site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > کار من، زندگی من؛ روایت زوال و بقای یک شعله
by Abbas Kiarostamidi

کار من، زندگی من؛ روایت زوال و بقای یک شعله

۱۶ شهریور ۱۳۹۸  |  نسرین شیرین نیاز

همکار بغل دستی‌­ام، مرجان، هر بار فرصتی پیدا می‌کرد با حال متعجبی می‌­پرسید چرا بعد از دو سال هنوز عکس منظره‌­ای، آدمی، سگی، گربه‌­ای یا تصویری از هر چیزی یا هر جایی که دوست دارم را به دیوار کنار یا پشت سرم نمی‌زنم؟ «من این‌جا بمون نیستم.» این جواب همیشگی‌­ام بود.

من و مرجان در اتاق کوچکی که پارتیشن­‌ها آن را از راهرو جدا می‌­کردند، در یکی از طبقات ساختمان شرکتی خصوصی، همکار بودیم. دیوار بالای سر مرجان پر بود از استیکر گل‌های مختلف و عکس‌های دسته‌جمعی همکاران در تولدهای دسته‌جمعی ماهیانه و تصاویر براقی از بچه گربه­‌های ملوسی که کورند و موهای تنشان سیخ‌سیخی‌ست. روی میزش ده‌­تا گلدان کوچک کاکتوس داشت و در همه حالی حواسش به آن‌ها بود. در سرما و در گرما. در نداری‌های نزدیک به آخر ماه و در آسودگی­‌های بعد از دریافت حقوقش. در بیماری و در سلامتش. مراقب بود قاب عکس‌ها کج نشوند و غبار روی استیکرها ننشیند! فکر می­‌کنم این مراقبت که از دور شکل حواس‌­پرتی اما از نزدیک چیز دیگری بود، برای کسی که هر روز بیش‌تر از هشت ­ساعت را در این اتاقک باید با اعداد و اسناد تمام‌نشدنی و تکراری سر می‌­کرد، لازم و اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسید.

یک بار به شوخی ازش پرسیدم «از این عکس‌ها و گلدان‌ها توی خانه هم داری؟» جدی جواب داد آره! گفت کاکتوس پرورش می­‌دهد و عکس بچه­‌گربه و چند تا از این عکس‌های تولد را کنار عکس‌های خودش روی دیوار اتاق و میز آرایشش گذاشته! همان‌جوری شوخی گفتم با این حساب تمام این چیزهایی که دور و برت چیدی یعنی همه‌اش داری به خودت یادآوری می‌­کنی که توی خانه‌­ای! و لبخند زدم که شوخی‌ام بگیرد ولی نگرفت. در عوض مرجان که حس کرد چیز تند و تیزی توی حرفم هست، سعی کرد با لحن بی‌تفاوتی بگوید «نه بابا، فقط می خوام این‌جا یه‌کم روح بگیره همین.» و بعد، انگار احساس خطر کرده باشد، گفت «اینا حواسم رو از کار پرت نمی‌کنه!» حس کردم گند زدم به رابطه دوستانه‌­ی شکننده‌­ای که بینمان بود. گفتم: «حق داری. این‌جا خیلی رو مخه.» در حین گفتن این جمله برای نشان دادن فضای آن اتاق، با دستم توی هوا دایره‌­ی بزرگی رسم کردم که آخرش به خودم می‌رسید که یعنی حواسم هست سکوت من بعضی وقت‌ها مثل دیوار خالی پشت سرم اعصابت را به هم می‌ریزد. مرجان که خیلی مهربان و دقیق بود و هیچ گفت‌وگویی را به جای باریکی نمی­‌کشاند، گفت: «می خوای من برات یه چیزایی روی دیوار بزنم؟برای من سخت نیست.» گفتم: «من این‌جا بمون نیستم.»

