پروندهی آرمانشهر (۱۷) * تازه همهی اسباب و اثاثیه را داخل آورده بودم و میخواستم لحظهای چشم روی هم بگذارم که زنگ در را زدند. خیال کردم چیزی بیرون در جا مانده یا خانم آقاجانیان، صاحبخانهی جدیدم، چیزی برایم آورده است. پیرزنِ بسیار مهربانی بود و در طول اسبابکشی در چند نوبت با چایی، آب […]