۱. غروب یک روز جمعه است، اردیبهشت ۹۴، مبلها را تازه آوردهاند و داریم خانهی مشترک را میچینیم. میز ناهارخوری هشتنفره را گذاشتهایم جلوی پنجرهی بزرگ تراس. کنار میز ایستادهام و دارم لامپ قرمز نئونی را که آنسوی اتوبان روشن و خاموش میشود، میبینم. نور بیرمق قبل از غروب از آنسوی پنجرهی بیپرده افتاده روی […]
وقتی بزرگ شدی…
لابد شما هم در کودکی بعد از سوال لوس و بیمزهی «مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟» با سوال یکهویی و بیهوای «وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟» روبهرو شدهاید، گوینده منظور خاصی را از پرسیدن این سوالها دنبال نمیکرد، فقط میخواست با یک بچه گپی بزند و سرگرمش کند، اما من که در پنجشش […]