صادق هدایت

بی‌خوابی

پرونده‌ی آرمانشهر (۱۲) * هی خودم را گول می‌زنم؛ وضع که تا ابد همین‌طور نمی‌ماند. تمام روز می‌نشینم گوشه‌ی اتاق، خیره می‌شوم به عکس هدایت و آن عینک ته استکانی‌اش. پدرم  در را که باز می‌کند بوی توتون می‌پاشد توی اتاق. نعره می‌زند: «اینم شد زندگی؟» به رفتن فکر می‌کنم، به بودن، به اینکه چرا […]