site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > خلوت من: جایی که دو قطبی‌ها به هم می‌رسند
جستارخوانی

خلوت من: جایی که دو قطبی‌ها به هم می‌رسند

۲۹ اسفند ۱۳۹۸  |  افرا عسگری

من در یک خانواده­‌ی شلوغ به دنیا آمدم. خانه­‌ی ما بزرگ بود و پنج اتاق داشت. اما تقریبا به هیچ کداممان اتاقی نمی­‌رسید. چون هیچ‌وقت ماجرا آن‌طور که رسم است اتاق‌ها بین آدم‌ها تقسیم شود، پیش نرفت. بنابراین ما یک زندگی جمعی در یک خانه­‌ی بزرگ داشتیم که هیچ چشم اندازی از خلوت شخصی در آن دیده نمی‌­شد. من فرزند یکی مانده به آخر خانواده‌­ام. یعنی وقتی آمدم از قبل خانه همین‌طور شلوغ بود و من نه‌تنها چشم‌اندازی از خلوت شخصی بلکه اصلا تصویری هم از آن نداشتم. خانه به شکل دست و دلبازی فضا داشت. فضاهای اصلی شامل پنج اتاق و یک هال و آشپزخانه و فضاهای فرعی شامل حمام سرد، اتاقک جای قابلمه‌­های بزرگ بالای حمام، خرپشته و زیر پله. حالا که به کودکی‌ام نگاه می­‌کنم خودم را توی کادر تصویر شبیه‌سوزی می‌­بینم. دختری که خودش بود به انضمام تعدادی پای بزرگ‌ترها. این کودکی که من باشد به شکلی غریزی بی‌این‌که دلیلی برای کارش داشته باشد یک پتو برداشت و بی‌صدا، بی‌رقابت و بدون جنجال در میان پای بزرگ‌ترها راه افتاده بود توی خانه به گشت‌وگذار. در کتاب انسان خردمند آمده که انسان خیلی قبل از آن‌که درنده شود، جایی پایین‌های حلقه­‌ی شکار بود. یعنی بعد از لاشخورها که بقایای گوشت‌ها را می­‌خوردند، می‌­نشست و استخوان­‌ها را که دیگر به کار کسی نمی­‌آمد، می‌­شکست و مغزش را می­‌خورد. من سکوی جالباسی حمام سرد را کشف کردم و پتوی کوچکم را همان‌جا پهن کردم. با آن‌جا کسی کاری نداشت اما چون به رسمیت هم شناخته نمی­‌شد هر روز بساط حمام کردن آدم‌ها وسط زندگی من پهن می‌­شد. همان‌جا بود که بنای ناسازگاری با حمام در وجودم شکل گرفت و فهمیدم هر چقدر کم‌تر حمام بروم به زندگی کسانی احترام گذاشته­‌ام. زیرپله­‌ها هم فضای کوچک و دنجی داشت ولی از آن بیش‌تر موقع آژیر قرمز جنگ برای پناهگاه استفاده می­‌کردیم و رفت‌وآمدش زیاد بود. بعد از آن چند وقتی کنار قابلمه­‌‌های بالای حمام جا خوش کردم. ارتفاع سقف آن‌جا خیلی کوتاه بود و فقط می‌­شد در حالت نشسته زندگی کرد. اما آن‌قدر فاکتور مهمی نبود. در عوض کسی خیلی مزاحمم نمی­‌شد. زیست من به فضاهای خالی حول حمام وصل شده بود. آن‌قدر که حتی تا سال‌های اخیر یک خواب با تم تکرارشونده داشتم. از اتاقک بالای حمام یک در مخفی باز می­‌شد به پناهگاهی که جز من هیچ‌کس از آن خبر نداشت. این فضا در واقع جادویی بود. چون اگر حفره‌­ای آن‌جا می­‌بود قائدتا آدم را می‌­انداخت وسط حمام. ولی توی خواب در به یک فضای جادویی مخفی ختم می‌­شد. بعد از آن خاطره‌­ای از سرزمین کشف‌شده‌ی دیگری ندارم. انگارتا مدت‌ها از صرافتش افتاده بودم و رفته بودم توی قرون وسطا. تا آن تابستان داغ عجیب.

