چند سال قبل قرار بود درسی دربارهی اودیسه به دانشجوهای لیسانس ارائه کنم. در بعدازظهری در ماه ژانویهی آن سال، پدرم از من خواست تا در کلاسم شرکت کند. پدرم محقق بازنشستهی علومکامپیوتر بود و هشتادویک سال داشت. آن روز فکر میکردم دلایلش را برای شرکت در کلاسم میدانم و درخواستش را پذیرفتم. او باید در پانزده هفتهی پیش رو هر هفته از خانهاش در «لانگ ایسلند»، که آنجا بزرگ شده بودم به کمپ رودخانهای دانشگاه «بارد» که آنجا درس میدادم میآمد. هر جمعه ساعت ده و ده دقیقه میان جوانهای تازهنفس مینشست و در بحثهای مربوط به این شعر حماسی قدیمی دربارهی سفر طولانی، ازدواج و اشتیاق بازگشت به خانه شرکت میکرد.
زمستان سختی بود که ترم آغاز شد. پدرم به شدت نگران آبوهوا بود: برف روی شیشهی جلوی اتوموبیل، بوران در جاده، یخزدگی پیادهرو. از سر خوردن میترسید. این را خودش میگفت. با تلفظی که خاص «برانکسیها»ی کودکیاش بود: سوور خوردن. وقتی آرام از راه آسفالت منتهی به ساختمان آجری کلاس میگذشت یا وقتی پیادهروی منتهی به خانهام را بالا میرفت، کنارش میایستادم. خانهام که فقط چند روز در هفته در اختیار من بود در مرز کمپ بود. بیشتر اوقات بعد از کلاس، برای رانندگی سه ساعته تا خانه خسته بود و در اتاق دیگر خانهام که حکم محل مطالعهام را داشت میخوابید؛ روی کاناپهی تختشوی باریکی که تخت کودکیام محسوب میشد. تختی که پنجاه سال قبل خودش ساخته بودش و رازی کوچک داشت؛ تخت در واقع دری پوک با چوبی نامرغوب بود که چهار پایهی چوبی به آن میخ شده بود. پایههایی که هنوز مثل روز اول محکم هستند. یک سال بعد وقتی به طور جدی مریض شد و من و خواهر و برادرهایم باید برایش پدری میکردیم، یاد آن تخت افتادم. با نگرانی شاهد بودیم که چگونه روی سلسلهای از اختراعات عظیم و عجیبوغریب مکانیکی دراز میکشد. اختراعاتی که به زحمت شبیه تخت بودند.
ولی آنها مال بعد هستند. اکنون در ماههای آغازین سال ۲۰۱۱، او هر هفته میآید و شب را روی تختی که خودش ساخته است میخوابد؛ در خانهای که من بخشی از هفته را در آن میگذرانم.
برای پدرم جالب بود که من وقتم را در مکانهای مختلف میگذراندم: این خانه در کمپ روستایی. خانهای قدیمی در نیوجرسی که پسرانم همراه مادرشان در آن زندگی میکردند و من تعطیلات طولانیام را در آن سپری میکردم. آپارتمانم در نیویورک که در طول زمان و با گسترش زندگیام به توقفگاهی کوتاه بین سفرهای قطاری تبدیل شده بود. «تو همیشه در راهی.» این را همیشه در پایان مکالمههای تلفنیمان میگفت. «راه» را که تلفظ میکرد میتوانستم تصورش کنم که سرش را با حیرت و سردرگمی، تکان میدهد. تمام بزرگسالیاش را در یک خانه گذرانده بود؛ خانهای که ماه قبل از تولد من به آن نقل مکان کرده بود ـ جایی که در طول زمان از پنج بچه پر و خالی شد. او و مادرم زندگی آرام و محتاطانهای را گذراندند. مادرم مسافرت را دوست نداشت ـ و در ژانویه ۲۰۱۲، یک سال بعد از روزی که کلاس من را شروع کرده بود، خانه را برای همیشه ترک کرد.
درس اودیسه از اواخر ژانویه تا اوایل می طول کشید. حدود یک هفته بعد از اتمام ترم، اتفاقی با دوستم، فروما صحبت کردم. فروما محقق متون کلاسیک و از استادهای دورهی لیسانسم بود و از شنیدن گزارشهای دورهای من از پیشرفت پدر در طول ترم لذت میبرد. در مکالمهمان به کشتی کروزی با نام «سفر اودیسه» که چند سال قبل تجربهاش کرده بود، اشاره کرد: «اودیسه را در مدیترانهی باستانی دنبال کنید». « شما باید این کار رو بکنید.» او گفت. «بعد از این ترم و بعد از درس دادن به پدرت، چطور میتونی نری؟» همه موافق نبودند. وقتی به دوستی در آژانس مسافرتی ایمیل زدم تا نظرش را در اینباره بپرسم، جوابش یک دقیقه بعد رسید. «به هر قیمتی از سفر با کروزهای تمدار اجتناب کن.» با این حال فروما استادم بود و هنوز عادت داشتم از او اطاعت کنم. صبح روز بعد به پدرم تلفن کردم.
حرف که میزدیم، هردو به وبسایت شرکت کروز سر زدیم. برنامهشان، سفر پرپیچوخم اودیسه، قهرمان اسطورهای را به خانه دنبال میکرد؛ حوادث جنگ تروا، گرفتاری در کشتی شکسته و روبهرو شدن با هیولاها. سفر از تروی، ساحلی در ترکیهی فعلی شروع و درایتاکا، جزیرهی کوچکی در دریای اژه که اودیسه خانه میخواندش تمام میشد. «سفر اودیسه» یک کشتی کروز آموزشی بود. پدرم با وجود تحقیری که روی انسانهای مرفه و تجملاتی میگذاشت، مومن به آموزش بود. بنابراین چند هفته بعد، در ماه جوئن، وقتی به تازگی در متن حماسی هومر غرق شده بودیم، سوار کشتی شدیم. سفر ده روز طول کشید. هر روز مختص یک سال از سفر طولانی اودیسه.
