر و جوان، پای درخت سیب، هوارد گودال زیبایی به طول پنج فوت، و طول و عمق سه فوت حفر کرده بود. توی گودال ایستاده بود و داشت آخرین ضربههای بیل را میزد در حالیکه فرِد در لبهی گودال به شکل ساده و تأثیرگذاری پاسبانی میداد، و خاک سست پشته را طوری برهم میزد که به داخل گودی برمیگشت. برای هفتهها باران نباریده بود و حتی سه فوت در عمق خاک خشک و پوک بود. در حالی که ایستاده بودم و خیره نگاه میکردم، کرمی بزرگ که بخشی از آن در ته گودال بر اثر بیل زدن بیرون آمده بود، شروع به کندن و رفتن به عمق کرد و با ابراز مخالفتی آهسته، به دنبال رطوبت دورتری حتی در عمقی که در آن تنهاتر میشد گشت. و درست زمانی که هوارد قدم بیرون گذاشت و بیلش را به درخت تکیه داد و سیگاری آتش زد، سیب سبز کوچکی خود به خود از شاخهی بالاسر جدا شد و در گودال افتاد. به نظر میرسد دربارهی این آخرین صحنه همهچیز را بارها نوشتهام. آسمان پرملال، چوبهای پوسیده، باران قریبالوقوع، کرم (همبستر افسانهای مردگان)، سیب (تزیین سنتی یک خوک).
اما با این حال، فکر کردم حقیقت و پیامی دربارهی خاکسپاری حیوان وجود دارد، که به آن شمایل نجیبتری نسبت به خاکسپاری انسان میبخشد: هیچ وقفهای در سالن شوم کفن و دفن وجود ندارد، نه از تاج گل خبری هست نه از افشانه؛ و زمانی که طنابی به پاهای عقبی خوک انداختیم و سریع از حیاط بیرون کشاندیمش، وزنمان را روی طناب انداختیم و ردی روی چمن لهشده و قلوهسنگهای صاف شدهی آن طرف دفنگاه زباله انداختیم، انگار کار ما با فرِد ، این نعشکش بیشرم که در عقب تلو میخورد، تشییع جنازهی منظمی بود، و عزاداری مزورانهاش در تمام اجزای صورتش پیدا بود؛ مراسم پس از خاکسپاری به راحتی و به سرعت درست در لبهی گور اجرا شد، طوری که دلایل درونی که خوک را به کشتن داده بود، پیش از او در گور بود و در نهایت او مستقیماً روی علت نابودی خودش دراز کشید.
اولین بیل را خالی کردم، و بعد به سرعت و بدون کلام، تا پر شدن گور کار کردیم. طناب را برداشتم و آن را سریع به گردن فرد بستم (او غولی بدنام است)، و هر سهی ما راه خانه را پیش رفتیم، فرد پشت سر میآمد و هر اینچ از مسیر را عقب میماند، در حالی که به حالت سفت و غیر معمولی وانمود میکرد. متوجه شدم با اینکه وزنش خیلی کمتر از آن خوک بود، کشیدنش سختتر بود، با اینکه هنوز از انرژی حیات برخوردار بود.
خبر مرگ خوک به سرعت و تا دور رفت و حجم زیادی از ابراز همدردی دوستان و همسایهها دریافت کردم، برای هیچکس این اتفاق راحت نبود و خیلی زود متوجه شدم که مرگ زودرس خوک از آن فقدانهایی است که آدمها رسماً در تقویمشان علامت میزنند، سوگی که تمام احساس آدم را درگیر میکند. من این شرح حال را با توبه و اندوه نوشتهام، به عنوان کسی که در پرورش خوکش و در بیان انحرافش از اصول کلاسیک پرورش خوکها شکست خورد. قبر در جنگل بدون علامت است اما فرِد میتواند فرد عزادار را بدون خطا و با حسن نیت بسیار به آن هدایت کند، و میدانم من و او باید هرازگاهی به تنهایی یا با هم، در دورههای یاس و تفکر، در روزهای یادبود بدون نشان به میل خودمان به دیدارش برویم.
نظرات: بدون پاسخ