گمانم باید چهارده یا پانزده سالم باشد. این بار به اتاقک خرپشته راه پیدا کردم. مکعب مربعی که طول و عرض و ارتفاعش دو متر بود. این‌جا لازم است یکی از اصول خانوادگی‌مان را مطرح کنم. زندگی ما دو وجه بارز و پررنگ داشت. بخشِ «برای مهمان‌ها»، بخشِ «انبار». خرپشته بخش دوم بود. مثل همیشه باید اتاقم را از دل خرت و پرت‌ها بیرون می‌­کشیدم و با پارچه یا پرده از آن‌ها جدایش می­‌کردم. یک فرش کوچک وسطش انداختم. فرش را از یک جای خانه دزدیده بودم. آن زمان فکر می­‌کردم چه دزد حرفه­‌ای بشوم من، ولی حالا مطمئنم که مادرم دیده بود و ندید گرفته بود. تازه درست کردن سریش را یاد گرفته بودم. با روزنامه و سریش حلقه­‌های کر و کثیفی درست کردم و از سقف و دیوارها آویزان کردم. رادیو ضبط سونی پدر را هم تا قبل از برگشتنش برمی‌داشتم. یک دیوار خرپشته شیشه بود. شیشه­‌ی ذره‌بینی ضخیم. برای جامعه­‌ی انقلابی پس از جنگ، ذخیره‌ی گرما لازم بود. ذخیره­‌ی هرچیزی لازم بود. بیش‌تر خرت و پرت‌هایی که در همه­‌ی انبارهای خانه (که با وزن مناسبی در سراسر خانه پخش بودند) وجود داشت، فقط با یک جمله‌­ی طلایی آن‌جا مانده بودند و از حیات آرامشان در خانه­‌ی ما برخوردار شده بودند: «شاید یه روزی به کار بیاد». گرما هم در آن منطقه­‌ی سردسیری یک الزام بود. و آرزو داشتیم کاش می­‌شد تابستان ذخیره‌­اش کنیم برای سرمای استخوان‌سوز زمستان. برای همین همه‌­ی شیشه­‌های ما ذره‌بینی بود. در تابستان آفتاب حجم می‌‌­گرفت و اتاق را داغ می­‌کرد. هیچ وسیله­‌ی خنک‌کننده‌­ای وجود نداشت و من با عزمی راسخ و عرق بر پیشانی خلوت خودم را برپا کرده بودم. مرکب‌خوانی شجریان پخش می­‌شد و من آثار هنری خلق می­‌کردم. از آن دوران رنسانس یک داستان سورئال، چندتا شعر فاخر و نزدیک به سی نقاشی بی‌نقص به جا مانده. من هر بار که درمانده می‌‌­شوم به آن‌ها فکر می­‌کنم و مثل سرزمین‌هایی که تاریخ و اصالتشان تا مدت‌ها بدبختی و ضعف‌هاشان را به عقب می‌­اندازد، آن‌ها مرا سرپا نگه می‌­دارند. با رسیدن فصل سرد خرپشته تعطیل شد و من باز توی جمعیت گم شدم. تاریخ زندگی من سرشار از ظهورهای درخشان لحظه‌­ای و گم شدن‌های طولانی خاکستری‌ست. همین مسئله من را تبدیل به یک ایده‌آلیست بیچاره کرد.