بازگشت قهرمان به ایتاکا تنها سفر دریاییای نیست که اودیسه به آن علاقهمند است. بیدلیل نیست که در نسخهی اصلی یونانی، اولین کلمه از سطر اول بین دوازدههزار وصدوده سطر حماسه، آندرا[۱] است؛ «مرد». شعر با داستان پسر اودیسه آغاز میشود؛ جوانی در جستجوی پدر غایبش. سپس روی خود قهرمان متمرکز می شود. نخست با یادآوری ماجراهای شگفتآوری که بعد از ترک تروا تجربه کرده بود و بعدتر با تقلاهایش برای بازگشت به خانه، جایی که مدعی هویتش به عنوان پدر، همسر و شاه شد و از کسانی که از همسرش خواستگاری کرده بودند تا تخت و تاجش را به دست آورند، انتقام سختی گرفت. در انتهای کتاب دیدی از آنچه انسان ممکن است بعد از اتمام ماجراهای زندگیاش داشته باشد، میدهد: پدر مسن قهرمان، آخرین فردی که اودیسه با او متحد شد، مردیست مبتلا به آلزایمر؛ مردی که از زندگی خسته شده است و با باغچهاش مشغول است. پسربچه، مرد جوان و پیرمرد: سه نسل متفاوت. سفر پایانیای که شعر تصویر میکند، رفتن مرد به سوی مرگ است. چطور به آنجا میرسی؟ سفر شبیه چیست؟ و چگونه داستان آن را تعریف میکنی؟
از نظر پدرم، اودیسه لایق سر و صدایی که شعر در موردش راه میاندازد، نیست. او بارها و بارها در طول ترم، به ماجراجوی افسانهای حمله کرد. «قهرمان؟» را با خشم زیاد سر جلسات فریاد میزد. «او قهرمان نیست»
نفرت او برای دانشجوها عجیب بود؛ اما من انتظارش را داشتم. اولین صفتی که برای اودیسه در حماسه به کار رفته است ـ خط اول، بلافاصله بعد از آندراـ صفت پلیتروپس[۲] است، معنای لغوی آن میشود: چندگانه. poly به معنای چند، بسیاری و tropos به معنای چرخیدن است (به همین دلیل گلی که به سمت آفتاب میچرخد را heliotrope مینامیم). در یک سطح، لغت به تمامی فرم زندگی اودیسه را توصیف میکند: او از جایی شروع میکند که راه پرپیچوخم به آن منتهی میشود (معمولا در مسیر دایرهایشکل). در بیشتر ماجراها، او مکانی را ترک میکند تا دوباره به آن بازگردد. این همیشه از روی عمد نیست. دایرهای بزرگتر از همهی اینها وجود دارد که او را به ایتاکا باز میگرداند. خانهای که سالها قبل آن را ترک گفته است و وقتی به آن برمیگردد، او و معشوقهاش همدیگر را نمیشناسند. اما در سطحی دیگر، چندگانه بودن میتواند راهی زیرکانه برای توصیف قهرمان باشد. با در نظر گرفتن ادبیات یونان، اودیسه یک حقهباز تمام عیار است. کسی که مدام در موقعیت تعقیب و گریز قرار میگیرد. در تضاد با آشیل، قهرمان ایلیاد ــ که تنها یک بار، جایی که نفرت داشت، گفت: «دروازهی خدایان مرگ را دوست دارم» حرفی دوپهلو که منظور واقعیاش نبود. قهرمان اودیسه دربارهی دروغ گفتن برای به دست آوردن چیزی که میخواست، ٖٖتردیدی نداشت.
مهارت افسانهنویس اودیسه، هومر، با وجود نوشتن داستانی طولانی و کاملا غیر واقعی توانسته برایش مخاطبانی بیشمار از صدها نسل به ارمغان بیاورد. به طور خاص نویسندهها و شاعرها، او را هنرمند زبان میدانند (در یک بخش درخشان، او تکواژ Pun را پشت کلمهی nobody میچسباند و سایکلوپس، غول یک چشمی که برخی از همراهانش را خورده بود، شکست میدهد). اما تمام اینها برای پدرم تحملناپذیر بود. او ریاضیدانی آموزشدیده بود که حتی دقت و درستی اثباتها را هم میسنجید. او با دقت بسیار استانداردهای هر چیز عملی را سنجیده بود تا جایی که انگار (وقتی جوان بودم اینگونه فکر میکردم) زندگی معادله است و تمام کاری که انسان باید انجام دهد کار کردن روی متغیرهاست: فرزندها، ازدواج، دوستیها. همهچیز برای او به مثابهی جنگی بزرگ و حتی کیهانی بود؛ جنگی بین مهارتهایی که به دست میآورد و مهارتهایی ضعیفتر و آسانتر که بیشتر مردم درگیرش بودند؛ مهارتهایی در زمینهی موسیقی، ماشین و همسریابی. برای مثال اشعار پاپی که ما پنهانی گوش میدادیم، سبک بودند. «همآوایی، همآواییست اما ریتم، ریتم است. نمیشود تخمینش زد.» بسیاری از نتیجهگیریهای پدرم از راه برهان خلف به دست میآمد. x، x است. فرض کنیم x، x نباشد. فرض کنیم x بتواند چیزی دیگر باشد و اینگونه تمام کدهای سختگیرانهای که بر نحوهی فکر کردنش حکومت میکردند را رها میکرد و دنیا را در یک مکان نگه میداشت. «دورهی عالی، عالیست.» او پارس میکرد. «باهوش باهوش است ـ چیزی به عنوان ممتحن بد وجود ندارد.» برای او، هرچه چیزی پیچیدهتر به دست میآمد، ارزشمندتر بود.
با تمام این سختگیریها، عقلانیت، دقت و تفکر منطقی، نمیدانم چگونه چنان لقب مسخرهای را برایش استفاده میکردیم: ددی لوپی. درست است که مهربانیها و نرمخوییهای ناگهانی و غیر منتظرهای هم بود. وقتی کوچک بودم آرزو میکردم کاش بیشتر اتفاق بیفتند. بعضی شبها، بعد از شام، به جای ماندن پشت میز چوبی کوچکش و غرغر کردن دربارهی صورتحسابها و خاراندن سر طاسش با انگشتهای بلندش برمیخاست. آه کشان راهروی باریک منتهی به اتاقم را طی میکرد و بعد از بازی قایمباشک، لبهی تختی که ساخته بود مینشست و با صدایی آرام برایم وینیپو میخواند. من آنجا مثل یک مومیایی سعادتمند دراز میکشیدم. نمیتوانستم حرکت کنم اما با شنیدن صدای تودماغی و باریتونش هنگام ادای جملات کوتاه و سرراست احساس امنیت میکردم.
و گاهی اوقات مرا به دیدن پدر مریضش در فلوریدا میبرد. اواسط هزارونهصدوشصت بود؛ من چهارساله بودم؛ در ابتدای پروازمان به خانه اعلام کردند که آبوهوای نیویورک مناسب نیست و باید دور بزنیم. من از تکانهای پیوستهی هواپیما و دیدن ماه از پشت شیشه مضطرب شده بودم و میخواستم به خانه برگردم. پدرم به جای بداخلاقی کتابی به دستم داد و گفت: «اگر به این نگاهی بیندازی، حواست پرت میشه.» پدرم گاهوبیگاه این خاطره را تعریف میکرد؛ ظاهرا برای اینکه نشان دهد من چه پسر خوب و صبوری بودم اما الان که میدانم سفر با بچههای کوچک چهقدر سخت است متوجه شدم داستان در مورد صبر و شکیبایی او بود. البته، با وجود پدر من بودن، میتوان فهمید که او چگونه از قصهای لطیف، نتیجهای ریاضیوار میگیرد. او اینگونه خواهد گفت داستان در ابتدایش ــ این دلیل دیگریست که اودیسه مرا یاد پدرم میاندازد ــ یک معماست: چطور میتوان مسافتی طولانی را بدون رسیدن به مقصد طی کرد؟ جواب معما این بود: اگر در دایره سفره کنی.
در نگاه پدر من، قهرمان اودیسه به طرز اسفناکی در آزمون « x، x است» رد شده است. بنابراین تفسیر او و نتیجهای که با عصبانیت اعلام میکند، این است: «او قهرمان نیست.»
اولین بار که این را بیان کرد، یازده و ربع صبح بیستوهشت ژانویهی دوهزارویازده بود؛ حدود یک ساعت بعد از شروع اولین جلسهی کلاس. در مورد شروع شعر صحبت میکردیم. شعر به عنوان چند سطر اول حماسه، زمینهی داستان را میسازد: قهرمان چندگانهی ما برای بازگشت دیر کرده است. بعد از غارت کردن معبد مقدس تروا، او دچار «سرگردانی عظیم» شده بود. او توسط کالیپسو اسیر شده بود؛ زنی زیبا که علیرغم تصمیم او به بازگشت نزد پنهلوپه، میخواست با او ازدواج کند. تمام همراهانش در جنگ تروا مرده بودند. بعضی در جنگ و بعضی در حوادث ناگوار برگشتن به خانه. بعد از این مقدمهی کوتاه، شعر به جای اودیسه به پسرش میپردازد. تلمانوس که زمان به جنگ رفتن قهرمان نوزاد بود، اکنون جوانی بیستساله است. روی تخت سلطنت نشسته و به فجایعی فکر میکند که دو دهه غیبت اودیسه به بار آورده است. نه تنها نیروهای داوطلب از قصر میروند، انبارها را از غذا و شراب خالی میکنند، روز و شب بادهگساری میکنند و به ندیمهها و دختران جوان تجاوز میکنند، بلکه ساختار اجتماعی پادشاهی دستخوش تغییر شده است: بعضی از مردم ایتاکا هنوز به اودیسه وفادارند اما مابقی طرفدار داوطلبها هستند. در همین زمان پنهلوپه، افسرده به اتاقش پناه برده است. اودیسه اینچنین آغاز می شود: اثری از قهرمان نیست و فجایع ناشی از نبودنش حواس ما را پرت میکند.
جلسه که شروع شد، نظر دانشجوها را دربارهی اینکه چرا حماسه چنین آغاز میشود، پرسیدم. من به دور میز مستطیلشکل سمینار نگاه کردم و دانشجوها را با سوالهای اساسی به رگبار بستم: چرا تمرکز روی پسر است؟ روی جوانی بیتجربه. درحالی که میتوانست حماسه را با پدر که به خاطر دستآوردهایش در جنگ تروا مشهور است شروع کند؟ راوی از منتظر نگه داشتن ما برای آشنایی با قهرمان اصلی چه هدفی داشته است؟ آیا اطلاعاتی که ما در این چند صفحه از ایتاکا میفهمیم بعدتر به کارمان میآید؟ دانشجوها در سکوت به متن نگاه میکردند. اولین جلسهی کلاس بود و یخشان باز نشده بود. ولی ناگهان مضطرب شدم. خدای من، این درسی بود که پدر مشاهدهاش میکرد.
کتی زن جوانی که کنارم نشسته بود و در دفترچهاش یادداشت مینوشت، دستش را بالا برد. «فکر میکنم فصل اول یه غافلگیریه. ما در آستانهی یه حماسهی بزرگ از یه قهرمان بزرگیم اما در اولین تصویر اونو یه بازنده میبینیم. آدمی که رونده شده، زندانیه. قدرتی نداره و هیچ راهی برای بازگشت به خونه به عقلش نمیرسه و از تمام کسایی که براش مهمن دوره. جوری به نظر میرسه که نمیتونه بیشتر از این سقوط کنه. حالا سوال اینه که ممکنه از این موقعیت دربیاد؟»
«عالی» در جوابش گفتم. «بله، این پایهای برای منحنی روایت قهرمانه.»
در این زمان بود که پدرم دستش را بالا برد و گفت: «قهرمان؟ فکر نمیکنم اون اصلا قهرمان باشه.»
او «هیرو» را با کمی ناراحتی تلفظ کرد. «e» را به «aih» تبدیل کرد: «هیرو» او این کار را با کلمات دیگر هم میکرد. برای مثال «bear». او را به یاد دارم که هنگام مرگ پدربزرگم، به برادرهایم گفته بود نتوانسته به تابوت نگاه کند چون مسئول دفن و کفن روی گونههای پدرش رژگونه زده بود. بعد گفت: «وقتی من مردم، میخوام بسوزونیدم. بعد به برید به بار و به یادم آبجو بنوشین. همین!»
اولین بار که راجع به امکان آمدنش به کلاس حرف زدیم، قول داد در کلاس صحبت نکند و الان صحبت میکرد. «میگم چی جالبه» او گفت.
نوزده سر به سمتش چرخید. من به او خیره شدم.
با دستی معلق در هوا آنجا نشسته بود. آن لحظه اتفاق عجیبی افتاد. برای اولین بار با بودنش میان جوانها به نظرم بسیار پیر آمد؛ نحیفتر از هر وقتی که به یاد میآوردم.
«بسیار خب» من گفتم. «فکر میکنی چه چیزی جالبه؟ چرا اون قهرمان نیست؟»
«من تنها هستم؟» به دانشجوها برای گرفتن حمایتشان نگاه کرد. «چه کسی از تنها بودن اودیسه در ابتدای شعر ناراحت شد؟»
«منظورت از «تنها» چیه؟» نمیدانستم با این فرض چه نتیجهای خواهد گرفت.
«خب» او گفت: «اون بیست سال پیش برای جنگیدن به تروا رفته بود. درسته؟»
«بله» من گفتم. در کتاب ایلیاد، اسامی یونانیهایی که مجبور شدند به جنگ بروند موجود است. طبق آن اودیسه با دوازده کشتی راهی شده بود.
صدای پدرم به نشانهی پیروزی بلند شد. «درسته! صدها تن، بنابراین سوال من اینه: چی به سر دوازده قایق و سرنشینانش اومد؟ چرا فقط اون زنده به خونه برگشت؟»
بعد از یک ثانیه یا کمی بیشتر گفتم: «خب، بعضی از اونها تو جنگ مردن و اگر شعر رو دقیق بخونی متوجه میشی مابقی برای بیپرواییشون مردن. شعر رو که میخونیم به حوادثی برمیخوریم که همراهانش از بین میرن. دستههای مختلف در زمانهای مختلف. بعد که جلو رفتیم بهم بگو قبول داری به خاطر بیپرواییشون بوده یا نه.»
من با نگاهی تشویقکننده به دور اتاق نگاه کردم؛ اما پدرم چهره در هم کشید. گویی معتقد بود اگر جای اودیسه بود، عملکرد بهتری داشت و دوازده قایق و سرنشینانش را زنده برمیگرداند.
«بنابراین تصدیق میکنی که تمام همراهانش رو از دست داد؟»
«آره» من با حالت تدافعی جواب دادم. احساس میکردم دوباره یازدهسالهام و اودیسه همکلاسیایست که تصمیم گرفتهام پشتش بایستم حتی اگر پا به پایش تنبیه شوم.
حالا، پدرم دور میز را نگاه میکرد. «چه رهبری تمام پیروانش رو از دست میده؟ شما بهش میگین قهرمان؟»
دانشجوها خندیدند. سپس انگار که مرزی را رد کرده باشند، به من در انتهای میز سمینار نگاه کردند تا واکنشم را ببینند. برای اینکه نشان بدهم رقیب خوبی هستم لبخند پهنی زدم. اما به این فکر میکردم که کابوس میبینم.
هفتههای بعد، پدرم فهرست بلندبالایی از شکستهای اودیسه ردیف کرد. «اون دروغگوئه و به زنش خیانت کرده.» درست میگفت. اودیسه با وجود اشتیاق به برگشتن به خانه، تمام هفت سالی که با کالیپسو بود با او خوابیده بود.
«اون همیشه گریه میکنه.» فریاد میزد. به اشکهای اودیسه هنگام دلتنگی برای خانه اشاره میکرد. «چه چیزی در موردش جنبهی قهرمانانه داره؟»
در نهایت یک «ضعف واقعی» در حماسه وجود دارد. «اون به طور پیوسته از خدایان کمک میگیره.» پدرم گفت. «هرکاری که میکنه، کوچکترین و کوچکترین موفقیتهاش به خاطر کمک خدایانه.»
«مطمئن نیستم.» من گفتم. درمورد پاراگرافی از فصل شش حرف میزدیم که آتنا قدرت اودیسه را را تقویت کرد تا بتواند با قوانین جزیره کنار بیاید. «شعر تصریح میکند که حتی بدون کمک خدایان، بسیار باهوش است.»
«نه» پدرم این را با خشم گفت. خشمی که باعث شد بعضی از دانشجوها سرشان را از یادداشتشان بلند کنند. گفت: «نه، کل شعر سروده شد چون خدایان همواره به اون کمک میکنن. شروع شعر مصادف با تصمیم آتناست که زمان رو برای بازگشت اون به خونه مناسب میبینه. بعد زئوس، هرمس رو پیش کالیپسو میفرستد تا اون بتونه فرار کنه. درسته؟»
«خب بله» من گفتم. «ولی…»
«اجازه بده صحبتم رو تموم کنم» اون با تاکید بر ریتم بحث و برخی مباحث پیشین ادامه داد: «بنابراین واقعا کار خدایانه. آتنا هر جا لازمه به اون کمک میکنه.»
هنگام ادای «به او کمک میکنه» شکلک درآورد و دانشجوها خندیدند.
«آره، موضوع چیه؟» یکی از آنها فریاد زد. «حالا اون میتونه رشد کنه؛ مثل شکوفههای گل سنبل، زیاد مردونه نیست!»
«این برای جمعبندی نهایی کمی مصنوعی به نظر میرسه.» دختری که کنار من نشسته بود گفت. «چرا به اندازهی کافی خوب نیست که لباسهاش را بشوره و لباسهای تمیز و زیبا بپوشه؟»
«آتنا به اون کمک میکنه» پدرم دوباره گفت: «از راههای بیشمار هم به اون کمک میکنن. بنابراین کاملا مشخصه که اون کمک زیادی از خدایان میگیره.»
خشم او بعضی از دانشجوها را به عقب راند. اما من تعجب نکردم. توی دلم گفتم: برو تا بریم.
او از مذهب و آداب و رسوم نفرت داشت. شرکت در هر نوع دورهمی یا جشنی مذهبی باعث میشد مثل نوجوانان پرخاش کند. در مراسم عروسی یا قسم خوردن به کتاب مقدس یا شهادت دادن صورتش را با انگشتان دست چپش میپوشاند؛ طوری که ما هنگام دیدن فیلمهای مبتذل میپوشانیم. بعد به سمت پلهها میرفت؛ مانند کسانی که از سردرد رنج میبردند میلرزید و زیر لب باورهای رادیکالش را در گوش من و خواهربرادرهایم نجوا میکرد. گاهی اوقات هم مخاطب خاصی نداشت؛ مثل خاخام یا کشیشی که موعظه میکند. «هیچکس نمیتونه این چرندیات رو ثابت کنه. اینها شبیه جادوئه!» او کتابهای دعا را جوری ورق میزد که انگار مدرک جرم بودند؛ انگشتانش را روی پاراگرافها میکوبید و با ناباوری سر تکان میداد.
بعد از تکرار «اون کمکهای زیادی از خدایان میگرفت» پدرم به صندلی خود برگشت.
یکی از دانشجوها گفت: «خب بله. منم چارهای جز موافقت با آقای مندلسون ندارم، چیزی که بیشتر این هفته به اون فکر کردم این بود که چرا اون اینقدر تو داستان دخالت میکنه. اینجوری به نظر میرسه که دست اودیسه را حتی تو جاهایی که ضروری نیست گرفته. حالا متوجه نمیشم اگه اودیسه اینقدر حقهبازه چرا نمیتونه به تنهایی حقهای برای برگشتن به خونه پیدا کنه؟ اگر همه چی از قبل برنامهریزی شده چرا باید تحت تاثیر حقههای استادانه و نیروی فیزیکی اون قرار بگیرم؟
پدرم در جواب گفت: «دقیقا، بدون خدایان اون درماندهست»
وقتی کلمهی «درمانده» را به کار برد، ناگهان فهمیدم. فکر میکردم مقاومت او برابر نقش خدایان در اودیسه بخشی از بیزاری کلیتر او نسبت به مذهب بود ولی وقتی کلمهی «درمانده» را به کار برد مشکل عمیقتری را دیدم. برای پدرم تمایل اودیسه به پذیرش کمک خدایان، او را ضعیف و ناکامل میکرد. یاد تمام زمانهایی افتادم که غرغر میکرد: «وقتی کتاب رو میخوانی چیزی وجود نداره که یاد بگیری و به کار ببری.» یاد شورلت مدل ۱۹۷۵ افتادم که او ساعتها روی شاسیاش وقت گذاشت تا از بین نرود. کپهای از ابزار تعمیر ماشین نزدیک دستهای روغنیاش بود. یاد صندلی کهنهای افتادم که به سختی از قطعههای گاراژ سرهم کرده بود؛ بدون کمک دیگران. یاد اینکه چگونه با امانت گرفتن کتابهای مناسب از کتابخانهی عمومی جادهی قدیمی، یاد گرفت ترانه بگوید، وسایل باربیکیو راه بیندازد، کود گیاه درست کند و نوار مرطوب بسازد. جای تعجب نیست که از دین بیزار باشد. جای تعجب نیست که نتواند دخالت خدایان را از طرف اودیسه تحمل کند. ــ دقیقا همانطور که از طرف دوستان ــ
اگر به خدایان نیاز داشته باشی نمیتوانی بگویی خودت انجامش دادی. اگر به خدایان احتیاج داشته باشی، تقلب کردهای.
یک ماه بعد از پایان ترم، من و پدرم در دریای اژه بودیم؛ سوار کشتی و در جستجوی اودیسه.
در آغاز سفر، سرسخت بود. تاکسیاش که جلوی آپارتمانم در نیویورک ایستاد، اصرار داشت ماشینی محلی برای رفتن به فرودگاه کرایه کنیم. وقتی به خاطر نبود تهویه و گرمای هوا مخالفت کردم، غرغر کرد که «تاکسی تاکسیست» بعد از پیاده شدن، چمدانهایمان را جمع کردیم و سوار ماشینی کولردار شدیم که مارا به پیرائوس، بندر آتن، ببرد. پدرم به سختی فلز بود.
اتوبوس که پیچ میخورد و در ترافیک پیش میرفت، موضعگیری مختصری دربارهی بحران اقتصادی ناشی از خطوط کروز ارائه داد. عصر سوار کشتی کوچکمان شدیم و هنگام صرف نوشیدنی، مراسم خوشآمدگویی با سخنرانی مقدماتی آغاز شد. بعد از شام سفر دوازده ساعتهمان را روی اژه به سمت کاناکالهی ترکیه آغاز کردیم. ساحل تروا که صبح روز بعد دیدمش.
چند هفته قبل که با پدرم بلیت رزرو میکردیم، اصرار کرده بود کابین گرانتری را انتخاب کنیم و من تعجب کرده بودم. کابین بالکنی اختصاصی داشت. برای بار اول که وارد کابین شدیم اطراف را نگاه کرد، مبلمان پر زرق و برق را از نظر گذراند و به بالکن رفت. با نفسهای صدادار هوای مدیترانه را نفس میکشید. اما در همان حال هم با وجود تایید ظاهریاش به گرفتن کابین، ارکیدهها و کوکتل روی میز استیل، نوعی مقاومت در او میدیدم. انگار که بخواهد در پایان این سفر دهروزه به من ثابت کند: اودیسه ارزشش را نداشت؛ ارزش این همه تجمل را!
خیلی نرم و ناهشیار با ریتم روزهایمان هماهنگ شد. صبحها برای گردش به ساحلهایی که در حماسه از آنها صحبت شده بود میرفتیم. خیلی از آن ها در دسترس نبودند و ما با فکر لیموناد و چای سردی که بعد از ورود به کشتی منتطرمان بود خسته و خاکی از مسیرهای صعبالعبور برمیگشتیم. ظهر برای حمام کردن و لباس عوض کردن بود و بعد شام.
بعد از چند روز بودن در دریا، گروه کوچکی از مسافرها، بعد از شام در بار کشتی جمع میشدند. پدرم همیشه یکی از آهنگهای مورد علاقهاش از کتاب آمریکای بزرگ را درخواست میکرد. از نظر من این کار بیش از هر چیز در طول سفر او را آرام میکرد. یادآوری خانه؛جایی که خوب میشناختش. خاطرهی فرهنگی که از سر گذرانده بود و به او اطمینان میداد. یک بار که روی صندلی راحتی نشسته بود و مارتینی میخورد، با آهنگ زمزمه میکرد و متلاطم به نظر میرسید.
اندامت به پای مجسمههای یونانی نمیرسه؟
دهنت کمی بی جونه؟
وقتی که واسه صحبت بازش میکنی؟
باهوشیییییییییییی؟
اما یه تار موت رو هم تغییر نده.
اگه من برات اهمیت دارم.
پدرم جرعهای از مارتینیاش خورد. با صدا دهانش را پاک کرد. «آه،عالی. راجرز و هاروت، وقتی آهنگ، آهنگ بود.»
در کمال تعجب، خیلی زود آشکار شد که او از تشریفات کروز لذت میبرد ـ کوکتلهای دیرهنگام و صدای پیانو، صحبتهای رکیک با غریبهها در مستی یا هنگام صبحانه ــ حداقل همانقدر که از دیدن مکانها لذت میبرد. حتی به نظر میرسید از صرف وقت برای لباس پوشیدن قبل شام هم لذت میبرد. او در لباس پوشیدن خوب نبود. وقتی لباسی غیر از سوییتشرت محبوبش میپوشید، کمی شوکه میشدم؛ سوییتشرتی که اسم من، خواهروبرادرهایم و حالا نوهها را روی آن دوخته بود. شب اول سفرمان، وقتی برای مهمانی خوشآمدگویی حاضر میشدیم، او تصمیم داشت بلیز قهوهای پلیاسترش را بپوشد. آن را قاپیدم و از بالکن به دریا انداختم.
- بابا این یه کروز مدیترانهایه! مامان حتما برات لباس رسمی گذاشته.
- چی؟ بلیز، بلیزه.
در شروع سفر نگران بودم نکند از پس گشتوگذارهای هر روزه برنیاید. او سه ماه تا هشتادوسه سالگی فاصله داشت. اما با وجود پیادهرویهای طولانی —که در یونان به ناچار تپهنوردی محسوب میشد — مشکل جایی دیگر بود.
«اونقدرها هم چشمگیر نیست» صبح روزی که در کاناکاله قدم میزدیم، برای اولین بار ابراز کرد که مکان انتظارش را برآورده نکرده است. غر که میزد، برایان، باستانشناس مقیم کروز، دربارهی تاریخچهی مکان سخنرانی میکرد. او توضیح داد که ملیونها بار پیدرپی، تروا اینجا بوده، برخاسته و فرونشسته است. بین این خرابهها، مدارکی از تراژدی بزرگی که در سال۱۱۸۰ قبل از مسیح اتفاق افتاده پنهان است. جایی که تروای هومر رخ داده است. اینها را که میگفت مردم عجبعجبگویان یادداشت برمیداشتند.
پدرم با دقت گوش میکرد ولی شکاک به نظر میرسید. راهمان را که از بین کورهراههای خاکی تپههای شیبدار باز میکردیم، سنگهای خاکستری روی چمنهای زردشده زیر پایمان میلغزیدند. در نوری که از بین میرفت، سنگهای خسته و لغزان مثل دانههای شکر به نظر میرسیدند.
پدرم اطراف را نگاه کرد. «قطعا جالبه» او گفت. اما صدایش را رها کرد و سرش را تکان داد.
«اما چی؟» من پرسیدم.
در کمال تعجب او ناگهان دستش را دور شانهام انداخت و پوزخندزنان به من زل زد. «ولی شعر واقعیتر از این خرابههاست، دن!»
در طول هفتهای که آمد، این جمله به تکه کلامش بدل شد. «شعر واقعیتره» این را هر بار دیگران فعالیتهای روز را بررسی میکردند، اعلام میکرد؛ وقتی زیرچشمی مرا میپایید. چراکه میدانست این فکر چقدر مرا خوشحال میکند.
یک شب بعد از ولگردی اطراف خرابهها در جنوب غربی پلوپونزس که به «قصر نستور» معروف بود ــ نستور رفیق قدیمی اودیسه که تلمانوس در فصل سه به دنبال خبری از پدرش با او ملاقات کرد ــ به حلقهی دور پیانو رو کرد و گفت: «واقعا خوشحالم که این مکان رو دیدم و تونستم بین مکان واقعی و آنچه در هومر است ربطی پیدا کنم.»
مردم سر تکان دادند و ادامه دادند. «اگر من فصل سه را الان خوانده بودم، برای مثال میدانستم دقیقا ساحل «سندی بیلدس» چه شکلیست.» او انگشتانش را تکان داد و کلمه به کلمه نقل قول کرد: «جایی که تلماتوس پیاده شد و حالا همهی ما حسی از تروا داریم، میدانیم کجا قرار گرفته، کدام آبها احاطهاش کردهاند. این عالیه، اما برای من در قیاس با داستان خالی به نظر میرسه یا شاید نیمه خالی. به نظر میرسه ما صحنهای چیده شده رو نگاه میکنیم اما شعر درامه و احساس میکنم اون چیزیه که واقعیه.»
لبخند زدم و گفتم: «به من نگو این همه راه اومدیم دنبال اودیسه و حالا میگی میتونستیم تو خونه بمونیم.»
«شبیه جادوگر شهر اوزه» پدرم با خنده گفت. «هیچ جا مثل خونهی آدم نیست…»
برایان سمت من چرخید. «میخوای بگی اون فیلم از رو اودیسه ساخته شده؟» او پرسید.
«اولش کتاب بوده.» پدرم وسط حرفمان پرید.
«ل. فرانگ باو»
چند لحظه فکر کردم. «مطمئنا.» جواب دادم. «در واقع شخصیت اصلی از خونه و خونوادهش دور مونده. تجربهها و ماجراهای افسانهای و عجیبوغریب براش اتفاق میافته و با هیولاها و شخصصیتهای فانتزی برخورد میکنه اما تمام مدت اشتیاق داره به خونه برگرده.»
پدرم به مارتینیاش زل زده بود. «فیلم درست قبل از شروع جنگ اکران شد.» با احتیاط گفت. «هفتهها قبل، تا جایی که یادمه» پدربزرگت اون تابستون رو پروژهی بزرگی دور از خونه کار میکرد. اما وقتی اومد، من و برادرم بابی رو به تئاتر لویس برد تا اونو ببینم. پسر، در اون روزها وقتی فیلم میدیدی واقعا تجربهی باحالی کرده بودی، جودی گارلند و مایک رونی یه نمایش زیرزمینی اجرا کردند. نمایشی که توش ارگ از زمین بیرون اومد.
حرف که میزد گروه کوچکی که اطراف بار مشغول بودند ساکت شدند. فهمیدم آنها این تصویر را از او میدیدند: پیرمردی دوست داشتنی که داستانهای جالبی از دهه ی سی و چهل میگفت؛ دورهای که موسیقی رو آمده بود، دورهی نبوغ و اعتمادبهنفس. با اشتیاق فکر کردم اگر آنها، خود واقعیاش را میشناختند چه اتفاقی میافتاد؟ اکنون آنها مردی دلپذیر، جاافتاده و مهربان را میدیدند که چهرهاش با یادآوری خاطرهها روشن شده است. چهرهای بسیار متفاوت از چهرهای که معمولا از خودش نشان میدهد؛ حداقل به خانوادهاش. تعجب کردم که مردمی وجود دارند، غریبههایی که در سفرهای کاری ملاقات میکند، برای مثال پیشخدمتها یا مهماندارهای هواپیما یا شرکتکنندههای یک کنفرانس که به او را به این چهره میشناسند. آنها چهقدر از مواجهه با تحقیری که از او سراغ داریم شگفتزده خواهند شد. در این لحظه شک کردم که شاید این مرد محترم، قابل اعتماد و سرگرمکننده کسیست که پدرم میخواسته باشد یا شاید بوده است؛ هر چند تنها با دیگران. بچه ها همیشه، وجه والدی پدر و مادرشان را تنها وجه آنها میدانند. ولی چرا؟ «هیچکس حقیقتا والدین خودش را نمیشناسد.» تلماتوس در ابتدای اودیسه با این مفهوم مواجه شد. والدین ما برای ما اسرارآمیزند؛ چیزی که ما نمیتوانیم برای آنها باشیم.
تنها زمانی که در سالن کشتی که پدرم نگفت «شعر واقعیتره» روزی بود که به «گزو» رفتیم؛ جزیرهی کوچکی در مالت. به آنجا رفتیم تا غاری را ببینیم که طبق افسانهای محلی به کالیپسو متعلق بود. به ما هشدار دادند که سرازیری غار، سنگی و سخت است و به علت باریکی بیش از حد فقط تعداد کمی میتوانند همزمان وارد آن شوند. گفتند مسافرهای مسن و کسانی که مشکل حرکتی دارند بهتر است از محل بازدید نکنند.
اینها را که شنیدم، تصمیم گرفتم نروم. من فوبیای مکانهای تنگ و محصور دارم و حتی یک سوار آسانسور شدن ساده هم باعث میشود دندانهایم از ترس به هم بخورند. راهی برای رفتن به غار کالیپسو نداشتم.
«دربارهی چی صحبت میکنی؟» وقتی به پدرم گفتم، اعتراض کرد.« تو باید بری! هفتدهم اودیسه اینجا اتفاق میافته»
«هفت دهم؟»
نمیدانستم از چه حرف میزند! «حماسه بیستوچهار فصل طول می کشه.» «ریاضی دن! ریاضی. ده سال طول کشید تا اودیسه به خونه برگرده، درسته؟» به نشانهی تایید سر تکان دادم. «و هفت سال با کالیپسو بود. درسته؟» باز هم به نشانهی تایید سر تکان دادم. «پس در نظریه، هفتدهم اودیسه اینجا اتفاق افتاده، تو نمیتونی از دستش بدی!»
«خب» من به آرامی اعتراض کردم. «در واقع نه، شعر دقیقا منطبق بر زندگی اون نیست. اونها دو چیز متفاوتن.» ولی قانع نشد. «تو نمیتونی با عددها مقابله کنی.» او گفت.
سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس که در جادهی سنگی بالا و پایین میشد واضح بود میخواهد حواسم را پرت کند. «به اون گلهای آبی زیبا نگاه کن.» وقتی با دست اشاره میکرد، میگفت و من بدون اینکه حقیقتا ببینم نگاه میکردم. من به غار فکر میکردم.
ما از مسیر بالا رفتیم و خودمان را به تپههای خشک رساندیم. بوتههای خار به خاک چسبیده بودند. حوضچهی کوچک بالای غار شبیه دریایی درخشان و پر زرق و برق بود. حدود بیست فیت پایینتر، ورودی بود؛ بریدگی عمودی و تاریکی درون صخره که با اسکرابهای خردشده پوشیده شده بود. تعداد کمی از مردم به طرف دهانه پایین رفته بودند. وحشتی سرد وجودم را فراگرفت. سر تکان دادم. «نه.» به پدرم گفتم. «نه، متاسفم، من نمیام. تو برو. بهم میگی چه شکلی بود.»
«اوه، بیا دن» پدرم گفت. «من باهاتم، من خوبم.»
بعد کاری کرد که شگفتزده شدم. سمتم آمد و دستم را گرفت. من از خنده منفجر شدم. «بابا»
«تو خوب خواهی بود.» او گفت. دستم را گرفته بود؛ کاری که از وقتی خیلی کوچک بودم نکرده بود. دستهایش سبک و خنک بود. من با ناخوشایندی به آن نگاه کردم.
«اونجا در هر قدمی که برداری با توام.» پدرم گفت: «اگه بدت بیاد اونجا رو ترک میکنیم.»
من به دستهای گرهخوردمان و صورت آدمها نگاه کردم تا ببینم کسی ما را میپاید یا نه. در کمال آسودگی فهمیدم دیگران فکر میکنند منم که دست پدرم را گرفتهام و همراهیاش میکنم.
اینگونه بود که دست در دست پدرم غار کالیپسو را دیدم. از راه سنگی ورودی که میگذشتیم دستم را نگه داشت. دولا که شده بودیم تا از ورودی بگذریم، دستم را نگه داشت. درون غار که بین آدمها مچاله شده بودیم دستم را نگه داشت. قلبم چنان تند میزد که متعجب بودم چهطور دیگران نمیشنوندش. محکم که گفتم نه، نمیخواهم از گذرگاه بگذرم تا چشمانداز خلیج پایین را ببینم، دستم را نگه داشت. حتی وقتی تقلا کردم تا بدون کنترل احساساتم وارد گذر داغ و خشک نشوم، دستم را رها نکرد. فقط بعد از بالا آمدن از حفره بالای غار و قدم زدن به سوی اتوبوس بود که دستم را رها کرد.
«تو خوبی دن.»
پوزخند زدم. «فکر کنم این تنها جاییه که میتونیم بگیم شعر واقعیتر از واقعیت نبود.» من گفتم.
«ها» پدرم گفت. صدایش را پایین آورد و گفت: «خوب انجامش دادی دن.» در سالن، همان شب، النا راهنمای سفرمان از مردم خواست تا از غار کالیپسو بگویند. به او نگاه کردم. آن روز صبح راجع به فوبیایم با او حرف زده بودم. «تو مجبور نیستی بری.» او گفته بود. «خیلی از مردم بیرون میایستند چون تجربهی سختیه.» نفس راحتی کشیدم. نرفتن به طرز مبهمی شرمآور بود. اما چیزی مرا از پذیرش عذری که پیشنهاد میداد باز داشت: نمیخواستم پدرم ترس مرا ببیند. بعد از آن روز، وقتی برگشتیم، در عرشه دیدمش و آنچه اتفاق افتاد را برایش گفتم: حملهی عصبی و پدرم که دستهایم را نگه داشته بود. «عالی.» او گریه میکرد.
حالا وقتی مردم از گشتوگذار حرف میزنند او به ما دو نفر لبخند میزند. «میبینید؟ شما نجات پیدا کردید.»
«نجات پیدا کردیم؟» کسی میپرسد.
من دنبال حرفی برای گفتن میگشتم که پدرم وارد شد.
«خیلی لذت بردیم.» او با صدای بلند گفت.
من سعی کردم به چشمهاش نگاه کنم اما او به جلو نگاه میکرد. روی کاناپهی نیمدایرهای کهنهاش نشسته بود. مثل معلمی که برای گروهی مطالعاتی صحبت میکند.
«نمیخواستم برم.» پدرم به او گفت. «تپهها برای من سخت بودن. فکر میکردم برای سن من خیلی سخته اما دن کمکم کرد و خوشحالم که رفتم. به هر حال اودیسه هفت دهم ماجراهاش رو اینجا گذروند.»
مکث کرد. به من نگاه نمیکرد. گفت: «در واقع این یکی از تاثیرگذارترین چیزهایی بود که دیدم.» النا زمزمه کرد: «پدرت مرد خیلی جذابیه.»
در طول سفر دهروزهمان روی دریا هر آنچه امیدوار بودیم ببینیم را دیدیم. مناظر طبیعی عجیبوغریب و آثار به جا مانده از تمدنهای اشغالشدهی قدیمی. ما تروا را دیدیم، قصر نستور را. غار کالیپسو را دیدیم. ستونهای محکم و ظریف معبد دورف را که نمیدانیم چرا ناتمام ماندهاند. جایی که خدمهی باقیمانده از اودیسه گوشت ممنوع گاو را که متعلق به خدای خورشید، هایتریون، بود خوردند و این حماقت باعث شد همگی کشته شوند. جایی حوالی ناپل را دیدیم که باستانیان معتقدند ورودی قلمروی هادس، خدای مردگان است. ما از رشته کوههای ماسینا گذشتیم. جایی که اودیسه باید بدن سیلا هیولای انسانخوار را کریپروس بگذرد. و البته دریا را دیدیم؛ دریا را با تمام چهرههایش، صاف مثل شیشه و سخت مثل سنگ. در بعضی مواقع پذیرا و در بعضی دیگر غیر قابل نفوذ. گاهی آبی کمرنگ و زلالی که میشد انتهایش را دید: حتی خارپشتهای ته آن را که مثل معدنهای جا مانده از جنگ از یاد رفتهاند؛ هم از یاد کسانی که به وجودش آوردهاند و هم از یاد سربازها. گاهی هم کبودی غیرقابل نفوذ به رنگ شراب که امروز قرمز میدانیمش اما یونانیان سیاه میخواندنش.
تمام اینها را در طول سفرمان دیدیم. درسهای زیادی از آدمهایی که آنجا زندگی میکردند آموختیم اما نتوانستیم آخرین ایستگاه برنامهی سفر را، ایتاکا را ببینیم. روز قبل از حرکت به سمت ایتاکا، کاپیتان اعلام کرد به دلیل اعتصاب در سراسر کشور کانال کورین بسته خواهد شد. کانال راه میانبر ما برای بازگشت به آتن بود. حالا برای بازگشت، برای رسیدن به پرواز دو روز بعد، مجبور بودیم یک روز و نیم روی آب باشیم و شبه جزیرهی پلوپنوزس را دور بزنیم.
و بنابراین ما به ایتاکا نمیرسیدیم و هیچ وقت خانهی اودیسه را نمیدیدیم. اما زندگی اودیسه با اتفاقهای ناگهانی و مدارهای غیر قابل پیشبینی پر شده بود، مکتبی که قهرمانش در ناامیدی بود و به مخاطبانش یاد میداد که به استقبال غیرقابل پیشبینیها برود. به همین دلیل احساس کردم نرسیدنمان به ایتاکا بیشترین جنبهی اودیسهای سفرمان بود. بعدتر که به خانه بازگشتیم — درست قبل از اینکه پدرم در پارکینگ سکندری بخورد؛ سکندریای که اولین حلقه از زنجیر حملههایی بود که در نهایت به سکتهای شدید منتهی شد و او را درمانده و غیرقابل تشخیص کرد. قادر نبود به تنهایی نفس بکشد. به تنهایی چشمانش را باز کند. حرکت کند یا صحبت کند ــ با پدر در موردش شوخی میکردم چون به هدفمان نرسیده بودیم. تعقیب اودیسه هنوز ناتمام بود و میتوانست ادامه پیدا کند.
اما حالا در صبح آخرین روز کروز، با ملایمت در بالکن نشستهایم. به ایتاکا فکر میکنیم در سکوت قهوه مینوشیم و کشتی به سمت آتن میرود. در این لحظه برای تلطیف فضا گفتم: « این یه جورایی باحاله. ما به ایتاکا نمیرسیم انگار اونجا همیشه مقصدی دستنیافتنی میمونه.» اما او سرش را تکان داد و گفت: « این فقط یه تور ده روزهست.»
چند لحظه بعد دستیار کاپیتان در زد و یادداشتی از او به من داد. گفته بود از اینکه به تازگی ترجمهای از شاعر مدرن یونانی، کنستانتین کاوافی منتشر کردهام خبر دارد. یکی از مشهورترین شعرهای کاوانی «ایتاکا» نام دارد و کاپیتان از من خواسته بود به خاطر ناپدید شدن ناگهانی مقصد، شعر را بخوانم و سخنرانی کوتاهی راجع به ایتاکا انجام بدهم. از این طریق با وجود اینکه ایتاکای واقعی را از دست داده بودیم، میتوانستیم آن را به صورت استعاری ببینیم.
فکر کردم، کاپیتان مرد باهوشیست. با وجود اینکه نام شعر کاوانی مشهورترین مقصد جهان است اما مضمون شعر دربارهی نرسیدن است.
من پشت تریبون ایستادم و برای جمع کوچکی از مسافران روی قایقی در میان دریا از ایتاکا گفتم؛ درست وقتی که باید ایتاکا را میدیدیم. حرفم را با اشاره به شاعر دیگری که قهرمان اودیسه را تغییر داده بود شروع کردم. در «دوزخ» دانته، اولیس، (نام لاتین اودیسه) برای فربیکاری و قایقرانی دیوانهوار بر لبهی دنیا خوانده میشود. در قرن نوزده خستگیناپذیری دائمی، او را به یک قهرمان رمانتیک بدل کرد. در ۱۸۳۳ آلفرد تنیسون جوان شعری به نام اولیس سرود: مونولوگی دراماتیک با قهرمان سالخورده. مدت زمانی طولانی بعد از بازگشت، پادشاه خاموش طنز تلخش را آشکار کرد: زندگی دوباره در ایتاکا چیزی نبود که در سالهای دوری رویایش را در سر میپروراند. بازگشت به خانه به نظرش نفرتانگیز میآمد. او فهمید معنای زندگیش در ماجراجویی بوده است. « چه ملالتبار است توقف کردن، چه ملالتبار است به انتها رساندن» او با خشم اعتراف میکند. در سطر آخر اولیس روح سفر را اینگونه جمعبندی میکند: «تلاش کردن، جستجو کردن، یافتن و نرسیدن.»
کاوافی شعر تنیسون را میشناخت. در «ایتاکا»ی او که در سال ۱۹۱۱ منتشر شد. احتیاط شاعر قبل دربارهی جایی که میخواهیم به آن برسیم تکرار شده است. «آرزو کن که جاده، جادهای طولانی باشد.» راوی ناشناس شعر اعتراف میکند که گیرنده ی نامه اودیسه است اما میتوان گیرندهی شعر را خواننده دانست. شعر، ثروتی را که تنها سفر میتواند به ارمغان بیاورد، لیست میکند: بندرهایی که قبلا ندیده بودیم. گنجهای خارقالعادهای که لنگرگاههای غریبه به ما دادند. کهرباها و مرجانها و آبنوسها، اجراهای هیجانانگیز و مصاحبت با غریبههای جالب. البته که ما باید مقصد را، هر جا که باشد، به یاد داشته باشیم اما معنای زندگی از مسیر است که به دست میاید و ما باید آن را بسازیم:
همیشه در ذهنت ایتاکا را به یاد داشته باش
برای رسیدن، آنجا مقصد توست.
ولی برای رسیدن شتاب نکن
بهتر است سالها طول بکشد
زمانی لنگر در جزیرهای بینداز مرد پیر
که از تمام آنچه در راه فرا گرفتهای غنی هستی
نه زمانی که میخواهی ایتاکا تو را غنی کند
«ایتاکا» در بهترین حالت والایشیست برای مفهموم کلیشهای که بیان میکند: راه بهتر از مقصد است.
آن شب چمدانها را که جمع میکردیم، پدرم گفت: «خب کلیشه به دلیلی کلیشه است.» او تمام بعدازظهر شعرهای تنیسون و کاوافی را خوانده بود.
«تو باورش داری؟» من پرسیدم. «اون چیزها رو راجع به سفر و مقصد؟» «فکر میکنم هر دو مهمند.» بعد از چند لحظه پاسخ داد. «منظور اینه که من به نتیجه معتقدم. به رسیدن به چیزها.»
به یاد آوردم در دوران مدرسه، با چه جدیتی مجبورمان میکرد چیزها را به دست آوریم. شگفتزده او را نگاه کردم. او ترجیح داد به آن توجهی نکند. «حدس میزنم این چیزیه که مردم به عنوان مقصد میشناسن.» ادامه داد «رسیدن به جایی که میخوای، رسیدن به اهدافت. مطمئن نیستم که باور داشته باشم اینها خیلی مهم نیستن. در زندگی تو با چیزهایی که به دست میاری قضاوت میشی.»
من این رو قبلا شنیدم.
«ولی میتونم طرف دیگر رو هم ببینم.» اضافه کرد. «تو باید کاوش کنی. چیزهای مختلف را امتحان کنی…» او ساکت شد. یاد سفرهایی افتادم که در دههی شصت و هفتاد انجام میدادیم تا دوستش نینو را ببینیم. پرفسور ریاضیدانی که عاشق سفر بود. بعد از تعریف از آخرین سفرش به ایتالیا گفته بود: «تو باید گاهی سفر کنی» و پدرم سر تکان داده بود و گفته بود: «تو درک نمیکنی.» نمیدانم چه چیزهایی را دوست داشت امتحان کند اما به دلیل یا دلایلی نتوانسته بود.
«خب حداقل تو الان داری تجربههای تازه میکنی.» صدایم به گوشم لرزان آمد. او آرام به نظر میرسید. میخواست چیز دیگری بگوید اما ساکت شد. «الان پیرم» او گفت. «فکر میکنم اهمیت بیرون زدن و امتحان چیزهای جدید رو حتی اگر شکست بخوریم میفهمم. تو باید ادامه بدهی. بدترین چیز راکد موندنه. وقتی اتفاق بیفته دیگه همه چیز تموم میشه، پس تا حدی موافقم که سفرم لازمه البته اگر مفهوم سفر اتصال و چسبندگی به بازی زندگی باشه.»
بعد از چند لحظه گفتم «پس تو با تنیسون و کاوافی موافقی. رسیدن به مقصد به معنای به پایان رسیدن. به انتها رسیدن…»
با شرم فهمیدم نتوانستن از کلمهی مرگ استفاده کنم اما منظورم همان بود.
«من فکر میکنم اونها برگشتن به خونه رو نوعی مردن میدونن. وقتی دست از سفر و ماجراجویی برمیدارن. احتمال وقوع اتفاقهای دیگرو صلب میکنن. پس در خونه بودن شباهت زیادی با احاطه شدن به دست قوانین روتین زندگی داره.»
او به تخت نگاه کرد.
«چیز بیشتری نیست. بدون شک» او بعد از یک دقیقه گفت؛ بیشتر با خودش.
«چیز بیشتری برای دونستن نیست.»
«عدم قطعیت» تکرار کردم. من از شنیدن تحسین در صدایش وقتی کلمه را ادا میکرد متعجب بودم. این چیزی نبود که انتظار داشتم تایید کند. بعد از اینهمه سال، زندگی او وقف چه شده بود؟ معادلات، فرمول ها، ابزار اندازهگیری؟ به یاد جنگهایی که در سال گذشته با بیماری داشت افتادم. سرطان پروستات، سرفهی سینه، عمل اضطراری بیرون آوردن آپاندیس. او تمام اینها را با صبوری تحمل کرده بود. جوری که هیچگاه از خودم نپرسیده بودم ممکن است از آنچه بعد آن میآید بترسد. آیا او شبها بیدار میماند و روی الگوریتمی کار میکرد که شانس زنده بودنش را محاسبه کند؟
«بابا» من گفتم.
«چی؟»
نفسم را حبس کردم. «از مرگ میترسی؟»
از سرعتش در جواب دادن جا خوردم. اخم کرد، نه به من بلکه مثل وقتهایی که با مسئلهی پیچیدهای مواجه میشد؛ جدول کلمات متقاطع، برگهی مالیات، مجموعهای از دستورالعملها برای سرهم کردن قطعهای از اسباب منزل.
«من از اینکه مرده باشم نمیترسم.» او گفت. «در اون لحظه آگاهی وجود نداره. تو در دسترس نیستی. فرآیند مردنه که… من ازش…» صدایش خاموش شد و فهمیدم دوست ندارد از «ترسیدن» حرف بزند. «نگران سقوط کردن و نقصان یافتنم نه نگران نبودن در اینجا. حتما مادرم را در روزهای آخر یادت است»
یادم بود. فانی کِی آلزایمر داشت. هنوز ناراحتی چهرهی پدرم را وقتی مادرش برای آخرین بار به دیدنمان آمد، به یاد دارم. به من نگاه کرد و پرسید:
«والدین تو کی هستند؟»
«من نمیخوام به اونجا برسم.» او ادامه داد. «مردن به تنهایی بد نیست. هیچی نیست. صفره. ولی چه بلایی سر مادربزرگت اومد؟ فاجعه بود. بدترین چیزی که نگرانشم. بدتر از صفر»
«عدد منفی؟» من پرسیدم. برای ساختن جک.
«بله» او گفت. هر چند لبخند نمیزد. بعد گفت: «بنابراین بله. تو میخواهی ادامه بدی خب ماجراجویی کن اما کارها رو به شیوهی خودت انجام بده نه مثل یک زامبی.»
دوباره پایین را نگاه کرد. میدانستم به مادرش فکر میکند. به چیزهایی که مردم نمیتوانستند از گفتنش خودداری کنند. کِی خیلی باهوش بود. کِی خیلی تیز بود. این کِی نیست. کِی کس دیگهای بود. اون دیگه خودش نیست. این نوعی مریضی بود. با این یادآوری به تمام سئوالهایی که با خواندن اودیسه در ذهن به وجود میآمد فکر کردم. شعری دربارهی قهرمانی که دروغ میگفت، فریب میداد و مخفی میشد؛ قهرمانی که وقتی به خانه رسید، اوقات سختی را گذراند تا ثابت کند کسیست که واقعا هست. «خود» دقیقا به چه معناست؟ آیا بعد از دگرگونیهای رادیکال و افراطی فیزیکی و جسمی، شخص خودش میماند؟ چند ماه بعد اینها سئوالات من هم بودند.
ما کمی آنجا ایستادیم. در نهایت گفتم: «به هر حال حدس میزنم این چیزیه که چند ساعت قبل منظورم بود؛ وقتی کاپیتان اعلام کرد و گفتم ایدهی نرسیدن به جزیرهی اودیسه رو دوست دارم. با نرسیدن به خونهی اودیسه، ما پایان رو به تعویق میندازیم و مسیر میتونه ادامه پیدا کنه.»
بعد از مکثی کوتاه، گفت: «پس من همیشه درست میگفتم.» صدایش شیطنتآمیز بود، حالت غم دود شد و به هوا رفت.
«درست در مورد چی؟»
«شعر واقعیتره.»
روز بعد ما به خانه پرواز کردیم.
عکس از علیرضا فانی