 بعد از این‌که دوباره مرجان را ناامید می‌­کردم زل می‌زدم به صفحه‌ی مانیتور و توی صندلی‌م فرو می‌رفتم تا ساعات باقی‌مانده از آن روز کاری را با پرسیدن سوال‌های تکراری از خودم تلف کنم. واقعا دارم این‌جا چه غلطی می‌کنم؟ چقدر دیگر این‌جا می‌مانم؟ کی وقت رفتن است؟ یعنی وقتش رسیده؟ باید بگردم دنبال کار جدید؟ اوضاع مالی در چه حاله؟ بعد از تکرار این جمله­‌ها به شکلات توی کشوی میزم ناخنک می‌زدم، چون این سوال‌ها اول مضطرب و بعد گرسنه­‌ام می‌­کرد.

به روزهایی که به بلعیدن بسته‌­های شکلات می­گذشت فکر م‌ی­کنم. تعدادشان زیاد و اثرشان واضح و مشخص است. شکم و ران‌های برجسته، سلولی‌ت­ها، بازوهای شل و ول. به این‌ها فکر می­کنم و به ورژن دیگری از خودم. به ورژن دیگری از خودم که در این‌جور وقت­‌ها به آن پناه می‌­بردم. زنی که توی ذهنم همیشه در حال دویدن بود و اصلا شکلات نمی­‌خورد و حسابی روی فرم مانده بود. زنی قلمی و سرحال که پوستش برق می‌زد و شنا بلد بود. زنی که برای رفتن به هرجا در هر زمانی که دلش می­‌خواست از پرکردن برگه­‌های مرخصی بی­‌نیاز بود. زن توی ذهنم معمولا آن‌قدر می‌دوید تا کاملا از آن اتاقک دور شود. وقتی محو می‌­شد، بلند می‌شدم و آن‌چه از او باقی مانده بود و هنوز کمی شکل من را داشت، برمی‌داشتم و می‌رفتم توی دستشویی شرکت گریه می‌کردم.

همیشه می‌ترسیدم که مرجان بفهمد چقدر به‌هم‌ریخته‌­ام و بعد از چنان روزهایی منتظر بودم که برود و درخواست بدهد جایش را عوض کنند، اما او درخواست نمی‌داد و به جایش روز بعد راس ساعت هشت­‌و­نیم صبح به آن اتاقک ته راهرو، پشت آن پارتیشن‌­ها بر­می‌گشت. برمی‌گشت چون فرمانروای آن اتاقک بود بر عکس من که محبوس آن بودم. برمی‌گشت تا زیر چشمی رفتار همکار بغل‌دستی‌­اش را نگاه کند که شبیه تقلا و جان کندن حیوان زخمی‌ای توی قفس بود تا بتواند در گزارش آخر ماهش بنویسد که به چند قفسه­‌ی دیگر برای اسنادش احتیاج دارد. قفسه‌­هایی که می‌­تواند رویشان استیکر و عکس بچه گربه‌­ها را بچسباند. قفسه‌­هایی که من جایشان را تنگ کرده بودم. بعد از رفتنم، مرجان می‌توانست در اتاقک را با خیال راحت به روی همه‌ی دنیاها و فرمانروایی‌های کوچکی که در ساختمان آن شرکت مشغول توطئه برای او بودند، ببندد تا در قلمرو کوچکش در هشت ساعت آینده، اعداد و اسناد را بازخواست کند و لذت ببرد. در تولد دسته‌جمعی ماه بعد، من، همان همکاری بودم که جایش توی عکس‌ها خالی می‌­ماند چون «این‌جا بمون نبود.»