همین که من بزرگ‌تر شدم خانه کاملا خلوت شد. در مجموع سه‌چهار نفری بیش‌تر نبودیم. اما قواعد خانه پابرجا بود. نصفِ خانه، مهمان‌خانه. نیمه­‌ی دیگر، انباری. این اساس همه­‌ی دو قطبی­‌ها است و خانه­‌ی ما مرکز بزرگ دوقطبی­‌ها بود. اساسا هر چینشی که نصفش برای نمایش باشد نیمه­‌ی دیگرش باید که شدیدا پنهان کردنی باشد. پشت روزهای شلوغ و آرام ما یک جمله­‌ی تهدیدکننده مثل ساعت تیک‌تیک می­‌کرد. «اگر مهمان بیاید. اگر مهمان بیاید.» وقتی مهمان می­‌آمد یک نفر فریاد می‌­زد: «مهمان» و ما باقی‌ش را بلد بودیم. توی تنمان نشسته بود. انگار همان قدیم‌ترها باشد و صدای آژیر قرمز بیاید. همه­‌چیز را از همه جا جمع می­‌کردیم و به سمت درهای خروجی هجوم می‌­آوردیم. این‌جا تمهیدات مادرم بی‌نظیر بود. هرگوشه­‌ی خانه یک انبار برای مواقع ضروری تعبیه کرده بود. و بله خانه برای فرود مهمان آماده شده است.

دوقطبی­‌ها از حضور هم تغذیه می­‌کنند و قوی‌تر می­‌شوند. این‌طور بود که از پنج اتاق خانه دوتا اتاقِ مهمان بود و دوتا انباری. دو اتاق انباری با یک راهرو از مجموعه‌­ی جلویی که در اصل مهمان‌سرا بود، جدا می­‌شد. یکی از آن‌ها سرزمین مادرم بود. پر از وسیله‌­های اعجازانگیز. من توی چمدان‌هایی که روی هم چیده شده بودند. مدادرنگی، عروسک، و اسباب‌بازی‌هایی را دیده بودم که نمی­‌دانستم از کجا آمده‌­اند و قرار است کجا بروند. مثل زن و مردی که در رابطه‌­اند و هر حرکت و جشن مشکوکی توی ذهن دیگری احتمال پیشنهاد ازدواج است، هر حرکت مادرم امید این را در من برای لحظه­‌ای روشن می­‌کرد که آن‌ها مال من باشند. ولی نبودند. مال هیچ‌کداممان نبودند. شاید مال بچه­‌ی مهمان‌ها بودند. توی آن اتاق پر از خوراکی‌هایی بود که اگر پشت در قفل اتاق نمی‌­افتادند حتما به ثانیه‌­ای نکشیده تمام می‌شدند. آن‌جا بهشت من بود و من نخستین گناهانم را همان‌جا مرتکب شدم و همیشه به خدا می‌­گفتم بزرگ شدم همین تعداد شیرینی می­‌خرم و به مادر برمی­‌گردانم. بزرگ که شدم چند باری برای مادرم شیرینی خریدم درحالی‌که هنوز لذت دزدی زیر زبان بود. روبه‌روی آن اتاق، اتاق دیگری بود که یک انبار بی‌ارزش بود با دری که هرگز قفل نمی‌­شد. اواخر دبیرستان بودم. دست به کار همیشگی شدم. خرت و پرت‌ها را یک گوشه جمع کردم و پرده­‌ی پنهان‌کننده‌­ی پلیدی‌ها را برپا کردم. این بار به جای روزنامه و سریش، رنگ برداشتم و دیوارها را رنگ کردم. کار که تمام شد پدر آمد و و با لبخند رضایت بخشی اتاق را ورانداز کرد و رفت. چند لحظه بعد با وسایل شخصی‌اش برگشت و بر تخت اتاق نشست و قلمروش را هرگز تا زمانی ­که خانه را کوبیدند ترک نکرد.

از همان‌جا پدر به طور رسمی وارد مرحله­‌ی جدید شد. مرحله­‌ی اتاق من در برابر خانه‌­ی شما. من همیشه بین دو قطب اتاق‌های روبه‌ری هم، یعنی سرزمین مادر و حکومت پدر گیر افتادم. یعنی در واقع زندگی‌ام جستن از یک قطب به قطب دیگر شد. خیلی بدوی و ساده. از حکومتی که تنها برای یک نفر بود یعنی پدر! به سرزمینی که مال همه بود به غیر از ما.

دانشگاه قبول شدم و از یک زندگی جمعی­، به زندگی جمعی دیگری رفتم. درست با همان سیر تکاملی. از یک اتاق ده نفره­‌ی ترم اول به یک اتاق دو نفره­‌ی ترم آخر ارشد. سخت‌ترین قسمت اعتراف به این است که بهترین روزها را در اتاق ده نفره و سخت‌ترین و پر چالش‌ترین را در اتاق دو نفره داشتم. و تلخ‌تر این‌که بعد از آن یک‌راست به یک خانه‌­ی یک نفره رفتم. رویایم محقق شده بود. من به آن مدینه­‌ی فاضله، به همان خلوت راستین رسیده بودم. به همان جایی که از کودکی و با پتو در یک دست و مشعل در دست دیگر به گوشه و کنار خانه برایش سرکشی کرده بودم.

خانه­‌ی جدید دوتا اتاق داشت. آن‌قدر وسیله نداشتم که هر دو اتاق را پر کنم. یک اتاق خالی بود با چندتا جعبه­‌ی چوبی میوه پر از کتاب و یک اتاق دیگر تخت خواب. من کتاب‌ها را از اتاق کتابخانه، و بالش و پتو را از اتاق خواب آوردم و توی هال کنار بخاری همه را دور خودم جمع کردم. اتاق‌ها زیادی کوچک و خلوت بودند. حالا باید آن دمویی که در تابستان خرپشته‌­ای شمه‌­ای از آن را نشان داده بودم به اوج می‌­رساندم. به آن قابلیت‌ها، چیزهای دیگری هم اضافه شده بود. اولش خوب پیش می‌­رفتم. درخشان. اما من از یک زندگی قلبیله‌­ای به یک زندگی انفرادی در خانه‌­ای رسیده بودم که آن خانه در شهری غریب بود. غریب یعنی نه هیچ دوستی و نه هیچ قوم و آشنایی. کم­کم اضطراب زیر پوستم افتاد و بی قراری جزء رسمی زندگی‌ام شد. از خلوت بی‌حد و حصر به دل جمع پناه می­‌بردم. آن هسته­‌ی متعارض گیر افتاده بین دو اتاق ته راهرو، من را می‌­برد و در مرکز جمع قرار می‌­داد. بی‌­قرار می­‌شدم. بساطم را جمع می­‌کردم و به چاک می­‌زدم. پناه می­‌بردم به خلوت، به هسته­‌ی متعارضم و بی‌قراری‌م را از سر می‌­گرفتم. از سر بی‌قراری بلند می‌­شدم و می‌­ایستادم جلوی آینه و با خودم طرح نظریه می­‌کردم و با خودم اثباتش می­کردم. آینه توی هال بود. تقریبا کم­‌کم همه‌چیز را توی هال جمع کردم. از سر بی‌قراری خلوتم به یک زندگی جمعی توی ذهنم تبدیل شد. به خودم می‌­آمدم و می­‌دیدم یک گفت‌وگوی ساده­‌ی چند دقیقه‌­ای را ساعت‌هاست دارم توی ذهنم با کسی یا کسانی اجرا می­‌کنم و هر بار از جبهه‌­ی دیگری شروع می‌­کنم و اغلب به دعوا ختم می‌­کنم. هرچیزی که از سر اضطراب باشد لابد ختم به خیر نخواهد شد. پتو را برمی‌­داشتم و می­‌رفتم روی مبل. همه‌چیز همان‌طور ادامه پیدا می­‌کرد. حالا فکر می­‌کنم ذات خلوت بی‌­پایان همین باید باشد. خلوتی که هرگز هیچ حضوری تهدیدش نکند، یک نامتناهی خواهد شد که تویش آدم بریز و بپاش راه می‌­اندازد. مثل هرچیز نامتناهی دیگر، من خلوتم را حیف و میل می­‌کردم. بعد از نمایش اولیه­‌ی درخشان، کم­‌کم داشتم به طیف خاکستری می­‌پیوستم. مضطرب می‌­شدم و این بی‌قراری‌م را بیش‌تر می­‌کرد و آدم‌های توی ذهنم را پرجمعیت‌تر. تا این که یک خانواده­‌ی واقعی جدید پیدا کردم که هر وقت می‌­خواستم خاموشش می­‌کردم. سریال فرندز. آن‌ها مدت‌ها خانواده‌­ی من بودند و من را از دست موجودات ذهنی و بگو مگوهای بی‌پایان نجات می­‌دادند. شخصیت رمان‌ها را هم به آن‌ها اضافه کنید. حالا تنوع شخصیتی آدم‌های ذهنی خوراک جدید پیدا کرده بودند. من توی خلوتی گیر افتاده بودم که چاه ویل بود. برای نجات از چاه، خودم را توی کارهایی انداختم که ددلاین داشت و باید چیزی را در زمان خاصی می­‌رساندم. اما ایده‌ئالیسم لعنتی دوگانه­‌ی درخشش-خاکستری، من را تا لحظه­‌ی آخر توی نشخوارهای ذهنی نگه می­‌داشت و زمان کمی کافی بود تا کارها را به پایان برسانم. متاسفانه اغلب هم قابل قبول. من از یک زندگی جمعی عینی به یک زندگی جمعی ذهنی رسیده بودم و هر دو این‌ها من را ناکارآمد می­‌کرد.

باید اعتراف کنم خانواده­‌های کم‌تعداد برایم به شدت غمگین‌کننده هستند. تصویر این‌که با یک برادر یا خواهر مسیر دراز زندگی را طی کنم من را افسرده می­‌کند. جمعیت ما زیاد بود و سرزمینمان دست و دل باز. کافی بود پدر برای کسی غیر خودش جایی باز کند و مادرم اتاق مهمان‌ها را آزاد کند و به هر کداممان سهمی بدهد. آن وقت مخفی­گاه‌ها خالی می‌­شدند و ما دیگر با هیچ آژیری زندگی کوچکمان را بغل نمی‌­زدیم و نمی‌گریختیم. من طبع قبیله‌­ای دارم و فکر می‌­کنم تماشای یک فیلم در جمعی بهتر از دیدن فیلم به تنهایی‌ست. به شرطی که کسی وسطش حرف نزد و حواسمان را پرت نکند. جمعی که هر وقت لازم باشد حرف نزند هم یکی از بی‌نهایت هسته­‌های تعارض من است. ما به یک فاصله‌گذاری منصفانه نیاز داشتیم. عین سرمشق‌های اولی که توی عمرمان نوشتیم. خط عمود، خط فاصله، خط عمود. کم‌کم تصمیم گرفتم توانایی زندگی جمعی را با بی‌دردسری زندگی تنهایی تاق بزنم و دیگر تنها زندگی نکنم. در یک پروسه­‌ی طولانی و ترسناک. حالا زندگی‌ام از دوگانه‌­ی انزوای مطلق-قبیله در آمده است. دیگر تنها زندگی نمی‌­کنم. هر روز به‌طور متوسط پنج ساعت خلوت مطلق دارد. به جز بریز و بپاش‌هایی که می‌­کنم که خلوتم را جذاب‌تر می­‌کند، مابقی قابلیت استفاده مفید دارد. چون چند ساعت بعد از این، خلوت تمام می‌­شود. پس نیروی حیات می­‌گوید بجنب. شخصیت­‌های ذهنی کم‌تر شده­‌اند و بهترینشان را نگه داشته‌­ام. هسته‌­ی متعارضی که وسط دوتا اتاق ته راهرو ثبت شده بود دارد کمرنگ می‌­شود. اتاق‌هایی که سال‌هاست کوبیده شدند و یک ساختمان بلند رویشان بالا آمد اما این ساختمان ماهیت آن‌ها را تغییر نداد. تقریبا تا همین حالا. (دی ماه ۹۷)

 

مطالب دیگر این پرونده

مردی که خلوت شخصی نداشت

ناخلوت

خلوت‌های ما

خلوت منصفانه

خلوت پرهیاهو

هویج یعنی هویج، خلوت هم یعنی خلوت

بطن تنهایی

photo: Bogdan Girbovan
جستار روایی خلوت شخصی
نوشته قبلی: مروری بر «فضیلت‌های ناچیز»؛ ناتالیا گینزبورگ
نوشته بعدی: سومین قسمت: «آب این است»

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh