خانه

مثل هر روز

پرونده‌ی آرمانشهر (۲) * مثل هر روز، سر ساعت شش روبه‌رویم می‌نشینی. می‌نشینی موهایت را از زیر مقنعه در می‌آوری و کمی بی‌خیال به پشتی صندلی تکیه می‌دهی. می‌دانم این لحظه برایت بهترین وقت روز است. نفست جا نیامده می‌پرسی سفارش داده‌ام یا نه. می‌گویم که برای تو و خودم یک قهوه سفارش داده‌ام. پیشخدمت […]