 وقتی توی نوزده‌سالگی مشغول گذراندن یکی از آن به‌هم‌ریختگی­‌های هویتی و شناختی بودم که قرار بود از لحاظ فکری آدم را بالغ و مستقل کند، اما در عوض متاصلم کرده بود، با کرت کوبین آشنا شدم. بعد آن‌قدر شیفته‌­اش شدم که وقتی برای امتحان عربی دانشگاه درس می­‌خواندم داشتم یک بند آلبوم never mind را از او و گروهش nirvana گوش می­‌کردم. در همان روزهای بحرانی که به لطف اینترنت دایل‌­آپ و سواد محدودم در انگلیسی، چیزهای کمی از زندگی و موزیک و کاری که آخر سر با خودش و زندگی‌اش کرده بود فهمیدم، من هم تصمیم گرفتم در بیست‌وهفت سالگی کار خودم را مثل او بسازم. کرت کوبین شبیه مسیح بود. چیزی که خیلی‌­ها به او گفته بودند. تعریف متداولی از زیبایی دست‌نیافتنی و عصیانگر که محکوم به از دست رفتن به شکلی دردناک و غم‌انگیز است و حالتی ورای حالت انسانی دارد. تعریفی که حالش از آن به هم می‌خورد. من مسیح را دوست داشتم. کرت کوبین را خیلی بیش‌تر. چون به حال و روزم نزدیک‌­تر احساسش می­‌کردم. در حالی‌که مسیح همیشه در هاله‌­ای از داستان­‌های رازآلود و خارج از تحمل آدم به نظر می‌رسید. کرت کوبین را بیش‌تر دوست داشتم چون خام و کم‌­حوصله و پرت بودم.

اما با وجود اوضاع بحرانی‌ام اصلا چرا می­‌خواستم حتا تا بیس‌وهفت­‌سالگی قضیه را کش بدهم؟ احتمالا چون هنوز فارغ‌التحصیل نشده بودم و به معنای واقعی کار را تجربه نکرده بودم. هنوز با سیستم سرمایه‌­داری درگیری شخصی پیدا نکرده بودم و زیر چرخ‌­دنده‌­های کار و کارفرما استخوان و اعصابم خرد نشده بود. و در واقع پیه­‌ دنیای واقعی هنوز به تنم مالیده نشده بود. شاید هم فکر می‌­کردم و حتا یک‌جورهایی مطمئن بودم که تجربه‌ی واقعی کار و داشتن یک شغل این به‌هم‌­ریختگی‌ها را هرگز حل نخواهد کرد. اما تجربه­ کردنش یعنی من تلاش خودم را کردم ولی مامان­ جان باباجان ببینید نشد که نشد!

با همین فکرها و خیال‌ها بود که بحران را گذراندم و آن قول و قرار را فراموش کردم و فارغ‌التحصیل شدم تا قدم بعدی­ که ورود به بازار کار بود را بردارم .این قدم را با اشتیاق و رویا و مقدار کمی مهارت برداشتم. من هنر خوانده‌ام با گرایش تبلیغات و یادم می‌آید در بیست‌­وهفت‌­سالگی آن‌قدر مشغول بستن بولتن­‌های بی‌سرو­ته یک سازمان دولتی و بریز و بپاش­‌های معصومانه­‌ی حاصل از درآمد آن بودم که یادم رفت یک‌وقتی قرار بود توی این سن مثل آن ستاره‌ی عاصی و خسته کار خودم را تمام کنم. یادم رفت که قرار بود به چیزهایی غیر از این‌ها بچسبم و آن‌قدر برایشان پافشاری کنم که عرصه برای چیزهای دیگر تنگ شود. سرم شلوغ‌­تر از این حرف‌­ها بود که حواسم به قول و قرارهای آن سال­‌هام با خودم باشد و یادم بیاید که سوال‌هایی داشتم که جوابشان مهم بود و من نداشتمشان. سوال‌هایی که قرار بود جوابشان را توی کاری که می‌­کنم، توی روش زندگی‌ام پیدا کنم .جواب‌هایی که تعیین‌­کننده بودند و سوال‌های دیگری درونشان بود. جواب‌هایی که پیدا کردنشان حکم مرگ و زندگی داشت.

