آفتاب رفته بود. یک ساعتی می شد که پیرزن، روی تخت بیمارستانی که گذاشته بودند وسط پذیرایی، خوابیده بود. صورت پیر و سفیدش هر از گاهی در خواب جمع می شد و بعد از این که ناله ای از میان لب های نیمه بازش بیرون می آمد دوباره باز می شد. آن روز صبح در […]
آفتاب رفته بود. یک ساعتی می شد که پیرزن، روی تخت بیمارستانی که گذاشته بودند وسط پذیرایی، خوابیده بود. صورت پیر و سفیدش هر از گاهی در خواب جمع می شد و بعد از این که ناله ای از میان لب های نیمه بازش بیرون می آمد دوباره باز می شد. آن روز صبح در […]