دفعه‌ی بعدی که حسابی گند قضیه بالا آمده بود و بحران مالی بیش‌تر از عصبیت و دردسرهای مستقل شدن داشت له و لورده‌­ام می‌­کرد، سی‌­وسه‌ساله بودم. سنی که در آن زندگی مسیح به پایان رسید. به آن زیبایی دست‌نیافتی و قدم­‌های عصیانگری­ که داستانش را زیر و رو کرد و داستان خیلی‌ها را زیر و رو کرد­ فکر می‌­کردم و حالم بدتر می­‌شد. سی‌وسه سال و این همه بالا بلند! اما آدم دیگری بود که آن روزها کمی التیامم می‌داد و من حسابی توی نخش بودم. ونگوگ. و خب سی‌وسه‌سالگی دقیقا زمانی بود که ونگوگ به پاریس رفت و برای اولین بار امپرسیونیست‌ها را ملاقات کرد. زمانی که دوستی دیوانه‌وارش با گوگن و سال‌های درخشان و هولناک آفرینش هنری­اش شروع شد. در سی­‌وسه‌سالگی. البته که قضیه‌ی مسیح با من متفاوت و با ونگوگ یک اشتراک اساسی دارد. بین کار و زندگی آن‌ها هیچ فاصله‌ای نبود. کار آن‌ها توی زندگی‌شان، توی دل زندگی‌شان تعریف می‌­شد. مثل قایقی که جایش، جای اصلی‌اش توی آب رودخانه یا دریاست، همان‌قدر کار و زندگی‌شان به هم مربوط و جفت و جور بود. آن‌قدر مربوط که بین کار و زندگی‌شان حتا اندازه یک سایه‌روشن فاصله نبود. به قول خودمان خیلی وسط داستان بودند. برای همین هم تا آخرش رفتند چون برای آن‌ها مرزی وجود نداشت.

در سی‌­وسه سالگی برای خودم کاملا واضح شده بودکه قصد دارم بدون هیچ عصیانی حالا­ حالاها قضیه را کش بدهم و در این مدت آن‌قدر مرزهای مشخصی بین شغلی که دارم و زندگی که می­گذرانم ساخته‌­ام که می‌­توانم تا آخر عمر برای این‌که مبادا این خطوط با هم اتصالی پیدا کنند، هر لحظه احساس خطر کنم. وقتی از آخرین کار ثابتم بیرون می‌­آمدم یکی از مدیرهای مرتبط با لحن متاسفی گفت «عجیبه که از ول کردن چیزی که خودت ساختی نمی‌ترسی!» جوابی نداشتم اما چیزی در لحن این جمله‌­ی ناهیانه بود که فکرمی‌کنم تا آخر عمر از آن خلاصی نداشته باشم. او درست می‌­گفت و درستی حرفش ترسناک بود. یک لحظه فکر کردم یعنی من آدمی‌ هستم که تا آخر عمرم از رها کردن چیزی نترسم؟ وحشتناک و معرکه‌ است. مسیح و ونگوگ و تمام آن‌ها که چشمم بهشان بود، اول کم‌­کم و بعد ناگهان قید چیزی یا چیزهایی را زده بودند و رهایش کرده بودند. رهایش کرده بودند برای چیزی بزرگ‌تر. اما چرخه‌­ی تکراری شغل‌­ها و موقعیت‌­هایی که من بی­خیالشان می‌شدم، دلیل دیگری داشت. می‌شد در قالب کلمه‌­هایی مثل پیشرفت و ارتقای موقعیت شغلی، به‌روز بودن و معناسازی­‌های منتفعانه­‌ی دیگری توجیه‌­پذیرش کرد، اما خودم که می‌دانستم دردم چیز دیگری بود.

به حساب خودم ششمین یا هفتمین بار می­‌شد که تصمیم گرفتم کار نکردن در آن شرکت را انتخاب کنم و این تصمیمی بود که تقربیا هر سال و گاهی مثل این دفعه، بعد از دوسال بودن و ماندن در یک فضای کاری آن را عملی می‌­کردم. این رفتار تکراری، داستان پشت رزومه­‌ی پُربار من از جهت تجربه­‌ی محیط­‌ها و سمت­‌های مختلف کاری بوده. داستان قدرتمندی است. آن‌قدر که تکرارش همیشه لذت‌­بخش است و تکراری نمی‌­شود. لحظه‌­ی انتخاب این‌که دیگر نمانی و رها کردن هر چیزی که دیگر نمی­‌خواهی‌اش. اما این، فقط یک‌ور این داستان است. ور دیگرش مثل هر داستان قدرتمندی که با آدمیزاد و اختیار و انتخاب و تصمیم‌­ها و نتایجش گره خورده، دلسردکننده و پر از حس ناکامی‌­ست. ذهنم بعد از هر بار تکرار این داستان مشغول حساب و کتاب می­‌شود که چی را از دست دادم و چی به‌دست آوردم، در حین همین حساب و کتاب‌هاست که می‌فهمم یک جای کار می‌لنگد.

به چیزهایی که درتمام این سال‌ها در آن اتا‌ق­ها و اتاق‌ک­های متعلق به شرکت‌­های مختلف ساخته بودم، فکر می‌کنم. به تمام هدف‌ها و ماجراجویی‌­ها و برنامه‌­ریز‌‌‌ی‌­ها. به جزئیات و آنالیزها و هم­تیمی­‌ها و موفقیت‌­ها و خرابکاری­‌ها و جر و بحث‌­ها. به خستگی­‌ها و ناامیدی­‌ها و قهر و آشتی­‌ها. به دست‌خط خودم روی برد اتاق وقتی اهداف را طبقه‌بندی و مسیرها و وظایف را می‌­نوشتم. به لرزش دست‌ها و صدام در جلسات توجیهی مدیران و خنده­‌های بلندم در جمع همکارهام. به تپش قلبم از شادی یا نگرانی در پروژه­‌های مختلفی که کنار هم به سرانجام رساندیم یا خراب کردیم. به فحش‌­ها و تهمت‌­ها و دروغ‌ها. به دفعاتی که کسی را نجات ندادم و دفعاتی که نجاتم دادند. به بیست تا سی سالگی‌ام نگاه م‌ی­کنم و در تمام آن لحظات زنی را می‌­بینم که جایی در ذهنم دارد می­دود و دور می­‌شود درحالی‌که زن دیگری با حسرت به او زل زده است.

یعنی همه‌­ی چیزهایی که جایی در میانه راه رهایشان کردم بعد از من ناقص و ناتمام ماندند یا کسی دستشان را گرفت و به پایانشان رساند؟ آیا واقعا تمام چیزهایی را که شروع کردم، می‌­شد به سرانجام رساند؟آیا واقعا می‌­توانستم تمامشان کنم؟آیا واقعا می‌­خواستم تمامشان کنم؟

 ساختن هر چیزی در ابتدا هیجان‌­انگیز است و من بنابر میلی درونی شیفته این هیجانم. من به ساختن، به شروع کردن اعتیاد دارم و طبق این ویژگی در تمام شغل­‌هایی که تا امروز داشته‌­ام همیشه در حال شروع کردن یک ماجرایی بودم. اما آن ماجرا هر چه بود یا هر چقدر دوستش داشتم، کار من بود. این را هر روز با خودم تکرار می‌­کردم. وقت شکست خوردن یا موفق شدن هم‌چنان کار من بود. بخشی از زندگی‌ام و لحنم خبر می‌داد که بخش کم‌اهمیت و کوچکی از زندگی‌ام باید باشد. بخشی که بر خلاف زمان و توانی که از من می­‌گرفت، تلاش می‌­کردم خاکستری به نظر برسد. این خط‌­کشی دقیق که پشتش سرخوردگی و دلسردی‌ام از شغلم را پنهان کرده بودم، نیروی محرکه‌­ام برای جلو رفتن به حساب می‌آمد. من برای کارم عصبانی، خشمگین، مصمم و گاهی ریسک‌پذیر بودم در حالی‌که در تمام این شرایط آن خط باریک قرمز را رعایت می­‌کردم. خطی که گاهی برای رعایتش هنوز توی کاری وارد نشده، ازآن خارج شده بودم.

برنده‌ها و بازنده‌ها! مواظب باش جزو هیچ‌کدام نباشی. این استراتژی من در تمام این سال‌ها بود. پس چرا باید آن داستان را حتا اگر معرکه بود به جایی می­‌رساندم یا تمام می­‌کردم؟ آیا واقعا برنده یا بازنده بودن برایم این‌قدر پوچ و بی‌­معنی بود؟ یا چون این خطر وجود داشت که اگر کمی از هر کدام را می‌خواستم بهایی داشت که تا پرداختش نمی‌کردم چیزی هم نصیبم نمی‌شد؟

در تمام این سال‌ها و در تمام شغل‌هایی که داشته‌­ام وقتی یک پروژه‌ی تازه را شروع می­‌کردم، وقتی با دقت نقاط عطف و اوج و فرودش را تعریف می­‌کردم ناخودآگاه حواسم بود هر چه از نظر ذهنی به آن موقعیت نزدیک می‌شوم از نظر احساسی فاصله‌­ام را با آن حفظ کنم. این فاصله همیشه کمکم م‌ی­کرد در پرفشارترین شرایط کاری مطمئن باشم که در خطر نیستم. چون حفظ این فاصله می­گذاشت که درگیر هسته­‌ی اصلی بحران نشوم. که خیس نشوم. بحران مال آن‌ها بود. ضرر و فشار مال آن‌ها بود. من در نهایت غر می‌زدم و در حالی‌که بقیه با تحسین و خشم نگاهم می‌کردند که چطور به اعصابم در این شرایط مسلطم، لبخند می‌زدم و چند تا نقطه‌ی روشن و پیشنهاد می­‌گذاشتم وسط و می‌رفتم کنار. بزرگ‌ترین مهارتی که حفظ دقیق آن خطوط یادم داد این بود که با کمی همدلی و همراهی می‌­توانم از خطر بزرگ همبستگی با آن آدم­‌ها و قاطی شدن با هدف­‌ها و تلاش­‌هایشان برای همیشه در امان باشم. و حواسم باشد وقتی که لازم است بیش‌تر از این بیایم وسط و کمی بیش‌تر درگیر ماجرا شوم، دقیقا همان وقتی‌­ست که باید قید همه‌چیز را بزنم. چون کار و زندگی‌ام از هم جداست و کارم نباید ذره‌­ای از وقت زندگی‌ام را بگیرد و یا هدر دهد!

چرا؟ چرا نمی‌خواستم تجربه­‌‌ام در کارهایی که می‌­کردم عمیق‌­تر و تیزتر باشد؟ چرا هیچ‌وقت وسط نبودم؟ چرا با ماجرا دست به یقه نمی­‌شدم و همیشه یک چشمم به مسیر خروج بود؟

چیزهای واقعی در فاصله­‌های امن تجربه نمی‌­شوند. چیزهای واقعی محصول درگیری ما و آن تجربه در نزدیک‌ترین و غیرشفاف‌ترین زوایا هستند. زوایایی غیرقابل‌پیش­‌بینی و غیر­قابل‌کنترل که در آن آدم به جایی می­‌رسد که جز اشک و خون و عرق چیز دیگری ندارد. به تجربه‌­های تمیز و براقم نگاه می‌­کنم. تجربیاتی که در فواصلی منظم و در کادرهایی شکیل در رزومه‌­ام کنار هم نشسته‌­اند و شبیه گلدانی از گل‌های مصنوعی، خیلی واقعی و خیلی چشم‌نوازند. طراوت و زیبایی همیشگی گل‌های مصنوعی یعنی یک جای کار می‌لنگد! یعنی رزومه­‌ی من دارد چیزی را پنهان می‌­کند که هیچ کارفرمایی تا حالا پیدایش نکرده! سوالی را تکرار می‌­کند که هیچ‌کدامشان نپرسیدند. سوال مهمی که هنوز جوابش را ندارم. که هنوز جوابش را پیدا نکردم! من که همیشه دلم می­‌خواست کارم را بیاورم توی زندگی‌ام مثل مسیح، مثل ون­گوگ و حتا مثل مرجان، چرا نتوانستم؟ شاید اگر کسی با صدای بلند این سوال را می‌­پرسید، زودتر می­‌فهمیدم آن خطوط باریک قرمز مرز بین کار و زندگی‌ام نبود. آن خطوط فاصله‌­ای بود بین چیزی که می­‌‌خواستم باشم و چیزی که ترجیح داده بودم.

ونگوگ در ۱۸۸۱ در نامه‌­ای به برادرش تئو می‌­نویسد: «من یه مجنونم. شعله­‌ی قدرتی را درونم حس می‌کنم که نمی‌توانم خاموشش کنم، فقط می‌توانم همان‌جور شعله‌ور حفظش کنم.» و تا آخر هم ترجیح نداد این شعله را خاموش یا حتا کمی کم کند تا از خطرات احتمالی این‌جور زندگی دور بماند. ترجیح داد کاری را بکند که شعله را شعله­‌ور نگه می‌­داشت. ترجیح داد خیلی متلاطم و متزلزل و خیلی انسانی زندگی کند و کاری را انجام دهد که زندگی‌اش را ترسناک و زیبا می­‌کرد و دخلش را می‌آورد. ترجیح داد اگر سخت است، اگر جان کندن به نظر می‌رسد، اگر باید یک‌تنه ادامه­‌اش می‌داد، ادامه‌­اش بدهد. از این‌طور زیستن این‌طور کار کردن حوصله‌­اش سر نمی‌رفت. دلش را نمی‌زد. و چون زندگی آدم شعله­‌ور برای اطرافیانش خیلی سخت و برای خودش تنها راه است و چون لذت و رنج این جور زندگی برای بقیه ملموس نیست و با تعریفشان از کار کردن و زندگی کردن فاصله‌ی زیادی دارد، از بیرون و در چشم دیگران قابل‌ترحم به نظر می‌رسید. اما درون خودش، وسط داستان خودش، وسط داستانی که ترجیح داده بود تا آخرش برود، خیلی قابل‌احترام بود.

قول و قرار نوزده‌سالگی‌­ام باوجود احمقانه بودنش به نقطه‌ی روشنی وصل بود. به چیز شکننده و درخشانی که هشیار بود و می‌دانست که ترس و یاس در کمین است. می‌ترسید ناامید و مایوس شوم. مایوس از خودم و از جهان. می‌ترسید ترجیح بدهم سوال‌های مهمی که باید بپرسم و جواب‌هایی که باید پیدایشان کنم را با سوال‌های ساده­‌تر یا جواب‌های آماده عوض کنم. حق داشت. همین کار را کردم و بین من و آن نقطه‌ی روشن فاصله افتاد. اما هنوز توی ذهنم، زنی هست که همیشه در حال دویدن و گریختن از این‌جاست و در سینه‌­اش بارقه­‌ی خیلی کوچکی از همان شکنندگی هشیار و درخشان را دارد. ترجیح می‌­دهد یکی مثل بقیه نباشد و با این‌که هنوز جسارت شعله­‌ور شدن را پیدا نکرده، هرگز نمی‌پرسد:آیا واقعا می‌­توانم تمامش کنم؟ آیا واقعا می­‌خواهم تمامش کنم؟

مطالب دیگر این پرونده:

منگنه امریکایی

از رنجی که می‌‌بریم

وقتی بزرگ شدی…

 

عکس از عباس کیارستمی
Essay personal essay جستار روایی شغل
نوشته قبلی: گزارش‌های یک کاراگاه از کاربی‌کار شده که به بهانه پرونده‌ای دنبال روح یک مقتول می‌گردد
نوشته بعدی: مقدمه‌ای بر جستارنویسی (۱)

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh